شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۱ ق.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل شانزدهم)

سلام سلام ....عید همتون مبارک دقت کردین این سه روز سه تا چهره اصلی کربلا به ترتیب ایفای نقش به دنیا میان؟ این روزا اگه زرنگ باشیم کلی میتونیم کاسب شیمااا

فک کن امیرالمومنین وحضرت زهرا وپیامبر تو این روزا چقدر خوشحالن از این خاندان
کرم هرچی میخواین بگیرین برا منم دعا کنین
واما روز پاسدار وجانباز رو هم تبریک میگم جانباز اعتدالی رو فراموش نکنین هااااا
هرکی خبر نداره بره دو تا پست پایینتر رو بخونه

حالا فصل شونزدهم رمان رو در ادامه مطلب بخونید

همه قسمتهای رمان
از وقتی فهمیده بود که مادر شده یه حال دیگه ای داشت مدام به این فکر میکرد
که الان یه انسان دیگه داره تو وجودش شکل میگیره تجربه تازه ای بود حس مادر
شدن کم حرف تر شده بود احساس میکرد بزرگتر شده حمید متوجه تغییرات او بود
نگاه عمیقی به او انداخت
_ خانوم من چشه اینقد کم حرف شده؟ نیلوفر لبخند پر مهری زد وکنار او نشست
_ خوبم حمید نفس عمیقی کشید
_ عادت ندارم اینقد ساکت باشی بعد خنده کوتاهی کرد وگفت:
_ از بس شر بودی تو شیطون بلااااااااااا نیلوفر خنده کوتاهی کرد وگفت
_ دیدی؟ گفتم نا شکری نکن نگفتم؟
_ ظلمت نفسی هر دو زدند زیر خنده
_ چیه واقعا نیلوفر حس میکنم این چند روزه یکم دمغی تو خودتی
_ چیزی نیست فقط دلم میخواد مامان خوبی باشم حمید لبخند پر رنگی زد وگفت
_ اهااااااااا پس حس مادریه ..... خب چه حسی داری
_ نمیدونم ....گاهی خوشحال ...گاهی نگران ....گاهی ترسناک....گاهی فک میکنم رو ابرام
_ نیلوفر؟
_ جانم
_ نکنه بچمون بیاد تو منو یادت بره نیلوفر خندید وگفت
_ واااااااای حمیییییییید چرا این حرفو میزنی اخه میدونی که هیچ چی جای
تو رو نمیگیره
حمید این رو میدونست اما دلش میخواست نیلوفر همین جملات رو بهش بگه
گاهی حس میگرد وجودش پر از نیاز میشه
_ اخه هنوز نیومده اینقدر عوض شدی
_ حمییییییید؟ نگو تورو خدا ناراحتم نکن دیگه حمید خیلی دوستت دارم جونمی
تو دیگه از این حرفا نزن
حمید لبخند دیگری تحویلش داد
_ هنوز به مامانت نگفتی؟
_ نه!!!....روم نمیشه
_ میخوای من بگم؟
_ نه !! راستش اگه بهش بگم همش میخواد نگرانم باشه یا هی میگه بیا اینجا
زندگیم از روال عادیش خارج میشه ...حالا وقت هست بهش میگم
_ باشه...هرجور راحتی ...فقط اگه به خودت نرسی من بهش میگم هاااا باید خودت
رو تقویت کنی اون قرصایی که برات خریدم هم سر ساعت بخور باشه؟
_ چشم اقای دکترررررررر
_ چشمت بی بلا عزییییییییییزم
**************
نتیجه ازمایشات در موسسه همچنان اشتباه از اب در میامد همه از این وضع کلافه
بودند مواد اولیه تقریبا تمام شده بود یک جلسه هم اندیشی دیگر ترتیب داده شد تا
بیشتر با هم بحث کنند متخصصین هر بخش کارهای خود را مرور کردند حمید به دقت
حرفهای همه را دنبال میکرد همه چیز درست بود جز نتیجه ، یکی از اعضا تیم گفت
