جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۶ ب.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل چهاردهم)
حمید با حاج منصور صحبت کرده بود که نیلوفر یه روز در میون به دفتر نشریه بره تو
کارهاشون به اونا کمک کنه نیلوفر از پیشنهاد حمید خیلی خوشحال شده بود از نوشتن
لذت میبرد واز کاراییی که مربوط به اون میشد کتابای دبیرستانش رو اورده بود میخوند
تا تو کنکور شرکت کنه اونروزم سخت مشغول مطالعه بود نگاهش به ساعت افتاد
نزدیک آمدن حمید بود کتابش رابست وکتری رو گذاشت تا چای درست کند لباسش
رو عوض کرد نگاهی به خودش انداخت از تو آینه ولبخندی به خودش تحویل داد
نگاهش دوباره رفت روی ساعت
نفس عمیقی کشید وروی مبل نشست وبا خودش ثانیه ها را میشمرد
رو ادامه مطلب کلیک کن
همه قسمتهای رمان
صدای زنگ در او را به خود آورد به سمت آیفون پرید:
_ کیه؟ صدای مردی لهجه دار از انسو طنین انداز شد
_ ببخشید شما کاغذ یا پلاستیک ندارید با قیمت خوبی میخرم
لبخند روی لبهای نیلوفر خشک شد
_ نخیر بعد گوشی رو گذاشت دوباره صدای زنگ
_ ببخشید خونتون به نظافت احتیاج نداره؟ من هر کاری باشه میکنم
_ نخیر آقا بفرمایید دوباره زننننننننگ
_ بفرمااااااااایید؟
_ ببخشید نون خشکم ندارید ؟ نیلوفر با عصبانیت گفت
_ یعنی چی آقا مسخره کردید؟ بفرماااااااا خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه
دوباره زنننننننننننگ
_ فحش ندیا نیلوفر صدای حمید از پشت ایفون که آمد لحظه ای تامل کرد
بعد زد زیر خنده
_ خیلی بدجنسی .....بیا بالا...
در را که باز کرد حمید پشت در بود
_ سلام حمید با همان لبخند همیشگی
_ سلااااام خانوم خانوما نیلوفر هنوز میخندید
_ تقلید صداتم خوبه هاااااااااااا نشناختم حمید با همان صدای تقلیدی گفت:
_ ما رو دست کم گرفتی ها نیلوفر باز خندید
_ به به چه بوهایی میاد چی پختی نیلوفر خندید وچیزی نگفت حمید وارد شد
ومانند همیشه لباس راحتی پوشید ودر همان حال پرسید
_ چه خبر از درسات اولین روز مطالعه چطور بود نیلوفر رفت توی آشپز خونه
واز چند تا قابلمه رو گذاشت رو اوپن
_ اینا حاصل مطالعاتمه حمید با کنجکاوی توی قابلمه هارو نگاه کرد وزد زیر خنده
_ دستت درد نکنه ....خسته نباشی...
نیلوفر هم خندید وبا لحن لوسی گفت
_ چیکار کنم آخه تا سرگرم درس میشدم بوی سوختگی بلند میشد
_ بلـــــــــــــه واقعا بهت افتخار میکنم
_ حمییییییید؟ به من چه اصلا تقصیر خودته زن تحصیل کرده میخوای اینم نتیجش
حمید دوباره خندید
_ الان دیگه ترکوندی دیگه بیا ازت بپرسم ببینم درسات رو خونده باشی
نیلوفر اخماش رو کشید تو هم
_ حمییییییید ؟ اذیت نکن دیگه هی این کارای خونه تمرکز ادم رو میگیره
حمید باز خندید
_ مانفهمیدیم تو درس خوندی حواست پرت شد یا غذا پختی نتونستی درس بخونی؟
نیلوفر با حالت قهر گفت:
_ چرا اذیت میکنیییییی اصلا باهات قهرم بعد رفت روی مبل نشست ودستاش
رو توی سینش حلقه کرد حمید نگاه محبت آمیزی بهش انداخت دلش غنج میرفت
یکم سربسرش بذاره اما چیزی نگفت قابلمه ها رو از رو اوپن برداشت و وایساد
جلو ظرفشویی شروع به شستن اونا کرد نیلوفر نگاهی به او انداخت اخمهاش
رفت تو هم اما غرورش اجازه نمیداد بره از دستش بگیره حمید ظرفها را که
شست نگاهی به یخچال انداخت وروی گاز را هم نگاه کرد از غذا خبری نبود
نفس عمیقی کشید ویه پاکت گوشت چرخ کرده از تو فریزر بیرون گذاشت و
چند تا سیب زمینی وشروع به پوست کندن سیبها کرد نیلوفر لبش رو گاز گرفت
دلش نمیخواست حمید از این کارا بکنه دیگه طاقت نیاورد
