سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۱۲ ب.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل ششم)
با قرص خواب خواب مادرش رو خوابونده بود نگاهی به خودش در آینه انداخت دیگر نمیخواست رنگ پریده اش را زیر کرم پودر های خارجی پنهان کند روسریش را پوشید ویک شال گرم دور خودش پیچید ساعت تقریبا سه ونیم بود عصاهایش را برداشت از ویلا تا ساحل راه زیادی نبود واو نفهمید چطور خودش را به آنجا برساند دور وبرش را نگاه کرد هیچکس نبود دنبال جایی گشت که بنشیند اما نیافت همانجا روی ماسه ها نشست دریا آرام ورویایی شده بود موجهای کوتاه دریا خبر از روزی آرام ودوس داشتنی می داد نیلوفر به زیبایی دریا لبخند زد
_ سلام علیکم صدای مردانه وبم او قلب نیلوفر را لرزاند با دستپاچگی سرش را به طرف صدا چرخاند خودش بود با یک لبخند ملایم نیلوفر با دستپاچگی خواست از جایش بلند شود که او ادامه داد:
_ سلام علیکم صدای مردانه وبم او قلب نیلوفر را لرزاند با دستپاچگی سرش را به طرف صدا چرخاند خودش بود با یک لبخند ملایم نیلوفر با دستپاچگی خواست از جایش بلند شود که او ادامه داد:
روادامه مطلب کلیک کن:
همه قسمتهای رمان