شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل پنجم)
چندین بار تا صبح بهش سرزده بود تا حال عمومیشو کنترل کنه تبش پایین تر اومده بود
اما هنوز بیدار نشده بود دکتر یه امپول دیگه رو اماده کرد وبهش تزریق کرد دستش را
روی پیشانی نیلوفر گذاشت لبخند گرمی لبهاش رو تسخیر کرد روی تخت کنار نیلوفر
نشست رو کرد به مادر نیلوفر وگفت:
_ حال دخترتون خیلی بهتره شهناز خانم لبخند پر رنگی زد وگفت:
_ خدا خیرتون بده خیلی لطف کردین اقای دکتر دکتر لبخندی زد وگفت:
_ وظیفمه بعد نگاه دیگری به صورت نیلوفر انداخت وادامه داد:
_ فک کنم تا چن لحظه دیگه بیدار بشه هنوز حرف دکتر تمام نشده بود پلکهای
نیلوفر تکان خورد دکتر از لب تخت بلند شد واز او فاصله گرفت جلو او ایستاد نیلوفر
چشمانش را باز کرد نگاهش را به سقف انداخت وبعد دور وبرش را نگاه کرد همه چیز
برایش ناشناس بود نگران سرش را چرخاند ونگاهش روی دکتر متوف شد انگار خشک
شده بود خیره او را نگاه میکرد چشمانش را بست ودوباره باز کرد بیاورش نمیشد خودش
بود به پاهایش نگاه کرد روی پاهایش ایستاده بود دکتر از حرکات تعجب انگیز نیلوفر خنده
ش گرفته بود زیر لب ارام گفت:
اما هنوز بیدار نشده بود دکتر یه امپول دیگه رو اماده کرد وبهش تزریق کرد دستش را
روی پیشانی نیلوفر گذاشت لبخند گرمی لبهاش رو تسخیر کرد روی تخت کنار نیلوفر
نشست رو کرد به مادر نیلوفر وگفت:
_ حال دخترتون خیلی بهتره شهناز خانم لبخند پر رنگی زد وگفت:
_ خدا خیرتون بده خیلی لطف کردین اقای دکتر دکتر لبخندی زد وگفت:
_ وظیفمه بعد نگاه دیگری به صورت نیلوفر انداخت وادامه داد:
_ فک کنم تا چن لحظه دیگه بیدار بشه هنوز حرف دکتر تمام نشده بود پلکهای
نیلوفر تکان خورد دکتر از لب تخت بلند شد واز او فاصله گرفت جلو او ایستاد نیلوفر
چشمانش را باز کرد نگاهش را به سقف انداخت وبعد دور وبرش را نگاه کرد همه چیز
برایش ناشناس بود نگران سرش را چرخاند ونگاهش روی دکتر متوف شد انگار خشک
شده بود خیره او را نگاه میکرد چشمانش را بست ودوباره باز کرد بیاورش نمیشد خودش
بود به پاهایش نگاه کرد روی پاهایش ایستاده بود دکتر از حرکات تعجب انگیز نیلوفر خنده
ش گرفته بود زیر لب ارام گفت:
برو به ادامه مطلب
همه قسمتهای رمان
_ سلام نیلوفر قادر به تکلم نبود فقط خیره او را نگاه میکرد دکتر نگاهی به شهناز
خانم کرد وگفت:
_ اینم دخترتون شهناز خانم با لبخن از جاش پاشد وگفت:
_ الهی فدات شم نیلوفر بیدار شدی نیاوفر نگاهش را به مادر انداخت سر در نمی اورد
کجاست وچه اتفاقی افتاده لبخند مادر لبخند را به لبهای نیلوفر هدیه کرد باصدای دورگه
وبمش گفت:
_ سلام مامان
_ سلام عزیزم حالت چطوره قربونت برم نیلوفر بادرد ادامه داد
_ مامان اینجا کجاست؟
_ اینجا مطب دکتره تو دیشب بد جوری حالت بد بود خدا خیر بده به این اقای دکتر اگه
نبود معلوم نبود ما باید چکار میکردیم؟....... نگاه متعجب نیلوفر روی دکتر سالم ماند
دکتر سرش را پایین انداخت فکر میکرد او مسافر کشی میکنه باورش نمیشد دکتر باشه پ
