دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۲۲ ب.ظ
با من حرف بزن ( فصل هشتم)
سه روز گذشته بود ونیلوفر تمام مدت توی اتاقش بود وبه صدای حمید گوش میداد
دیگه تصمیم نداشت جلوی احساسش بایسته تصمیم خودش رو گرفته بود میخواست
تا اخر خط بره دلش برا حمید تنگ شده بود نگاهش رو به سقف دوخت مدام حرفای
حمید رو با خودش مرور میکرد«جگر شیر نداری سفر عشق نکن » «ویژگی عاشق
اینه که غرور نداره تسلیمه » با خودش زمزمه کرد:
_ بهت ثابت میکنم دوست دارم اگه بمیرم بهت زنگ نمیزنم هرچی بگی گوش
میدم فقط کاش منو اینقد از خودت دور نمیکردی اشک تو چشماش جمع شد
از جاش بلند شد وچادر نمازش رو پوشید نشست رو به قبله سرش پایین بود
_ خدا میدونم تو این حس رو تو وجودم گذاشتی میدونم دلیلی دیگه ای نداره
تا مناونو دوس داشته باشم اما چرا دل اونو با من نرم نمیکنی؟ خدا هرچی بشه
منپا پس نمیکشم اما خواهش میکنم زودتر تمومش کن من برا همه گناهام توبه
میکنم هر غلطی کردم مال قبلا بوده الان دیگه میخوام اونی بشم که تو میخوای
خداااااااااا گریه امان نیلوفر رو بریده بود هق هق بلند او مادر را به در اتاق کشاند
رو ادامه مطلب کلیک کن
همه قسمتهای رمان
_ نیلووووفررر؟ نیلوفر لبش را گاز گرفت حواسش به مادرش نبود با همان
صدای گرفته گفت:
_ چیزی نیست مامان
- چی چی رو چیزی نیست صدای گریت تا ده تا خون اونور تر رفته باز کن ببینم
نیلوفر در را باز کرد سرش را پایین انداخت چشمان اشک آلود نیلوفر دل
مادر را به درد اورد
_ چی شده چرا گریه میکنی؟
_ هیچی مامان
_ به مامانت دروغ میگی؟...اخه تو چته دختر...چرا با خودت اینجوری میکنی؟
نیلوفر تو چشمای مادر نگاه کرد وگفت:
_ چیزی مهمی نیست مامان دوباره با دوستام حرفم شده با همشون بهم زدم
دیگه تنهای تنها شدم دیگه هیچ کس و ندارم نیلوفر خودش رو تو آغوش مادر
انداخت وبلند گریه کرد اشک در چشمان مادر جمع شد مادر نمیدانست حرفهای
نیلوفر بهانه ای بیش نیست اما آنها را باور کرد
_ آخه چرا نیلوفر من تو که اینجوری نبودی؟....چرا مادر....
_ نمیدونم مامان ...برام دعا کن ...من عوض شدم مامان...خیلی عوض شدم....
مادر دستاشو دو طرف صورت نیلوفر گرفت وگفت:
_ آروم باش دخترم ....همه چی درست میشه عزیزم... دوباره دوست پیدا
میکنی.... دوباره شاد میشی دنیا همیشه همینجری نمیمونه....یه کم تحمل
کن قربونت برم خدا کمکت میکنه عزیزم حرفهای امید بخش مادر دل نیلوفر
رو آرومتر کرد مادر نیلوفر رو به سمت مبل کشاند بال هم نشستند ونیلوفر
سرش را روی زانوهای مادر گذاشت ومادر ارام ارام موهای او را نوازش داد
آرامشی قشنگ نیلوفر را در بر گفت ودقایقی بعد خوابی زیبا چشمان او را ربود
*****************
تقریبا ده روزی میشد که از او خبر نداشت چشمان بی رمقش به تلفن خشک
شده بود اشک مهمون همیشگی چشماش بود وبیقراری مقیم قلب کوچکش
زیر چشماش گود افتاده بود احساس خفگی میکرد تنها مونسش صدای حمید بود
مدتها بود از غذا لذت نبیبرد از خواب از طبیعت همه زندگیش دلتنگی بود ودلتنگی
ودلتنگی ... لاغر و نحیف شده بود حس میکرد گچ پاش براش گشاد شده بارها
دستش به سمت تلفن رفت اما گوشی رو برنداشت اومصمم بود مصمم برای
به دست آوردن چیزی که هنوز شناخت کاملی ازش نداشت فقط جاذبه ای قوی
اونو وادار میکرد که ادامه بده مادر شاهد زجر کشیدن نیلوفر بود وسر در نمی آورد
