دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۵۹ ق.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل نهم)
بی تاب نا آرام بود به ساعتش نگاه کرد دیر وقت بود دلش میخوست باهاش حرف
بزنه اما میدونست کار درستی نیست صدای نیلوفر در گوشش طنین انداز بود و
نگاه معصومش چشماش رو بست سعی کرد ذهنش رو مرتب کنه به دیوار تکیه
داد وزانو هاش رو در بغل گرفت دلتنگی یار همیشه او بود اما این نوع لرزش دل
براش تازگی داشت کنترل ذهنش کمی دشوار تر شده بود سعی میکرد فکر کنه
به خودش وبه این محبت میدونست خدا یه برنامه ریخته دلش میخواست از پس
این امتحان به خوبی بربیاد یاد زمزمه های عاشقانش افتاد با خدا اینکه همیشه
بهش میگفت نمیذارم کسی جای تو رو تو قلبم پر کنه قلب من مال توهه کس دیگه
رو توش راه نمیدم یادش اومد چه سختگیرانه با خودش رفتار میکرد همیشه تا مهر
کسی به دلش ننشینه همش برا این بود که زودتر خدا شهادت رو نصیبش کنه الان
حال عجیبی داشت محبت نیلوفر لذت بخش بود اما میترسید باید یه چیزایی رو برا
خودش حل میکرد باید به دلش میفهموند که کسی جای خدا رو برات نگیره چشاش
پر اشک شد دلش ریخت پایین رو به قبله به سجده رفت شونه هاش از هق هق
گریه میلرزید با خودش زمزمه کرد:
روادامه مطلب کلیک کن خدا از بزرگی کمت نکنه
همه قسمتهای رمان
_ نمیخوام کسی بین من وتو فاصله بندازه خدااااااااااا کمکم کن ...تا حالا تنها بودم
ومیگفتم تنهام اما الان با وجود اون بازم میخوام با تو باشم نذار هلاک بشم خدا کمک
کن تا هرکسی رو سر جاش بذارم کمک کن تا این محبت نردبونی بشه برای رسیدن
به تو خدااااااااامث همیشه تنهام نذار ..........دوست دارم خدا خیلی.....بعد مدتها در
همان حال گریست
*****************
نیلوفر هم بی قرار بود دلش شور میزد نمی دونست چجوری باید قضیه رو به
مامانش بگه طول وعرض اتاق رو میرفت وبرمیگشت با اینکه گچ پاش رو با کرده
بود اما هنوز پاش کمی درد میکرد صدای مادر اورا به خود آورد
_ نیلوفر بیداری مامان؟
_ بله مامان بیاین تو مادر با یک لیوان شیر وارد اتاق شد
_ خوابت نمیبره؟
_ نه
_ بیا این شیر رو بخور برات خوبه
_ دستتون درد نکنه لبخند گرمی به مادرش تحویل داد تو ذهنش داشت بررسی
میکرد بگه به مادرش یانه اما آخر پشیمون شد
_من میرم تو دیگه بیدار نمون بخواب باشه؟
_ چشم..... مادر که از اتاق خارج شد نیلوفر نگاهش به تلفن گیر کرده بود
بی اختیار گوشی را بدراشت وشماره اورا گرفت بعد از چند بوق صدای حمید قلبش
را لرزاند
_ بفرمایید؟ نیلوفر گنگ شد ترسید کار بدی کرده باشد واو را برنجاند
_ الووووو ....بفرمایید؟؟؟ نیلوفر باز هم ساکت بود حمید مکثی کرد وبه ارامی پرسید:
_ نیلوفر تویی؟ نیلوفر با صدای لرزانی گفت:
_ میترسم بگم آره حمید لبخندی زد وکنار تلفن نشست وسرش را به دیوار تکیه داد:
_ چرا؟...
