چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۸:۰۹ ب.ظ
آقا مرتضی سلام( قسمت اخر)
یا فاطمه شرمنده که حسینی شدن ما به بهای بی حسین شدن تو تمام شد وشرمنده ترکه بی حسین شدن تو ما را حسینی نکرد......امشب با بچه های مسجد رفتیم تو خیابونای شهر چاووشی خوندن و اول محرم رو اعلام کردن همش با خودم زمزمه میکردم باز این چه شورش است که در خلق عالم است ....دلم هوای نجف رو کرده حسابی نمیدونم ربطش چیه
***********************************************************************************
آقامرتضی چه وقتهایی مینوشت؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم، دو اتاق بود و پنج نفر آدم. نمیدانم چهطور مینوشت. برایم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمیکرد باید اتاق دیگری داشته باشد. خودش را طوری تربیت کرده که میتوانست در همان شلوغی و سر و صدا و بیجایی. پشت میز غذاخوری بنشیند و بنویسد. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شبها که از سر کار میآمد. دوساعتی میخوابید و بعد بلند میشد و به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم یک ساعتی میخوابید و بعد به سر کار میرفت.
از احوال خودتان و آقامرتضی در روزهای نزدیک شهادتشان بگویید.
من هم ایشان را نمیشناختم. اصلا این تصور را نداشتم که وقتی برای فیلمبرداریبه فکه میروند، شهید بشوند. من آثار شهادت را در ایشان کشف نمیکردم. روزهای آخر، وقتی به فکه رفتند و کار نیمه تمام ماند و برگشتند، گفتند "دو سه روز دیگر باید برگردم فکه." در این چند روز ایشان را خیلی اندوهگین دیدم. مرتب سوال میکردم "چرا اینقدر گرفته و ناراحتی؟" ولی در ذهنم هیچ ارتباطی برقرار نمیشد که اتفاقی افتاده که دوباره دارند برمیگردند. ولی الان که به آن چند روز نگاه میکنم، کاملا مطمئن میشوم که میدانستند. اخرین صحبتهای ما در آن یکی دو روز آخر درباره قراری برای روزهای بعد بود. من گفتم این کار را بعد از آمدن شما هم میشود انجام داد انشاءالله. اما ایشان یک دفعه سرشان را برگرداندند و دیگر حرفی بین ما رد و بدل نشد. الان که به آن تصاویر نگاه میکنم، میبینم بدون تردید از شهادت خودش اطلاع داشت. همان اواخر وقتی پیشنهادی به ایشان دادم، گفتند
حدود ظهر جمعه بیستم فروردینماه، مرتضی در فکه رفت روی مین. صبح شنبه پدر و مادرم آمدند. صبح زود بود. به من گفتند تاریک و روشن صبح بود؛ روزهای اول بهار که آرامش خاصی داشت. حالتی میان خواب و بیداری بود؛ مثل همان وقت طبیعت. بچهها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این بود که اصلا چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است. بچهها که رفتند، پدر و مادرم آرامآرام سرحرف را باز کردند و من باخبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. ولی نمیدانم چه حالتی بود. فقط این اتفاق را، در آن ساعت طبیعت، خیلی روحانی میدیدم. این وضع همیشه برایم عجیب بود که چهطور است عکسها همیشه میمانند و انگار زمان بر آنها نمیگذرد. در آن لحظهها این توهم جاودانگی در عکس و تصویر برایم شکست. آن موقع یک دفعه حس کردم که اینها چهقدر واقعیت ندارند و مرتضی چهقدر "هست." جایی که در آن بودم انگار زیر و رو شد. گویی در دنیای دیگری بودم. چیزهایی که در اطرافم بود و به طور عینی میدیدم محو و ناپیدا میشد و انگار وجود خارجی نداشت. هیچ چیز نبود. ولی مرتضی بود. آن روز به دنبال تک تک بچهها به مدرسهشان رفتم، چون خیلی زود پرچمها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم میآمد. نمیخواستم قبل از این که بچهها باخبر بشوند. پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضی آنقدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر میکردم همهی چیزهای دیگر توهم است و اسیر آن توهم است. به بچهها گفتم "بابا هست، ولی ما او را نمیبینیم." سنگینی اش هست ولی شکرش بیشتر است،خیلی سنگین بود،ولی انگار چشمم فورا روی یک چیز دیگر باز شد که خیلی زیبا بود، سیال بود. مثل همان خواب و بیداری و مثل همان وقت طبیعت، خود مرتضی خیلی کمک کرد تا با این اتفاق برخورد درستی داشته باشم. تا الانآن هم وجود مرتضی را واقعیتر از وجود خودمان میبینیم.