که چه چیز دخترش را تا این حد عذاب میدهد.....صدای مادر نیلوفر را به خود آورد
_ نیلووووووووو بیا شام مث یه آدم آهنی از جاش پاشد وسر میز غذا نشست
بوی غذا حالش رو بد میکرد گرسنه بود اما میل به خوردن نداشت احساس ضعف
شدیدی وجودش رو گرفته بود اما نمیتونست غذا بخوره مادر نگاهی کرد وبا مهربانی
گفت:
_ این همون غذاییه که همیشه میمردی براش بخور عزیزم
_ نمیتونم اشتها ندارم مادر اخمهایش در هم رفت
_ پوست استخون شدی میخوری یا.... نیلوفر بی هوا بیهوش بر زمین افتاد
_ ای وااااااااااای......خاک بر سرم .....چی شد؟....... مادر سراسیمه سرش
را روی پایش گرفت نیلوفر بیهوش بود چند ضربه به صورتش زد
_ نیلوووووو....نیلوووووووووفر ...لیوان اب را از روی میز برداشت وبه صورتش
پاشید اما فایده نداشت سراسیمه شماره اورژانس را گرفت
**************
پزشک کشیک اورا معاینه کرد نفس عمیقی کشید وگفت :
_ فک کنم از ضعف جسمی و روحی باشه تحت فشار نیست مث کنکور یا دوری
از کس خاصی یا مصیبتی به تازگی پیش نیومده؟
_ نه آقای دکتر مشکلی نداریم ما نمیدونم چی بگم اواخر با دوستاش به هم زده
فک نمیکنم تا این حد براش سخت باشه دوری از اونا نیلوفر معمولا راحت این
چیزا رو میپذیرفت دکتر شانه هایش را بالا انداخت ورو به پرستار گفت:
_ یه سرم بهش وصل کنید وآمپول تقویتی هم توش تزریق کنین سپس به مادر ن
گاهی کرد وگفت :
_ احتمالا بهوش بیاد تا چند دقیقه دیگه شما هم اینجا نمونید پرستارا اینجا مراقبن
مادر با لحن ملتمسانه ای گفت:
_ بذارین تا بهوش میاد پیشش باشم خواهش میکنم
_ باشه اما تا زمانی که بهوش بیاد نیم ساعت بعد نیلوفر آرام آرام چشمانش
را باز کرد مادر که نگاهش به صورت بود با خوشحالی از جایش پرید
_ عزیزم خوبی؟ ... بیدار شدی؟... نیلوفر به چهره مهربان مادر نگاه کرد و
سپس به اطرافش متوجه نیشد که کجاست نگاه پرسشگرش را به مادر
انداخت وگفت :
_ اینجا کجاست؟
_ اینجا بیمارستانه عزیزم ...تو یه دفه بیهوش شدی ..یادت هست؟
_ نه ...یادم نمیاد ..
_ از بس غذا نخوردی ..ببین به چه روزی انداختی خودتو...دکتر کشیک وارد اتاق شد
_ بهوش اومد؟
_ بله آقای دکتر دکتر بالای سر نیلوفر ایستاد ونگاهی به سرم کرد وگفت :
_ الان بهتری؟
_ بله ...ممنون
_ چیه ؟عاشق شدی نکنه؟... این جمله چهره نیلوفر را دگرگون کرد نیلوفر با دستپاچگی گفت:
_ مگه هرکی اشتها نداشته باشه عاشق شده؟ دکتر لبخندی زد وگفت:
_ هر چند وقت یه بار مث تو رو اینجا میارن اغلب خونواده هاشون با ازدواجشون
مخالفن اونا هم دست میزنن به اعتصاب غذا و چمیدونم ...
_ نه اشتباه میکنید من عاشق نشدم بعدم اگه موردی پیش بیاد مامانم از اوناش
نیست عذابم بده دکتر نفس عمیقی کشید
_ خب خدا رو شکر سپس رو به مادر کرد وگفت:
_ خانم دخترتون حالش بهتره فقط چون وقتی آوردینش خیلی فشارش پایین بود
تا صبح بمونه فشارش کنترل شه بهتره شما الان تشریف ببرین خونه فردا بیاین
مرخصه
_ چشم آقای دکتر چند لحظه دیگه میرم
_ جواب شما مادرا رو چی باید بدم؟ سپس از اتاق خارج شد مادر نگاهی
به نیلوفر انداخت وگفت :
_ نکنه دکتر راست میگه؟ ...نکنه واقعا به کسی علاقه پیدا کردی؟..
اخمهای نیلوفر در هم رفت با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ نه مادر من یه چی میگیا ... من با عالم وآدم به هم زدم اونوقت شما...