_ نمی دونم ...اگه کار بدی کردم قطع کنم... حمید دوباره لبخند زد گریه زیاد صدایش را
زنگ دار کرده بود هنوز چشمانش خیس بود:
_ چرا نخوابیدی؟ نیلوفرنفس عمیقی کشید وسئوال او را با سئوال دیگری پاسخ داد:
_ گریه کردی؟ حمید دلش نمیخواست از او مخفی کنه
_ آره
_ چرا؟
_ داشتم برای تو دعا میکردم ...دعا میکردم خدا صبرت بده که میخوای با آدمی
مثل من زندگی کنی نیلوفر خندید احساس خوبی داشت
_ بهتره بری برا خودت دعا کنی حاج آقا چون من بلدم گلیم خودمم رو از آب بکشم
حمید لبخندی زد وگفت:
_ به منم یاد بده پس
_ ای بابا بی خیال خر ما از کرگی دم نداشت
_ چه زود تسلیم میشی
_ من در مقابل تو کار دیگه ای هم مگه میتونم بکنم
_ چرا نمیتونی؟ نیلوفر لبخندی زد وگفت:
_ اخه میترسم از پیشنهادت پشیمون شی حمید آه مصنوعی کشید وگفت:
_ متاسفانه کار از کار گذشته نیلوفر خانوم دیگه از تو هم بخوای نمیتونم از
پیشنهادم صرف نظر کنم نیلوفر با تعجب پرسید:
_ چرا؟...
_ چون بدجوری..... حمید حرفش رو خورد ...چشمانش را بست نیلوفر منتظر
بود تا حمید حرفش را تمام کند وحمید آرام ادامه داد
_ بذار بحث رو عوض کنم اصلا میدونی حس میکنم تا حالا تو اشتباه بودم یه پیله
دور خودم درست کرده بودم شاید من بیشتر از تو به این محبت احتیاج داشتم
شاید باید یه جور دیگه دنبال اهدافم برم .... حمید دلش نمیخواست بیشتر
توضیح بده ونیلوفر همچنان ساکت بود
_ هنوز پشت خطی؟ نیلوفر نفس عمیقی کشید وگفت
_ منتظرم بقیه حرفت رو تموم کنی حمید لبخندی زد وگفت
_ بقیش باشه برا بعد... نیلوفر با نا رضایتی گفت
_ اما من یه مشکل دارم
_ نمیدونم چجوری به مامانم بگم
_ یعنی من اینقد مردودم از نظر ایشون
_ نه..نه..آقا حمید میشه اینقدر منواذیت نکنین ؟ حمید نگاهش را به سقف دوخت وبا
لبخند گفت:
_ اخه مزش به اذیت کردنه...
_ اخی ...باشه حالا که شما دوس داری هر چی میخوای اذیت کن
_ صبر داشته باش بعد بهت میگم اذیت یعنی چی
_ تو اذیت کردنت هم برا من شیرینه
_ میخوای خودم با مامانت حرف بزنم؟
_ نه ..نه!!!!! حمید خنده کوتاهی کرد وگفت:
_ اخه چرا؟ اگه تا این حد احتمال رد شدنم هست یه فکر دیگه ای کنم
_ آقای دکتر.. اخلاق مامانم خیلی خاصه در ضمن من تنها دخترش هستم طبیعیه
که روی من حساس باشه
_ آخ آخ پس کارمون در اومد هر روز باید بیارمت پیش مامان جون دست بوس
نیلوفر خندید
_ یعنی ممکنه یه روز بیاد که همه چی تموم شده باشه؟
_ زیاد عجله نکن همچین زود بگذره که خودتم نفهمی چی شد نیلوفر با متفکرانه گفت
_ باید یه بهانه پیدا کنم تا به مامانم بگم چجوری سر حرف رو باهاش باز کنم؟
_ چی بگم ؟
_ ببین فردا سر ناهار یه زنگ بزن خونمون صب میکنم مامانم برداره بعد به مامانم
بگو که با من کار داری اونم بعد از من میپرسه که تو کی بودی بعد من بهش میگم
افکار کودکانه نیلوفر حمید را سر ذوق میاورد خنده کوتاهی کرد وگفت
_ دیالوگامو اماده کردی؟
_ اذیت نکن دیگه خوب تو میگی چکار کنم؟
_ هیچی سرکار خانوم هر چی شما بفرمایید اطاعت امر
_ آفرین تازه داری پسر خوبی میشی
_حالا ساعت چند ناهار میخورین؟
_ حوالی یک
_ باشه......راستی پات چطوره؟
_ خوبه ؟ ... یه کم درد دارم اما طبیعیه ...
_ خب خدا رو شکر خب کاری نداری؟
_ یه سئوالی مث خوره افتاده بجونم
_ بفرما
_ ممکنه بخاطر حس ترحم بهم پیشنهاد ازدواج داده باشی ؟؟
حمید مکثی کرد وپاسخ داد
_ از سئوالت معلومه فک میکنی من آدم احمقیم
_حمییییییییید؟؟؟؟؟!!!
