سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۰۰ ق.ظ
درباره رمان قسمت دوم
سلام
خب تا کجا گفتم؟
اها بعد از شهادت نیلوفر وشوکی که به حمید وارد شد حمید
مث بعضی از ما در مواجهه با این مصیبت خدا رو محکوم نکرد درد دوری از نیلوفر
اگر چه براش خیلی سخت بود اما اون میدونست دلیل هر حادثه ای رو باید در درون
خودش جستجو کنه داغ نیلوفر به کنار درد اینکه نیلوفر فدای او شده وزخم زبانهای
خونوادش همه میتونه زبان هر انسانی رو به ناشکری باز کنه که چرا من؟ من که
سالها عمرم رو وقف تو کردم خدا!!!! در واقعا کارهای خوبش اگه حجابش میشدند
واونا رو به رخ خدا می کشید شاید برا همیشه از فیض رسیدن به این مقام محروم
میشد اما حمید بعد حادثه بازم تفکر کرد برای نیلوفر گریه میکرد وسوگواری اما
همچنان تسلیم تقدیر خدا بود وسعی میکرد حال روحیش روی کارهای مهم اثر نذاره
اون فهمیده بود که هر کاری که برای رضای خدا انجام بشه مهمه هر کاری وبا جدیت
ادامه داد اما رویای شیرین کاریهای نیلوفر تنهاش نمیذاشت هر چیز کوچیکی یاد نیلوفر
رو براش تداعی میکرد اما اون باید از نیلوفر بگذره ونباید توی این رویاها متوقف بشه
شب زنده داریهاش بیشتر شده بود وارتباطش با خدا عمیق تر شد وخدا یاری خودش
رو شامل حالش کرد وقتی استقامت مثال زدنی اونو دید بله نصرت خدا همیشه بعد
از استقامت ما میرسه وحمید در یک لحظه که اخرین شب زندگیش به حساب میومد
اون حس انقطاع از همه چیز رو تجربه کرد جوری که دیگه هیچی تو دنیا اهمیتی نداره
جز خود خدا وهر چی که خدا میخواد وروزی که این حس رو تجربه کرد روزی بود که
دیگه وقت رفتنه واون ترکش کوچولو که سالها کنار رگ قلبش زندگی کرده بود رگ
حیات دنیوی او رو برید واو به دیدار محبوب شتافت
من دلم میخواست روند تبدیل عشق مجازی رو به حقیقی به تصویر بکشم نمیدونم
تا چه حد موفق شدم
البته تو زمینه زندگی حمید با نیلوفر هم حرف زیاده من تمام اون جملات رو بین اون
دو رو حساب شده انتخاب کردم واین سبک زندگی فقط وقتی محقق میشه که هر
دو یعنی زن ومرد هر دو همراه وهمدل وهمنفس باشند و فداکاری رو یاد گرفته
باشندواما چرا با من حرف بزن ؟ اول قصه نیلوفر از حمید میخواد با من حرف بزن
تا از راز درونت اگاه بشم واز معارفی که در سینت پنهان کردی وحمید ارام ارام حس
میکنه که به این گفتن نیاز داره ودلش میخواد با اون حرف بزنه وبعد یه مدت حس
میکنه این کافی نیست باید بشنوه درد این نسل رو درد نسلی که واقعا خدا رو
دوست داره اما راه واقعی رو بلد نیست واین باید یه رابطه دوطرفه باشه واینکه
در عین حال هر دوی انها به حرف زدن با قدرت بلایتناهی الله نیاز دارند خدا به همه
بنده هاش میگه با من حرف بزن وبنده از خداش انتظار داره سکوت خودش رو بشکنه
ره ما همه به هم محتاجیم وبه ارتباط با همدیگه نیاز داریم و توی همین ارتباطات هست
که رشد میکنیم
پس معتلش نکن وبا من حرف بزن
پی نوشت اول : وبلاگ دومم قانون زندگی رو فراموش نکنین لطفا وتوی بحثای قرانی ما شرکت کنید
کلیک کن ( قانون زندگی)
پی نوشت بعدی: این متن رو قبل سفرم به مشهد نوشتم وتنظیمش کردم برا امروز
تا منتشر بشه شما نظراتتون رو بذارید من اگه بتونم اونجا برم کافی نت که جواب
میدم اگرم نشد برمیگردم ان شالله جوابتونرو میدم همهتون رو بخدا میسپرم از حالا
دلم براهمتون تنگ شده
خب تا کجا گفتم؟

