رمان با من حرف بزن ( فصل یازدهم)
_ نیلوفر....نیلوفر....؟ نمی خوای بیدار شی مامان ؟ نیلوفر به زور چشمانش رو باز کرد برای چند لحظه نمی دانست کجاست نگاهی به اطرافش انداخت توی اتاقش بود چشمانش را مالید وبا صدای گرفته ای گفت
_ سلام مامان
_ علیک سلام
_ شماره این پسره چنده؟ نیلوفر با تعجب پرسید :
_ کدوم پسره ؟!!!!!
_ حمید دیگه؟!!! تعجب نیلوفر دو چندان شد
_ چکارش دارید ؟!!!
_ تو شماره رو بده کاریت نباشه
نیلوفر شماره را به مادر گفت ومادر بلافاصله شماره اورا گرفت نیلوفر نگران کنار مادر ایستاد بعد از چند لحظه
_ اقای کوشا؟
_ من مامان نیلوفرم
_ علیک سلام
_ ببینید من چند تا شرط دارم باید شرطام رو بشنوی اگه قبول کردی منم با ازدواجتون موافقت میکنم امشب بیا خونه ما
_ خدا حافظ دل تو دل نیلوفر نبود با نگرانی کنار تلفن نشست وبا دلواپسی پرسید:
_ جه شرطی مامان ؟
_ شب میفهمی بعد بلند شد وبه سمت اشپزخانه رفت
روادامه مطلب کلیک کنید
از بعدازظهر نگاهش به ساعت بود یک تسبیح دستش گرفته بود ومرتب صلوات میفرستاد
زیر لب با خدا نجوا میکرد
_ تمام بدیهایی که در حق خودم وتو کردم رو میدونم کمکم کن جبران کنم کمک کن این ازدواج سربگیره من هرکاری بگی میکنم خدا من بدون حمید نمیتونم زندگی کنم خواهش میکنم
لباس زیبایی پوشید سعی کرد کاملا پوشیده باشه میدونست حمید رو این چیزا حساسه
روسری صورتی رنگی پوشید وسعی کرد حجابش رو رعایت کنه نگاهی به خودش تو اینه انداخت به نظر خودش خیلی خوب بود مامانش سری بهش زد وگفت:
_ این همون لباسی نیست که من اونروز کشتمت گفتم خالت اینا میان بپوش؟
نیلوفر سکوت کرد مادر ادامه داد:
_ حالا خودت و برا این پسره بی اصل ونسب اینجوری خوشگل میکنی اونوقت خاله خودت ...
_ مامان بحث خاله نبود که من از مسعود خوشم نمیاد خوب این و می پوشیدم که مسعود درسته منو قورت میداد بس نگام میکرد خوشم نمیاد نگام کنه
_ مسعود نامحرمه اونوقت این پسره محرمه
_ نخیرم ..اونم نامحرمه اما سرشم نمیاره بالا تا نگام کنه تمام این مدتی که باهاش حرف میزدم نمیدونم به تعداد ناخونای دستم منو نگاه کرده یا نه؟....دلم میخواد امشب منو نگاه کنه لبخند گرمی روی لبهای نیلوفر نشست
_ مامان نمیدونی نگاهش چه نفوذی داره مامان دلم میخواد برات بگم اما تو ازش بدت میاد اگه میتونستم مث همیشه برات درد دل کنم راحت تر میتونستم درد این دوری رو تحمل کنم مادر اهی کشیدوگفت:
_ دختر احساساتی من عزیزکم یه روز از انتخابت پشیمون میشی من دلم میخواد تو کمترین آسیب رو ببینی کاش بابات زنده بود .....
