سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۲۹ ق.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل دهم)
چند روز گذشته بود وحمید هیچ خبری از او نداشت خیلی دلش شور میزد هرچی
تلفن خونه نیلوفر رو می گرفت جواب نمیداد بالاخره تصمیم گرفت خودش به دیدن
نیلوفر بره ماشین حمید جلوی خانه نیلوفر ایستاد از ماشین پیاده نشد سرش را
از شیشه بیرون آورد وپنجره اتاق نیلوفر را نگاه کرد بسته بود از ماشین پیاده شد
وسنگ ریزی را برداشت وبه شیشه اتاق نیلوفر زد چند لحظه منتظر ماند ودوباره
زد . نیلوفر نگاهش را به پنجره انداخت حوصله بلند شدن نداشت به صدا بی اعتنا
شد اما حمید سنگ دیگری زد نیلوفر اخمهایش را در همکشید چادرش را روی
سرش انداخت وپتجره را باز کرد تا ببیند چه کسی مزاحم میشود حمید پایین
ایستاده بود وبالا را نگاه میکرد باورش نمیشد با شوق بلند صدا زد
_ حمیییییییید حمید لبخند محبت آمیزی زد وبا صدایی که سعی میکرد
بلند نباشد گفت:
رو ادامه مطلب کلیک کن
همه قسمتهای رمان _ سلام نیلوفر خانوم کجایی دختر؟ ناگهان بغض گلوی نیلوفر را گرفت دوان دوان
به سمت در رفت مادرش در خانه نبود در را باز کردودر استانه در ایستاد اشکهایش
جاری شده بود به زور گفت
_ سلام
_ سلام چیه چرا گریه میکنی... نیلوفر بلند بلند گریه میکرد حمید دوطرف کوچه
را نگاه کرد
_ هییییییییییس آرومتر خانمی ..ممکنه کسی بیاد بیرون ... نیلوفر سعی کرد
آرومتر باشه اما قادر با حرف زدن نبود برای همین حمید پرسید :
_ به مامانت گفتی؟ نیلوفر با سر تایید کرد
_ پس جواب منفی بوده نیلوفر باز هم با سر تایید کرد درحالیکه دوباره گریش
شدید شد حمید لبخندی زد وگفت
_ این اشکا از کجا در میان ؟ گریه کردن خندید
_ تلفنم ازت گرفته دیگه؟
_ اوهوم
_ خانومی اینقد خودتو اذیت نکن... همه چی درست میشه
نیلوفر با همان حال گریه گفت:
_ کاش اصلا بدنیا نیومده بودم حمید لبخندی زد گفت:
_ اونوقت من چکار می کردم نیلوفر دوباره لبخند ز وحمید ادامه داد
_ دیگه از این حرفا نزن باشه؟ خدا دوس نداره از این حرفا بشنوه باشه ؟
_ باشه..
_ حالا بعد از چند روز اومدم اینجا میخوای همش گریه تحویلم بدی؟
نیلوف سعی کرد گریه اش را تمام کند آب بینیش راه افتاده بود حمید
دستمالی بهش داد وگفت:
_ بعد عمری ما عاشق شدیم اونم اینجوری شد بعد هردو لبخند زدند
حمید دوباره ادامه داد
_ اصلا خودت رو ناراحت نکن بهت قول میدم همه چی درست میشه
_ آخه چطوری؟ مامانم هیچ جوری کوتاه نمیاد ...
_ من راضیش میکنم ...منو دست کم نگیر خانوم کوچولو ... الان مامانت کجاست؟
_ از کجا فهمیدی نیست حمید خنده کوتاهی کرد وگفت:
_ اگه بود که تو الان اینجا نبودی نیلوفر هم لبخند زد
_ حمید من طاقت این سختگیری ها رو ندارم همیشه آزادی کامل داشتم ...
حمید نفس عمیقی کشید وگفت
_ ما تو مکتبمون آزادی کامل نداریم همه آزادی ها باید چارچوب داشته باشه
چارچوبشم خدا تعیین میکنه نیلوفر لبخندی زد
وگفت منظورم این بود که تا حالا منو حبس نکردند تو خونه
_ الانم حبس نیستی نیلوفر نگاه پرسش گرش رو به او انداخت حمید ادامه داد
_ در خونتون بازه میتونی بری بیرون میتونستی بیای بیرون سر کوچه به من زنگ
بزنی درسته؟
_ خوب مامانم گفته اگه برم بیرون حلالم نمیکنه حمید لبخند پر رنگی زد
_ میبینی؟ تو آزادی خودت این چهارچوب رو پذیرفتی با اینکه دلت پر میزنه برا
حرف زدن با من تو خونه میمونی بیرون نمیای در حالی که میتونی بیای درسته؟
_ درسته
_ آفرین دختر خوب ....حرف مامانت رو گوش کن ...باید یه کم طاقت بیاری ...صبر کن
تا به شیرینی بعدش برسیم
نیلوفر با صدای گرفتش گفت
_ میشه از شیرینی بعدش برام بگی؟ حمید لبخندی زد :
_ بعد ازدواج هر جور شده یه هفته مرخصی میگیرم میبرمت هر جا بخوای همه
وقتم ومیدم به تو خوبه؟
نیلوفر لبخند گرمی زد وگفت
_ حمید؟
_ بله؟
_ من بدون تو میمیرم ...باور کن راست میگم حمید سرش را به طرف
دیگری چرخاند کمی فاصله اش را از نیلوفر بیشتر کرد لبخندی زد وگفت:
_ وقت برا این حرفا زیاده نیلوفر لبخند زد وگفت:
_ منتظرتم با اسب سفید بیا دنبالم حمید خندیدو در حالیکه دستش رو رو ماشینش
میکشید گفت:
_ با همین رخشم میام میبرمت بعد هر دو خندیدند سپس حمید ادامه داد
_ فک کنم حالت بهتره ...حالا برو تو خونه تا مامانت نیومده منم هر چند روز یه بار
میام یه سر کوچولو بهت میزنم تا زیاد بهت سخت نگذره خوبه؟
