شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۱۵ ق.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل هفدهم)
طرح تلاوت دسته جمعی قران به نیت تعجیل در فرج
این یه کار رو که میتونی برا اقامون بکنی نمیتونی؟
خودش با سبحان وخانوم سبحان رفت سراغ مادر نیلوفر گفتن این موضوع براش زجر اور
بود مادر نیلوفر از ابتدا متوجه شد که انها حامل خبر بدی هستند اما باورش نمیشد که خبر
پر پر شدن دخترش را در دانه وهم نفسش را برایش آرده باشند بعد از شنیدن خبر نزدیک
بود قالب تهی کند با مشتهای گره کرده به حمید حمله ور شد دیگر هیچ نمیفهمید با مشت
به سینه حمید میکوبید
_ بالاخرا راضی شدی؟....همین رو میخواستی نه؟.....نیلوفرم کجااااااااست ؟ دسته گلم کجااااااست
رو ادامه مطلب کلیک کن
لینک همه قسمتهای رمان
حمید محکم ایستاده بود ومادر نیلوفر با مشتهای محکمش را بر سینه او فرود
می اورد بغضی دردناک چنگالهای بی رحمش را در گلوی حمید فرو کرده بود حلقه
نازکی از اشک توی چشمش حلقه زده بود وخیال ریختن نداشت مادر را تار میدید
نفس کشیدن برایش دشوار شده بود سرش گیج میرفت واحساس میکرد گوشهایش
دیگر تاب شنیدن زخمهای مادر را ندارد حرفهای او مانند خنجری قلب حمید را پاره پاره
میکرد وحمید این زهر تلخ را با تمام وجود مینوشید وساکت بود سبحان وهمسرش
سمیه جلو دویدند سمیه سعی کرد دستهای مادر نیلوفر را بگیرد
_ شوکت خانوم ...شوکت خانوم خواهش میکنم خودتونو کنترل کنید....این یه اتفاق
بوده اقا حمید تقصیری نداشته مادر دستهایش را با شدت از دست سمیه کشید وبا
فریاد گفت:
_ ولم کن........ تو دیگه چی میگی؟ اصلا تو کی هستی؟ تو بچه منو دیده بودی؟
تو پاره تن منو دیده بودی؟ یه پارچه افتاب بود....به این ادم گفته بودم ....رویش را
به حمید انداخت وفریاد زد
_ نگفتم؟.....نگفتم نمیتونی ازش مراقبت کنی؟ ....با بچه من چیکار کردی....دختر
عزییییییزم....هق هق های بلند مادر سمیه را به گریه انداخت وحمید همچنان ایستاده بود وساکت
_ چرا حرف نمیزنیییییی چرا ساکتییییی ....بگو بهشون چقدر التماست کردم این کار
رو نکن ....یادته...از عشقت چطور حرف میزدی تو اونو دیوونه خودت کرده بودی حالا
اون فدای تو شده ...حالا خیالت راحت شد؟
سبحان خواست از حمید دفاع کند اما حمید با علامت دست جلوی حرف زدن اونو گرفت
مادر روی زمین نشست وهق هق گریست
_ عزیزکم .....باور نمیکنم نیلوفر من نمرده ...اون زندست من باید ببینمش ....من میخوام بچمو ببینم ......خدااااااااااااااااا.........