نیلوفر سرش رو پایین انداخت اشک توی چشماش جمع شد دلش برا باباش تنگ شد صدای اذان توجه نیلوفر را جلب کرد بلند شد وبه اتاقش رفت تا نماز بخواند
*******************
ساعت نه شب بود نیلوفر از نگرانی حالت تهوع داشت هیچ چی از گلوش پایین نمیرفت
صدای زنگ در دل نیلوفر را بلرزه انداخت آیفون را برداشت
_ کیه؟ حمید صدای نیلوفر رو تشخیص داد
_ حمید هستم نیلوفر لبخندی زد وگفت:
_ بفرمایید اقا حمید نیلوفر در را باز کرد وبه طرف در رفت حمید در حالیکه گل وشیرینی ر دستش بود در آستانه در ایستاده بود با همان لبخند همیشگی خیلی به خودش رسیده بود کت وشلوار مشکی بایه پیراهن سفید
_ سلاااااااااام نیلوفر خانوم خوبید؟ نیلوفر لبخندی زد وگفت:
_ ممنون لطف دارید شما حمید لبخندی زد وگفت:
_ اجازه ورود دارم؟
_ وای ببخشید بفرمایید حمید گل وشیرینی رو روی میزگوشه حال گذاشت نیلوفر با لحن مهربانی گفت
_ چرا زحمت کشیدید حمید مثل همیشه سرش پایین بود
_ قابل شما رو نداره ... مامان تشریف دارن؟
_ چرا هستن الان میان..... شما بفرمایید بشینید نیلوفر به اشپز خانه رفت وبه مادرش گفت:
_ مامان چرا نمیای؟ مادر اخمهایش در هم بود
_ برا چی گل وشیرینی آورده مگه من گفتم بیاد خواستگاری ؟
_ مامان خواهش میکنم ول کن این حرفا رو بیا بیرون دیگه سپس مشغول
ریختن چایی شد نیلوفر که چای را ریخت مادر با اکراه از جایش بلند شد
وهمراه نیلوفر وارد حال شد حمید به احترام مادر از جایش بلند شد
_ سلام علیکم مادر با صدای گرفته ای پاسخ داد:
_ علیک سلام نیلوفر را چای را به حمید تعارف کرد
_بفرمایید حمید درحالی که سرش پایین بود فنجان چای را برداشت نیلوفر در دلش خدا خدا میکرد که او سرش را بالا بیاورد اما حمید همچنان زمین را نگاه میکرد نیلوفر به مادرش هم چای تعارف کرد
_ نمیخورم بذارش رومیز نیلوفر چای را روی میزگذاشت وکنار مادرش روبروی حمید نشست حمید همچنان سرش پایین بود نیلوفر دلخور بود حمید یه بارم نگاهش نکرده بود یه لحظه به ذهنش اومد شاید بخاطر زیبایی لباسش باشه بی هیچ کلامی به طرف اتاقش رفت وچادر نمازش رو روی سرش انداخت مادر با تعجب نیلوفر رانگاه کرد واخمهایش بیشتر در هم فرو رفت حمید سرش را بالا آورد ووقتی دید نیلوفر چادر پوشیده لبخند گرمی روی لبهاش نشست قند تو دل نیلوفر آب شد مادر متوجه نگاه های اندو شد اخمهاش رو در هم کشید واینطوری گفتگو رو آغاز کرد:
_ بهتون گفتم بیاین چون چند تا شرط دارم
_ بفرمایید؟
_ اول اینکه باید حق طلاق رو بدی به نیلوفر حمید با شنیدن این جمله جا خورد انتظارش رو نداشت اما عکس العمل نشان نداد ومتفکرانه به گلهای قالی چشم د وخت نیلوفر لبش رو گاز گرفت دوباره غول نگرانی روی دل نازک نیلوفر جا خوش کرد وپرده کدرش رو روی صورتش پهن کرد مادر ادامه داد:
_ دوم اینکه باید خونت رو بفروشی وهمین نزدیکیها یه خونه به نام نیلوفر بخری تا من بتونم هر روز بچم رو ببینم .....سوم اینکه باید همه اموالت رو مهریش کنی نیلوفر با ناراحتی گفت:
_ ماماااااان ؟ مادر بلافاصله گفت:
_ ساکت بااااااااااااااش همین که گفتم
_ اما مامان این عادلانه نیست