_ ما همه چیز رو بررسی کریم جز مواد رو مدیر موسسه گفت
_ منظورتون چیه؟
_ خب ممکنه ایراد از مواد باشه شاید مواد اثر لازم رو نداشته باشن
این جمله همه را به فکر فروبرد مدیر رو به تیم داروسازی کرد وگفت:
_ شما سلامت مواد اولیه رو تا حالا بررسی نکرده بودید؟
دکتر عضدی مسئول تیم داروسازی گفت:
_ خب مواد رو تازه خریداری کردیم از یکی از پزشکای ایرانی خارج از ایران مخفیانه
خریدیم چون ما تحریم هستیم واین مواد به راحتی در اختیارمون قرار نمیگیره
اقای مدیر نفس عمیقی کشید وگفت
_ پس بررسی کنید بعد خطاب به حمید هم گفت
_ شما هم همه نمونه ها رو بررسی کنید وهمه وسایل مورد استفاده هم چک
بشه هرچیزی که به این ازمایش مربوط میشه
بعد همه تایید کردند
*************
مشغول نوشتن یه مطلب از شهید همت بود شخصیت همت براش خیلی جذاب بود
به عکسش که نگاه میکرد ته دلش قند اب میشد کتاب زندگینامه همت به قلم
همسر را در عرض دو سه ساعت خوانده بود وبه پهنای صورتش اشک میریخت انگار
یادش رفته بود که اینجا نشریه است خانم مرادی با لبخند گفت
_ اگه قرار باشه برا هر مطلبت اینقد گریه کنی که باید بری چشم پزشکی
نیلوفر به خودش امد ولبخند زد واشکهایش را پاک کرد
_ دست خودم نیست خیلی سخته خانوم مرادی آدم همش منتظر باشه خبر
شهادت همسرش رو براش بیارن این یعنی مرگ تدریجی خیلی زجر اوره
_ خب ..اره..خیلی بده
_ من اگه حس کنم قراره یه روز حمید رو نبینم میمیرم سرش رو به اسمان گرفت وگفت
_ خدا تو خودت میدونی راست میگم خانم مرادی لبخند زد وگفت
_ حالا مگه قراره نبینیش
_ نه!!! خدا نکنه ایشالله همیشه سالم وزنده باشه
_ ایشالله ...حالا دست بجنبون دختر ...زود وقت نداریم
***************
بررسی های دقیق نشون داد که مواد اولیه ای که از اون پزشک در خارج از کشور
خریداری کرده بودند اونم با چند برابر قیمت تاریخ اعتبارشون گذشته بوده واونو در
جلد جدید جاسازی کرده بودند واین یعنی چند صد میلیون ضرر به موسسه اقای
مدیر بشدت عصبانی بود نمیدونست چطور باید این ضرر رو جبران کنه واز اون
بدتر اینکه دوباره باید مواد اولیه تهیه میکردند وممکن بود دوباره کلاه سرشون
بره برای چند روز موسسه تعطیل شد تا زمانی که مواد اولیه جدید خریداری
شود حمید خیلی ناراحت بود دلش برای اون همه وقت وهزینه میسوخت اما
چاره ای نبود سایلش را برداشت وموسسه را ترک کرد
****************
پای مصنوعیش را باز کرده بود خارش شدیدی در اون ناحیه حس میکرد مشغول
خاراندن شد
_ چییییه؟ ول کن پوستت کنده شد حمید اخمهایش را در هم کرد
_ خیلی میخاره اخه فک کنم پوستم خشک شده
نیلوفر کمی روغن زیتون اورد وگفت
_ بذار برات چربش کنم
_ نه نمیخواد خودم میزنم
_ نه!!!!! کار خودمه چه حرف گوش نکن شدی هاااااااااا حمید لبخند زد
واو به ارامی پای حمید را روغن زیتون ماساژمیداد
_ نیلوفر؟
_ بله؟
_ اگه یه روز منو از دست بدی چکار میکنی نیلوفر خشکش زد ودر چشمان
حمید خیره شد
_ منظورت چیه؟....چیزی شده؟ ....