_ این کارا چیه میکنی آخه؟
_ فک کردم قهری؟ اشک تو چشای نیلوفر جمع شد
_ داری انتقام میگیری؟ حمید با لبخند گفت:
_ اینجوری فک میکنی؟
_ چه جوری فک کنم؟
_ هیچی هر جور جور راحتی
_ از دستم ناراحت شدی غذا رو سوزوندم؟
_ نیلوفر؟ یعنی واقعا منو نمیشناشی؟
_ میدونم این چیزا برات مهم نیست برا همین چیزی درست نکردم
_ هیچ اشکالی نداره عزیزم من اعتراض کردم؟
_ این کارت از صد تا کتک بدتره حمید خیلی جدی تو صورت نیلوفر نگاه کرد
_ به من نگاه کن .... من شاید بتونم بجای تو غذا بپزم ...اما نمیتونم بجات
مطالعه کنم نمیتونم بجات بفهمم .....نیلوفر ....هر چیزی جای خودش .....شاید
بشه سوختگی غذا رو جبران کرد اما جهل خانمان سوزه....هرچی بشریت میکشه
از جهله ....برای من از همه چی مهم تر اینه که تو علاوه بر کارای خونه دانش
وفهمتو بالا ببری تا بتونی تو قدم بعدی بهش عمل کنی ...الانم برو بشین
درستو بخون من غذا میپزم
_ من....من... باشه نیلوفر دلش میخواست بگه دلم برات تنگ شده بود
میخوام پیشم باشی اما نگفت رفت سراغ درسش اما نمیتونست بخونه بغض
گلوش رو گرفته بود حمید حال اونو میدونست اون فقط میخواست یه تلنگر به
نیلوفر بزنه تا از توی رویاهاش خارج شه هر ازچند گاهی زیر چشمی اونو میپایید
میدونست درس نمیخونه اما با صبوری به آشپزی ادامه میداد تقریبا غذا آماده بود
حمید دوتا چایی ریخت وکنار نیلوفر نشست نیلوفر سرش رو کتابش بود
_ بفرما چایی
_ نمیخورم حمید لبخندی زد وگفت:
_ خودم ریختم چایی رو نیلوفر سرش رو بالا آورد و نگاه غم انگیزی به چشم
حمید انداخت
_ دستت درد نکنه
_ نبینم غم تو چشاته نیلوفر بغض کردودوباره سرش رو پایین انداخت حس میکرد
دلش شکسته حمیدبا انگشتش چانه او را بالاآورد
_ ببینمت؟ اشکهای نیلوفر بی اراده ریخت
_ نیلوفر؟....چیه؟
_ اگه اینقدر برات مهم بود تحصیلات چرا..... گریه امونش نداد این جمله برای
حمید گران تموم شد لحظاتی به فکر فرو رفت او فهمیده بود که نیلوفر منظور
او را متوجه نشده بود دنبال جملاتی بود تا منظورش را برای او توضیح دهد نیلوفر
ادامه داد:
_ تو خجالت میکشی من زنتم نه؟ این جمله مثل پتک توی سر حمید فرود آمد
این جمله به حمید نشان داد که نیلوفر اصلا از او چیزی نمیداند واین کار حمید را
سخت میکردنفس عمیقی کشید وگفت:
_ جالبه..
_ چی جالبه؟
_ نیلوفر تو اصلا منو نمیشناسی از فردا دیگه درس نمیخونی نیلوفر با تعجب به
او نگاه کردبعد کتاب را از دست نیلوفر گرفت وگفت
_ فقط همین که کنارم هستی کافیه اینکه چقدر دلت بخواد بزرگ شی به خودت
مربوطه من دیگه دخالتی تو زندگی خصوصیت نمیکنم
_ حمیییییید؟ زندگی من تویی
_ نه من عشقتم، احساستم زندگیت نیستم ...البته همین قدرم برا من بسه
خیلی..برام عزیزی....مجبورت نمیکنم به کاری تا ازین فکرا به سرت بزنه
حمید به صورت اشکالود نیلوفر نگاهی کرد وگفت:
_ تحمل گریه هاتو ندارم میشه دیگه گریه نکنی؟نیلوفر دستش رو رو صورتش
گذاشت وزد زیر گریه هق هق بلند او جانسوز و درد آور بود
_ نیلوفر؟...بابا غلط کردن رو گذاشتن برا همین وقتا گذاشتن نیلوفر با عصبانیت گفت:
_ حمید بس کن....تو رو خدا اینقدر باحرفات اتیشم نزن
_ من چی گفتم مگه ای بابا....
_ یه جوری حرف میزنی انگار من غریبم ...فقط تویی که دلت میتپه
_ عزیز چرا خودتو ناراحت میکنی اصلا خر ما از کرگی دم نداشت ای بابا فدای سرت
نیلوفر احساس حقارت میکرد رفتار آروم حمید بیشتر اونو عذاب میداد حمید
نمیدونست تو دلش چی میگذره سعی کرد اونو آروم کنه
_ خانومم بگم معذرت میخوام دلت آروم میشه؟
_ نه ... دوباره هق هق....