مادر لبشو گاز گرفت وگفت:
_ آروووووم ... اینجا بیمارستانه هاااااااا .... اصلا تقصیر منه نگران توام ...خداحافظ
بعد با عصبانیت از اتاق خارج شد ونیلوفر را با انبوه غم تنها گذاشت
چشمان غمگین نیلوفر به سقف اتاق دوخته شد اشک آرام از گوشه چشمش
جاری شدوآرام زیر لب زمزمه کرد
_ حمییییییییییید تو رو خدا بسه... خدا .... خواهش میکنم ...دیگه طاقت ندارم خدا
چشمانش را بست صدای چند ضربه به در او را از حال خود بیرون اورد نگاهش را
به در دوخت :
_ بفرمایید نگاه نیلوفر روی چهره حمید خشک شد سوزش شدیدی را
درقلبش حس کرد قدرت تکلم نداشت حمید وارد اتاق شد با همان لبخند همیشگی
وبا روپوش سفید با مهربانی گفت:
_ سلام .....ببخشید نمیخواستم بیدارتون کنم اسمتون رو تو لیست بیماران
دیدم نگران شدم نیلوفر قدرت تکلم نداشت حس میکرد زبانش به سقف دهنش
چسبیده حالت تهوع داشت حمید سرش را تکان داد ونچ نچ کنان گفت:
_ با خودت چیکار کردی تو.... رنگ به صورت نداری... فک کنم ده کیلویی کم کرده
باشی اشک در چشمان نیلوفر جمع شد وزیر لب گفت:
_ کاش هیچ وقت بهوش نیومده بودم دل حمید با شنیدن این حرف فرو ریخت
یه لحظه در درون خودش حس کرد که نیلوفر رو از صمیم قلب دوست داره در
دلش لرزش نرمی رو حس میکرد نفس عمیقی کشید ولبخند گرمی زد وگفت:
_ دیگه این حرف رو نزن ...حداقل جلوی من نزن نیلوفر از شنیدن این حرف
جا خورد اما دیگه دلش نمیخواست دلش رو به این حرفای دو پهلو خوش کند
برای همین ادامه داد:
_ فکر کنم تنها کسی که بعد مرگم ناراحت بشه مامانمه حمید اخمهایش را
در هم کشید وخیلی جدی پرسید:
_ واقعا اینطوری فک میکنی؟ چند لحظه سکوت حمید میدونست
دل نیلوفر شکسته میدونست تا چه حد دلتنگه چند قدم جلو گذاشت وروبروی
او ایستاد وجدی توی صورت او نگاه کرد وگفت :
_نیلوفر خانم ادامه این وضع اصلا درست نیست
قلب نیلوفر متلاشی شد بغض گلویش را گرفت اما همچنان منتظر بود تا او
حرفش را کامل کند
_ باید این ملاقاتا رو تموم کنیم .... من این چند روز خیلی فک کردم....
نیلوفر دیگر طاقت نیاورد واشک از چشماش جاری شد وملافه را روی
صورتش کشید حتی اجازه نداد حمید بقیه حرفش رو بزنه
_ تمومش کن....خواهش میکنم ..... برو همین حالا برو.... صدای هق هق گریه
نیلوفر دل حمید رو بی تاب میکرد
_ چرا نمیذاری حرفمو کامل کنم خواهش میکنم نیلوفر خانم... آرومتر الان همه
میریزن اینجا نیلوفر به یکباره ساکت شد حمید ادامه داد:
_ من ...من راستش....منم همین احساسو نسبت به شما دارم
نیلوفر ناباورانه ملحفه رو از رو صورتش کنار زد وبا ناباوری به حمید خیره شد
_ فک کنم خیلی وقته این محبت تو دلم باشه فقط دنبال یه نشونه بودم تا بفهمم
واقعیه هم اونچیزی که تو قلب منه هم اونچیزی که تو دل شماست باید مطمئن
میشدم اگه زنگ زده بودی دیگه ...دیگه جوابتو نمیدادم .... لبخند گرمی لبهای
حمید رو تصاحب کردو ادامه داد:
_ راستش خدا خدا میکردم زنگ نزنی ...هرچند دل منم تنگ بود
احساس میکرد خوابه احساس میکرد اشتباه میشنوه باورش نمیشد شنیدن
این جملات از زبون حمید مث یه رویای شیرین بود قادر به تکلم نبود اما تمام
قدرتش رو جمع کرد تا بپرسه:
_ پس...چرا..میخوای تمومش کنی ... حمید دوباره کنار پنجره ایستاد
_ اره....باید این وضع تموم شه ...اما منظورم چیز دیگه ای بود