_نه....چیزی که نشده...همینطوری پرسیدم
_ فکر حال منم باش ...از این حرفا میزنی من نگران میشم بعدا بچت عقده ای
میشه هاااا حمید زد زیر خنده
_ بعد میگن چرا امار اعتیاد میره بالا...از بس ما پدرا شما مادرا رو حرص میدیم
_ اره واقعا ...اصلا کلا آزار داری خوشت میاد منو اذیت کنی
_ ولی نیلوفر اگه من رفتم کولی بازی در نیاری هاااااااااااااا
_ وا برا چی کولی بازی در بیارم ....شهید شدن مگه ناراحتی داره
_ آ قربون خانوم خودم برم نیلوفر لیوان اب را از روی میز برداشت وپاشید تو صورت
حمید ..حمید دو تانفس شوک امیز کشید سردی اب حالش را جا اورد بعد زد زیر خنده
وبا دست اب را از صورتش پاک کرد
_ چرا همچین میکنی تو....بده میخوام ابرو داری کنی؟
_ حمیییییید؟ خواهش میکنم حتما دلت میخواد من بزنم زیر گریه حتما تا راحت شی
_ اخ گفتی ...نیلوفر اخه ندیدی چشات چه خوشکل میشن وقتی گریه میکنی
اصلا کلا خوردنی میشی نیلوفر پارچ آب را برداشت تا روی او خالی کن حمید به
علامت تسلیم دستهایش را بالا آورد
_ باشه ...باشه....تسلیم ... نریز جون مادرت
نیلوفر خندید وگفت
_ بار اخرت باشه از این حرفا میزنی ها حمید چشمکی زد وگفت
_ خیلی بدجنسیی که این لذت شدید رو ازم میگیری
_ لذت شهادت رو؟
_ نه لذت اذیت کردن تورو بعد هر دو خندیدند
*****************
حالت تهوع داشت باید میرفت نشریه حمید بالای سرش نشست
_ خب حالت بده امروز نرو نشریه
_ نه باید برم
_ مگه نمیگی تهوع داری؟
_ اره اما فک کنم تا یک ساعت دیگه بهتر شم
_
خب من الان میرم به حاج منصور میگم یه ساعت دیگه بیاد دنبالت
_ زشته حمید
_ نه بابا من وحاجی از این حرفا نداریم
_ باشه هر جور صلاح میدون حمید موهای نیلوفر را با دست از روی پیشانیش
کنار زد
_ پس من برم؟
_ برو...خدا حافظت باشه حمید لبخند محبت امیزی زد وگفت
_ خدا حافظ خودت نیلوفر هم لبخند زد حمید رفت اما چشم نیلوفر به کیف
حمید افتاد که جامانده بود کیف حمید را برداشت چادرش را پوشید از ایفون گفت:
_ حمیید؟
حمید میخواست سوار ماشین شود اما صدای نیلوفر اورا کنار ایفون کشید
_ بله؟
_ کیفت جاموند صب کن میارم بعد گوشی رو گذاشت وبه سمت در خروجی روانه
شدیک موتوری سر کوچه با کلاه ایمنی ایستاده بود
موتوری به سمت حمید حرکت کرد نیلوفر روبروی حمید ایستادوخواست تا کیف او را
بدهد وموتوری رادید به سمت حمید حرکت کرد ودستش یک اسلحه هست نیلوفر
جیغ کوتاهی زد
_ مواظب بااااااش خودش را روی حمید انداخت موتوری ایستاد وچند تیر شلیک کرد
حمید ونیلوفر با هم به زمین افتادند نیلوفر با بدنش به طور کامل بدن حمید را پوشانده
بود عده ای از صدای گلوله بیرون پریدند موتوری فرار کرد حمید گیج شده بود صدایش
به سختی از گلویش خارج شد
_ نیلوفر؟...خوبی؟ جوابی نیامد سنگینی نیلوفر نفسش را بند اورده بود سعی کرد
بنشیند نیلوفر با بدنی بی حس روی دستانش قرار گرفت حمید وحشت زده به صورت
رنگ پریده او خیره شد
_ نیلوووووووفر؟
نیلوفر به ارامی چشمانش را باز کردولبخند گرمی لبهایش را پوشاندحمید حس کرد
پاهایش خیس شده وقتی نگاه کرد دید خون همه زمین ولباس اورا گلگون کرده زبان
حمید بند امده بود
_ تو...تو ...تیر ...خوردی؟ همان لبخند زیبا وبدن بی حس نیلوفر لبهای
حمید به لرزه در امد
_ یا ابالفضل....یا اباالفضل... چرا.... چرا..... چشمان نیلوفر نیمه باز بود
_ نیلوفر چرا این کار رو کردی؟....چی شد یه دفه ....خدا چی شد یه دفه......