_ اره خوبه
_ مواظب خودت باش
_ تو هم همینطور حمید دستش را به علامت خدا حافظی بالا آورد
_ خدا حافظ کوچولو نیلوفر لبخندی زد وگفت:
- خدا نگهدارت بعد مثل همیشه اینقدر ایستاد تا ماشین در پیچ کوچه گم شد
****************
نیلوفر روز به روز ضعیفتر ورنگ پریده تر میشد روزها میگذشت واو در خانه خودش
را در اتاقش حبس کرده بود مادرش هم زیر چشمانش گود افتاده بود چند روز پیش
مادرش پیش رمال رفته بود تا داروی از بین بردن مهر ومحبت بگیره واون رو مخفیانه
تو غذای نیلوفر می ریخت اما فایده ای نداشت دیگه تحمل گریه های نیمه شب ن
یلوفر رو نداشت کلافه وعصبی شده بود یک روز شال وکلاه کرد ورفت تا حمید رو ببیند
جلوی بیمارستان که رسید ماشین حمید را جلوی خود دید که در حال خروج بود حمید
اورا دید واز ماشین پیاده شد
_ سلام حاج خانوم خوب هستید؟ مادر اخمهایش را در هم کشید
_ من حاج خانوم نیستم همون خانوم کفایت میکنه
_ بله خوبید خانوم .... نیلوفر خانوم خوب هستند؟
_ به لطف شما پوست واستخون شده اما شما ماشالله سر حالید حمید لبخندی
زد وگفت:
_ خانوم روزگار همیشه با ما سر ناسازگاری داشته من لطافت نیلوفر مهربون
شما رو ندارم حمید یه لحظه با خودش فکر کرد چقدر دلش برا نیلوفر تنگ شده
_ بله شما سنتون از این جنگولک بازیا گذشته این دختر بیچاره منه که خام ظاهر
آدم فریب شما شده حمید دوباره لبخند زد سرش رو پایین انداخت وبا لحن
مودبانه ای گفت:
_ اجازه میدید یه جای آروم با هم حرف بزنیم
_ اتفاقا برا همین کار اومدم
_ پس بهتره سوار شین
و حمیداو را به یک جای ساکت ودنج برد از ماشی پیاده شد ودر مادر را باز کرد
مادر درحالی که روبرویش را نگاه میکرد گفت
_ بهتره تو همین ماشین حرف بزنیم
_ چشم هر جور راحتین
ودوباره پشت رل قرار گرفت وزیر لب بسم الله گفت ومودبانه شروع کرد:
_ من وقتی کوچیک بودم پدر ومادرم رو از دست دادم وتو سن نوجوونی پام به
جبهه باز شد اواخر جنگ بود ومن یه مدت بعد پامو از دست دادم همه دوستام
شهید شدند بجز انگشت شماری که هنوز با بعضیاشون ارتباط دارم همه
عزیزانم پر کشیدن ورفتن خیلی به خدا اصرار کذم منم ببره اما ظاهرا قابل
نبودم تو همون نوجوونی تصمیم گرفتم تا آخر عمر کس دیگه ای رو جز خدا تو دلم
راه ندم سالها تو تنهایی خودم زندگی کردم بدون اینکه نگاهم به زنی بیفته و
هیشکی نمیتونست دل منو بلرزونه تا اینکه یه روز تو نمایشگاه کتاب نیلوفر رو
دیدم منو که دید رو ویلچر نشستم روسریش رو کشید جلو ازش خوشم اومد د
عا کردم خدا هداتمون کنه هم منو هم اونو وقتی داشتم ازنمایشگاه خارج
میشدم توی حیاط چند تا جوون سر راهم سبز شدن با حرفاشون مسخرم
میکردند نمیدونم نیلوفر از کجا پیداش شد جلوشون در اومد واز من دفاع کرد
اونروز تمام روز به نیلوفر فک میکردم به غیرتی که نشون داده بود اما ماجرا
همینجا تموم نشد یه بار دیگه تو خیابون دیدمش وچون دیر وقت بود سوارش
کردم اول فک کرد من تاکسیم اما همین که منو دید انگار برق گرفته باشدش
از همون جا فهمیدم گرفتار شده شاید باور نکنید اما احساس میکردم دارم صدای
تپش قلبش رو هم میشنیوم بهم گفت دانشجویه ومیخواد راجع جانبازان تحقیق
کنه بهش گفتم نه منم مث شما فک میکردم اون دچار یه احساس زود گذر شده
که به مرور زمان تموم میشه یه بار دیگه دیدمش وقتی تو خیابون زمین خورد وپاش
شکست منتظر شدم اورزانس اومد دنبالش اما خودم رو نشون ندادم تا دوباره
احساساتی نشه فکر نیلوفر همیشه باهام بود ته دلم دوسش داشتم اما
نمیخواستم بپذیرم با خودم مبارزه میکرزدم وبا احساسم تصمیم گرقتم دو سه
روز برم شمال تا اب وهوایی عوض کنم وبا خودم خلوت کنم اما وقتی شما
نیلوفر رو با اون وضع وحال آوردین پیش من جا خوردم نمیدونستم این چه جور
امتحانیه باید ازش دوری کنم یا بر عکس خلاصه بازم تصمیم گرفتم ازش دور
باشم اون مدام میخواست با من حرف بزنه اما من طفره رفتم تا شاید حتی
به غرورش بربخوره و تصمیم بگیره فراموش کنه اما تقدیر یه جور دیگه رفت
جلو اونروز که با اصرار تون اومدم خونتون اولین قرار رو باهاش گذاشتم
فک کردم باهاش حرف بزنم تا منصرف شه اما یه چیزایی گفت که به شک
افتادم تصمیم گرفتم چند بار باهاش حرف بزنم خلاصه یه چند باری دیدمش
باز وسط راه شک کردم راستش بد جوری داشتم گرفتارش میشدم
نمیخواستم این وضع ادامه پیدا کنه ده روز باهاش قرار نذاشتم اما با