نیلوفر باکنجکاوی فقط او رانگاه میکرد حمید روی صندلی کنار اونشست ودر
حالی که با انگشترش بازی میکرد ادامه داد:
_ اگه اجازه بدی میام خونتون تو رو از مامانت خواستگاری میکنم
همه بدن نیلوفر باشنیدن این جمله گر گرفت حس کرد دیگه تحمل نداره
حمید متوجه تغییر حال او شد تصمیم گرفت کمی اونو تنها بذاره تا به
خودش مسلط بشه
_ یه کم فک کن من چند دقیقه دیگه میام بقیه حرفامو میزنم باشه دختر خوب؟
_ باشه حمید بلافاصله از اتاق خارج شد ونیلوفر رو با دنیایی از ارزو
تنها گذاشت نیلوفر احساس میکرد روی ابرهاست خودش رو معلق میدید
دستاش رو روی گونه هاش گذاشت چقدر داغ بود وقلبش که بی امان
میتپیدچند دقیقه بعد پرستار وارد اتاق شد تا فشار نیلوفر را بگیرد بعد از اینکه
فشار را گرفت بی هیچ کلامی خارج شد چند لحظه بعد با حمید وارد اتاق شد وگفت:
_ آقای دکتر خودتون چک کنید فشارش بطور ناگهانی بالا پایین میشه اصلا هیچ
منطقی پشتش نیست حمید لبخندی زد وگفت:
_ شما بفرمایید من خودم چک میکنم پرستار از اتاق خارج شدوحمید
دوباره روی صندلی نشست
_ اره این فشار شما منطق نداره ها لبخند لبهای بی رمق نیلوفر را تسخیر کرد
_ اما باید کنترل کنی خودتو باید آروم باشی
_ گفتنش آسونه
_ چاره ای نداری
_ که چی بشه دوباره تنهام بذاری بری تا چند روز بعد؟ حمید لبخند زد
_ بذار حرفامو بزنم خانم کوچولو من زیاد وقت ندارم من حمید کوشا سی و
شش سالمه پزشک متخصص داخلیم تو همین بیمارستانم ویه مطب
کوچیک جنوب شهر دارم گاهی کار تحقیقاتی میکنم مجبور میشم سفر برم
اینکه تو چند تا دانشگاه هم تدریس میکنم یه خونه کوچولو جنوب شهر دارم
ویه ماشین که خودتون دیدینش ظاهر وباطن همینه دیگه فک نکنم
لازم باشه از عقایدم بگم نه؟...اگه سئوالی داری میشنوم
اسم دانشگاه اضطرابی در دل نیلوفر انداخت تصمیم گرفت حقیقت را به او بگوید:
_ راستش من....من یه دروغ به شما گفتم
_ میدونم نیلوفر با تعجب گفت
_ چی؟
_ دانشجو نیستی؟
_ از کجا فهمیدین؟!!! حمید لبخندی زد
_ فهمیدنش برا من زیاد سخت نبود .....خب دیگه؟
_ از کی میدونید؟
_ از همون اول بعد دوباره لبخند زد
_ پس چرا ...چرا قبول کردین
_ چون ...چون خودمم فک کردم دوس دارم ...باهاتون حرف بزنم
این حرف لبخند گرمی را به لبهای نیلوفر تقدیم کرد چشمان نیلوفر پر از
اشک شد وبی اختیار اشکانش جاری شد حمید با لحن اعتراض آمیزی گفت:
_ باز که داری گریه میکنی از دست شما خانوما من شنیده بودم زنا همش
آبغوره میگیرن اما باچشم خودم ندیده بودم نیلوفر خندید
_ باشه دیگه گریه نمیکنم
_ جواب منو ندادید ؟ بالاخره خدمتتون برسم یا نه؟
_ باید به مامانم خبر بدم
_ نیلوفر خانم خودت چی؟ نیلوفر از خجالت سرش رو پایین انداخت
_ شما که میدونین چرا میپرسید؟
_ باید حجت بهم تموم شه نیلوفر دلش خواست کمی شوخی کنه:
_ حجت کیه؟ حمید لبخند پر رنگی زد واز جایش بلند شد وبا لحن
گلایه آمیزی گفت:
_ بهتون حق میدم که منو اذیت کنی اما باید بدونی نمیتونم مث تو زود بزنم زیر
گریه نیلوفر خنده کوتاهی کرد دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ به اقا حجت بگین من خیلی وقته منتظر این روزم حمید دوباره لبخند زد
_ پس به مامانت بگو بعد بهم خبر بده
ادامه دارد..........