حمید با عجله موبایلش رو در اورد واورژانس رو گرفت وبه انها اطلاع داد مردم
کم کم دور انها جمع میشدند حمید نیلوفر را در اغوش گرفته بود ودر گوشش
زمزمه میکرد
_ طاقت بیار....تو رو خدا طاقت بیار ...نباید بری...نباید تنهام بذاری...را این کار رو
کردی....اون گلوله ها مال من بود....چرا ....اشک چشمای حمیر رو پوشانده بود
لبهای نیلوفر تکان خورد
_ حمییییید؟
_ جون دلم ...عزیزدلم؟
_ خودتو ناراحت نکن....این ارزوی من....بود ...که.....که.....فدای تو ....بشم حمید
چشماش روبست دانه های درشت اشکش روی صورت نیلوفر افتادنیلوفر بریده
بریده ادامه داد
_ باورم...باورم نمیشد....که چنین...لذتی.....تو ...این ...لحظه باشه...چه خوبه حمید...
نیلوفر چشمانش را بست ولبخند دیگری تحویل حمید داددوباره چشمانش را باز کرد
_ من ...خیلی خوشحالم...همیشه فک...فک میکردم...به هیچ دردی...نمیخورم...
حلقه اشک چشمهای نیلوفر رو افسانه ای کرده بود
_ هر ..شب ...که ..تو قران میخوندی نیمه شب....منم در اتاق بودم....پشت در....با
نجواهای تو ذوب میشدم.....یه بار....خدا رو....به اخلاص تو....قسم دادم......که اگر
شده یه هفته .....قبل تو برم....من.....من....ضعیفم حمید....طاقت دوریت ....رو
ن..نداشتم
صدای نیلوفر خیلی ضعیف شده بود حمید هق هق گریه میکرد گوشش را نزدیک
دهان او اورد تا حرفهای او را بشنود ویک نفر با گوشی موبایلش از این صحنه فیلم
میگرفت
نیلوفرادامه داد:
_ من....فدای کسی....شدم....که ...که ....همه جوونیش ..رو فدای ...اسلام کرد
....حمید....خیلی ....خیلی...ازت ..ممنونم....تو طعم زندگی....واقعی رو...به من
...چشوندی ....من ...با تو.....باتو.....یه زندگی...اسمونی ...رو...تجربه
کردم.....اخخخخخخخ....اخخخخ....حمید...اخخخخخ
_ چیه؟.....طاقت بیار ....فدات شم الان امبولانس میاد....جون من طاقت بیارنیلوفر
خدااااااااا ....خدااااااااااا.....نیلوفر ....
_ حمید...یادته...ازم خواستی ...کولی بازی در نیارم بعد خندید ...خنده ای دردناک
حمید لبخند زد
_ آره....من اونموقع نمیدونستم تو از من میزنی جلو
_ گفتم....ناشکری نکن دوباره خندید
_ نخند نیلوفر وقتی میخندی خون بیشتری ازت میره
_ دیگه...دیگه نیازی ...به این خون...ندارم......ماموریت ..من ...تموم شد......