_چکار کنم ...بگو چکار کنم آروم شی؟
_ منو بزن حمید خندید
_ بزنم؟ ... مگه دیوونم ناز بانویی مث تو رو بزنم
_ من میخوام منو بزنی دوباره هق هق حمید لبخند زد
_ تو چته عزیزم؟
_ چرا اینقدر خوبی تو ...چرا داد نمیزنی سرم.... چرا هر چی میگم قبول میکنی
...اعصابمو خورد کردی دیگه..... حمید خندید
_ وا عجبا از دست شما زنا....نیلوفرم بسه دیگه باشه خانومی؟
_ نه ....یعنی نمیتونم دست خودم نیست نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم
_ خب بذار اقلا من یه مصیبت بخونم این اشکا هدر نره حیفه اخه...... همینکه
میخواست شروع کنه بوی سوختگی بلند شد نیلوفر گفت
_ وای حمید سوووووووووخت ودوید تو آشپز خونه وزیر غذا رو خاموش کرد حمید
هاج واج بهش نگاه کرد
_ فک کردم زیرش رو خاموش کردم نیلوفر زد زیر خنده خنده ای بلند وکشدار
حمید با لبخند او را نگاه میکرد از جایش بلند شد وبه سمت او رفت نیلوفر از خنده
ریسه میرفت حمید از خنده او خندش گرفته بود وبا لبخند گفت:
_ چته تو امشب ....نیلوفر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیردحمید با تعجب گفت:
_ مگه میشه شما زنها رو فهمیدچند لحظه پیش داشتی های های گریه میکردی
الان داری ریسه میری نیلوفر در حالی که دلش رو گرفته بود میخندید وقادر به
تکلم نبود حمید هم گاهی از خنده های او میخندید نیلوفر بریده بریده گفت:
_ اخه.....مرد......چکارش به ...آشپزی... حمید نخواست به او بگوید که توی همه
این سالها خودش آشپزی کرده در دلش خدا را شکر کرد ودر حالی که به او نگاه
میکرد در افکار خود غوطه ور بود با خودش گفت من نباید ازش توقع داشته باشم مث
من فکر کنه ما تو دو تا فضای متفاوت بزرگ شدیم من تو شرایط سخت زیاد قرار
گرفتم اما اون....نباید باهاش مث یه فیلسوف بر خورد کنم بذار راحت باشه باید
خودش به این نتیجه برسه
نیلوفر تقریبا آرومتر شده بود وسعی کرد گوشتهایی که نسالم مونده از بقیه جدا
کنه گوشتها رو ریخت تو یه ظرف دیگه وبه حمید نگاه کرد
_ دیگه حق نداری پاتو بذاری تو آشپزخونه من حمید لبخندی زد وگفت:
_ چشم نیلوفر خندید وگفت:
_ حالت جا اومد؟ ....تا تو باشی برا من کلاس نذاری حمید برا افکار کودکانه نیلوفر
خندش گرفته بود با خودش گفت یعنی واقعا راجع به من اینجوری فک میکنی
اما دیگه این حرف رو به زبون نیاورد تصمیم گرفت دل نیلوفر رو خنک کنه نگاشو
به آسمون انداخت وبا لبخند گفت:
_ دستت درد نکنه خدا ضایعمون کردی رفتا ...حالا وقت غذا سوختن بود؟....
نیلوفر دوباره خندید
_ چکار داری به خدا ... بعد به اسمون نگاه کرد وگفت
_ دمت گرم خدا خوب حالشو جا اوردی خوشم اومد حمید با لبخند سری تکان داد
وگفت:
_ الان حالت خوب شد؟
_ اااااره چه جورم؟
_ خب خدا رو شکر.......حالا میای کنارم بشینی ؟ باهات حرف دارم
حمید روی کاناپه نشست ونیلوفر کنارش حمید به چشمان زیبای او که از گریه
سرخ شده بد خیره شد نیلوفر سرش رو پایین انداخت هیچ وقت طاقت نگاه او
رو نداشت حمید آرام گفت به من نگاه کن ببینم نیلوفر سرش رو بالا آورد
_ میدونی عاشق این چشام؟ نیلوفر گونه هاش داغ شد سرش رو پایین
انداختوحمید ادامه داد
_ تو همه دنیامی نیلوفر حس خوبی داشت وقتی حمید این حرفا رو بهش میزد
دلش میخواست زمان همونجوری متوقف شه حمید ادامه داد
_ هیچی به اندازه خودت برام مهم نیست من تو رو همینجوری که هستی میخوام
اگه بهت گفتم درس بخون فقط برا خودت بود اگه دوس نداری نخون اصلا فکر
نمیکردم این فکر بیاد تو ذهنت که من برا پز اجتماعیش اینو ازت خواستم من اگه دنبال
پز بودم تا حالا تنها نمیموندم نیلوفر بازم ساکت بود
_ میدونی نیلوفر هیچ وقت طاقت غمتو ندارم؟ طاقت گریه هاتو ندارم دلم نمیخواد
مجبورت کنم به کاری فک کنم اشتباه کردم ازت خواستم درس بخونی
نیلوفر اخمهاش رو تو هم کرد
_ حمید از این حرفا نزن
_ از کدوم حرفا
_ دلم نمیخواد به خودت بگی من اشتباه کرم من غلط کردم واز این حرفا
_ چرا ؟ خوب هر کسی ممکنه اشتباه کنه
_ اما من دوس ندارم تو از من معذرت بخوای
_ چراا ؟
_ چون ...چون ...نمیشه گفت....خوشم نمیاد ولی
_ اما من میخوام بگی نیلوفر خیلی جدی تو چشای حمید نگاه کرد
_ تو ....تو ...تو قهرمان زندگی منی.... بعد سرش رو انداخت پایین
_ نمیخوام خودتو کوچیک کنی ...من مرد ضعیف نمیخوام .....میخوام ...میخوام یه مرد
قوی دوسم داشته باشه حمید لبخند گرمی زد وگفت
_ هر چی از حرف من به ذهنت اومد بگو هرچی راجع به من فکر کردی ..همش
_ خب....ول کن این حرفا رو حمید
_ ببین عزیزجون هر مشکلی باید سر وقتش حل شه اگه نه میشه مث یه عفونت
کهنه هر چی تو دلته بریز بیرون نترس من ناراحت نمیشم
_ خب...خب من دلیل اصرار تو رو برا ادامه تحصیل نفهمیدم ...خب من که نمیخوام
برم سر کار ....راستش ..فک کردم دوس داری جلو همکارات سرت رو بالا بگیری ...
وقتی رفتی تو آشپز خونه ناراحتم کردی دلم نمیخواد کارایی که مربوط به منه تو
انجام بدی من با زنای دیگه کار ندارم من اینجوریم حس کردم میخوای منو تنبیه کنی .
..من میدونم تو ظواهر برات مهم نیست اما چرا رفتی غذا بپزی اگه مهم نیست؟
_ من میخواستم برا تو بپزم گفتم که...راستش میخواستم باور کنی که پیشرفتت
از این کارا مهمتره برام
_ اما من دوس ندارم اینجوری پیشرفت کنم ....