زهرا: ببخشید خدمت کسایی که تازه خوندن این رمان رو شروع کردن عرض سلام
وادب دارم واینکه تمام قسمتای این رمان در سمت راست وبلاگ تو فهرست
موضوعی هست در ضمن زیاد احساساتی نشید خوبیت نداره

از همتون ممنون که به خوندن این رمان علاقه نشون میدید باعث دلگرمیه منه
اگه تو نظر سنجی شرکت نکردید حتما شرکت کنید ممنون

دیگه تصمیم نداشت جلوی احساسش بایسته تصمیم خودش رو گرفته بود میخواست
تا اخر خط بره دلش برا حمید تنگ شده بود نگاهش رو به سقف دوخت مدام حرفای
حمید رو با خودش مرور میکرد«جگر شیر نداری سفر عشق نکن » «ویژگی عاشق
اینه که غرور نداره تسلیمه » با خودش زمزمه کرد:
_ بهت ثابت میکنم دوست دارم اگه بمیرم بهت زنگ نمیزنم هرچی بگی گوش
میدم فقط کاش منو اینقد از خودت دور نمیکردی اشک تو چشماش جمع شد
از جاش بلند شد وچادر نمازش رو پوشید نشست رو به قبله سرش پایین بود
_ خدا میدونم تو این حس رو تو وجودم گذاشتی میدونم دلیلی دیگه ای نداره
تا مناونو دوس داشته باشم اما چرا دل اونو با من نرم نمیکنی؟ خدا هرچی بشه
منپا پس نمیکشم اما خواهش میکنم زودتر تمومش کن من برا همه گناهام توبه
میکنم هر غلطی کردم مال قبلا بوده الان دیگه میخوام اونی بشم که تو میخوای
خداااااااااا گریه امان نیلوفر رو بریده بود هق هق بلند او مادر را به در اتاق کشاند
رو ادامه مطلب کلیک کن

همه قسمتهای رمان
_ نیلووووفررر؟ نیلوفر لبش را گاز گرفت حواسش به مادرش نبود با همان
صدای گرفته گفت:
_ چیزی نیست مامان
- چی چی رو چیزی نیست صدای گریت تا ده تا خون اونور تر رفته باز کن ببینم
نیلوفر در را باز کرد سرش را پایین انداخت چشمان اشک آلود نیلوفر دل
مادر را به درد اورد
_ چی شده چرا گریه میکنی؟
_ هیچی مامان
_ به مامانت دروغ میگی؟...اخه تو چته دختر...چرا با خودت اینجوری میکنی؟
نیلوفر تو چشمای مادر نگاه کرد وگفت:
_ چیزی مهمی نیست مامان دوباره با دوستام حرفم شده با همشون بهم زدم
دیگه تنهای تنها شدم دیگه هیچ کس و ندارم نیلوفر خودش رو تو آغوش مادر
انداخت وبلند گریه کرد اشک در چشمان مادر جمع شد مادر نمیدانست حرفهای
نیلوفر بهانه ای بیش نیست اما آنها را باور کرد
_ آخه چرا نیلوفر من تو که اینجوری نبودی؟....چرا مادر....
_ نمیدونم مامان ...برام دعا کن ...من عوض شدم مامان...خیلی عوض شدم....
مادر دستاشو دو طرف صورت نیلوفر گرفت وگفت:
_ آروم باش دخترم ....همه چی درست میشه عزیزم... دوباره دوست پیدا
میکنی.... دوباره شاد میشی دنیا همیشه همینجری نمیمونه....یه کم تحمل
کن قربونت برم خدا کمکت میکنه عزیزم حرفهای امید بخش مادر دل نیلوفر
رو آرومتر کرد مادر نیلوفر رو به سمت مبل کشاند بال هم نشستند ونیلوفر
سرش را روی زانوهای مادر گذاشت ومادر ارام ارام موهای او را نوازش داد
آرامشی قشنگ نیلوفر را در بر گفت ودقایقی بعد خوابی زیبا چشمان او را ربود
*****************
تقریبا ده روزی میشد که از او خبر نداشت چشمان بی رمقش به تلفن خشک
شده بود اشک مهمون همیشگی چشماش بود وبیقراری مقیم قلب کوچکش
زیر چشماش گود افتاده بود احساس خفگی میکرد تنها مونسش صدای حمید بود
مدتها بود از غذا لذت نبیبرد از خواب از طبیعت همه زندگیش دلتنگی بود ودلتنگی
ودلتنگی ... لاغر و نحیف شده بود حس میکرد گچ پاش براش گشاد شده بارها
دستش به سمت تلفن رفت اما گوشی رو برنداشت اومصمم بود مصمم برای
به دست آوردن چیزی که هنوز شناخت کاملی ازش نداشت فقط جاذبه ای قوی