_ خیلی هم عادلانست ...من دارم همه زندگیم رو به اون میبیخشم نیلوفر تو همه زندگی منی اونم باید بتونه از همه زندگیش بگذره اگه اقای دکتر ادعا داره عاشقته باید بهاشم بده تو ارزشت خیلی بیشتر از ایناست خیلی ها له له میزنن تا بله رو از تو بگیرن چرا اینقد خودتو دست کم میگیری
نیلوفر لبش رو گاز گرفت با نگرانی به حمید نگاه کرد حمید با همان لبخند همیشگی در حالی که سرش پایین بود به حرفهای مادر گوش میداد
_ اما مامان............حمید سرش را بالا آورد ونگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت وحرف اورا قطع کرد
_ نیلوفر جان حق با مادرته ....نفس عمیقی کشید وگفت:
_ من حرفی ندارم خانوم ...فقط باید بدونید خونه من کوچیکه اونم جنوب تهران با پول اون خونه فقط میتونم اینجا یه خونه رهن کنم خونه رو بنام نیلوفر رهن میکنم تا مطمئن باشید قصد فریب شما رو ندارم
من تمام امکاناتی که نیلوفر برای راحتیش نیاز داشته باشه در اختیارش میذارم من اگه زندگی ساده ای دارم دلیل نیست که درآمدم کمه . حرفهای حمید به مادر آرامش میداد حمید ادامه داد من همه شرطهای شما رو میپذیرم
مادر نفس عمیقی کشید ومتفکرانه فنجان چای را از روی میز برداشت وزیر لب گفت:
_ بفرمایید چاییتونو بخورید حمید چایش را برداشت کمی سرد بود اما
برای او اهمیتی نداشت چایش را بدون قند نوشید مادر همچنان متفکرانه به فنجان چای چشم دوخته بود نیلوفر دل تو دلش نبود با دلواپسی یک نگاه به حمید میکرد ویک نگاه به مادر حمید آرام نشسته بود هیچ نگرانی در او دیده نمیشد نیلوفر توی دلش گفت :
_ خوش بحالش کاش منم مث اون بودم مادر نگاهش را به حمید انداخت
_ فکر نمیکردم به این راحتی قبول کنی گفتم حتما یه کمی باهام چونه میزنی حمید لبخندی زد وگفت:
_ دلیلی نداشتم چونه بزنم من به کاری که میکنم ایمان دارم اگه مطمئن نبودم هیچ وقت از نیلوفر خواستگاری نمیکردم من ونیلوفر همسفرای خوبی برا هم هستیم
_ همسفر؟
_ بله اگه این زندگی یه سفر باشه به اندازه عمرمون وجود یه همسفر دوس داشتنی غنیمته مادر از حرفای حمید سر در نمیاورد با لحن کلافه ای گفت
_ امیدوارم اشتباه نکرده باشم ببین اقا حمید من این دختر رو با خون دل بزرگ کردم اگه کوچکترین مشکلی براش پیش بیاد خودتو زندگیتو آتیش میزنم
نیلوفر با لحن اعتراض آمیزی گفت:
_ ماماااااااااااان؟ این چه حرفیه آخه ؟!!! حمید با لبخند گفت:
_ زندگی من نیلوفره مطمئن باشید تا زنده ام با همه وجودم براش مایه میذارم
مادر کلافه شده بود نمیتوانست حمید را عصبانی کنه حرفهای حمید او را خلع صلاح میکرد :
_ من دیگه حرفی ندارم حمید لبخند پررنگی زد ووگفت
_ خب خدا رو شکر نیلوفر با ناباوری مادر را نگاه کرد
_ قربونت برم مامان بعد اورا در آغوش گرفت ومحکم بوسید حمید دلش میخواست همه چیز را همان شب تمام کند وفرصت را غنیمت شمرد وگفت:
_ خوب مراسم باید چطور باشه؟
مادر دوباره به فکر فرو رفت او مطمئن بود این ازدواج دوامی نخواهد یافت برای همین گفت:
_ میخوام همه چیز بی سر وصدا باشه یه عقد ساده تازه باید به داداش نیلوفرم خبر بدم بیاد تهران
_ مشکلی نیست هر کاری لازمه انجام بدید میشه من فردا بیام دنبالتون برا خریدن حلقه واون چیزایی که نیلوفر لازم داره؟
مادر با تعجب پرسید:
_ فردا؟ ...چه عجله ایه حالا...