س چرا پاش سالمه به ذهنش امد شاید پای مصنوعی داره نیلوفر با درد آب دهانش را
قورت داد مادر هنوز داشت حرف میزد اما نیلوفر در افکار خودش غرق بود وزیر چشمی
دکتر را میپایید مادر متوجه شد نیلوفر متوجه او نیست گفت:
_ نیلوووووفر؟؟ دارم گل لقط میکنم من؟؟ نیلوفر از حرف مادر خندش گرفت وزد زیر
خنده اما گلودر شدید باعث شد او شدیدا به سرفه بیفته سرفخه های کش دار و درد آور
امانش را برید دکتر فوری یک شیشیه شربت را از یخچال بیرون اورد وسعی کرد انپرا در
دهان نیلوفر بریزد نیلوفر به سختی شربت را خورد دکتر گفت سعی کن اروم نفس
بکشی اروم باش چن لحظه بعد نیلوفر آرام گرفت دکتر اخمهایش را ر هم کشید وگفت:
_ چرا مواظب سلامتیت نیستی؟ نیلوفر از این جمله خیلی دلش گرفت طاقت اخم او
را نداشت خواست چیزی بگوید دکتر با اشاره دست اورا به سکوت فراخواند :
_نمیخواد چیزی بگی الان آروم باش تا دوباره سرفه نندازی خودتو چهره نیلوفر
غمگین وتکیده شد دکتر متوجه تغییر خال او شد اما کاری برای عوض کردنش نکرد با
همان اخم به نیلوفر گفت:
_ دهنتو باز کن ببینم نیلوفر دهانش را باز کرد و او با چراغ قوه وچوب مخصوص ته
گلوی اورا معاینه کرد نیلوفر احساس میکرد او ته وجودش را معاینه میکند دکتر رو به مادر کرد وگفت :
_الان براش یه نسخه مینویسم برید تهیه کنید بیاین داروخونه زیاد دور نیست بعد بیارین
داروهاشو ببینم بعد ببرینش خونه
_ چشم دکتر نسخه نیلوفر را نوشت وبه مادر داد او هم بی کلامی رفت قلب
نیلوفر داشت از سینه اش بیرون میزد دکتر نگاه گذرایی به او انداخت واز اتاق خارج شد
هزاران سئوال در ذهن نیلوفر شکل گرفته بود ومیخواست بپرسد اما دکتر از انجا خارج
شد نگاهش به سرم توی دستش افتاد تقریبا تمام شده بود نیلوفر هرچه توان داشت در
خودش جمع کرد وبا صدای گرفته اش گفت:
_ ببخشید چند لحظه بعد دکتر در آستانه در ظاهر شد وخیلی جدی گفت :
_ چیزی لازم دارید؟
_ سرمم تموم شده دکتر جلو تر آمد وگفت :
_ هنوز کامل تموم نشده میخواست برود که نیلوفر ادامه داد :
_ فک نمیکردم شما دکتر باشید دکتر چیزی نگفت نگاهی به پای شکسته نیلوفر انداخت وگفت:
_
پاتون چی شده؟ نیلوفر با دستپاچگی گفت:
_ خوردم ..زمین
_ جلوی بنیاد جانبازان؟ نیلوفر از تعجب داشت شاخ در می آورد
_ تعجب کردی؟
_ ...بله...
_ داشتم از اونجا رد میشدم دیدم خوردی زمین دیدم زنگ زدید اورژانس منتظر شدم دیدم
اورژانس اومد خیالن راحت شد رفتم سئوال پشت سئوال ذهن نیلوفر را
مشغول کرده بود از دهانش پرید:
_ شما کی هستید؟ دکتر خنده کوتاهی کرد وگفت:
_ یه بنده خدا مث بقیه ادما
_ نه مث بقیه نیستید من شما رو جاهای مختلف با شکلای مختلف دیدم یه روز ویلچر
میشینید یه روز با عصا هستید یه روز رو دوتا پاتون یه روز مسافر میبرید حالا هم که دکتر
.... چند قدم برداشت وروی صندلی روبروی تخت او نشست
_ میخوای منو بشناسی؟ نفس نیلوفر بالا نمیومد
_ بله
_ چرا؟ نیلوفر نمیدونست چی بگه خودشم نمیدونست چرا
_ نمیدونم ..... فقط ....
