رقص چنین میانه میدانم آرزوست
تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند، و دیوار آهنین تانکها که اطراف مرا سد کرده، و آتش بار شدید آنها که مرا میکوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعهقطعه کنند و به خاک بیندازند…
و من تصمیم گرفته بودم که پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها کماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت کنم.
احساس میکردم که عاشوراست، و در رکاب حسین(ع) میجنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در کنارم بود و راستی که از مصاحبتش لذت میبردم.
احساس میکردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حرکات مرا میبیند، سرعت عمل مرا تمجید میکند، فداکاری مرا میستاید، و از زخمهای خونین بدنم آگاهی دارد؛ و براستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذتبخش است.
با پای مجروح خود راز و نیاز میکردم: ای پای عزیزم، ای آنکه همه عمر وزن مرا متحمل کردهای، و مرا از کوهها و بیابانها و راههای دور گذراندهای، ای پای چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کردهای، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو میخواهم که با جراحت و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی… و براستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفهای به وجود نیاورد.
به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و میخواهم که به وظیفهای درست عمل کنی…
یه لحظه دقت کردی چی گفت؟ به خون خودش نهیب زد آرام باش این چنین جاری مشو چون من اکنون با تو کار دارم نمیدونم تا چه حد یک انسان میتونه بزرگ شه که بتونه به اعضا و جوارح خودش دستور بده واونا اطاعت کنن تا او به نبرد خودش برسه تا فرمان معبود خودش رو اجرا کنه اقا مصطفی ببخشید به حریم شما وارد شدم الان دارم فک میکنم بسه زهرا چقدر لاف میزنی تا کی میخوای خودت رو فریب بدی چشماتو باز کن ای کسی که داری برا رقصیدن اون کف میزنی واز مستی او لذت میبری وجملات او قلبتو به طپش میندازه تلاش مصطفی رو هم ببین درد ها وبیدار خوابی هاشم ببین بی قراری درد کشیدنش رو هم ببین خجالت بکش ولاف عشقبازی نزن اقا مصطفا چشم اما اجازه بده بازم بیام سراغت درسته من ضعیفم گناهکارم حقیرم اما بالاخره باید از یه جایی شروع کنم بذار دلتنگیهامو با تو پر کنم چون تو دوست خدایی ادامشو بخونین:
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
آسمان شاهد باشد که در زیر سقف بلند تو
یکتنه با انبوهی کثیر از تانکها و زرهپوشها و سربازان کفر
روبرو شدم، لحظهای تردید به دل راه ندادم
ذرهای از فعالیت شدید دست برنداشتم –مثل ماهی
در حال سرخشدن از نقطهای به نقطه دیگر میغلطیدم
و رگبار گلوله در اطراف من میبارید و من نیز به چهار طرف
تیراندازی میکردم، و سربازان کفر را بر خاک میریختم
ایزمین تو شاهدی که خون از بدنم جاری بود و با خاکهای پاک تو
گلی گلگون بوجود آورده بود، و من ابا نداشتم که تا آخرین
قطره خون، خود را تسلیم کنم
احساس میکردم که عاشور است و در حضور حسین(ع) میجنگم
و او چابکی و زبردستی مرا تحسین میکند، و تپش بیپایان من
و از قربانی شدن در بارگاه عشق آگاهی دارد
او میداند که چقدر به او عاشقم و چگونه حاضرم که در راهش جان ببازم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
من بازیافتهام- من رفته بودم- من متعلق به خدایم
من دیگر وجود ندارم –منی و منیتی دیگر نیست
دیگر به کسی عصبانی نخواهم شد، دیگر بنام خود و برای خود
قدمی برنخواهم داشت، دیگر هوا و هوس در دل خود
نخواهم پرورد، آرزو را فراموش خواهم کرد
دنیا را سهطلاقه خواهم نمود، همه دردها و شکنجهها
و زخمزبانها را خواهم پذیرفت.
یه ویدئو در رابطه با همین عملیات گذاشتم جالبه ببینید( سمت راست)