واین اغاز بی تابی های مادر نیلوفر بود
********************
خیلی زود همه اقوام نیلوفر با خبر شدند نیما وخانواده اش با هواپیما خودشان را
رساندند همه شیون وزاری راه انداخته بودند وبه حمید به چشم دشمن نگاه میکردند
در واقع انجا هیچ کس از زنده بودن حمید خوشحال نبودحمید توان گریه نداشت بغضی
سخت نه فقط گلویش را بلکه بر جانش نشسته بود او خودش را مستحق ازار های
خانواده نیلوفر میدانست انگار دلش میخواست از خودش انتقام بگیرد انتقام گلوله هایی
که نخورده بود مادر چشم دیدن حمید را نداشت تنها کسی که گاهی از او دلجویی
میکرد نیما بود نیما با اینکه حمید را زیاد نمیشناخت اما او را دوست داشت ومدام به
مادرش یاد اوری میکرد که جلوی مردم مواظب زبانش باشد
برای اخرین بار که اورا دید احساس کرد به خواب عمیقی فرورفته جلوی جنازه نیلوفر
زانو زد وبه چشمان بسته او خیره شدحلقه اتشین اشک چشمانش را میسوزاند و
میان ریختن وماندن مردد بود دلش تپشی نو را اغاز کرد ونفسش به شماره افتاد
این حال همیشگی او بود وقتی که نیلوفر را میدید دستش را به گونه رنگ پریده نیلوفر کشید صورتش را به صورتش نزدیک کردهنوز صدای فریادهای مادر نیلوفر وخاله اش
می امد واو انگار دیگر هیچ صدایی نمیشنید ارام صورت نیلوفر را بوسید در دلش
غوغایی بود اما زبانش به سقف دهنش چسبیده بود فکر اینکه این اخرین دیدار
انهاست وجودش را تا مغز استخوان میسوزاند اشکهایش ارام وبیصدا جاری شد داغ
نیلوفر به تنهایی کوهی از غم بر دلش نشانده بود وزخم های خانواده او حتی گریستن
را بر او دشوار کرده بود به خودش فشار اورد تا کلمه ای از دهانش خارج شود اما
انگار راه گلویش بسته شده بود زن مسئول غسالخانه گفت:
_ اگه میشه زودتر همه جنازه رو دیدن فقط شما موندین فکر ما هم باش خدا خیرت
بده
با شنیدن کلمه جنازه دل حمید ریخت پایین هق هق گریه او بلند شد
_ یعنی واقعا اون رفته؟ ....یعنی دیگه من نمیبینمش ...
زن سرش را پایین انداخت وزیر لب گفت:
_ خدا صبرت بده خواهرته؟ حمید سرش را روی سینه نیلوفر گذاشت وبلند بلند
گریست زن نزدیک او شد خوب نیست رو جنازه گریه کنید بلند شید لطفا اقا میدونم
عزیزتونه اما چاره ای نیست باید صبر کنید حمید هیچ کس را نداشت که زیر بازوانش
را بگیرد درد سینه اش را اماج حملات خود کرده بود
_ نیلوفر خیلی دوست دارم.....خیلی دوست دارم....اخخخخخ ....همیشه از شنیدن این
جمله به وجد میومدی عادت ندارم ببینم اروم بخوابی ....بیدار شو ....خدا.....بذار
چشماشو باز کنه ......بذار یه بار دیگه چشای قشنگشو ببینم
اشک در چمان زن جمع شد از در غسالخانه خارج شدو رو به جمع عزادار گفت:
_ یکی بیاد این اقا رو ببره ...خیلی حالش بده
نیما رفت تا او را بیاورد
*************
نیلوفر را که دفن کردند عده ای مادر نیلوفر را به خانه بردند وهمه برای صرف ناهار
ودعوت شدند به خانه مادر نیلوفر ...مادر نیلوفر دلش نمیخواست حمید کوچکترین
نقشی در مراسمهای نیلوفر داشته باشد نیما از حمید خواست که او را همراهی کند
حمید سر خاک نیلوفر نشسته بود وبه نیما گفت:
_ شما برید من بعدا میام
_ از مامانم ناراحت نشو حمید الان داغ داره نمیفهمه تو رو خدا پاشو بریم با هم
_ نمیتونم تنهاش بذارم ...نیلوفرم الان تنهاست هق هق گریه امانش نداد نیما هم با او گریست وگفت
_ دلم براش تنگ شده کاش قبل مرگش دیده بودمش
_ شما برو نیما من هستم ....اینجا من بیشتر بدرد میخورم نیما میدانست اصرار فایده ندارد پسرخاله اش مسعود به او نزدیک شد وگفت