ز مریض شد وشما اونو اوردین تو همین بیمارستانی که من کار میکردم
جالبه نه؟ اونروز وقتی دیدمش دلم ریخت پایین حس کردم با همه وجودم
دوسش دارم چشمای حمید وقتی این حرفا رو میزد برق میزد
دیگه شک نداشتم این محبت قراره به هر دومون کمک کنه همونجا ازش
اجازه گرفتم که بیام حواستگاریش اون اولین دختریه که من دیدمش واولین
کسیه ازش خواستگاری کردم بعد سرش رو پایین انداخت ونفس عمیقی کشید وادامه داد
_ نیلوفر وجود منو آتیش میزنه مادر چشمای حمید رو تو ایینه میدید برق اشک
چشمان حمید را تماشایی کرده بود حمید دوباره نفس عمیقی کشد وادامه داد:
_ هر کاری که خلاف شرع نباشه میکنم تا خوشبختش کنم به همه شرافتم قسم
میخورم که اونو از عشق ومحبت لبریز تمام تلاشم رو میکنم تا کمبودی تو زندگیش
نداشته باشه تا راحت زندگی کنه من میدونم برای شما سخته میدونم با این ازدواج
شما به خیلی از ارزو هاتون نمیرسید اما من نیلوفر رو خوشبخت میکنم من
نقشه ای برای ثروت اون ندارم ببینید من اگه میخواست با شغلی که دارم الان
میتونستم میلیونر باشم خودم زندگی زاهدانه رو انتخاب کردم اما قرار نیست
نیلوفر مث من باشه من براش همه جور امکانات رفاهی رو اماده میکنم امیدوارم
حرفای منو باور کنید
حرفای حمید تاثیر خوبی روی مادر گذاشت اما تصمیم گرفت به مبارزه ادامه بده:
_ نیلوفر دختری نیست که بتونه با باورهای شما زندگی کنه شما اصلا میدونید
نیلوفر تا حالا چند تا پسر رو سر کار گذاشته؟ یا تا حالا چه جوری زندگی کرده؟
این حرف چهره حمید رو عبوس ودرهم کشیده کرد رنگ صورت حمید دگرگون
شد لبش را محکم با دندان گزید مادر که متوجه تغیر حالت او شده بود خواست
که ادامه دهد اما حمید بی مقدمه در ماشین را باز کرد واز ماشین پیاده شد مادر
احساس کرد شاید بتواند از این طریق اورا از تصمیمش منصرف کند بلافاصله در را
باز کرد وپیاده شد وبا صدای بلند گفت:
_ شاید تو همین الان سر کار باشی شاید این به قول خودت امتحان الهی باشه
تا ببینی بعد این همه سال گوشه نشینی حالا دلت برا گریه ها وکرشمه یه
دختر بچه رفته حمید با عصبانیت به سمت او برگشت چشمان حمید سرخ
شده بود با صدای گرفته ای گفت
_ بس کنید خانوم
اما مادر ساکت نشد
_ من یه مادرم ومادرا بچه هاشون رو خوب میشناسن به گریه های الانش نگاه
نکنین چن ماه که با هم بودید وقتی شور عشقش خوابید اونوقت متوجه رنگ
موهای شقیقت وچینای زیر چشمت میشه متوجه تفاوت ماشین تو ودوستاش
میشه متوجه میشه هنوزم دوس داره موسیقی گوش کنه یا فیلم مورد علاقش
رو ببیینه اونوقت تو نمیتونی عقایدت رو بهش تحمیل کنی اونوقت از همینم که
هستی میفتی آقای دکتر تو جوون بیست ساله نیستی که به این راحتی خام
دوتا آه عاشقانه دختر من بشی تو یه مرد کاملی یه آأم با تقوا یه نگاهی به
خودت بکن ویه نگاهی به من ونیلوفر ببین چه سنخیتی با هم داریم ؟
حرفهای مادر به نظر منطقی می آمد حمید بادستانش صورتش را پوشاند حرکاتش
بعد سرش را بالا آورد وبه مادر نیلوفر نگاهی انداخت و گفت:
_ شما پیشنهادی دارید تا بفهمیم عشق نیلوفر واقعیه یا نه؟
_ چی شد تا حالا که فک میکردی همه اینا خدا سازیه حالا شک کردی؟
_ نه میخوام شک شما برطرف بشه ببینید من کمابیش از گذشته نیلوفر با خبرم
اما دلم نمیخوام تجسس کنم واز جزئیات چیزی بدونم اخه مگه من چی دارم که
نیلوفر بخواد منو بذاره سر کار من نه انچنان خوشگلم نه جووون نه ثروتمند ونه
آدم معروفی هستم بعدم اخه آدم برا سرکار گذاشتن دیگران کارش به
بیمارستان میکشه؟ گیریم منو سرکار بذاره شما رو چی؟ نیلوفر داره شبانه روز
زجر میکشه من حسشو میفهمم منم درد میکشم دلم آب میشه صدای
گریه هاشو میشنوم یا چشمای اشکیشو میبینم بغض گلوی مادر را فشار
داد با همان بغض گفت
_ تو رو خدا ولش کن دست از سرش بردار
_ منم کوتاه بیام اون کوتاه بیا نیست من چند ماه خودم رو ازش دور کردم اما
نتیجش این شد که هربار به هم نزدیک تر شدیم
_ تو اگه ازش دلبری نکنی اون فراموشت میکنه
_ فعلا که اون دل منو برده لبخند گرمی لبهای حمید رو پوشانداشک مادر
جاری شد وبا صدای گریه الودی گفت:
_ من میدونم تو نمیتونی خوشبختش کنی این شور بعد یه مدتی میخوابه وشما
دوتا با واقعیت روبرو میشید
_ خواهش میکنم گریه نکنید من تحمل ندارم ...بینید مادر جون من یه آدم عاقلم
میدونم دارم چکار میکنم هیچ اتفاق بدی نمیفته در حالت عادی حق با شماست اما
گاهی استثنا هم وجود داره