_ نیلوفر تعریف پیشرفت از نگاه من میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ هر چیزی که به ارتقاع فکر تو وایمان تو کمک کنه ...هر چی تو رو به خدا نزدیک
کنه تو یه زنی رسالت اول تو همسر وبچست اما نمیخوام تو همینا متوقف شی باید
فکرت رشد کنه رشد جسم ادم به چیه ؟
_ خب..غذا
_ فکربا علم رشد میکنه بهترین عبادت تفکره اما اگه تو چیزی ندونی چه جوری
میخوای فکر کنی ...ماده اولیه فکر علمه ...تو از قران چقدر میدونی احکام
دینت رو بلدی؟ از زندگی بزرگان ...از تاریخ
نیلوفر لبهاش رو جمع کرد اما ساکت موند
_ اما من واقعا نمیخوام مجبورت کنم اصلا موضوع همینجا مختومه ...باشه؟
_ باشه نیلوفر لبخند زد وگفت حالا بذار همینایی که مونده بخوریم
_ باشه نیلوفر رفت تا میز شام رو بچینه حمید تو دلش از خدا مغذرت خواست
برا اسرافی که کرده بود از خودش راضی نبود احساس سنگینی میکرد تو قلبش
تو دلش گفت بهم فرصت بده خدا من از زنها چیز زیادی نمیدونم فک کنم باید یه
چند تا کتاب راجع بهش بخونم....نگاهش به نیلوفر بود درک بعضی از افکار او برای
حمید سخت بود اما حمید با همه توانش قصد داشت تا اختلافاتشون از هر لحاظ
مدریت کنه نیلوفر لبخندی زد وگفت :
_ اقای دکتر؟ تشریف بیارید حمید لبخندی زد وپشت میز قرار گرفت به غذا نگاه
کرداصلا میل به خوردن نداشت نگاهی به نیلوفر کرد دلش شدیدا گرفته بود و
روحش پرواز میکرد تا نماز بخونه احساس عطش شدیدی تو وجودش بود به روی
خودش نیاورد نیلوفر اروم گفت
_ بسم الله دیگه بفرما حمید به آرامی لقمه ای گرفت ونیلوفر مشغول شد
اما حمید با غذا بازی میکردنیلوفر متوجه شد که او ناراحت است
_ زیادم بد نیست بخور حمید حس میکرد راحت نیست
_ میشه امشب تنها غذا بخوری؟ نیلوفر با محبت به او نگاه کرد وگفت
_ حمییییید؟
_ جانم
_ از اینکه تحملم میکنی ممنون
_ این حرفا چیه؟
_ حمید اگه زود رنجم دلیلش ...دلیلش علاقه شدیدیه که بهت دارم اصلا تحمل
شنیدن نازکتر از گل رو از تو ندارم حمید لبخند گرمی زدونیلوفر ادامه داد
_ میدونی حمید من گاهی در برابر تو احساس حقارت میکنم حمید با تعجب به
او خیره شد ولی حرف او رو قطع نکرد
_ از بس خوبی ..از بس لطیفی....از بس دقیقی....بانظم...مهربون
حمید لبخند زد وگفت
_ بسه خانومی من تا این حد نیستم
_ چرا هستی گاهی حسودیم میشه....من میفهمم ...حتی اگه غرورم نذاره
بگم...امروزم فهمیدم تا چه حدی دلت خواست منو خوشحال کنی ....حمید گاهی
این محبت خودش برام عذاب اوره حمید دقیق به او نگاه کرد
_ حمید اگه خوردنی بودی میخوردمت حمید خنده کوتاهی کرد
_ واااای چه خطرناکی تووووو واقعا میتونی منو بخوری
_ اااره چی خیال کردی...بذار ببینم....وای فک کنم خیلیم خوشمزه باشیییییی
حمید دوباره خندید
_ بهت نمیاد ولی این صورت معصوم اون دندونای سفید و مرتب این دستای لطیف
نیلوفر اخمهاش رو تو هم کشید وصداش رو خشن کرد وگفت:
_ تو هنوز چهره خون آشام منو ندیدی بعد هر دو خندیدند حمید نفس عمیقی
کشید ودوباره به او نگاه کرد نیلوفر یه لقمه براش گرفت وگفت:
_ اگه میخوای خورده نشی باید غذاتو بخوری حمید لبخند زد ولقمه را خورد
وبعد چند تا لقمه دیگه وقتی شام تموم شد حس کرد که رفتار نیلوفر تا چه حد
روی روحیه او اثر داره نگاهی به او کرد وگفت
_ نیلوفر؟
_ جون دلم؟
_ فک کنم تا چند وقت دیگه یه کتاب بنویسم
_ اوووووه چه خوب درباره چی حمید لبخندی زد وگفت
_ یه کتاب با این عنوان
زن موجودی ناشناخته
ادامه دارد.........