_ نیما جان بیا بریم با بغض به حمید نگاه کرد وهیچ نگفت
_ حمید زیاد نمون خوب نیست زود بیا
_ برید به سلامت نیما که رفت اما از وزارت اطلاعات دونفر به طور ناشناس
وپنهانی مسئول امنیت او بودند بطوریکه خود حمید هم نمیدانست با رفتن نیما حمید
خودش را روی خاک انداخت وسخت گریست
***************
تمام شب را کنار قبر نیلوفر ماند وبرایش قران خواند ونماز وقتی قران میخواند به یاد او
می افتاد که سرش را بر شانه اش میگذاشت وارام کنار گوشش زمزمه میکرد
_ چه خوش است صوت قران زتو دلربا شنیدن
سعی میکرد خاطرات او را کنار بگذارد فقط قران بخواند
****************
چند روز گذشته بود وحمید دیگر به مادر نیلوفر سر نزده بود انروز رهن نامه خانه وسند ماشین را برداشت وسراغ مادر رفت:
_ من....من...همه چیز رو مهریه نیلوفر کرده بودم.....این همه اون چیزاست بعد نیلوفر مال شماست
مادر با چهره ای عبوس به اونگاه کرد
_ لازم نکرده اموالت رو به رخ من بکشی داراییت مال خودت برش دار برو
_ این دارایی من نیست مال نیلوفره
_ من ارث نمیخوام همش مال خودت ....تو فک کردی..... گریه امانش نداد
نیما کنار مادر نشست وارام گفت
_ مامان اقا حمید که چیز بدی نمیگه ..چرا خودتونو ناراحت میکنین
_ فک کرده من گشنه ارث اونم....من اون مهر رو برا این تعیین کردم تا تو پا پس
بکشی تا امروز عزادار بچم نباشم
سینه حمید درد امده بود
_ من ...من قصد جسارت نداشتم ....اما این پول الان مال من نیست ..من اجازه تصرف توش رو ندارم
_ الان اجازه داری شیش دونگش مال خودت حمید سرش رو پایین انداخت
جلورفت وجلوی پای مادر روی زمین پایین تر از اونشست سرش را در برابر او پایین انداخت
_ من....میدونم شما منو مسئول مرگ نیلوفر میدونین ....نمیخوام از خودم دفاع کنم.
اما کاش میدونستید من سالهاست تشنه اون گلوله ها بودم ...من ...اصلا نفهمیدم
چی شد من ضارب رو ندیدم من به بغل ایستاده بدم نیلوفر اونو دید و...
بغض گلوی حمید رو گرفت
_ جونم رفته...به تنهایی خودم عادت کرده بودم اصلا نمیفهمیدم گذشت زمان رو خودم
رو وقف کار کرده بودم ...کار ....کار ....کار....اما نیلوفر با اومدنش مث یه نسیم ملایم
روح تازه ای به زندگیم داد الان دیگه دلم نمیخواد به اون خونه برم ...همه جای اون
خونه اونو میبینم ...صداش تو گوشمه اون لحن ناز صداش که میگفت:
_ حمییییییید؟ بغض راه گلویش رابست واشکانش از امدگی گونه هایش روی
ریشش سر خورد
_ من.....بیش از حد دوسش داشتم...نباید بهش دل میبستم......میدونستم دلدادن
محکومه به فراقه اما....دلدادم .....مادر با بغض به حرفای او گوش میداد
_ ما خیلی خوشبخت بودیم .....من...میدونم براتون سخته اما ازتون میخوام از من
کینه نداشته باشید از وقتی یادمه این دنیا عزیزان منو یکی یکی گرفته .....دیگه دلم
جایی برا شکستن نداره شانه های حمید از گریه میلرزید ودیگر هیچ نگفت مادر
نگاه تلخی به او کرد
_ میدونم تقصیر تو نیست که نیلوفر مرده اما.....همش فک میکنم اگه با تو ازدواج
نمیکرد الان زنده بود
_ فهمیدن این چیزا به عهده خداست ....تو قران گفته هر جا که باشید مرگ شما
رو در میابه اگه عمر نیلوفر همینقدر رقم خورده باشه اون بهر حال جونش رو از
دست میداد شهادت مرگ رو جلو نمیندازه .....شهادت انتخاب بهترین نوع مرگه
....من ..نمیخوام براتون فلسفه بچینم اما ...فقط میخوام دلتون از من صاف باشه
....خواهش میکنم اگه تقصیری کردم منو ببخشید.....