نیلوفر دستان بی رمقش را بالا اورد واشکهای حمید را پاک کرد
_ نبینم ...داری گریه میکنی ...مرد ..مردمن ....قوی و بزرگه ...تو ...تو قهرمان زندگی
من ...هستی...یه قول ...بهم میدی؟
_ چه قولی؟....بگو عزیزم
_ هر وقت....وقتش رسید....کارت ..تو این دنیا تموم شد.....هرجا بودی ...باید منو
بیاری...پیش خودت....میدونم ...تو مقامت خیلی....بالاتر از منه
_ نه ...نه نیلوفر من..هیچی نیستم ...من یه خاک برسریم که باید ..تا ابد فقط زجر
کشیدن عزیزانم رو با چشم خودم ببینم
_ نه...من زجر نمیکشم حمیییید.........اخخخخخخ ...تو نمیدونی چه ....حالی الان...
دارم فقط برا دل ..تو ..دارم...حرف میزنم...و الا ....دلم ...میخواد....تو ی سکوت...این
لذت....لذت رو...جرعه ..جرعه بنوشم
حمید در حالی که گریه میکرد با سر حرف نیلوفر رو تایید کرد
نیلوفر نفس عمیقی کشید وبه اسمان خیره شد...حمید با وحشت گفت
_ نه....نیلوفر نه.....صب کن.... اما نیلوفر دیگر نفس نمیکشید حمید صورتش
را به لبهای نیلوفر نزدیک کرد وفهمید که دیگر گرمی نفس او را حس نمیکندبا
وحشت نبض اورا گرفت نبض نیلوفر برای همیشه خاموش شده بود ونیلوفر
حمید را در غم سنگینی تنها گذاشت حمید چشمانش را به اسمان دوخت او دیگر
هیچ نمیدید وفریاد زد
_ خدااااااااااا....خدااااااااااااااااااا دیگه کم اوردم.........ای دنیاااااااااااا تف بر تووووو
که همه عزیزانم رو از من گرفتییییییی انگار این تقدیر منه.......باید همه عزیزانم تو
اغوش خودم پر پر شن...........خدااااااااااااااا دیگه طاقت ندارم............خداااااااااا تو
رو به عظمتت....تو رو به هرکی برات ...عزیزه....دیگه تموم شه .....خدا من ....من
اعتراضی ندارم....اما...اما....دارم از درون متلاشی میشم......اخخخخخخخخخخخخخخ
نیلوفرررررر
اون گلوله ها سهم من بوووود.....چه زرنگ بودی نیلوفرم....چه جوری منو گذاشتی
تو خماری ....اخخخخخخخخ یک شبه ره صد ساله رو رفتیومن..هنوز اندر خم یک
کوچه ام
ناگهان حمید به یاد طفلی افتاد که در درون نیلوفر در حال شکل گرفتن بود ضجه های
حمید به اسمان بلند شد
_ مگه نمیخواستی مادر شیییییییی فکر منو نکردی بی وفا ...فکر اون بچه رو
میکردی...اون گلوله ها مال من بووووود ....چرا تو دخالت کردی....این عادتت بود...ت
کاری که به تو مربوط نمیشه دخالت میکردی ....یادته؟....حالا بعد تو من چه کنم؟
حالا چیکار کنم؟ فقط به فکر خودت بودی ....من هیچی...این چه دعایی بود کردی
اخه تو ..چرا اینکار رو با من کردییییی چرااااا؟
دردی عظیم در سینه اش احساس میکرد مردم سعی کردند اورا ارام کنند اما فایده ای
نداشت داغ نیلوفر کمر حمید را شکست
ادامه دارد........
هرچی بهتون میگم صبر کنید صبر نمیکنید دیگه هی میگید داستان
داره تکراری میشه چمیدونم نیلوفر ادم بدرد نخوریه از حالا به همتون بگم اعتراض وارد نیست


۹۱/۰۴/۰۳