_ ادامه این وضع برام درد آره واقعا .....هرچه زودتر محرم بشیم بهتره لبخند رضایت روی لبهای نیلوفر نقش بست احساس میکرد فقط یک قدم تا رسیدن به آرزویش مانده است مادر نگاهی به نیلوفر انداخت نیلوفر تنها کسی بود که نظرش پرسیده نمیشد نیلوفر با نگاهش از مادر خواست که قبول کند ومادر با یک لبخند تصنعی پذیرفت بعد بلند شد وگفت
_ منو ببخشید من یه کم سرم درد میکنه می خوام بخوابم
حمید از جایش بلند شد حمید از جایش بلند شد وگفت :
_ خواهش میکنم منم تا چند لحظه دیگه رفع زحمت میکنم خدا نگهدارتون ومادر بی هیچ حرف دیگری اندو را تنها گذاشت نیلوفر سرش را پایین انداخت حمید زیر چشمی نگاهی به او انداخت وگفت:
_ امشب خوب بخواب که فردا کلی کار داریم
_ امشب باید تا صبح سجده شکر بجا بیارم
لبخند گرمی لبهای حمید را تصاحب کرد نیلوفرشیرینی روی میز را به حمید اشاره کرد وگفت :
_ بفرمایید شیرینی
_ ممنون حالا وقت زیاده از دست شما پذیرایی شیم
_ نترسیدی حق طلاق رو دادی به من؟
_ من نمیخوام تو رو به زور نگه دارم اگه یه زندگی بخواد خراب شه زیاد فرقی نداره حق طلاق با کی باشه
_ اما تو میخوای همه چیزتو به نام من کنی حق طلاقم میدی به من خیلی ریسک بزرگی کردی حاصل همه عمرتو داری میدی به من
حمید لبخندی زد وگفت:
_ اگه حاصل همه عمر من اون خونه واین ماشین باشه که میشم جزو زیانکاران
_ منظورت چیه یعنی اموالت بیشتر از ایناست؟
_ نه... اما اینا فقط راحتی زندگیه حاصل عمر من چیز دیگه ایه اون پیش خدا محفوظه مگه اینکه خودم نابودش کنم
_ دارم گیج میشم
_ وقت برا این حرفا زیاده فقط همینقدر بدون من زود تصمیم نمیگیرم اما وقتی تصمیم به انجام کاری بگیرم دیگه کوتاه نمیام تا اون کار انجام بشه ....خب من دیگه برم کاری نداری؟
_ نمیشه بیشتر بمونی؟ حمید لبخندی زد وگفت:
_ میخوای همین یه ذره ایمان ما رو به باد بدی؟
_ من نگات نمیکنم جملات کودکانه نیلوفر دل حمید رو پر از محبت میکرد
_ بحث نگاه نیست خانومی بهتره برم بعدا اینقدر حرف بزنم برات که کلافه شی
_ من هیچ وقت از حرف زدن با تو کلافه نمیشم
_ لطف داری شما اما من باید برم بعد بی بدون توجه به اصرار نیلوفر به سمت در رفت نیلوفر با ناراحتی اورا بدرقه کرد
_ شبه دیگه بیرون نیا نمیخوام دم در وایسی تا من برم باشه؟
_ باشه
_ آفرین دختر خوب خدا حافظ
_ خدا نگهدارت
ادامه دارد......
دوستان عزیز سلام تا امیدوارم تا اینجای قصه لذت برده باشید میخواستم یه چیزی بگم دلم میخواد از اینجا به بعد داستان یه کم متفکرانه تر بخونید هدف من احساساتی کردن شما نیست من دنبال یه زندگیم که که توی اون انسانها دچار روزمرگی نشن میخوام یه نگاه بهتر به زندگی زناشویی وکلا زندگی بندازیممیخوام با دقت مطلب رو بخونید ودریافتهای خودتون رو در قالب نظر برام بنویسید ممنون از شما
1. فرمایش حضرت ولی عصر (ع): بسیار دعا کنید برای تعجیل فرج که فرج شما در آن است.
2. این دعا سبب زیاد شدن نعمت ها است.
3. اظهار محبت قلبی است.
4. نشانه انتظار است.
5. زنده کردن امر ائمه اطهار (ع) است.
6. مایه ناراحتی شیطان لعین است.
7. نجات یافتن از فتنه های آخرالزمان است.
8. اداء قسمتی ازحقوق آن حضرت است، که اداء حق هر صاحب حقی، واجب ترین امور است.
9. تعظیم خداوند و دین خداوند است.
10. حضرت صاحب الزمان (ع) در حق او دعا می کند.
11. شفاعت آن حضرت در قیامت شامل حال او می شود.
12. شفاعت پیغمبر (ص) ان شاء الله شامل حالش می شود.
التماس دعا...یامهدی*