_ فقط؟؟ نیلوفریاد خوابش افتاد دیگه نمیخواست ساکت بمونه باید حرفش رو میزد
شاید دیگه نتونه اونو ببینه دیگه دلش نمیخواست بیهوده سعی کنه اونو فراموش کنه برا
همین تصمیم گرفت غرورش رو کنار بذاره وهر چی تو فکرش هست بریزه بیرون
_ دور و بر من پر از ادمایی هست که دنبال خوشی خودشون هستن پر ادمای
خودخواهه که فقط به خودشون فکر میکنن شما با اونا فرق دارین بهرحال شما یه زمانی
ایثارگری کردین حداقل معنی این چیزا رو میفهمیدمن اینطور زندگی رو دوس ندارم از
روزمرگی خوشم نمیاد از زندگی جلبکی این اصطلاح لبخند رو رو لبای دکتر نشاند بغض
گلوی نیلوفر رو فشار میداد ودرد انرا دوچندان میکرد این باعث شد او دوباره به سرفه
بیفته دکتر بلند شد ویک لیوان اب ولرم اورد وسعی کرد به او بخوراند نیلوفر به سختی
نفس میکشید دکتر با لحن ارومی گفت:
_ گوش نمیدی نه؟
نیلوفر با چشمای پرسشگرش پرسیدچی؟
_ دختر جون الان نباید حرف بزنی چشمان نیلوفر پر از اشک شده بود میخواست بهش
بگه روح من بیمار تر از جسممه اینقدر نگران جسم من نباش اشکها بی اجازه فروچکید ا
ب بینیش هم نزدیک بود سرازیر شود دکتر یک دسمال به او داد نیلوفر با همه توانش
گفت:
_ من خوابتونو دیدم تو خواب بهم گفتید دنبالتون بیام اما من..... دباره سرفه شدید دکتر
ابروهایش را در هم کشید
_ خواهش میکنم الان بخواب بعدا با هم حرف میزنیم بعد بلافاصله از اتاق خارج شد
اما نیلوفر نمیخواست او برورد نگاه نیلوفر او راتعقیب کرد تا خارج شود نگاهش را به
سقف دوخت دلش آرام وقرار نداشت یاد گذشته اش افتاد انزمان که با دوستش سیمین
تلفنی پسر ها رو سر کار میگذاشت احساس میکرد داره تاوان اون لحظه ها رو میده نگاه
ملتمسش را به سقف دوخت در واقع او به آسمان نگاه میکرد
_ خدا خودت میدونی من اون موقع خیلی نادون بودم اگه دارم تاوون اونروزو میدم منو
ببخش خدا توبه میکنم خواهش میکنم خدااا اشک امانش نداد فکر از دست دادن او
دیوانه اش میکرد
************
صدای مادر را میشنید
_ سلام آقای دکتر بفرمایید اینا داروهاشن...راستی شما اسمتون چیه؟
_ مهرمو مگه ندیدید ... دکتر لبخنی زد ومادر رنگ به رنگ شد
_ من اینقد ذهنم مشغل نیلوفره که ...