_ ببین خانم کوچولو بذار خیالت رو راحت کنم اگه از روز اول ازت خوشم نیومده بود تو یه
ذره طعم این محبت رو نمیچشیدی
_ یعنی....
_ یعنی تو همه اون لحظاتی که فکر میکردی من نمیبینمت به تو فکر میکردم
منتها مطمئن نبودم این محبت تا چه حد برات جدیه ؟ اونروز تو بیمارستان
مطمئن شدم والسلام ختم کلام نیلوفر لبخندی زد ونفس راحتی کشید
_ خب دیگه سئوال ندارم حمید نگاهش را بالا اورد وگفت
_ خدا شکر امری فرمایشی باشه؟
_ فقط سلامتی شما
_ مرحمت عالی زیاد
_ خداخحافظت
_ در پناه خدا باشی
**********************
ساعت حوالی یک بود ونیلوفر اضطراب شدیدی داشت به مادر کمک کرد تا میز غذا
رابچیند هر دو پشت میز نشستند وومشغول خوردن شدند صدای تلفن بند دل
نیلوفر را پاره کرد مادر نگاهش را به نیلوفر انداخت تا گوشی را بردارد نیلوفر با
دستپاچگی گفت
_ نمک یادم رفت بیارم مادر با تعجب شانه هایش را بالا انداخت وگوشی
را جواب داد
_ الو؟
_ الو سلام علیکم
_ سلام بفرمایید؟
_ حال شما خوبه؟
_ ممنون با کی کار داشتین؟
_ نیلوفرخانوم هستن؟ مادر مکثی کرد وبا تعجب پرسید :
_ شما؟ نیلوفر از آشپزخانه سرک میکشید
_ من حمید هستم ..میشه گوشی رو بهش بدین مادر اخمهایش را در هم کشید
ومتفکرانه نگاهش روی چهره نیلوفر متوقف ماند بعد بی هیچ حرفی گوشی را
به طرف نیلوفر گرفت نیلوفر گوشی را گرفت
_ سلام بفرمایید
_ سلاااااام نیلوفر خانوم خوبید شما؟ نیلوفر لبخندی زد صدای بشاش حمید
دلش را گرم میکرد
_ بی موقع که زنگ نزدم
_ نه درست به موقع بود
_ حالا چی میخوای بهش بگی؟
_ نمیدونم خیلی اظطراب دارم
_ ببخش تو زحمت افتادی بخاطر من نیلوفر اخمهایش را در هم کشید
_ دوباره شروع کردی؟ لحن صمیمی نیلوفر تعجب مادر رو برانگیخته بود
_ فک میکنی همین قد مکالمه کافیه
_ اره ممنون از تماست خوشحال شدم صداتون رو شنیدم
_ ما بیشتر خانوم کوچولو نیلوفر از این روش صدا کردن حمید خوشش میومد
لبخند پر رنگی زد وگفت:
_ حمید دعا کن برام خدا نگهدار
_ برو ببینم چکار میکنی منو بی خبر نذاری ها هراتفاقی افتاد بهم بگو باشه؟
_ چشم
_ فعلا خدا حافظ
_ خدا حافظ نیلوفر در حالی که هنوز لبخند رو لباش بود گوشی رو گذاشت
مادر با نگاه پرسشگرش به صورت او نگاه کرد :
_ فکر میکردم با همه قطع رابطه کردی
_ درسته
_ پس این حمید کیه؟
_ دکتر حمید کوشا
_ دکتر کوشا؟ همون که...
_ بله تعجب مادر دو چندان شد نیلوفر به صورت مادر نگاه کرد
_ مامان جریانش مفصله .... بعد نیلوفر از اولین روز همه چز را مو به مو
برای مادر تعریف کرد مادر مبهوت با دهانی باز حرفهای نیلوفر را گوش داد و
بعد تمام شدن حرفهایش یک لیوان آب را لاجرعه سر کشید نیلوفر زیر چشمی
حرکات مادر را زیر نظر داشت مادر چند لحظه سکوت کرد بعد نگاه جدی به
صورت او انداخت:
_ تو دیوونه شدی نه؟ این حرف دل نیلوفر را در دنیای اضطراب فروبرد نفسش
را حبس کرد مادر ادامه داد:
_ فکر میکردم دختر عاقلی شدی خوشحال بودم سر عقل اومدی وفهمیدی
آدمای دور وبرت بدرد معاشرت نمیخورن اما حالا..........خدای من ..من چقدر
احمق بودم...من به تو اعتماد کردم نیلوووو ......نیلوفر سرش پاییین بود مادر
فریاد زد
_ وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن اشک در چشمان نیلوفر
جمع شد سرش را بالا آورد مادر با همان عصبانیت ادامه داد:
_ نیم ساعت داری برام فیلم سینمایی تعریف میکنی ....خجالت نمیکشی ....