مادر ادامه بحث را بی فایده دید در برابر این عشق به ستوه امده بود فکری
کرد وگفت :
_ تا چند روز دیگه فکر میکنم بهت میگم باید چکار کنی حمید لبخندی زد وگفت
_ ما مخلص شما هم هستیم بعد هردو سوار ماشین شده وبه سمت خانه
نیلوفر راه افتادند
*****************
چند روز بود که حمید راندیده بود دیگر طاقت نداشت هرچند وقت یکبار از پنجره
بیرون را نگاه میکرد کلافه بود روسریش را پوشید وجلوی پنجره نشست
با خودش گفت:
_ بی وفا بی وفا میدونی دلم چقد برات تنگه خوشبحالت که اینقد طاقتت زیاده
کاش فکر منم بودی اشک از گوشه چشمش جاری شد صدای ماشین ازدور
توجه نیلوفر را به خود جلب کرد درست حدس زده بود ماشین حمید بود چادرش
را روی سرش انداخت انگار میخواست تا دم در پرواز کند دوان دوان خودش را به در
رساند در را باز کرد اما مادر را در استانه دردید لبخند روی لبهایش خشک شد
_ سلام مامان حمید بلافاصله از ماشین پیاده شد وبلند گفت
_ سلام نیلوفر حمید را که دید نیشش تا بناگوش باز شد انگار مادر را فراموش
کرد با خوشحالی گفت:
_ سلااام خواست بیرون رود اما مادر با اخمهای در هم رفته تشری زد
_ کجا... برو تو ببینم دوباره لبخند از لبهایش محو شد
_ مامان تو رو خدا ... فقط یه لحظه مادر با همان لحن گفت :
_ لازم نکرده برو تو ببینم حمید گفت
_عیبی نداره نیلوفر حرف مامانت رو گوش کن نیلوفر با بغض به مامانش
التماس کرد
_ مامان تو رو قران بعد دستان مادرش را محکم گرفت وخواست انها را ببوسد
_ داری چکار میکنی دیوونه ...
_ مامان فقط یه لحظه مادر مستاصل به دختر شیدایش نگاه کرد در برابر این
همه تمنا چگونه میتوانست مقاومت کند با همان اخم وارد خانه شد وبا با صدای
گرفته ای گفت
_ فقط سه دقیقه... نیلوفر بیرون پرید و روی صندلی جلوی ماشین نشست
حمید هم پشت رل قرار گرفت حمید در حالی که به جلو نگاه میکرد گفت:
_ حالت خوبه؟
_ دارم دیوونه میشم
_ منم همینطور
_ تو چرا؟
_ به همون دلیل که تو
_
من دلم برات تنگ میشه حمید ...خیلی.. حمید نفس عمیقی کشید وگفت:
_ احساس میکنم به زودی تموم میشه
_ راست میگی؟ ...خدا کنه...نیلوفر با شعف به حمید نگاه کرد حمید زیر چشمی
اورا پایید ودوباره روبرویش را نگاه کرد
_ نیلوفر؟
_ جانم
_ خدا من وتو رو بیشتر از این دوست داره نیلوفر به صورت حمید حیره شد:
_ بیشتر از چی؟
_
بیشتر از علاقه ای که به من داری باورت میشه؟ نیلوفر مات شده بود
_ چی بگم؟ راستش نه
_ میدونی چند سال خدا رو منتظر گذاشتی ؟
_ من؟؟؟؟
_ آره تو !!!تو همه این سالها او عاشقت بود ومنتظرت وتو نفهمیدی گاهی
گفته هاش رو به بازی گرفتی جلوی چشمای عاشق خدا با کسایی عشقبازی
کردی که لیاقتت رونداشتن چند باروقتی خدا صدات کرد برا نماز اینطور که الان
عاشقانه به من گفتی جونم به اونم گفتی؟ نیلوفر لبش رو گاز گرفت وبه
فکر فرو رفت جمید در درون خودش با خدا نجوا کرد خدایا خودت میدونی من به
این حرفا محتاج ترم فقط میخوام بدونه چقدر دوسش داری منو ببخش خدا سپس
ادامه داد
_ کاش ما میتونستیم چشمای نگران خدا رو وقتی ازش دور میشیم ودل به غیر
او می بندیم رو ببینیم اشک در چشمای نیلوفر حلقه زد حمید نگاهی
عمیق به او انداخت وادامه داد
_ چشمای تو وقتی اشکی میشه بخاطر دلتنگی من دلم میگیره که اینهمه سال
کنارش بودم فک میکرم عاشقشم اما نفهمیدم اون چقد دلش برام تنگه
بغض گلوی حمید را گرفت یک قیقه سکوت بین اندو حاکم شد هر دو در افکار خود
غوطه میحوردند حمید نفس عمیقی کشید وبا لبخند گفت
_ دیگه بهتره بری مامانت اذیت میشه نیلوفر بی چون وچرا از ماشین
پیاده شد وجمید زیر لب به آرامی گفت:
_ مواظب خودتم باش عزیز نیلوفر سرش را خم کرد تا از شیشه حمید راببیند:
_ خدا نگهدارت عزیزم
_ خدانگهدار حانومی آنروز نیلوفر بی درنگ وارد خانه شد وبرای اولین بار
رفتن حمید را نظاره نکرد چون دلش گرفت از حرفای حمید هیچ وقت فکر نمیکرد
خدا عاشقش باشه روبه قبله در برابر پروردگارش زانو زد احساس میکرد برای
اولین بار میخواد با خدا حرف بزنه اشک بی اجازه وبی صدا از چشمانش میریخت
زیر لب زمزمه کرد
_ منو ببخش عزیزم ....منو ببحش معبودم.....من ....اگه تو منو برای گناهای ریز و
درشتم ببحشی من خودمو بحاطر بی توجهیام به تو نمیبخشم.....معذرت میخوام
اخه فک میکردم تو فقط اونایی رو که مومنن دوس داری....باورم نمیشد.....دیگه
قادر به حرف زدن نبود سرش را بر سجده گذاشت وتا مدتها گریه کرد.