دوستان عزیز ببخشید باید توضیحاتی بدم خدمتتون بعضی سئوالاتی که شما مطرح
میکنید پاسخش در قسمتهای بعد اومده راستش من این داستان رو چند سال پیش
نوشتم وبا تحولات کم به نظر شما میرسونم این تغییرات کم هم با توجه به نظرات
شما وتغییر تفکرات خودم در این سالها انجام میشه بنابر این اصلا نگران انتقاد کردن از
من نباشید
میتونید همین امروز برجک منو با خاک یکسان کنید
ما بیدی نیستیم به
این بادها بلرزیم
در ضمن رومم به این زودی کم نمیشه
از دوستانی هم که منو
مورد لطف قرار میدن صمیمانه تشکر میکنم
درپایان میخوام بگم دم همتون گرم
راستی یه چیزی من چندین ساعت میشینم تایپ میکنم این رمان رو اما بعضیاتون
حال ندارین یه کلمه برام نظر بذارین میگین ما حال نداشتیم اخه این انصاااافه
کارهاشون به اونا کمک کنه نیلوفر از پیشنهاد حمید خیلی خوشحال شده بود از نوشتن
لذت میبرد واز کاراییی که مربوط به اون میشد کتابای دبیرستانش رو اورده بود میخوند
تا تو کنکور شرکت کنه اونروزم سخت مشغول مطالعه بود نگاهش به ساعت افتاد
نزدیک آمدن حمید بود کتابش رابست وکتری رو گذاشت تا چای درست کند لباسش
رو عوض کرد نگاهی به خودش انداخت از تو آینه ولبخندی به خودش تحویل داد
نگاهش دوباره رفت روی ساعت
نفس عمیقی کشید وروی مبل نشست وبا خودش ثانیه ها را میشمرد
رو ادامه مطلب کلیک کن
همه قسمتهای رمان
صدای زنگ در او را به خود آورد به سمت آیفون پرید:
_ کیه؟ صدای مردی لهجه دار از انسو طنین انداز شد
_ ببخشید شما کاغذ یا پلاستیک ندارید با قیمت خوبی میخرم
لبخند روی لبهای نیلوفر خشک شد
_ نخیر بعد گوشی رو گذاشت دوباره صدای زنگ
_ ببخشید خونتون به نظافت احتیاج نداره؟ من هر کاری باشه میکنم
_ نخیر آقا بفرمایید دوباره زننننننننگ
_ بفرمااااااااایید؟
_ ببخشید نون خشکم ندارید ؟ نیلوفر با عصبانیت گفت
_ یعنی چی آقا مسخره کردید؟ بفرماااااااا خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه
دوباره زنننننننننننگ
_ فحش ندیا نیلوفر صدای حمید از پشت ایفون که آمد لحظه ای تامل کرد
بعد زد زیر خنده
_ خیلی بدجنسی .....بیا بالا...
در را که باز کرد حمید پشت در بود
_ سلام حمید با همان لبخند همیشگی
_ سلااااام خانوم خانوما نیلوفر هنوز میخندید
_ تقلید صداتم خوبه هاااااااااااا نشناختم حمید با همان صدای تقلیدی گفت:
_ ما رو دست کم گرفتی ها نیلوفر باز خندید
_ به به چه بوهایی میاد چی پختی نیلوفر خندید وچیزی نگفت حمید وارد شد
ومانند همیشه لباس راحتی پوشید ودر همان حال پرسید
_ چه خبر از درسات اولین روز مطالعه چطور بود نیلوفر رفت توی آشپز خونه
واز چند تا قابلمه رو گذاشت رو اوپن
_ اینا حاصل مطالعاتمه حمید با کنجکاوی توی قابلمه هارو نگاه کرد وزد زیر خنده
_ دستت درد نکنه ....خسته نباشی...
نیلوفر هم خندید وبا لحن لوسی گفت
_ چیکار کنم آخه تا سرگرم درس میشدم بوی سوختگی بلند میشد
_ بلـــــــــــــه واقعا بهت افتخار میکنم
_ حمییییییید؟ به من چه اصلا تقصیر خودته زن تحصیل کرده میخوای اینم نتیجش
حمید دوباره خندید
_ الان دیگه ترکوندی دیگه بیا ازت بپرسم ببینم درسات رو خونده باشی
نیلوفر اخماش رو کشید تو هم
_ حمییییییید ؟ اذیت نکن دیگه هی این کارای خونه تمرکز ادم رو میگیره
حمید باز خندید
_ مانفهمیدیم تو درس خوندی حواست پرت شد یا غذا پختی نتونستی درس بخونی؟
نیلوفر با حالت قهر گفت:
_ چرا اذیت میکنیییییی اصلا باهات قهرم بعد رفت روی مبل نشست ودستاش
رو توی سینش حلقه کرد حمید نگاه محبت آمیزی بهش انداخت دلش غنج میرفت
یکم سربسرش بذاره اما چیزی نگفت قابلمه ها رو از رو اوپن برداشت و وایساد
جلو ظرفشویی شروع به شستن اونا کرد نیلوفر نگاهی به او انداخت اخمهاش
رفت تو هم اما غرورش اجازه نمیداد بره از دستش بگیره حمید ظرفها را که
شست نگاهی به یخچال انداخت وروی گاز را هم نگاه کرد از غذا خبری نبود
نفس عمیقی کشید ویه پاکت گوشت چرخ کرده از تو فریزر بیرون گذاشت و
چند تا سیب زمینی وشروع به پوست کندن سیبها کرد نیلوفر لبش رو گاز گرفت
دلش نمیخواست حمید از این کارا بکنه دیگه طاقت نیاورد
_ این کارا چیه میکنی آخه؟
_ فک کردم قهری؟ اشک تو چشای نیلوفر جمع شد
_ داری انتقام میگیری؟ حمید با لبخند گفت:
_ اینجوری فک میکنی؟
_ چه جوری فک کنم؟
_ هیچی هر جور جور راحتی
_ از دستم ناراحت شدی غذا رو سوزوندم؟
_ نیلوفر؟ یعنی واقعا منو نمیشناشی؟
_ میدونم این چیزا برات مهم نیست برا همین چیزی درست نکردم
_ هیچ اشکالی نداره عزیزم من اعتراض کردم؟
_ این کارت از صد تا کتک بدتره حمید خیلی جدی تو صورت نیلوفر نگاه کرد
_ به من نگاه کن .... من شاید بتونم بجای تو غذا بپزم ...اما نمیتونم بجات
مطالعه کنم نمیتونم بجات بفهمم .....نیلوفر ....هر چیزی جای خودش .....شاید
بشه سوختگی غذا رو جبران کرد اما جهل خانمان سوزه....هرچی بشریت میکشه
از جهله ....برای من از همه چی مهم تر اینه که تو علاوه بر کارای خونه دانش
وفهمتو بالا ببری تا بتونی تو قدم بعدی بهش عمل کنی ...الانم برو بشین
درستو بخون من غذا میپزم
_ من....من... باشه نیلوفر دلش میخواست بگه دلم برات تنگ شده بود