میخوای با مردی که هم سن باباته ازدواج کنی؟ اونم یه معلول.....
نیلوفربا اعتراض گفت:
_ معلول نه مامان جانباز ..... لحن مادر بلند تر وتندتر شد
_ حالا هرچی مگه فرقی هم میکنه؟.... تو فک کردی من کیم .....تو پیشونی
من نوشتن الاغ؟ .....نیلو لبش را گاز گرفت وبا التماس گفت
_ مامان تو رو خدا اینجوری نکن.. اشکای نیلوفر روی گونه هاش جاری شد
مادر هم زد زیر گریه :
_ بیست ساله دارم به پات زحمت میکشم هم بابت بودم هم مامانت ...عقل به
سر نداری تو....خودت بریدی خودت دوختی؟....عاشق شدی برا من؟.....مرتیکه
دیوونه رو چه حسابی از تو خواستگاری کرده.....
_ حالا چرا بهش توهین میکنی مامان..
_ چرا نکنم؟ ...اون حق نداشت این کار رو بکنه ......
_ اون کاری نکرد مامان....باور کن من دنبالش رفتم ...اون همش ازدست من
فرار میکرد
_ تو غلط کردی دنبالش رفتی....چه افتخار خودشم میدونه... احمق جان
هیچ مردی ارزش اینهمه جونفشانی نداره....چه برسه معلولم باشه...بیست
سالم بزرگترم باشه
_ شونزده سال مامان....
_ خفه شو....
_ مامان حمید اصلا بهش نمیاد سی وشش سال داشته باشه ..تازه پاشم مشکلی
نداره از پای مصنوعی استفاده میکنه مث بقیه مردم داره زندگی میکنه تحصیلاتم
که داره خونه وماشینم داره بزرگ وکوچیکیش مهم نیست برام مامان من
دوسش دارم کم کم پیشرفت میکنه
_ پیشرفت چی کشک چی؟؟؟ تو الان خواستگار داری که هم تحصیلات داره هم
خونه بزرگ هم ماشین اخرین مدل هم جووون وسالم وخوشتیپ دردت چیه تو ؟
_ من دوسشون ندارم مامان اونا اون چیزی رو که من میخوام ندارن
_ تو چی میخوای؟
_ انسانیت...غیرت...شرافت...من ...من بدون حمید نمیتونم زندگی کنم .... هق هق
گریه نیلوفر بلند شد مادر خیره با ناباوری نگاه میکرد بعد با لحن جدی به او گفت:
_ نیلو.. دیگه اسم این آدم رو نمیاری اصلا تلفن رو هم جمع میکنم دیگه حق نداری
پاتو از در این خونه بیرون بذاری یه مدت که نبینیش فراموش میکنی
_ من ..باور کن من قبلا خیلی سعی کردم فراموشش کنم ...نشد فک کردی
برا چی بهت گفتم بریم شمال دیدی چی شد؟ خواستم ازش فرار کنم ..بیشتر
بهش نزدیک شدم ...هر بار که ازش دور میشم خدا دوباره ما رو سر راه هم میذاره ..
_ برا من صغرا کبرا نچین ....همین که گفتم اصلا باید با همین مسعود عروسی میکنی
_ مامان حمید تنها کسیه که باهاش ازدواج میکنم وگرنه تا اخر عمر مجرد میمونم این
حرف اخرمه
_ مجرد بمونی بهتره تا با یه پیرمرد ازدواج کنی
_ اون فقط سی وشش سالشه مادر فریاد زد
_ من ونگاه کن....من مادرتم .... چهل سالمه
_سن وسال برام مهم نیست
_ دیگه کافیه ..... این بحث به جایی نمیرسه سپس از جایش بلند شد تلفن را
از پریز در آورد وبه اتاق خود برد ...نیلوفر صورتش را با دستانش پوشاند وبلند بلند
گریست.....