ادامه دارد..............
تلفن خونه نیلوفر رو می گرفت جواب نمیداد بالاخره تصمیم گرفت خودش به دیدن
نیلوفر بره ماشین حمید جلوی خانه نیلوفر ایستاد از ماشین پیاده نشد سرش را
از شیشه بیرون آورد وپنجره اتاق نیلوفر را نگاه کرد بسته بود از ماشین پیاده شد
وسنگ ریزی را برداشت وبه شیشه اتاق نیلوفر زد چند لحظه منتظر ماند ودوباره
زد . نیلوفر نگاهش را به پنجره انداخت حوصله بلند شدن نداشت به صدا بی اعتنا
شد اما حمید سنگ دیگری زد نیلوفر اخمهایش را در همکشید چادرش را روی
سرش انداخت وپتجره را باز کرد تا ببیند چه کسی مزاحم میشود حمید پایین
ایستاده بود وبالا را نگاه میکرد باورش نمیشد با شوق بلند صدا زد
_ حمیییییییید حمید لبخند محبت آمیزی زد وبا صدایی که سعی میکرد
بلند نباشد گفت:
رو ادامه مطلب کلیک کن

همه قسمتهای رمان _ سلام نیلوفر خانوم کجایی دختر؟ ناگهان بغض گلوی نیلوفر را گرفت دوان دوان
به سمت در رفت مادرش در خانه نبود در را باز کردودر استانه در ایستاد اشکهایش
جاری شده بود به زور گفت
_ سلام
_ سلام چیه چرا گریه میکنی... نیلوفر بلند بلند گریه میکرد حمید دوطرف کوچه
را نگاه کرد
_ هییییییییییس آرومتر خانمی ..ممکنه کسی بیاد بیرون ... نیلوفر سعی کرد
آرومتر باشه اما قادر با حرف زدن نبود برای همین حمید پرسید :
_ به مامانت گفتی؟ نیلوفر با سر تایید کرد
_ پس جواب منفی بوده نیلوفر باز هم با سر تایید کرد درحالیکه دوباره گریش
شدید شد حمید لبخندی زد وگفت
_ این اشکا از کجا در میان ؟ گریه کردن خندید
_ تلفنم ازت گرفته دیگه؟
_ اوهوم
_ خانومی اینقد خودتو اذیت نکن... همه چی درست میشه
نیلوفر با همان حال گریه گفت:
_ کاش اصلا بدنیا نیومده بودم حمید لبخندی زد گفت:
_ اونوقت من چکار می کردم نیلوفر دوباره لبخند ز وحمید ادامه داد
_ دیگه از این حرفا نزن باشه؟ خدا دوس نداره از این حرفا بشنوه باشه ؟
_ باشه..
_ حالا بعد از چند روز اومدم اینجا میخوای همش گریه تحویلم بدی؟
نیلوف سعی کرد گریه اش را تمام کند آب بینیش راه افتاده بود حمید
دستمالی بهش داد وگفت:
_ بعد عمری ما عاشق شدیم اونم اینجوری شد بعد هردو لبخند زدند
حمید دوباره ادامه داد
_ اصلا خودت رو ناراحت نکن بهت قول میدم همه چی درست میشه
_ آخه چطوری؟ مامانم هیچ جوری کوتاه نمیاد ...
_ من راضیش میکنم ...منو دست کم نگیر خانوم کوچولو ... الان مامانت کجاست؟
_ از کجا فهمیدی نیست حمید خنده کوتاهی کرد وگفت:
_ اگه بود که تو الان اینجا نبودی نیلوفر هم لبخند زد
_ حمید من طاقت این سختگیری ها رو ندارم همیشه آزادی کامل داشتم ...
حمید نفس عمیقی کشید وگفت
_ ما تو مکتبمون آزادی کامل نداریم همه آزادی ها باید چارچوب داشته باشه
چارچوبشم خدا تعیین میکنه نیلوفر لبخندی زد
وگفت منظورم این بود که تا حالا منو حبس نکردند تو خونه
_ الانم حبس نیستی نیلوفر نگاه پرسش گرش رو به او انداخت حمید ادامه داد
_ در خونتون بازه میتونی بری بیرون میتونستی بیای بیرون سر کوچه به من زنگ
بزنی درسته؟
_ خوب مامانم گفته اگه برم بیرون حلالم نمیکنه حمید لبخند پر رنگی زد
_ میبینی؟ تو آزادی خودت این چهارچوب رو پذیرفتی با اینکه دلت پر میزنه برا
حرف زدن با من تو خونه میمونی بیرون نمیای در حالی که میتونی بیای درسته؟
_ درسته
_ آفرین دختر خوب ....حرف مامانت رو گوش کن ...باید یه کم طاقت بیاری ...صبر کن
تا به شیرینی بعدش برسیم
نیلوفر با صدای گرفتش گفت
_ میشه از شیرینی بعدش برام بگی؟ حمید لبخندی زد :
_ بعد ازدواج هر جور شده یه هفته مرخصی میگیرم میبرمت هر جا بخوای همه
وقتم ومیدم به تو خوبه؟
نیلوفر لبخند گرمی زد وگفت
_ حمید؟
_ بله؟
_ من بدون تو میمیرم ...باور کن راست میگم حمید سرش را به طرف
دیگری چرخاند کمی فاصله اش را از نیلوفر بیشتر کرد لبخندی زد وگفت:
_ وقت برا این حرفا زیاده نیلوفر لبخند زد وگفت:
_ منتظرتم با اسب سفید بیا دنبالم حمید خندیدو در حالیکه دستش رو رو ماشینش
میکشید گفت:
_ با همین رخشم میام میبرمت بعد هر دو خندیدند سپس حمید ادامه داد
_ فک کنم حالت بهتره ...حالا برو تو خونه تا مامانت نیومده منم هر چند روز یه بار
میام یه سر کوچولو بهت میزنم تا زیاد بهت سخت نگذره خوبه؟
_ اره خوبه
_ مواظب خودت باش
_ تو هم همینطور حمید دستش را به علامت خدا حافظی بالا آورد
_ خدا حافظ کوچولو نیلوفر لبخندی زد وگفت:
- خدا نگهدارت بعد مثل همیشه اینقدر ایستاد تا ماشین در پیچ کوچه گم شد
****************
نیلوفر روز به روز ضعیفتر ورنگ پریده تر میشد روزها میگذشت واو در خانه خودش
را در اتاقش حبس کرده بود مادرش هم زیر چشمانش گود افتاده بود چند روز پیش
مادرش پیش رمال رفته بود تا داروی از بین بردن مهر ومحبت بگیره واون رو مخفیانه
تو غذای نیلوفر می ریخت اما فایده ای نداشت دیگه تحمل گریه های نیمه شب ن
یلوفر رو نداشت کلافه وعصبی شده بود یک روز شال وکلاه کرد ورفت تا حمید رو ببیند
جلوی بیمارستان که رسید ماشین حمید را جلوی خود دید که در حال خروج بود حمید
اورا دید واز ماشین پیاده شد
_ سلام حاج خانوم خوب هستید؟ مادر اخمهایش را در هم کشید
_ من حاج خانوم نیستم همون خانوم کفایت میکنه
_ بله خوبید خانوم .... نیلوفر خانوم خوب هستند؟
_ به لطف شما پوست واستخون شده اما شما ماشالله سر حالید حمید لبخندی
زد وگفت:
_ خانوم روزگار همیشه با ما سر ناسازگاری داشته من لطافت نیلوفر مهربون
شما رو ندارم حمید یه لحظه با خودش فکر کرد چقدر دلش برا نیلوفر تنگ شده
_ بله شما سنتون از این جنگولک بازیا گذشته این دختر بیچاره منه که خام ظاهر
آدم فریب شما شده حمید دوباره لبخند زد سرش رو پایین انداخت وبا لحن
مودبانه ای گفت:
_ اجازه میدید یه جای آروم با هم حرف بزنیم
_ اتفاقا برا همین کار اومدم
_ پس بهتره سوار شین
و حمیداو را به یک جای ساکت ودنج برد از ماشی پیاده شد ودر مادر را باز کرد
مادر درحالی که روبرویش را نگاه میکرد گفت
_ بهتره تو همین ماشین حرف بزنیم
_ چشم هر جور راحتین
ودوباره پشت رل قرار گرفت وزیر لب بسم الله گفت ومودبانه شروع کرد:
_ من وقتی کوچیک بودم پدر ومادرم رو از دست دادم وتو سن نوجوونی پام به
جبهه باز شد اواخر جنگ بود ومن یه مدت بعد پامو از دست دادم همه دوستام
شهید شدند بجز انگشت شماری که هنوز با بعضیاشون ارتباط دارم همه
عزیزانم پر کشیدن ورفتن خیلی به خدا اصرار کذم منم ببره اما ظاهرا قابل
نبودم تو همون نوجوونی تصمیم گرفتم تا آخر عمر کس دیگه ای رو جز خدا تو دلم
راه ندم سالها تو تنهایی خودم زندگی کردم بدون اینکه نگاهم به زنی بیفته و
هیشکی نمیتونست دل منو بلرزونه تا اینکه یه روز تو نمایشگاه کتاب نیلوفر رو
دیدم منو که دید رو ویلچر نشستم روسریش رو کشید جلو ازش خوشم اومد د
عا کردم خدا هداتمون کنه هم منو هم اونو وقتی داشتم ازنمایشگاه خارج
میشدم توی حیاط چند تا جوون سر راهم سبز شدن با حرفاشون مسخرم
میکردند نمیدونم نیلوفر از کجا پیداش شد جلوشون در اومد واز من دفاع کرد
اونروز تمام روز به نیلوفر فک میکردم به غیرتی که نشون داده بود اما ماجرا
همینجا تموم نشد یه بار دیگه تو خیابون دیدمش وچون دیر وقت بود سوارش
کردم اول فک کرد من تاکسیم اما همین که منو دید انگار برق گرفته باشدش
از همون جا فهمیدم گرفتار شده شاید باور نکنید اما احساس میکردم دارم صدای
تپش قلبش رو هم میشنیوم بهم گفت دانشجویه ومیخواد راجع جانبازان تحقیق
کنه بهش گفتم نه منم مث شما فک میکردم اون دچار یه احساس زود گذر شده
که به مرور زمان تموم میشه یه بار دیگه دیدمش وقتی تو خیابون زمین خورد وپاش
شکست منتظر شدم اورزانس اومد دنبالش اما خودم رو نشون ندادم تا دوباره
احساساتی نشه فکر نیلوفر همیشه باهام بود ته دلم دوسش داشتم اما
نمیخواستم بپذیرم با خودم مبارزه میکرزدم وبا احساسم تصمیم گرقتم دو سه
روز برم شمال تا اب وهوایی عوض کنم وبا خودم خلوت کنم اما وقتی شما
نیلوفر رو با اون وضع وحال آوردین پیش من جا خوردم نمیدونستم این چه جور
امتحانیه باید ازش دوری کنم یا بر عکس خلاصه بازم تصمیم گرفتم ازش دور
باشم اون مدام میخواست با من حرف بزنه اما من طفره رفتم تا شاید حتی
به غرورش بربخوره و تصمیم بگیره فراموش کنه اما تقدیر یه جور دیگه رفت
جلو اونروز که با اصرار تون اومدم خونتون اولین قرار رو باهاش گذاشتم
فک کردم باهاش حرف بزنم تا منصرف شه اما یه چیزایی گفت که به شک
افتادم تصمیم گرفتم چند بار باهاش حرف بزنم خلاصه یه چند باری دیدمش
باز وسط راه شک کردم راستش بد جوری داشتم گرفتارش میشدم
نمیخواستم این وضع ادامه پیدا کنه ده روز باهاش قرار نذاشتم اما با
ز مریض شد وشما اونو اوردین تو همین بیمارستانی که من کار میکردم
جالبه نه؟ اونروز وقتی دیدمش دلم ریخت پایین حس کردم با همه وجودم