اونو وادار میکرد که ادامه بده مادر شاهد زجر کشیدن نیلوفر بود وسر در نمی آورد
که چه چیز دخترش را تا این حد عذاب میدهد.....صدای مادر نیلوفر را به خود آورد
_ نیلووووووووو بیا شام مث یه آدم آهنی از جاش پاشد وسر میز غذا نشست
بوی غذا حالش رو بد میکرد گرسنه بود اما میل به خوردن نداشت احساس ضعف
شدیدی وجودش رو گرفته بود اما نمیتونست غذا بخوره مادر نگاهی کرد وبا مهربانی
گفت:
_ این همون غذاییه که همیشه میمردی براش بخور عزیزم
_ نمیتونم اشتها ندارم مادر اخمهایش در هم رفت
_ پوست استخون شدی میخوری یا.... نیلوفر بی هوا بیهوش بر زمین افتاد
_ ای وااااااااااای......خاک بر سرم .....چی شد؟....... مادر سراسیمه سرش
را روی پایش گرفت نیلوفر بیهوش بود چند ضربه به صورتش زد
_ نیلوووووو....نیلوووووووووفر ...لیوان اب را از روی میز برداشت وبه صورتش
پاشید اما فایده نداشت سراسیمه شماره اورژانس را گرفت
**************
پزشک کشیک اورا معاینه کرد نفس عمیقی کشید وگفت :
_ فک کنم از ضعف جسمی و روحی باشه تحت فشار نیست مث کنکور یا دوری
از کس خاصی یا مصیبتی به تازگی پیش نیومده؟
_ نه آقای دکتر مشکلی نداریم ما نمیدونم چی بگم اواخر با دوستاش به هم زده
فک نمیکنم تا این حد براش سخت باشه دوری از اونا نیلوفر معمولا راحت این
چیزا رو میپذیرفت دکتر شانه هایش را بالا انداخت ورو به پرستار گفت:
_ یه سرم بهش وصل کنید وآمپول تقویتی هم توش تزریق کنین سپس به مادر ن
گاهی کرد وگفت :
_ احتمالا بهوش بیاد تا چند دقیقه دیگه شما هم اینجا نمونید پرستارا اینجا مراقبن
مادر با لحن ملتمسانه ای گفت:
_ بذارین تا بهوش میاد پیشش باشم خواهش میکنم
_ باشه اما تا زمانی که بهوش بیاد نیم ساعت بعد نیلوفر آرام آرام چشمانش
را باز کرد مادر که نگاهش به صورت بود با خوشحالی از جایش پرید
_ عزیزم خوبی؟ ... بیدار شدی؟... نیلوفر به چهره مهربان مادر نگاه کرد و
سپس به اطرافش متوجه نیشد که کجاست نگاه پرسشگرش را به مادر
انداخت وگفت :
_ اینجا کجاست؟
_ اینجا بیمارستانه عزیزم ...تو یه دفه بیهوش شدی ..یادت هست؟
_ نه ...یادم نمیاد ..
_ از بس غذا نخوردی ..ببین به چه روزی انداختی خودتو...دکتر کشیک وارد اتاق شد
_ بهوش اومد؟
_ بله آقای دکتر دکتر بالای سر نیلوفر ایستاد ونگاهی به سرم کرد وگفت :
_ الان بهتری؟
_ بله ...ممنون
_ چیه ؟عاشق شدی نکنه؟... این جمله چهره نیلوفر را دگرگون کرد نیلوفر با دستپاچگی گفت:
_ مگه هرکی اشتها نداشته باشه عاشق شده؟ دکتر لبخندی زد وگفت:
_ هر چند وقت یه بار مث تو رو اینجا میارن اغلب خونواده هاشون با ازدواجشون
مخالفن اونا هم دست میزنن به اعتصاب غذا و چمیدونم ...
_ نه اشتباه میکنید من عاشق نشدم بعدم اگه موردی پیش بیاد مامانم از اوناش
نیست عذابم بده دکتر نفس عمیقی کشید
_ خب خدا رو شکر سپس رو به مادر کرد وگفت:
_ خانم دخترتون حالش بهتره فقط چون وقتی آوردینش خیلی فشارش پایین بود
تا صبح بمونه فشارش کنترل شه بهتره شما الان تشریف ببرین خونه فردا بیاین
مرخصه
_ چشم آقای دکتر چند لحظه دیگه میرم
_ جواب شما مادرا رو چی باید بدم؟ سپس از اتاق خارج شد مادر نگاهی
به نیلوفر انداخت وگفت :
_ نکنه دکتر راست میگه؟ ...نکنه واقعا به کسی علاقه پیدا کردی؟..
اخمهای نیلوفر در هم رفت با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ نه مادر من یه چی میگیا ... من با عالم وآدم به هم زدم اونوقت شما...