بچهها چه می گویند؟ آیا آقا مر تضی را در خواب می بینند؟
گاهی چیزهایی می گویند. بخصوص پسرم آن هم مثل پدرش آدم توداری است. شاید عنوان بزرگمرد کوچک برای او عنوان مناسبی باشد. البته من هم خیلی پی گیر نمی شوم ولی می دانم ارتباط خودشان را داشته اند.
آثار منتشر نشده ای از آقا مرتضی در دست دارید؟
بله تعدادی داستان کوتاه است که به تحوی به موضوع اسارت آدمی که در خودش گرفتار است می پردازد. نوشتههایی هم بین شعر و نثر دارد. درگیری ذهنی مرتضی در آن نوشتهها اسارت و گمگشتگی انسان است. این موضوع را خیلی زیبا شاعرانه و عمیق بیان کرده است.
آقا مر تضی چه وقتهایی می نو شت؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم دو اتاق بود و پنج نفر آدم. نمی دانم چطور می نو شت. برایم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمی کرد باید اتاق دیگری داشته باشد. خودش را طوری تربیت کرده بود که می توانست در همان شلوغی و سر و صدا و بی جایی پشت میز غذا خوری بنشیند و بنویسد. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شبها که از سر کار می آمد دو ساعتی می خوابید و بعد بلند می شد به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم یک ساعتی می خوابید و بعد به سر کارمی رفت. یکی از کلمههایی ویژه آقا مرتضی "جاودانگی " است... در آثارش هر وقت درباره شهدا سخنی هست سخن از جاودانگی هم هست. شهدا را منشاء این حیات می دانست و با تکیه به آیات و روایات حیات جاودانه برای شهدا قایل بود.
از سفرهای آقا مرتضی بگویید.
به غیر از دو سفر حج سفرهایی به پاکستان و باکو هم داشته اند.
قبل از انقلاب هم مسافرتی به خارج کشور داشت؟
بله بعد از ازدواجمان برای دیدار برادرهای ایشان که در امریکا بودند به آنجا رفتیم.
و بعد از شهادت ایشان...؟
بعد از شهادت ایشان نسبت جدیدی بین ما برقرار شد. مرتضی خودش در یکی از مقالههایی که بعد از رحلت حضرت امام نوشت، جملهای دارد نزدیک به این مضمون "ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانهی ما افتاده است." دقیقا من چنین سنگینیای را احساس میکنم. پیش از این دستم را گرفته بود و مرا به بهشت میبرد؛ نه به زور، میل باطنی هم بود. من سنگینی بار را خیلی احساس نمیکردم. مثل یک تولد دوباره. خیلی خدا را شکر میکنم. چه موهبتی بالاتر از این برای انسان هست که هم فرصت زندگی عینی با انسانی که قبلهی همهی خواستههایش است و هرچه از زندگی میخواهد در او میبیند داشته باشد، و هم فرصت تامل و تفکر در وجود این انسان و زندگی را پیدا کند. مرتضی میگوید "شهدا از دست نمیروند. بلکه به دست میآیند." برای همه این فرصت نیست که این به دست آمدن را تجربه و حس کنند. حالا من نمیدانم چهقدر در این مسیر هستم و آن را با این بار سنگین طی میکنم. یعنی من مرتضی را بار دیگر به دست آوردهام و خیلی شاکر هستم.
***********************************************************************************
آقامرتضی چه وقتهایی مینوشت؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم، دو اتاق بود و پنج نفر آدم. نمیدانم چهطور مینوشت. برایم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمیکرد باید اتاق دیگری داشته باشد. خودش را طوری تربیت کرده که میتوانست در همان شلوغی و سر و صدا و بیجایی. پشت میز غذاخوری بنشیند و بنویسد. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شبها که از سر کار میآمد. دوساعتی میخوابید و بعد بلند میشد و به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم یک ساعتی میخوابید و بعد به سر کار میرفت.
از احوال خودتان و آقامرتضی در روزهای نزدیک شهادتشان بگویید.