مادر میدانست که تقصیر اونیست ودلش برای او میسوخت این چند روز به حدی
اورا ازار داده بود که فکرش را نمیکرد او دیگر به خانه او بیاید با شنیدن حرفهای او
لحظه ای شرمنده شد از این همه بی رحمی که نسبت به او کرده بود
_ من حلالت کردم فقط دیگه نیا اینجا ...اون مال واموالت رو هم بردار برو ببر خرج کار
خیر کن به نیت نیلوفر خودت میدونی بعد نفس عمیقی کشید وگفت
_ حالم خوش نیست میرم دراز بکشم ....خدا حافظ سپس از جایش بلند شد
وبی هیچ کلامی به اتاقش رفت نیما جلو امد ودست او را گرفت وتا از زمین بلند شود
_ خیلی مردی بقران بعد محکم او را بغل کرد
_ نیلوفرعاشقت بود حمید اینو با همه وجود حس میکردم واینکه تو چطور شیفتش
بودی همش حسودیم میشد ....اما ...اما الان خوشحالم عاشق نیستم ....فک کنم
دوست داشتن واقعا از عشق بهتر باشه
تلخی لبخند حمید کام نیما را نیز تلخ کرد
_ من اگه به عقب برگردم دوباره عاشقش میشم نیما او را خیره نگاه کرد
در حالیکه در دل میگفت راست میگن عشق ادم رو کور میکنه
*****************
وارد خانه شد خاطرات نیلوفر دوباره به سمتش هجوم اورد نگاه سردش خانه سرد
ترش را پویید اما چیزی که او را دلگرم کند نیافت روی مبل نشست وبه اشپزخانه
چشم دوخت این همان اشپزخانه ای بود که نیلوفر ورودش را به انجا ممنوع کرده
بود انگار لبخند روی لبهایش یخ زده بود احساس ضعف میکرد به طرف اتاق خودش
رفت تا شاید از هجوم افکارش در امان باشد به کتابخانه اش پناه برد تیتر کتابها را از
نظر گذراند نگاهش روی الهی نامه ایت الله حسن زاده ماندکه از بقیه کتابها جلو تر
بود برش داشت یک برگه کاغذ از لای ان به زمین افتاد کاغذ را برداشت خط نیلوفر بود :
_ الهی...میدونی اندازه همه سلولهای بدنم گناهکارم ومیدونم که بینهایت مهربونی
هستی اگه خودت امیدوارم نکرده بودی هیچ وقت روی اومدن در خونت رو نداشتم
کاش منم مث حمید بودم کاش منم به اندازه اون دوس داشتی ....دلم میخواد اینقدر
بهش خدمت کنم تا تو منو بپذیری میدونم خیلی دوسش داری من جوراباشو میشورم
تو گناهای منو وااااااای الان غذام میسوزه دوباره ...الان میرم به غذام سر بزنم
همونجا بقیه حرفامو بهت میزنم هه حسن زاده الهی نامه مینویسه منم الهی نامه
مینویسم واقعا چقد من کوچیکم نه؟ تو فقط ادمای بزرگ رو تحویل میگیری؟ اگه بخوام
دوسم داشته باشی باید دانشمند یا علامه بشم؟ وای بوی غذام بلند شد....
گرمای لبخند حمید از لبهایش به قلب دردناکش جان داد واه جانسوزش بغض در
گلویش را دردناکتر کرد سر سجاده اش نشست تا ساعتها به حرفهای نیلوفر فکر کند
************
از موسسه به او خبر داده بودند که مواد اولیه تهیه شده وادامه ازمایشات
پی گیری میشود چند تن از همکارانش دنبال او امده بودند تا عرض تسلیت بگوییند
واو را تا موسسه مشایعت کنند از ماشین پیاده شد همکارانش اورا تا دم در مشایعت
کردند صدای موتور توجه حمید را جلب کرد برگشت به سمت صدا یک موتوری با کلاه
ایمنی دستش را در کاپشنش فروبرد واسلحه اش را دراورد حمید لحظه ای خشکش
زد...... و وصدای شلیک گلوله .....
ادامه دارد.............
هر کی میخونه نظرم بذاره لطفا
۹۱/۰۴/۱۰
آنانکه در شهر نان قسمت می کنند او را لنگ نان گذاشتند...
که هر وقت لنگ هم آغوشی ماندند او را به نانی بخرند...