دوسش دارم چشمای حمید وقتی این حرفا رو میزد برق میزد
دیگه شک نداشتم این محبت قراره به هر دومون کمک کنه همونجا ازش
اجازه گرفتم که بیام حواستگاریش اون اولین دختریه که من دیدمش واولین
کسیه ازش خواستگاری کردم بعد سرش رو پایین انداخت ونفس عمیقی کشید وادامه داد
_ نیلوفر وجود منو آتیش میزنه مادر چشمای حمید رو تو ایینه میدید برق اشک
چشمان حمید را تماشایی کرده بود حمید دوباره نفس عمیقی کشد وادامه داد:
_ هر کاری که خلاف شرع نباشه میکنم تا خوشبختش کنم به همه شرافتم قسم
میخورم که اونو از عشق ومحبت لبریز تمام تلاشم رو میکنم تا کمبودی تو زندگیش
نداشته باشه تا راحت زندگی کنه من میدونم برای شما سخته میدونم با این ازدواج
شما به خیلی از ارزو هاتون نمیرسید اما من نیلوفر رو خوشبخت میکنم من
نقشه ای برای ثروت اون ندارم ببینید من اگه میخواست با شغلی که دارم الان
میتونستم میلیونر باشم خودم زندگی زاهدانه رو انتخاب کردم اما قرار نیست
نیلوفر مث من باشه من براش همه جور امکانات رفاهی رو اماده میکنم امیدوارم
حرفای منو باور کنید
حرفای حمید تاثیر خوبی روی مادر گذاشت اما تصمیم گرفت به مبارزه ادامه بده:
_ نیلوفر دختری نیست که بتونه با باورهای شما زندگی کنه شما اصلا میدونید
نیلوفر تا حالا چند تا پسر رو سر کار گذاشته؟ یا تا حالا چه جوری زندگی کرده؟
این حرف چهره حمید رو عبوس ودرهم کشیده کرد رنگ صورت حمید دگرگون
شد لبش را محکم با دندان گزید مادر که متوجه تغیر حالت او شده بود خواست
که ادامه دهد اما حمید بی مقدمه در ماشین را باز کرد واز ماشین پیاده شد مادر
احساس کرد شاید بتواند از این طریق اورا از تصمیمش منصرف کند بلافاصله در را
باز کرد وپیاده شد وبا صدای بلند گفت:
_ شاید تو همین الان سر کار باشی شاید این به قول خودت امتحان الهی باشه
تا ببینی بعد این همه سال گوشه نشینی حالا دلت برا گریه ها وکرشمه یه
دختر بچه رفته حمید با عصبانیت به سمت او برگشت چشمان حمید سرخ
شده بود با صدای گرفته ای گفت
_ بس کنید خانوم
اما مادر ساکت نشد
_ من یه مادرم ومادرا بچه هاشون رو خوب میشناسن به گریه های الانش نگاه
نکنین چن ماه که با هم بودید وقتی شور عشقش خوابید اونوقت متوجه رنگ
موهای شقیقت وچینای زیر چشمت میشه متوجه تفاوت ماشین تو ودوستاش
میشه متوجه میشه هنوزم دوس داره موسیقی گوش کنه یا فیلم مورد علاقش
رو ببیینه اونوقت تو نمیتونی عقایدت رو بهش تحمیل کنی اونوقت از همینم که
هستی میفتی آقای دکتر تو جوون بیست ساله نیستی که به این راحتی خام
دوتا آه عاشقانه دختر من بشی تو یه مرد کاملی یه آأم با تقوا یه نگاهی به
خودت بکن ویه نگاهی به من ونیلوفر ببین چه سنخیتی با هم داریم ؟
حرفهای مادر به نظر منطقی می آمد حمید بادستانش صورتش را پوشاند حرکاتش
بعد سرش را بالا آورد وبه مادر نیلوفر نگاهی انداخت و گفت:
_ شما پیشنهادی دارید تا بفهمیم عشق نیلوفر واقعیه یا نه؟
_ چی شد تا حالا که فک میکردی همه اینا خدا سازیه حالا شک کردی؟
_ نه میخوام شک شما برطرف بشه ببینید من کمابیش از گذشته نیلوفر با خبرم
اما دلم نمیخوام تجسس کنم واز جزئیات چیزی بدونم اخه مگه من چی دارم که
نیلوفر بخواد منو بذاره سر کار من نه انچنان خوشگلم نه جووون نه ثروتمند ونه
آدم معروفی هستم بعدم اخه آدم برا سرکار گذاشتن دیگران کارش به
بیمارستان میکشه؟ گیریم منو سرکار بذاره شما رو چی؟ نیلوفر داره شبانه روز
زجر میکشه من حسشو میفهمم منم درد میکشم دلم آب میشه صدای
گریه هاشو میشنوم یا چشمای اشکیشو میبینم بغض گلوی مادر را فشار
داد با همان بغض گفت
_ تو رو خدا ولش کن دست از سرش بردار
_ منم کوتاه بیام اون کوتاه بیا نیست من چند ماه خودم رو ازش دور کردم اما
نتیجش این شد که هربار به هم نزدیک تر شدیم
_ تو اگه ازش دلبری نکنی اون فراموشت میکنه
_ فعلا که اون دل منو برده لبخند گرمی لبهای حمید رو پوشانداشک مادر
جاری شد وبا صدای گریه الودی گفت:
_ من میدونم تو نمیتونی خوشبختش کنی این شور بعد یه مدتی میخوابه وشما
دوتا با واقعیت روبرو میشید
_ خواهش میکنم گریه نکنید من تحمل ندارم ...بینید مادر جون من یه آدم عاقلم
میدونم دارم چکار میکنم هیچ اتفاق بدی نمیفته در حالت عادی حق با شماست اما
گاهی استثنا هم وجود داره
مادر ادامه بحث را بی فایده دید در برابر این عشق به ستوه امده بود فکری
کرد وگفت :