مث بعضی از ما در مواجهه با این مصیبت خدا رو محکوم نکرد درد دوری از نیلوفر
اگر چه براش خیلی سخت بود اما اون میدونست دلیل هر حادثه ای رو باید در درون
خودش جستجو کنه داغ نیلوفر به کنار درد اینکه نیلوفر فدای او شده وزخم زبانهای
خونوادش همه میتونه زبان هر انسانی رو به ناشکری باز کنه که چرا من؟ من که
سالها عمرم رو وقف تو کردم خدا!!!! در واقعا کارهای خوبش اگه حجابش میشدند
واونا رو به رخ خدا می کشید شاید برا همیشه از فیض رسیدن به این مقام محروم
میشد اما حمید بعد حادثه بازم تفکر کرد برای نیلوفر گریه میکرد وسوگواری اما
همچنان تسلیم تقدیر خدا بود وسعی میکرد حال روحیش روی کارهای مهم اثر نذاره
اون فهمیده بود که هر کاری که برای رضای خدا انجام بشه مهمه هر کاری وبا جدیت
ادامه داد اما رویای شیرین کاریهای نیلوفر تنهاش نمیذاشت هر چیز کوچیکی یاد نیلوفر
رو براش تداعی میکرد اما اون باید از نیلوفر بگذره ونباید توی این رویاها متوقف بشه
شب زنده داریهاش بیشتر شده بود وارتباطش با خدا عمیق تر شد وخدا یاری خودش
رو شامل حالش کرد وقتی استقامت مثال زدنی اونو دید بله نصرت خدا همیشه بعد
از استقامت ما میرسه وحمید در یک لحظه که اخرین شب زندگیش به حساب میومد
اون حس انقطاع از همه چیز رو تجربه کرد جوری که دیگه هیچی تو دنیا اهمیتی نداره
جز خود خدا وهر چی که خدا میخواد وروزی که این حس رو تجربه کرد روزی بود که
دیگه وقت رفتنه واون ترکش کوچولو که سالها کنار رگ قلبش زندگی کرده بود رگ
حیات دنیوی او رو برید واو به دیدار محبوب شتافت
من دلم میخواست روند تبدیل عشق مجازی رو به حقیقی به تصویر بکشم نمیدونم
تا چه حد موفق شدم
البته تو زمینه زندگی حمید با نیلوفر هم حرف زیاده من تمام اون جملات رو بین اون
دو رو حساب شده انتخاب کردم واین سبک زندگی فقط وقتی محقق میشه که هر
دو یعنی زن ومرد هر دو همراه وهمدل وهمنفس باشند و فداکاری رو یاد گرفته
باشندواما چرا با من حرف بزن ؟ اول قصه نیلوفر از حمید میخواد با من حرف بزن
تا از راز درونت اگاه بشم واز معارفی که در سینت پنهان کردی وحمید ارام ارام حس
میکنه که به این گفتن نیاز داره ودلش میخواد با اون حرف بزنه وبعد یه مدت حس
میکنه این کافی نیست باید بشنوه درد این نسل رو درد نسلی که واقعا خدا رو
دوست داره اما راه واقعی رو بلد نیست واین باید یه رابطه دوطرفه باشه واینکه
در عین حال هر دوی انها به حرف زدن با قدرت بلایتناهی الله نیاز دارند خدا به همه
بنده هاش میگه با من حرف بزن وبنده از خداش انتظار داره سکوت خودش رو بشکنه
ره ما همه به هم محتاجیم وبه ارتباط با همدیگه نیاز داریم و توی همین ارتباطات هست
که رشد میکنیم
پس معتلش نکن وبا من حرف بزن

پی نوشت اول : وبلاگ دومم قانون زندگی رو فراموش نکنین لطفا وتوی بحثای قرانی ما شرکت کنید
کلیک کن ( قانون زندگی)
پی نوشت بعدی: این متن رو قبل سفرم به مشهد نوشتم وتنظیمش کردم برا امروز
تا منتشر بشه شما نظراتتون رو بذارید من اگه بتونم اونجا برم کافی نت که جواب
میدم اگرم نشد برمیگردم ان شالله جوابتونرو میدم همهتون رو بخدا میسپرم از حالا
دلم براهمتون تنگ شده


۹۱/۰۵/۰۳
منتظر حضورتون هستم
التماس دعا