ادامه دارد....
بزنه اما میدونست کار درستی نیست صدای نیلوفر در گوشش طنین انداز بود و
نگاه معصومش چشماش رو بست سعی کرد ذهنش رو مرتب کنه به دیوار تکیه
داد وزانو هاش رو در بغل گرفت دلتنگی یار همیشه او بود اما این نوع لرزش دل
براش تازگی داشت کنترل ذهنش کمی دشوار تر شده بود سعی میکرد فکر کنه
به خودش وبه این محبت میدونست خدا یه برنامه ریخته دلش میخواست از پس
این امتحان به خوبی بربیاد یاد زمزمه های عاشقانش افتاد با خدا اینکه همیشه
بهش میگفت نمیذارم کسی جای تو رو تو قلبم پر کنه قلب من مال توهه کس دیگه
رو توش راه نمیدم یادش اومد چه سختگیرانه با خودش رفتار میکرد همیشه تا مهر
کسی به دلش ننشینه همش برا این بود که زودتر خدا شهادت رو نصیبش کنه الان
حال عجیبی داشت محبت نیلوفر لذت بخش بود اما میترسید باید یه چیزایی رو برا
خودش حل میکرد باید به دلش میفهموند که کسی جای خدا رو برات نگیره چشاش
پر اشک شد دلش ریخت پایین رو به قبله به سجده رفت شونه هاش از هق هق
گریه میلرزید با خودش زمزمه کرد:
روادامه مطلب کلیک کن خدا از بزرگی کمت نکنه
همه قسمتهای رمان
_ نمیخوام کسی بین من وتو فاصله بندازه خدااااااااااا کمکم کن ...تا حالا تنها بودم
ومیگفتم تنهام اما الان با وجود اون بازم میخوام با تو باشم نذار هلاک بشم خدا کمک
کن تا هرکسی رو سر جاش بذارم کمک کن تا این محبت نردبونی بشه برای رسیدن
به تو خدااااااااامث همیشه تنهام نذار ..........دوست دارم خدا خیلی.....بعد مدتها در
همان حال گریست
*****************
نیلوفر هم بی قرار بود دلش شور میزد نمی دونست چجوری باید قضیه رو به
مامانش بگه طول وعرض اتاق رو میرفت وبرمیگشت با اینکه گچ پاش رو با کرده
بود اما هنوز پاش کمی درد میکرد صدای مادر اورا به خود آورد
_ نیلوفر بیداری مامان؟
_ بله مامان بیاین تو مادر با یک لیوان شیر وارد اتاق شد
_ خوابت نمیبره؟
_ نه
_ بیا این شیر رو بخور برات خوبه
_ دستتون درد نکنه لبخند گرمی به مادرش تحویل داد تو ذهنش داشت بررسی
میکرد بگه به مادرش یانه اما آخر پشیمون شد
_من میرم تو دیگه بیدار نمون بخواب باشه؟
_ چشم..... مادر که از اتاق خارج شد نیلوفر نگاهش به تلفن گیر کرده بود
بی اختیار گوشی را بدراشت وشماره اورا گرفت بعد از چند بوق صدای حمید قلبش
را لرزاند
_ بفرمایید؟ نیلوفر گنگ شد ترسید کار بدی کرده باشد واو را برنجاند
_ الووووو ....بفرمایید؟؟؟ نیلوفر باز هم ساکت بود حمید مکثی کرد وبه ارامی پرسید:
_ نیلوفر تویی؟ نیلوفر با صدای لرزانی گفت:
_ میترسم بگم آره حمید لبخندی زد وکنار تلفن نشست وسرش را به دیوار تکیه داد:
_ چرا؟...