میخوام پیشم باشی اما نگفت رفت سراغ درسش اما نمیتونست بخونه بغض
گلوش رو گرفته بود حمید حال اونو میدونست اون فقط میخواست یه تلنگر به
نیلوفر بزنه تا از توی رویاهاش خارج شه هر ازچند گاهی زیر چشمی اونو میپایید
میدونست درس نمیخونه اما با صبوری به آشپزی ادامه میداد تقریبا غذا آماده بود
حمید دوتا چایی ریخت وکنار نیلوفر نشست نیلوفر سرش رو کتابش بود
_ بفرما چایی
_ نمیخورم حمید لبخندی زد وگفت:
_ خودم ریختم چایی رو نیلوفر سرش رو بالا آورد و نگاه غم انگیزی به چشم
حمید انداخت
_ دستت درد نکنه
_ نبینم غم تو چشاته نیلوفر بغض کردودوباره سرش رو پایین انداخت حس میکرد
دلش شکسته حمیدبا انگشتش چانه او را بالاآورد
_ ببینمت؟ اشکهای نیلوفر بی اراده ریخت
_ نیلوفر؟....چیه؟
_ اگه اینقدر برات مهم بود تحصیلات چرا..... گریه امونش نداد این جمله برای
حمید گران تموم شد لحظاتی به فکر فرو رفت او فهمیده بود که نیلوفر منظور
او را متوجه نشده بود دنبال جملاتی بود تا منظورش را برای او توضیح دهد نیلوفر
ادامه داد:
_ تو خجالت میکشی من زنتم نه؟ این جمله مثل پتک توی سر حمید فرود آمد
این جمله به حمید نشان داد که نیلوفر اصلا از او چیزی نمیداند واین کار حمید را
سخت میکردنفس عمیقی کشید وگفت:
_ جالبه..
_ چی جالبه؟
_ نیلوفر تو اصلا منو نمیشناسی از فردا دیگه درس نمیخونی نیلوفر با تعجب به
او نگاه کردبعد کتاب را از دست نیلوفر گرفت وگفت
_ فقط همین که کنارم هستی کافیه اینکه چقدر دلت بخواد بزرگ شی به خودت
مربوطه من دیگه دخالتی تو زندگی خصوصیت نمیکنم
_ حمیییییید؟ زندگی من تویی
_ نه من عشقتم، احساستم زندگیت نیستم ...البته همین قدرم برا من بسه
خیلی..برام عزیزی....مجبورت نمیکنم به کاری تا ازین فکرا به سرت بزنه
حمید به صورت اشکالود نیلوفر نگاهی کرد وگفت:
_ تحمل گریه هاتو ندارم میشه دیگه گریه نکنی؟نیلوفر دستش رو رو صورتش
گذاشت وزد زیر گریه هق هق بلند او جانسوز و درد آور بود
_ نیلوفر؟...بابا غلط کردن رو گذاشتن برا همین وقتا گذاشتن نیلوفر با عصبانیت گفت:
_ حمید بس کن....تو رو خدا اینقدر باحرفات اتیشم نزن
_ من چی گفتم مگه ای بابا....
_ یه جوری حرف میزنی انگار من غریبم ...فقط تویی که دلت میتپه
_ عزیز چرا خودتو ناراحت میکنی اصلا خر ما از کرگی دم نداشت ای بابا فدای سرت
نیلوفر احساس حقارت میکرد رفتار آروم حمید بیشتر اونو عذاب میداد حمید
نمیدونست تو دلش چی میگذره سعی کرد اونو آروم کنه
_ خانومم بگم معذرت میخوام دلت آروم میشه؟
_ نه ... دوباره هق هق....
_چکار کنم ...بگو چکار کنم آروم شی؟
_ منو بزن حمید خندید
_ بزنم؟ ... مگه دیوونم ناز بانویی مث تو رو بزنم
_ من میخوام منو بزنی دوباره هق هق حمید لبخند زد
_ تو چته عزیزم؟
_ چرا اینقدر خوبی تو ...چرا داد نمیزنی سرم.... چرا هر چی میگم قبول میکنی
...اعصابمو خورد کردی دیگه..... حمید خندید
_ وا عجبا از دست شما زنا....نیلوفرم بسه دیگه باشه خانومی؟
_ نه ....یعنی نمیتونم دست خودم نیست نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم
_ خب بذار اقلا من یه مصیبت بخونم این اشکا هدر نره حیفه اخه...... همینکه
میخواست شروع کنه بوی سوختگی بلند شد نیلوفر گفت
_ وای حمید سوووووووووخت ودوید تو آشپز خونه وزیر غذا رو خاموش کرد حمید
هاج واج بهش نگاه کرد
_ فک کردم زیرش رو خاموش کردم نیلوفر زد زیر خنده خنده ای بلند وکشدار
حمید با لبخند او را نگاه میکرد از جایش بلند شد وبه سمت او رفت نیلوفر از خنده
ریسه میرفت حمید از خنده او خندش گرفته بود وبا لبخند گفت:
_ چته تو امشب ....نیلوفر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیردحمید با تعجب گفت:
_ مگه میشه شما زنها رو فهمیدچند لحظه پیش داشتی های های گریه میکردی
الان داری ریسه میری نیلوفر در حالی که دلش رو گرفته بود میخندید وقادر به
تکلم نبود حمید هم گاهی از خنده های او میخندید نیلوفر بریده بریده گفت:
_ اخه.....مرد......چکارش به ...آشپزی... حمید نخواست به او بگوید که توی همه
این سالها خودش آشپزی کرده در دلش خدا را شکر کرد ودر حالی که به او نگاه
میکرد در افکار خود غوطه ور بود با خودش گفت من نباید ازش توقع داشته باشم مث
من فکر کنه ما تو دو تا فضای متفاوت بزرگ شدیم من تو شرایط سخت زیاد قرار
گرفتم اما اون....نباید باهاش مث یه فیلسوف بر خورد کنم بذار راحت باشه باید
خودش به این نتیجه برسه
نیلوفر تقریبا آرومتر شده بود وسعی کرد گوشتهایی که نسالم مونده از بقیه جدا
کنه گوشتها رو ریخت تو یه ظرف دیگه وبه حمید نگاه کرد
_ دیگه حق نداری پاتو بذاری تو آشپزخونه من حمید لبخندی زد وگفت:
_ چشم نیلوفر خندید وگفت:
_ حالت جا اومد؟ ....تا تو باشی برا من کلاس نذاری حمید برا افکار کودکانه نیلوفر
خندش گرفته بود با خودش گفت یعنی واقعا راجع به من اینجوری فک میکنی
اما دیگه این حرف رو به زبون نیاورد تصمیم گرفت دل نیلوفر رو خنک کنه نگاشو
به آسمون انداخت وبا لبخند گفت:
_ دستت درد نکنه خدا ضایعمون کردی رفتا ...حالا وقت غذا سوختن بود؟....