من هم ایشان را نمیشناختم. اصلا این تصور را نداشتم که وقتی برای فیلمبرداریبه فکه میروند، شهید بشوند. من آثار شهادت را در ایشان کشف نمیکردم. روزهای آخر، وقتی به فکه رفتند و کار نیمه تمام ماند و برگشتند، گفتند "دو سه روز دیگر باید برگردم فکه." در این چند روز ایشان را خیلی اندوهگین دیدم. مرتب سوال میکردم "چرا اینقدر گرفته و ناراحتی؟" ولی در ذهنم هیچ ارتباطی برقرار نمیشد که اتفاقی افتاده که دوباره دارند برمیگردند. ولی الان که به آن چند روز نگاه میکنم، کاملا مطمئن میشوم که میدانستند. اخرین صحبتهای ما در آن یکی دو روز آخر درباره قراری برای روزهای بعد بود. من گفتم این کار را بعد از آمدن شما هم میشود انجام داد انشاءالله. اما ایشان یک دفعه سرشان را برگرداندند و دیگر حرفی بین ما رد و بدل نشد. الان که به آن تصاویر نگاه میکنم، میبینم بدون تردید از شهادت خودش اطلاع داشت. همان اواخر وقتی پیشنهادی به ایشان دادم، گفتند
ادامه مطلب خیلی قشنگه ![](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/3.gif)
بسیار مهم : از اول محرم تا اربعین چهل روزه یه طرح رو برا ظهور امام زمون شروع کنید اونم اینه که هر شب دعای فرج رو بخونیم همه ( الهی عظم البلا) هر کی خواست تو ثوابش شریک باشه این موضوع رو تو وبش بذاره تا این طرح گسترش پیدا کنه .... علی یارتون
وقتی خبر شهادت آقامرتضی را به شما دادند...؟ ![](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/3.gif)
بسیار مهم : از اول محرم تا اربعین چهل روزه یه طرح رو برا ظهور امام زمون شروع کنید اونم اینه که هر شب دعای فرج رو بخونیم همه ( الهی عظم البلا) هر کی خواست تو ثوابش شریک باشه این موضوع رو تو وبش بذاره تا این طرح گسترش پیدا کنه .... علی یارتون
![](http://mihanblog.com/public/public/rte/images_new/smiles/53.gif)
حدود ظهر جمعه بیستم فروردینماه، مرتضی در فکه رفت روی مین. صبح شنبه پدر و مادرم آمدند. صبح زود بود. به من گفتند تاریک و روشن صبح بود؛ روزهای اول بهار که آرامش خاصی داشت. حالتی میان خواب و بیداری بود؛ مثل همان وقت طبیعت. بچهها را با آرامش بیدار کردم و به مدرسه فرستادم. مثل این بود که اصلا چنین حرفی به گوشم نخورده که مرتضی زخمی شده است. بچهها که رفتند، پدر و مادرم آرامآرام سرحرف را باز کردند و من باخبر شدم که دیگر مرتضی را ندارم. ولی نمیدانم چه حالتی بود. فقط این اتفاق را، در آن ساعت طبیعت، خیلی روحانی میدیدم. این وضع همیشه برایم عجیب بود که چهطور است عکسها همیشه میمانند و انگار زمان بر آنها نمیگذرد. در آن لحظهها این توهم جاودانگی در عکس و تصویر برایم شکست. آن موقع یک دفعه حس کردم که اینها چهقدر واقعیت ندارند و مرتضی چهقدر "هست." جایی که در آن بودم انگار زیر و رو شد. گویی در دنیای دیگری بودم. چیزهایی که در اطرافم بود و به طور عینی میدیدم محو و ناپیدا میشد و انگار وجود خارجی نداشت. هیچ چیز نبود. ولی مرتضی بود. آن روز به دنبال تک تک بچهها به مدرسهشان رفتم، چون خیلی زود پرچمها و پلاکاردها جلو خانه نصب شد. صدای قرآن هم میآمد. نمیخواستم قبل از این که بچهها باخبر بشوند. پایشان به خانه برسد. در راه با آنان حرف زدم. وجود مرتضی آنقدر برایم عینی و حقیقی بود که فکر میکردم همهی چیزهای دیگر توهم است و اسیر آن توهم است. به بچهها گفتم "بابا هست، ولی ما او را نمیبینیم." سنگینی اش هست ولی شکرش بیشتر است،خیلی سنگین بود،ولی انگار چشمم فورا روی یک چیز دیگر باز شد که خیلی زیبا بود، سیال بود. مثل همان خواب و بیداری و مثل همان وقت طبیعت، خود مرتضی خیلی کمک کرد تا با این اتفاق برخورد درستی داشته باشم. تا الانآن هم وجود مرتضی را واقعیتر از وجود خودمان میبینیم.