_ کوشا هستم ... حمید کوشا
این اسم لبخند رو به لبهای بی رمق نیلوفر تقدیم کرد با خودش زمزمه کرد:
_ چه اسم با کلاسی دکتر دارو ها رو از دست مادر گرفت ونگاه کرد
_ دخترتون تبش اومده پایین میتونید ببریدش خونه فقط باید داروهاش رو بخوره اونم سر
ساعت مادر با سر حرف دکتر را تایید کرد بعد با لحن مادرانه ای گفت :
_ خدا خیرتون بده اگه شما نبودید من نمی دونستم باید چکار کنم دکتر لبخند پر رنگی زد وگفت:
_ وظیفم بود
_ حالا بفرمایید چند تقدیم کنم
_ من برا پول کار نمیکنم اینجا شما مهمون من بودید
_ شما لطف دارید اما من راحت ترم مبلغش رو پرداخت کنم دکتر نفس عمیقی کشید
وخواست چیزی بگوید که نیلوفر وارد اتاق شد به سمت آنها آمد ودر حالی که لبخندی
روی لبهایش بود نگاهش را به سوی مادر کرد و با صدای گرفته اش گفت :
_ اگه راضی نمیشن یه شب دعوتشون کنیم ویلا ... مادر از این پیشنهاد نیلوفر جا خورد
ونگاه متعجبانه ای به او انداخت نیلوفر ادامه داد:
_ آقای کوشا دعوت مامانم رو میپذیرید؟ دکتر ابروهایش را بالا انداخت وبا لبخند گفت:
_ متشکرم اما نه ...نیلوفر حرف او را قطع کرد
_ منو مامانم تنها برای چند روز به اینجا اومدیم اگه یه شب مهمون با شخصیتی مثل
شما داشته باشیم خوشحال میشیم مادر از تعجب ساکت مانده بود آب دهانش را فرو
داد وبا حالتی مبهوت و در حالی که توی رو در وایسی گیر کرده بود و گفت:
_ حق با دخترمه اگه تشریف بیارین خوشحال میشیم دکتر سرش رو پایین انداخت
وفکری کرد :
_ برای شام نمیام فقط میام تا حال دخترتون رو هم بر رسی کنم نیلوفر از خوشحالی
در پوست خود نمیگنجید اما سعی کرد این خوشحالی رو پنهان کند با لبخند وبا همان
صدای گرفته گفت:
_ پس فردا مش رحیم رو میفرستم دنبالتون بعد نگاهی به دکتر انداخت وبا لبخند گفت:
_ متشکرم تا فردا خدا حافظ بعد بی تامل به سمت در رفت دکتر بالبخند رفتن او را
نگاه کرد وزیر لب گفت:
_ خدا حافظ بعد اروم زیر لب جوری که کسی نشنوه گفت:
_ مراقب خودت باش
*******************
دلش شور میزد نمیدانست چگونه با او صحبت کند شاید این آخرین فرصتی باشه که او را
میبیند باید کاری می کرد باید هر طور شده آدرس یا تلفنی از او بدست می آورد نگاهی در
آینه به خودش انداخت هنوز هم رنگ و رویش پریده بود وگلویش درد میکرد با خودش فکر
کرد کاش یه بیماری سخت تر داشت تا مجبور میشدم چن وقت یه بار ببینمش کاش اون
هم دلتنگ من میشد تا اینقدر سرد وبی روح با من برخورد نکنه چشمانش پر از اشک شد
صدای پای مادر او را به خود آورد اشکهایش را پاک کرد و وانمود کرد که خواب است مادر
وارد اتاق شد وبا لحن مهربونی گفت:
_ عزیزم نمیخوای پاشی؟ خودت مهمون دعوت میکنی بعد میگیری میخوابی؟ نیلوفر آ
روم چشماش رو باز کرد وبه مادرش گفت:
_ چشم مامان الان حاضر میشم
_ آخرش به من نگفتی چرا دعوتش کردی؟
_ نمیدونم ... شاید به خاطر قدر دانی ازش ...