نیلوفر دوباره خندید
_ چکار داری به خدا ... بعد به اسمون نگاه کرد وگفت
_ دمت گرم خدا خوب حالشو جا اوردی خوشم اومد حمید با لبخند سری تکان داد
وگفت:
_ الان حالت خوب شد؟
_ اااااره چه جورم؟
_ خب خدا رو شکر.......حالا میای کنارم بشینی ؟ باهات حرف دارم
حمید روی کاناپه نشست ونیلوفر کنارش حمید به چشمان زیبای او که از گریه
سرخ شده بد خیره شد نیلوفر سرش رو پایین انداخت هیچ وقت طاقت نگاه او
رو نداشت حمید آرام گفت به من نگاه کن ببینم نیلوفر سرش رو بالا آورد
_ میدونی عاشق این چشام؟ نیلوفر گونه هاش داغ شد سرش رو پایین
انداختوحمید ادامه داد
_ تو همه دنیامی نیلوفر حس خوبی داشت وقتی حمید این حرفا رو بهش میزد
دلش میخواست زمان همونجوری متوقف شه حمید ادامه داد
_ هیچی به اندازه خودت برام مهم نیست من تو رو همینجوری که هستی میخوام
اگه بهت گفتم درس بخون فقط برا خودت بود اگه دوس نداری نخون اصلا فکر
نمیکردم این فکر بیاد تو ذهنت که من برا پز اجتماعیش اینو ازت خواستم من اگه دنبال
پز بودم تا حالا تنها نمیموندم نیلوفر بازم ساکت بود
_ میدونی نیلوفر هیچ وقت طاقت غمتو ندارم؟ طاقت گریه هاتو ندارم دلم نمیخواد
مجبورت کنم به کاری فک کنم اشتباه کردم ازت خواستم درس بخونی
نیلوفر اخمهاش رو تو هم کرد
_ حمید از این حرفا نزن
_ از کدوم حرفا
_ دلم نمیخواد به خودت بگی من اشتباه کرم من غلط کردم واز این حرفا
_ چرا ؟ خوب هر کسی ممکنه اشتباه کنه
_ اما من دوس ندارم تو از من معذرت بخوای
_ چراا ؟
_ چون ...چون ...نمیشه گفت....خوشم نمیاد ولی
_ اما من میخوام بگی نیلوفر خیلی جدی تو چشای حمید نگاه کرد
_ تو ....تو ...تو قهرمان زندگی منی.... بعد سرش رو انداخت پایین
_ نمیخوام خودتو کوچیک کنی ...من مرد ضعیف نمیخوام .....میخوام ...میخوام یه مرد
قوی دوسم داشته باشه حمید لبخند گرمی زد وگفت
_ هر چی از حرف من به ذهنت اومد بگو هرچی راجع به من فکر کردی ..همش
_ خب....ول کن این حرفا رو حمید
_ ببین عزیزجون هر مشکلی باید سر وقتش حل شه اگه نه میشه مث یه عفونت
کهنه هر چی تو دلته بریز بیرون نترس من ناراحت نمیشم
_ خب...خب من دلیل اصرار تو رو برا ادامه تحصیل نفهمیدم ...خب من که نمیخوام
برم سر کار ....راستش ..فک کردم دوس داری جلو همکارات سرت رو بالا بگیری ...
وقتی رفتی تو آشپز خونه ناراحتم کردی دلم نمیخواد کارایی که مربوط به منه تو
انجام بدی من با زنای دیگه کار ندارم من اینجوریم حس کردم میخوای منو تنبیه کنی .
..من میدونم تو ظواهر برات مهم نیست اما چرا رفتی غذا بپزی اگه مهم نیست؟
_ من میخواستم برا تو بپزم گفتم که...راستش میخواستم باور کنی که پیشرفتت
از این کارا مهمتره برام
_ اما من دوس ندارم اینجوری پیشرفت کنم ....