_ نمی دونم ...اگه کار بدی کردم قطع کنم... حمید دوباره لبخند زد گریه زیاد صدایش را
زنگ دار کرده بود هنوز چشمانش خیس بود:
_ چرا نخوابیدی؟ نیلوفرنفس عمیقی کشید وسئوال او را با سئوال دیگری پاسخ داد:
_ گریه کردی؟ حمید دلش نمیخواست از او مخفی کنه
_ آره
_ چرا؟
_ داشتم برای تو دعا میکردم ...دعا میکردم خدا صبرت بده که میخوای با آدمی
مثل من زندگی کنی نیلوفر خندید احساس خوبی داشت
_ بهتره بری برا خودت دعا کنی حاج آقا چون من بلدم گلیم خودمم رو از آب بکشم
حمید لبخندی زد وگفت:
_ به منم یاد بده پس
_ ای بابا بی خیال خر ما از کرگی دم نداشت
_ چه زود تسلیم میشی
_ من در مقابل تو کار دیگه ای هم مگه میتونم بکنم
_ چرا نمیتونی؟ نیلوفر لبخندی زد وگفت:
_ اخه میترسم از پیشنهادت پشیمون شی حمید آه مصنوعی کشید وگفت:
_ متاسفانه کار از کار گذشته نیلوفر خانوم دیگه از تو هم بخوای نمیتونم از
پیشنهادم صرف نظر کنم نیلوفر با تعجب پرسید:
_ چرا؟...
_ چون بدجوری..... حمید حرفش رو خورد ...چشمانش را بست نیلوفر منتظر
بود تا حمید حرفش را تمام کند وحمید آرام ادامه داد
_ بذار بحث رو عوض کنم اصلا میدونی حس میکنم تا حالا تو اشتباه بودم یه پیله
دور خودم درست کرده بودم شاید من بیشتر از تو به این محبت احتیاج داشتم
شاید باید یه جور دیگه دنبال اهدافم برم .... حمید دلش نمیخواست بیشتر
توضیح بده ونیلوفر همچنان ساکت بود
_ هنوز پشت خطی؟ نیلوفر نفس عمیقی کشید وگفت
_ منتظرم بقیه حرفت رو تموم کنی حمید لبخندی زد وگفت
_ بقیش باشه برا بعد... نیلوفر با نا رضایتی گفت
_ اما من یه مشکل دارم
_ نمیدونم چجوری به مامانم بگم
_ یعنی من اینقد مردودم از نظر ایشون
_ نه..نه..آقا حمید میشه اینقدر منواذیت نکنین ؟ حمید نگاهش را به سقف دوخت وبا
لبخند گفت:
_ اخه مزش به اذیت کردنه...
_ اخی ...باشه حالا که شما دوس داری هر چی میخوای اذیت کن
_ صبر داشته باش بعد بهت میگم اذیت یعنی چی
_ تو اذیت کردنت هم برا من شیرینه
_ میخوای خودم با مامانت حرف بزنم؟
_ نه ..نه!!!!! حمید خنده کوتاهی کرد وگفت:
_ اخه چرا؟ اگه تا این حد احتمال رد شدنم هست یه فکر دیگه ای کنم
_ آقای دکتر.. اخلاق مامانم خیلی خاصه در ضمن من تنها دخترش هستم طبیعیه
که روی من حساس باشه
_ آخ آخ پس کارمون در اومد هر روز باید بیارمت پیش مامان جون دست بوس
نیلوفر خندید
_ یعنی ممکنه یه روز بیاد که همه چی تموم شده باشه؟
_ زیاد عجله نکن همچین زود بگذره که خودتم نفهمی چی شد نیلوفر با متفکرانه گفت
_ باید یه بهانه پیدا کنم تا به مامانم بگم چجوری سر حرف رو باهاش باز کنم؟
_ چی بگم ؟
_ ببین فردا سر ناهار یه زنگ بزن خونمون صب میکنم مامانم برداره بعد به مامانم
بگو که با من کار داری اونم بعد از من میپرسه که تو کی بودی بعد من بهش میگم
افکار کودکانه نیلوفر حمید را سر ذوق میاورد خنده کوتاهی کرد وگفت
_ دیالوگامو اماده کردی؟
_ اذیت نکن دیگه خوب تو میگی چکار کنم؟
_ هیچی سرکار خانوم هر چی شما بفرمایید اطاعت امر
_ آفرین تازه داری پسر خوبی میشی
_حالا ساعت چند ناهار میخورین؟
_ حوالی یک
_ باشه......راستی پات چطوره؟
_ خوبه ؟ ... یه کم درد دارم اما طبیعیه ...
_ خب خدا رو شکر خب کاری نداری؟
_ یه سئوالی مث خوره افتاده بجونم
_ بفرما
_ ممکنه بخاطر حس ترحم بهم پیشنهاد ازدواج داده باشی ؟؟
حمید مکثی کرد وپاسخ داد
_ از سئوالت معلومه فک میکنی من آدم احمقیم
_حمییییییییید؟؟؟؟؟!!!