بعد از جایش بلند شد گیره موهایش را باز کرد ومشغول شانه کردن موهایش شد مادر
نگاهی به او کرد و گفت:
_ نمیدونم والا ... یادت باشه باید نیم ساعت دیگه شربتت رو بخوری
******************
نگاهی به ساعتش کرد تقریبا نیم ساعتی بود که مش رحیم رفته بود دنبالش اما هنوز
نیومده بود دلش شور میزد نکنه خونه نبوده نکنه نمیخواد بیاد ... خیلی کلافه بود مادر
حرکات او رو زیر نظر داشت متوجه اظطراب او شده بود تا بحال دخترش رو اینطوری
ندیده بود با خودش فک میکرد که چرا این دکتر اینقدر برا نیلوفر مهمه نیلوفر روی صندلی
کنار شومینه نشست وآرام آرام خودش را تاب میداد چشمانش رابست سعی میکرد به
خودش آرامش دهد تصمیم گرفته بود از این به بعد کمی آرامتر ومتین تر رفتار کند
نمیخواست خودش را جلوی او کوچیک کند در همین افکار بود که صدای در آمد نیلوفر مثل فنر از جا پرید مادر با تعجب پرسید:
_ خاک عالم چرا اینجوری میکنی دختر؟؟!! نیلوفر از دست خودش عصبانی شد به
خودش غر زد همین الان داشتی میگفتی باید خودتو کنترل کنی بعد لبخندی زد وگفت:
_ ترسیدم از صدای در مادر بی انکه ایفون را جواب دهد در را باز کرد دکتر در استانه در
ظاهر شد مش رحیم او را به داخل خانه دعوت کرد مادر به استقبال دکتر رفت ومش
رحیم از همانجا برگشت .
نیلوفر نفش عمیقی کشید وروسری ابیش را مرتب کرد سعی کرد حجابش کامل باشد
نگاهش را به در دوخت مادر دکتر را به داخل پذیرایی دعوت کرد و او در حالی که سرش
پایین بود وارد شد وبلند گفت :
_ یا الله
ا
ین عبارت لبخند را برلبهای نیلوفر نشاند مدتها بود این عبارت را از دهان مردهای اطراف
خود نشنیده بود باصدای گرفته اش گفت:
_ بفرمایید تو دکتر سرش را کمی بالا آورد ونگاه گذرایی به نیلوفر کرد دوباره سرش را
پایین انداخت وگفت:
_ سلام علیکم قلب نیلوفر با سرعت تاپ توپ میکرد
_ سلام مادر آقای دکتر را به طرف مبلمان داخل پذیرایی راهنمایی کرد واو روی اولین
مبل نشست نیلوفر نفس عمیقی کشید وسعی کرد خودش را عادی جلوه دهد بعد دبا
قدمهای شمرده روی مبل روبروی او قرار گرفت مادر هم کنار نیلوفر نشست . دکتر
معذب بنظر میرسید کمی روی مبل جابجا شد ودستانش را به هم مالید چند لحظه
سکوت بر اتاق حاکم شد .
_ حال دخترتون بهتره مادر گفت:
_ خدا رو شکر بهتره نیلوفر باگلایه در دلش غر زد : من اینجا نشستم بعد حالم رو از
مامانم میپرسی؟
مادر بلند شد وبرای آوردن چایی وارد آشپز خانه شد نیلوفر فرصت را غنیمت شمرد وبا
سرعت وصدای گرفته اش پرسید:
_
اقای کوشا به پیشنهاد من فکر کردین؟ دکتر ابروهایش را در هم کشید وپرسید:
_ ببخشید کدوم پیشنهاد
_ گفتم که من دارم راجع به جانبازان تحقیق میکنم دکتر با لبخند گفت:
_ اها ...بخشید من نمیتونم کمکتون کنم ...نیلوفر با ناامیدی پرسید:
_ آخه چرا؟ دکتر سرش را بالا آورد وبه قیافه معصوم او نگاهی کرد ونگاهش را به
آشپز خانه دوخت
_ من میتونم کس دیگه ای رو به شما معرفی کنم که خیلی از من بهتره نیلوفر با لحن
ناراحت وقهر آلود گفت:
_ من با کس دیگه ای نمیخوام صحبت کنم .... دکتر بعد از دیدن مادر که سینی چای در