_ نیلوفر تعریف پیشرفت از نگاه من میدونی چیه؟
_ چیه؟
_ هر چیزی که به ارتقاع فکر تو وایمان تو کمک کنه ...هر چی تو رو به خدا نزدیک
کنه تو یه زنی رسالت اول تو همسر وبچست اما نمیخوام تو همینا متوقف شی باید
فکرت رشد کنه رشد جسم ادم به چیه ؟
_ خب..غذا
_ فکربا علم رشد میکنه بهترین عبادت تفکره اما اگه تو چیزی ندونی چه جوری
میخوای فکر کنی ...ماده اولیه فکر علمه ...تو از قران چقدر میدونی احکام
دینت رو بلدی؟ از زندگی بزرگان ...از تاریخ
نیلوفر لبهاش رو جمع کرد اما ساکت موند
_ اما من واقعا نمیخوام مجبورت کنم اصلا موضوع همینجا مختومه ...باشه؟
_ باشه نیلوفر لبخند زد وگفت حالا بذار همینایی که مونده بخوریم
_ باشه نیلوفر رفت تا میز شام رو بچینه حمید تو دلش از خدا مغذرت خواست
برا اسرافی که کرده بود از خودش راضی نبود احساس سنگینی میکرد تو قلبش
تو دلش گفت بهم فرصت بده خدا من از زنها چیز زیادی نمیدونم فک کنم باید یه
چند تا کتاب راجع بهش بخونم....نگاهش به نیلوفر بود درک بعضی از افکار او برای
حمید سخت بود اما حمید با همه توانش قصد داشت تا اختلافاتشون از هر لحاظ
مدریت کنه نیلوفر لبخندی زد وگفت :
_ اقای دکتر؟ تشریف بیارید حمید لبخندی زد وپشت میز قرار گرفت به غذا نگاه
کرداصلا میل به خوردن نداشت نگاهی به نیلوفر کرد دلش شدیدا گرفته بود و
روحش پرواز میکرد تا نماز بخونه احساس عطش شدیدی تو وجودش بود به روی
خودش نیاورد نیلوفر اروم گفت
_ بسم الله دیگه بفرما حمید به آرامی لقمه ای گرفت ونیلوفر مشغول شد
اما حمید با غذا بازی میکردنیلوفر متوجه شد که او ناراحت است
_ زیادم بد نیست بخور حمید حس میکرد راحت نیست
_ میشه امشب تنها غذا بخوری؟ نیلوفر با محبت به او نگاه کرد وگفت
_ حمییییید؟
_ جانم
_ از اینکه تحملم میکنی ممنون
_ این حرفا چیه؟
_ حمید اگه زود رنجم دلیلش ...دلیلش علاقه شدیدیه که بهت دارم اصلا تحمل
شنیدن نازکتر از گل رو از تو ندارم حمید لبخند گرمی زدونیلوفر ادامه داد
_ میدونی حمید من گاهی در برابر تو احساس حقارت میکنم حمید با تعجب به
او خیره شد ولی حرف او رو قطع نکرد
_ از بس خوبی ..از بس لطیفی....از بس دقیقی....بانظم...مهربون
حمید لبخند زد وگفت
_ بسه خانومی من تا این حد نیستم
_ چرا هستی گاهی حسودیم میشه....من میفهمم ...حتی اگه غرورم نذاره
بگم...امروزم فهمیدم تا چه حدی دلت خواست منو خوشحال کنی ....حمید گاهی
این محبت خودش برام عذاب اوره حمید دقیق به او نگاه کرد
_ حمید اگه خوردنی بودی میخوردمت حمید خنده کوتاهی کرد
_ واااای چه خطرناکی تووووو واقعا میتونی منو بخوری
_ اااره چی خیال کردی...بذار ببینم....وای فک کنم خیلیم خوشمزه باشیییییی
حمید دوباره خندید
_ بهت نمیاد ولی این صورت معصوم اون دندونای سفید و مرتب این دستای لطیف
نیلوفر اخمهاش رو تو هم کشید وصداش رو خشن کرد وگفت:
_ تو هنوز چهره خون آشام منو ندیدی بعد هر دو خندیدند حمید نفس عمیقی
کشید ودوباره به او نگاه کرد نیلوفر یه لقمه براش گرفت وگفت:
_ اگه میخوای خورده نشی باید غذاتو بخوری حمید لبخند زد ولقمه را خورد
وبعد چند تا لقمه دیگه وقتی شام تموم شد حس کرد که رفتار نیلوفر تا چه حد
روی روحیه او اثر داره نگاهی به او کرد وگفت
_ نیلوفر؟
_ جون دلم؟
_ فک کنم تا چند وقت دیگه یه کتاب بنویسم
_ اوووووه چه خوب درباره چی حمید لبخندی زد وگفت
_ یه کتاب با این عنوان
زن موجودی ناشناخته
ادامه دارد.........
دوستان عزیز ببخشید باید توضیحاتی بدم خدمتتون بعضی سئوالاتی که شما مطرح
میکنید پاسخش در قسمتهای بعد اومده راستش من این داستان رو چند سال پیش
نوشتم وبا تحولات کم به نظر شما میرسونم این تغییرات کم هم با توجه به نظرات
شما وتغییر تفکرات خودم در این سالها انجام میشه بنابر این اصلا نگران انتقاد کردن از
من نباشید


این بادها بلرزیم


مورد لطف قرار میدن صمیمانه تشکر میکنم

درپایان میخوام بگم دم همتون گرم

راستی یه چیزی من چندین ساعت میشینم تایپ میکنم این رمان رو اما بعضیاتون
حال ندارین یه کلمه برام نظر بذارین میگین ما حال نداشتیم اخه این انصاااافه

۹۱/۰۳/۱۹
الان چ حسی داری من اینجام؟
ببخش دیر میام.امتحانامه.شرمنده
نوای وبتو دارم تو گوشیم.خیلی قشنگه