مادر لبشو گاز گرفت وگفت:
_ آروووووم ... اینجا بیمارستانه هاااااااا .... اصلا تقصیر منه نگران توام ...خداحافظ
بعد با عصبانیت از اتاق خارج شد ونیلوفر را با انبوه غم تنها گذاشت
چشمان غمگین نیلوفر به سقف اتاق دوخته شد اشک آرام از گوشه چشمش
جاری شدوآرام زیر لب زمزمه کرد
_ حمییییییییییید تو رو خدا بسه... خدا .... خواهش میکنم ...دیگه طاقت ندارم خدا
چشمانش را بست صدای چند ضربه به در او را از حال خود بیرون اورد نگاهش را
به در دوخت :
_ بفرمایید نگاه نیلوفر روی چهره حمید خشک شد سوزش شدیدی را
درقلبش حس کرد قدرت تکلم نداشت حمید وارد اتاق شد با همان لبخند همیشگی
وبا روپوش سفید با مهربانی گفت:
_ سلام .....ببخشید نمیخواستم بیدارتون کنم اسمتون رو تو لیست بیماران
دیدم نگران شدم نیلوفر قدرت تکلم نداشت حس میکرد زبانش به سقف دهنش
چسبیده حالت تهوع داشت حمید سرش را تکان داد ونچ نچ کنان گفت:
_ با خودت چیکار کردی تو.... رنگ به صورت نداری... فک کنم ده کیلویی کم کرده
باشی اشک در چشمان نیلوفر جمع شد وزیر لب گفت:
_ کاش هیچ وقت بهوش نیومده بودم دل حمید با شنیدن این حرف فرو ریخت
یه لحظه در درون خودش حس کرد که نیلوفر رو از صمیم قلب دوست داره در
دلش لرزش نرمی رو حس میکرد نفس عمیقی کشید ولبخند گرمی زد وگفت:
_ دیگه این حرف رو نزن ...حداقل جلوی من نزن نیلوفر از شنیدن این حرف
جا خورد اما دیگه دلش نمیخواست دلش رو به این حرفای دو پهلو خوش کند
برای همین ادامه داد:
_ فکر کنم تنها کسی که بعد مرگم ناراحت بشه مامانمه حمید اخمهایش را
در هم کشید وخیلی جدی پرسید:
_ واقعا اینطوری فک میکنی؟ چند لحظه سکوت حمید میدونست
دل نیلوفر شکسته میدونست تا چه حد دلتنگه چند قدم جلو گذاشت وروبروی
او ایستاد وجدی توی صورت او نگاه کرد وگفت :
_نیلوفر خانم ادامه این وضع اصلا درست نیست
قلب نیلوفر متلاشی شد بغض گلویش را گرفت اما همچنان منتظر بود تا او
حرفش را کامل کند
_ باید این ملاقاتا رو تموم کنیم .... من این چند روز خیلی فک کردم....
نیلوفر دیگر طاقت نیاورد واشک از چشماش جاری شد وملافه را روی
صورتش کشید حتی اجازه نداد حمید بقیه حرفش رو بزنه
_ تمومش کن....خواهش میکنم ..... برو همین حالا برو.... صدای هق هق گریه
نیلوفر دل حمید رو بی تاب میکرد
_ چرا نمیذاری حرفمو کامل کنم خواهش میکنم نیلوفر خانم... آرومتر الان همه
میریزن اینجا نیلوفر به یکباره ساکت شد حمید ادامه داد:
_ من ...من راستش....منم همین احساسو نسبت به شما دارم
نیلوفر ناباورانه ملحفه رو از رو صورتش کنار زد وبا ناباوری به حمید خیره شد
_ فک کنم خیلی وقته این محبت تو دلم باشه فقط دنبال یه نشونه بودم تا بفهمم
واقعیه هم اونچیزی که تو قلب منه هم اونچیزی که تو دل شماست باید مطمئن
میشدم اگه زنگ زده بودی دیگه ...دیگه جوابتو نمیدادم .... لبخند گرمی لبهای
حمید رو تصاحب کردو ادامه داد:
_ راستش خدا خدا میکردم زنگ نزنی ...هرچند دل منم تنگ بود
احساس میکرد خوابه احساس میکرد اشتباه میشنوه باورش نمیشد شنیدن
این جملات از زبون حمید مث یه رویای شیرین بود قادر به تکلم نبود اما تمام
قدرتش رو جمع کرد تا بپرسه:
_ پس...چرا..میخوای تمومش کنی ... حمید دوباره کنار پنجره ایستاد
_ اره....باید این وضع تموم شه ...اما منظورم چیز دیگه ای بود
نیلوفر باکنجکاوی فقط او رانگاه میکرد حمید روی صندلی کنار اونشست ودر
حالی که با انگشترش بازی میکرد ادامه داد:
_ اگه اجازه بدی میام خونتون تو رو از مامانت خواستگاری میکنم