دستش بود با لحن دستپاچه ای گفت:
_ دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدیدو نیلوفر ساکت شد نگاهش را به صورت
محجوب دکتر انداخت نمیتوانست علتی برای این علاقه بیابد قیافه معمولی دکتر اختلاف
سن و این امتناع او از حرف زدن با نیلوفر حسابی نیلوفر را کلافه کرده بود مادر از او با
شیرینی ومیوه پذیرایی میکرد ونیلوفر فقط نگاه میکرد وساکت حتی متوجه حرفهایی که
بین آنها رد وبدل میشد نبود با خودش میگفت: واقعا که من دارم از غصه دق میکنم این
آقا روببین چه شاد وشنگول داره پذیرایی میشه اخمهایش را در هم کشید دستش را زیر
چانه اش زد ومثل آدمهایی که قهر کردند نگاهش را به سوی دیگر چرخاند دکتر متوجه
حالات او بود در تمام مدت مواظب رفتار او بود لبخندی زد وبه ساعت نگاه کرد رو به
نیلوفر گفت:
_ نیلوفر خانوم وقت کپسولاتون رو رعایت میکنید؟ نیلوفرنگاهش را به ساعت انداخت
مادر گفت:
_ اتفاقا الان وقتشه نیلو مادرپاشو برو کپسولاتو بخور نیلوفر سریع رفت تا کپسولش را ب
خورد وقتی برگشت دید که او ایستاده ومشغول خدا حافظی هست قلبش فرو ریخت با
دستپاچگی گفت
_ چرا با این عجله در خدمتتون بودیم دکتر لبخند زد
_ خوهش میکنم دیگه باید رفع زحمت کنم شما هم به استراحت نیاز دارید غم همه
وجود نیلوفر را گرفته بود هرچه در وجودش محبت داشت جمع کرد وبه خدای خودش گفت:
_ اگه داری برا کارای بدم انتقام میگیری تو رو به هرکی دوس داری بسه این آخرین
فرصت منه اشک در چشمانش جمع شده بود وقلبش بشدت میزد مگه من چقد تحمل
دارم خدا دلت میاد منو ببخش غلط کردم خواهش میکنم نذار همینجوری بره دوباره بی
خبر بمونم اقای دکتر به سمت در خروجی میرفت ومادر اورا بدرقه میکرد نیلوفر هم با نا
امیدی به دنبال آنها عصا زنان پیش میرفت صدای تلفن نگاه هردوی انها را به خود جلب
کرد مادر نگاهی به نیلوفر انداخت نیلوفر شانه هایش را بالا انداخت مادر از آقای دکتر
معذرت خواست وخداحافظی کرد ورفت تا تلفن را جواب دهد نور امید دوباره قلب نیلوفر
را روشن کرد سریع فاصله بین خود وددکتر را طی کرد هر دو مقابل در ایستاد
_ میتونم فردا شما رو ببینم ؟ دکتر با لحنی متعجب گفت:
_
برا چی مشکلی پیش اومده؟ نیلوفر کلافه شد با خود گفت ای وای این چرا نمیفهمه
اما گفت:
_ فقط...فقط میخواستم مطلب مهمی رو بهتون بگم بعد بادرد آب گلویش را فرو داد دکتر
نفس کوتاهی کشید ودقیق در چهره او نگاه کرد
_ ببینید نیلوفر خانوم اگه بخاطر تحقیقتونه.. نیلوفر حرف او را قطع کرد
_ نه...!!! مسئله کاملا شخصیه..
_ میخوای بدون اطلاع مادرت با من ملاقات کنی؟
_ بله
_ فک میکنی واقعا اینقد مهمه؟
_
بله دکتر فکری کرد واز روی ناچاری گفت
_ باشه کجا؟ کی؟ لبخند گرمی روی لبهای نیلوفر جا خوش کرد
_ فردا بعد از ظهر ساعت چهار ساحل روبروی همین ویلا دکتر با علامت سر پذیرفت بعد
زیر لب گفت
_ خدانگهدارتون
_ خدا حافظ
ادامه دارد ....
۹۱/۰۱/۱۹
یه وب ساختم و عکس های طبیعت شهرمون رو گذاشتم دوست دارم بیای و ببینی...
منتظرم
ادرسش:شهر اهورایی من...
Sahar268.blogfa.com
منتظرم...
سحــــــــــــــــــــــــر268