_ تا چند روز دیگه فکر میکنم بهت میگم باید چکار کنی حمید لبخندی زد وگفت
_ ما مخلص شما هم هستیم بعد هردو سوار ماشین شده وبه سمت خانه
نیلوفر راه افتادند
*****************
چند روز بود که حمید راندیده بود دیگر طاقت نداشت هرچند وقت یکبار از پنجره
بیرون را نگاه میکرد کلافه بود روسریش را پوشید وجلوی پنجره نشست
با خودش گفت:
_ بی وفا بی وفا میدونی دلم چقد برات تنگه خوشبحالت که اینقد طاقتت زیاده
کاش فکر منم بودی اشک از گوشه چشمش جاری شد صدای ماشین ازدور
توجه نیلوفر را به خود جلب کرد درست حدس زده بود ماشین حمید بود چادرش
را روی سرش انداخت انگار میخواست تا دم در پرواز کند دوان دوان خودش را به در
رساند در را باز کرد اما مادر را در استانه دردید لبخند روی لبهایش خشک شد
_ سلام مامان حمید بلافاصله از ماشین پیاده شد وبلند گفت
_ سلام نیلوفر حمید را که دید نیشش تا بناگوش باز شد انگار مادر را فراموش
کرد با خوشحالی گفت:
_ سلااام خواست بیرون رود اما مادر با اخمهای در هم رفته تشری زد
_ کجا... برو تو ببینم دوباره لبخند از لبهایش محو شد
_ مامان تو رو خدا ... فقط یه لحظه مادر با همان لحن گفت :
_ لازم نکرده برو تو ببینم حمید گفت
_عیبی نداره نیلوفر حرف مامانت رو گوش کن نیلوفر با بغض به مامانش
التماس کرد
_ مامان تو رو قران بعد دستان مادرش را محکم گرفت وخواست انها را ببوسد
_ داری چکار میکنی دیوونه ...
_ مامان فقط یه لحظه مادر مستاصل به دختر شیدایش نگاه کرد در برابر این
همه تمنا چگونه میتوانست مقاومت کند با همان اخم وارد خانه شد وبا با صدای
گرفته ای گفت
_ فقط سه دقیقه... نیلوفر بیرون پرید و روی صندلی جلوی ماشین نشست
حمید هم پشت رل قرار گرفت حمید در حالی که به جلو نگاه میکرد گفت:
_ حالت خوبه؟
_ دارم دیوونه میشم
_ منم همینطور
_ تو چرا؟
_ به همون دلیل که تو
_
من دلم برات تنگ میشه حمید ...خیلی.. حمید نفس عمیقی کشید وگفت:
_ احساس میکنم به زودی تموم میشه
_ راست میگی؟ ...خدا کنه...نیلوفر با شعف به حمید نگاه کرد حمید زیر چشمی
اورا پایید ودوباره روبرویش را نگاه کرد
_ نیلوفر؟
_ جانم
_ خدا من وتو رو بیشتر از این دوست داره نیلوفر به صورت حمید حیره شد:
_ بیشتر از چی؟
_
بیشتر از علاقه ای که به من داری باورت میشه؟ نیلوفر مات شده بود
_ چی بگم؟ راستش نه
_ میدونی چند سال خدا رو منتظر گذاشتی ؟
_ من؟؟؟؟
_ آره تو !!!تو همه این سالها او عاشقت بود ومنتظرت وتو نفهمیدی گاهی
گفته هاش رو به بازی گرفتی جلوی چشمای عاشق خدا با کسایی عشقبازی
کردی که لیاقتت رونداشتن چند باروقتی خدا صدات کرد برا نماز اینطور که الان
عاشقانه به من گفتی جونم به اونم گفتی؟ نیلوفر لبش رو گاز گرفت وبه
فکر فرو رفت جمید در درون خودش با خدا نجوا کرد خدایا خودت میدونی من به
این حرفا محتاج ترم فقط میخوام بدونه چقدر دوسش داری منو ببخش خدا سپس
ادامه داد
_ کاش ما میتونستیم چشمای نگران خدا رو وقتی ازش دور میشیم ودل به غیر
او می بندیم رو ببینیم اشک در چشمای نیلوفر حلقه زد حمید نگاهی
عمیق به او انداخت وادامه داد
_ چشمای تو وقتی اشکی میشه بخاطر دلتنگی من دلم میگیره که اینهمه سال
کنارش بودم فک میکرم عاشقشم اما نفهمیدم اون چقد دلش برام تنگه
بغض گلوی حمید را گرفت یک قیقه سکوت بین اندو حاکم شد هر دو در افکار خود
غوطه میحوردند حمید نفس عمیقی کشید وبا لبخند گفت
_ دیگه بهتره بری مامانت اذیت میشه نیلوفر بی چون وچرا از ماشین
پیاده شد وجمید زیر لب به آرامی گفت:
_ مواظب خودتم باش عزیز نیلوفر سرش را خم کرد تا از شیشه حمید راببیند:
_ خدا نگهدارت عزیزم
_ خدانگهدار حانومی آنروز نیلوفر بی درنگ وارد خانه شد وبرای اولین بار
رفتن حمید را نظاره نکرد چون دلش گرفت از حرفای حمید هیچ وقت فکر نمیکرد
خدا عاشقش باشه روبه قبله در برابر پروردگارش زانو زد احساس میکرد برای
اولین بار میخواد با خدا حرف بزنه اشک بی اجازه وبی صدا از چشمانش میریخت
زیر لب زمزمه کرد
_ منو ببخش عزیزم ....منو ببحش معبودم.....من ....اگه تو منو برای گناهای ریز و
درشتم ببحشی من خودمو بحاطر بی توجهیام به تو نمیبخشم.....معذرت میخوام
اخه فک میکردم تو فقط اونایی رو که مومنن دوس داری....باورم نمیشد.....دیگه
قادر به حرف زدن نبود سرش را بر سجده گذاشت وتا مدتها گریه کرد.
ادامه دارد..............
۹۱/۰۲/۲۶
قسمت بعدی رو گذاشتی خبرم کن...
سحر268