_ ببین خانم کوچولو بذار خیالت رو راحت کنم اگه از روز اول ازت خوشم نیومده بود تو یه
ذره طعم این محبت رو نمیچشیدی
_ یعنی....
_ یعنی تو همه اون لحظاتی که فکر میکردی من نمیبینمت به تو فکر میکردم
منتها مطمئن نبودم این محبت تا چه حد برات جدیه ؟ اونروز تو بیمارستان
مطمئن شدم والسلام ختم کلام نیلوفر لبخندی زد ونفس راحتی کشید
_ خب دیگه سئوال ندارم حمید نگاهش را بالا اورد وگفت
_ خدا شکر امری فرمایشی باشه؟
_ فقط سلامتی شما
_ مرحمت عالی زیاد
_ خداخحافظت
_ در پناه خدا باشی
**********************
ساعت حوالی یک بود ونیلوفر اضطراب شدیدی داشت به مادر کمک کرد تا میز غذا
رابچیند هر دو پشت میز نشستند وومشغول خوردن شدند صدای تلفن بند دل
نیلوفر را پاره کرد مادر نگاهش را به نیلوفر انداخت تا گوشی را بردارد نیلوفر با
دستپاچگی گفت
_ نمک یادم رفت بیارم مادر با تعجب شانه هایش را بالا انداخت وگوشی
را جواب داد
_ الو؟
_ الو سلام علیکم
_ سلام بفرمایید؟
_ حال شما خوبه؟
_ ممنون با کی کار داشتین؟
_ نیلوفرخانوم هستن؟ مادر مکثی کرد وبا تعجب پرسید :
_ شما؟ نیلوفر از آشپزخانه سرک میکشید
_ من حمید هستم ..میشه گوشی رو بهش بدین مادر اخمهایش را در هم کشید
ومتفکرانه نگاهش روی چهره نیلوفر متوقف ماند بعد بی هیچ حرفی گوشی را
به طرف نیلوفر گرفت نیلوفر گوشی را گرفت
_ سلام بفرمایید
_ سلاااااام نیلوفر خانوم خوبید شما؟ نیلوفر لبخندی زد صدای بشاش حمید
دلش را گرم میکرد
_ بی موقع که زنگ نزدم
_ نه درست به موقع بود
_ حالا چی میخوای بهش بگی؟
_ نمیدونم خیلی اظطراب دارم
_ ببخش تو زحمت افتادی بخاطر من نیلوفر اخمهایش را در هم کشید
_ دوباره شروع کردی؟ لحن صمیمی نیلوفر تعجب مادر رو برانگیخته بود
_ فک میکنی همین قد مکالمه کافیه
_ اره ممنون از تماست خوشحال شدم صداتون رو شنیدم
_ ما بیشتر خانوم کوچولو نیلوفر از این روش صدا کردن حمید خوشش میومد
لبخند پر رنگی زد وگفت:
_ حمید دعا کن برام خدا نگهدار
_ برو ببینم چکار میکنی منو بی خبر نذاری ها هراتفاقی افتاد بهم بگو باشه؟
_ چشم
_ فعلا خدا حافظ
_ خدا حافظ نیلوفر در حالی که هنوز لبخند رو لباش بود گوشی رو گذاشت
مادر با نگاه پرسشگرش به صورت او نگاه کرد :
_ فکر میکردم با همه قطع رابطه کردی
_ درسته
_ پس این حمید کیه؟
_ دکتر حمید کوشا
_ دکتر کوشا؟ همون که...
_ بله تعجب مادر دو چندان شد نیلوفر به صورت مادر نگاه کرد
_ مامان جریانش مفصله .... بعد نیلوفر از اولین روز همه چز را مو به مو
برای مادر تعریف کرد مادر مبهوت با دهانی باز حرفهای نیلوفر را گوش داد و
بعد تمام شدن حرفهایش یک لیوان آب را لاجرعه سر کشید نیلوفر زیر چشمی
حرکات مادر را زیر نظر داشت مادر چند لحظه سکوت کرد بعد نگاه جدی به
صورت او انداخت:
_ تو دیوونه شدی نه؟ این حرف دل نیلوفر را در دنیای اضطراب فروبرد نفسش
را حبس کرد مادر ادامه داد:
_ فکر میکردم دختر عاقلی شدی خوشحال بودم سر عقل اومدی وفهمیدی
آدمای دور وبرت بدرد معاشرت نمیخورن اما حالا..........خدای من ..من چقدر
احمق بودم...من به تو اعتماد کردم نیلوووو ......نیلوفر سرش پاییین بود مادر
فریاد زد
_ وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن اشک در چشمان نیلوفر
جمع شد سرش را بالا آورد مادر با همان عصبانیت ادامه داد:
_ نیم ساعت داری برام فیلم سینمایی تعریف میکنی ....خجالت نمیکشی ....