همه بدن نیلوفر باشنیدن این جمله گر گرفت حس کرد دیگه تحمل نداره
حمید متوجه تغییر حال او شد تصمیم گرفت کمی اونو تنها بذاره تا به
خودش مسلط بشه
_ یه کم فک کن من چند دقیقه دیگه میام بقیه حرفامو میزنم باشه دختر خوب؟
_ باشه حمید بلافاصله از اتاق خارج شد ونیلوفر رو با دنیایی از ارزو
تنها گذاشت نیلوفر احساس میکرد روی ابرهاست خودش رو معلق میدید
دستاش رو روی گونه هاش گذاشت چقدر داغ بود وقلبش که بی امان
میتپیدچند دقیقه بعد پرستار وارد اتاق شد تا فشار نیلوفر را بگیرد بعد از اینکه
فشار را گرفت بی هیچ کلامی خارج شد چند لحظه بعد با حمید وارد اتاق شد وگفت:
_ آقای دکتر خودتون چک کنید فشارش بطور ناگهانی بالا پایین میشه اصلا هیچ
منطقی پشتش نیست حمید لبخندی زد وگفت:
_ شما بفرمایید من خودم چک میکنم پرستار از اتاق خارج شدوحمید
دوباره روی صندلی نشست
_ اره این فشار شما منطق نداره ها لبخند لبهای بی رمق نیلوفر را تسخیر کرد
_ اما باید کنترل کنی خودتو باید آروم باشی
_ گفتنش آسونه
_ چاره ای نداری
_ که چی بشه دوباره تنهام بذاری بری تا چند روز بعد؟ حمید لبخند زد
_ بذار حرفامو بزنم خانم کوچولو من زیاد وقت ندارم من حمید کوشا سی و
شش سالمه پزشک متخصص داخلیم تو همین بیمارستانم ویه مطب
کوچیک جنوب شهر دارم گاهی کار تحقیقاتی میکنم مجبور میشم سفر برم
اینکه تو چند تا دانشگاه هم تدریس میکنم یه خونه کوچولو جنوب شهر دارم
ویه ماشین که خودتون دیدینش ظاهر وباطن همینه دیگه فک نکنم
لازم باشه از عقایدم بگم نه؟...اگه سئوالی داری میشنوم
اسم دانشگاه اضطرابی در دل نیلوفر انداخت تصمیم گرفت حقیقت را به او بگوید:
_ راستش من....من یه دروغ به شما گفتم
_ میدونم نیلوفر با تعجب گفت
_ چی؟
_ دانشجو نیستی؟
_ از کجا فهمیدین؟!!! حمید لبخندی زد
_ فهمیدنش برا من زیاد سخت نبود .....خب دیگه؟
_ از کی میدونید؟
_ از همون اول بعد دوباره لبخند زد
_ پس چرا ...چرا قبول کردین
_ چون ...چون خودمم فک کردم دوس دارم ...باهاتون حرف بزنم
این حرف لبخند گرمی را به لبهای نیلوفر تقدیم کرد چشمان نیلوفر پر از
اشک شد وبی اختیار اشکانش جاری شد حمید با لحن اعتراض آمیزی گفت:
_ باز که داری گریه میکنی از دست شما خانوما من شنیده بودم زنا همش
آبغوره میگیرن اما باچشم خودم ندیده بودم نیلوفر خندید
_ باشه دیگه گریه نمیکنم
_ جواب منو ندادید ؟ بالاخره خدمتتون برسم یا نه؟
_ باید به مامانم خبر بدم
_ نیلوفر خانم خودت چی؟ نیلوفر از خجالت سرش رو پایین انداخت
_ شما که میدونین چرا میپرسید؟
_ باید حجت بهم تموم شه نیلوفر دلش خواست کمی شوخی کنه:
_ حجت کیه؟ حمید لبخند پر رنگی زد واز جایش بلند شد وبا لحن
گلایه آمیزی گفت:
_ بهتون حق میدم که منو اذیت کنی اما باید بدونی نمیتونم مث تو زود بزنم زیر
گریه نیلوفر خنده کوتاهی کرد دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ به اقا حجت بگین من خیلی وقته منتظر این روزم حمید دوباره لبخند زد
_ پس به مامانت بگو بعد بهم خبر بده
ادامه دارد..........
زهرا: ببخشید خدمت کسایی که تازه خوندن این رمان رو شروع کردن عرض سلام
وادب دارم واینکه تمام قسمتای این رمان در سمت راست وبلاگ تو فهرست
موضوعی هست در ضمن زیاد احساساتی نشید خوبیت نداره


از همتون ممنون که به خوندن این رمان علاقه نشون میدید باعث دلگرمیه منه
اگه تو نظر سنجی شرکت نکردید حتما شرکت کنید ممنون


۹۱/۰۲/۱۱
خاکم به سر از اینکه دل ما حیا نکرد
توبه از اینکه این دل بی بند و بار ما
جایی برای آمدن یار وا نکرد