بچهها چه می گویند؟ آیا آقا مر تضی را در خواب می بینند؟
گاهی چیزهایی می گویند. بخصوص پسرم آن هم مثل پدرش آدم توداری است. شاید عنوان بزرگمرد کوچک برای او عنوان مناسبی باشد. البته من هم خیلی پی گیر نمی شوم ولی می دانم ارتباط خودشان را داشته اند.
آثار منتشر نشده ای از آقا مرتضی در دست دارید؟
بله تعدادی داستان کوتاه است که به تحوی به موضوع اسارت آدمی که در خودش گرفتار است می پردازد. نوشتههایی هم بین شعر و نثر دارد. درگیری ذهنی مرتضی در آن نوشتهها اسارت و گمگشتگی انسان است. این موضوع را خیلی زیبا شاعرانه و عمیق بیان کرده است.
آقا مر تضی چه وقتهایی می نو شت؟
در همان آپارتمان هفتاد و پنج متری که در قلهک داشتیم دو اتاق بود و پنج نفر آدم. نمی دانم چطور می نو شت. برایم عجیب بود. هیچ وقت فکر نمی کرد باید اتاق دیگری داشته باشد. خودش را طوری تربیت کرده بود که می توانست در همان شلوغی و سر و صدا و بی جایی پشت میز غذا خوری بنشیند و بنویسد. حتی میز خاصی برای کار نداشت. شبها که از سر کار می آمد دو ساعتی می خوابید و بعد بلند می شد به نماز شب و مناجات و نوشتن. همه با هم بود تا صبح. صبح هم یک ساعتی می خوابید و بعد به سر کارمی رفت. یکی از کلمههایی ویژه آقا مرتضی "جاودانگی " است... در آثارش هر وقت درباره شهدا سخنی هست سخن از جاودانگی هم هست. شهدا را منشاء این حیات می دانست و با تکیه به آیات و روایات حیات جاودانه برای شهدا قایل بود.
از سفرهای آقا مرتضی بگویید.
به غیر از دو سفر حج سفرهایی به پاکستان و باکو هم داشته اند.
قبل از انقلاب هم مسافرتی به خارج کشور داشت؟
بله بعد از ازدواجمان برای دیدار برادرهای ایشان که در امریکا بودند به آنجا رفتیم.
و بعد از شهادت ایشان...؟
بعد از شهادت ایشان نسبت جدیدی بین ما برقرار شد. مرتضی خودش در یکی از مقالههایی که بعد از رحلت حضرت امام نوشت، جملهای دارد نزدیک به این مضمون "ایشان از دنیا رفتند و حالا بار تکلیف بر شانهی ما افتاده است." دقیقا من چنین سنگینیای را احساس میکنم. پیش از این دستم را گرفته بود و مرا به بهشت میبرد؛ نه به زور، میل باطنی هم بود. من سنگینی بار را خیلی احساس نمیکردم. مثل یک تولد دوباره. خیلی خدا را شکر میکنم. چه موهبتی بالاتر از این برای انسان هست که هم فرصت زندگی عینی با انسانی که قبلهی همهی خواستههایش است و هرچه از زندگی میخواهد در او میبیند داشته باشد، و هم فرصت تامل و تفکر در وجود این انسان و زندگی را پیدا کند. مرتضی میگوید "شهدا از دست نمیروند. بلکه به دست میآیند." برای همه این فرصت نیست که این به دست آمدن را تجربه و حس کنند. حالا من نمیدانم چهقدر در این مسیر هستم و آن را با این بار سنگین طی میکنم. یعنی من مرتضی را بار دیگر به دست آوردهام و خیلی شاکر هستم.
پایان
۹۱/۰۸/۲۴
مطمین باشد ما هم مانند شما و ای بسا بیشتر از بابت اون عکسها ناراحت و متاسفیم ولی اجازه بدید این عکس باشه چون هم مبنای پست منه و هم اینکه خود مخاطب هم حس تلخی بهش دست میده و باعث میشه بشناسن این نوع تفکراتو
بازم ازتون پوزش میخوام