میخوای با مردی که هم سن باباته ازدواج کنی؟ اونم یه معلول.....
نیلوفربا اعتراض گفت:
_ معلول نه مامان جانباز ..... لحن مادر بلند تر وتندتر شد
_ حالا هرچی مگه فرقی هم میکنه؟.... تو فک کردی من کیم .....تو پیشونی
من نوشتن الاغ؟ .....نیلو لبش را گاز گرفت وبا التماس گفت
_ مامان تو رو خدا اینجوری نکن.. اشکای نیلوفر روی گونه هاش جاری شد
مادر هم زد زیر گریه :
_ بیست ساله دارم به پات زحمت میکشم هم بابت بودم هم مامانت ...عقل به
سر نداری تو....خودت بریدی خودت دوختی؟....عاشق شدی برا من؟.....مرتیکه
دیوونه رو چه حسابی از تو خواستگاری کرده.....
_ حالا چرا بهش توهین میکنی مامان..
_ چرا نکنم؟ ...اون حق نداشت این کار رو بکنه ......
_ اون کاری نکرد مامان....باور کن من دنبالش رفتم ...اون همش ازدست من
فرار میکرد
_ تو غلط کردی دنبالش رفتی....چه افتخار خودشم میدونه... احمق جان
هیچ مردی ارزش اینهمه جونفشانی نداره....چه برسه معلولم باشه...بیست
سالم بزرگترم باشه
_ شونزده سال مامان....
_ خفه شو....
_ مامان حمید اصلا بهش نمیاد سی وشش سال داشته باشه ..تازه پاشم مشکلی
نداره از پای مصنوعی استفاده میکنه مث بقیه مردم داره زندگی میکنه تحصیلاتم
که داره خونه وماشینم داره بزرگ وکوچیکیش مهم نیست برام مامان من
دوسش دارم کم کم پیشرفت میکنه
_ پیشرفت چی کشک چی؟؟؟ تو الان خواستگار داری که هم تحصیلات داره هم
خونه بزرگ هم ماشین اخرین مدل هم جووون وسالم وخوشتیپ دردت چیه تو ؟
_ من دوسشون ندارم مامان اونا اون چیزی رو که من میخوام ندارن
_ تو چی میخوای؟
_ انسانیت...غیرت...شرافت...من ...من بدون حمید نمیتونم زندگی کنم .... هق هق
گریه نیلوفر بلند شد مادر خیره با ناباوری نگاه میکرد بعد با لحن جدی به او گفت:
_ نیلو.. دیگه اسم این آدم رو نمیاری اصلا تلفن رو هم جمع میکنم دیگه حق نداری
پاتو از در این خونه بیرون بذاری یه مدت که نبینیش فراموش میکنی
_ من ..باور کن من قبلا خیلی سعی کردم فراموشش کنم ...نشد فک کردی
برا چی بهت گفتم بریم شمال دیدی چی شد؟ خواستم ازش فرار کنم ..بیشتر
بهش نزدیک شدم ...هر بار که ازش دور میشم خدا دوباره ما رو سر راه هم میذاره ..
_ برا من صغرا کبرا نچین ....همین که گفتم اصلا باید با همین مسعود عروسی میکنی
_ مامان حمید تنها کسیه که باهاش ازدواج میکنم وگرنه تا اخر عمر مجرد میمونم این
حرف اخرمه
_ مجرد بمونی بهتره تا با یه پیرمرد ازدواج کنی
_ اون فقط سی وشش سالشه مادر فریاد زد
_ من ونگاه کن....من مادرتم .... چهل سالمه
_سن وسال برام مهم نیست
_ دیگه کافیه ..... این بحث به جایی نمیرسه سپس از جایش بلند شد تلفن را
از پریز در آورد وبه اتاق خود برد ...نیلوفر صورتش را با دستانش پوشاند وبلند بلند
گریست.....
ادامه دارد....
۹۱/۰۲/۱۸
خدا بـہ خیر کند باران امشب را