پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۶ ق.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل سیزدهم)
قبل از اینکه رمان رو شروع کنم میخوام چند جمله از امامون بگم اونشب تب شدیدی
داشتم بردنم دکتر کوچولو بودم مامان وبابام گریه میکردن بهشون گفتم مامان من خوبم
گریه نکنین مامان بهم گفت برا تو که گریه نمیکنم امام حالشون خوب نیست خدا
کنه....گریه امونش نداد تو تب میسوختم گریه مامان منو گریه انداخت تو عالم
بچگی از خدا خواستم امام خوب شه اما.... یادمه تا چهل روز برنامه کودک نذاشتن
مامانم همه اونچهل روز گریه میکرد ومنم کنارش گریه میکردم بابام حالش گرفته
بود الان حسشون رو میفهمم یادمه وقتی قرار شد آقا سید علی رهبرمون بشه
مامانم خیلی خوشحال شد بابام سجده شکر گذاشت
امام عزیزم رفتنت همه عالم رو در غم فروبرد برامون دعا کن دعا کن سر بیعتمون
با اقاسید علی بمونیم ومقدمه ساز ظهور باشیم انشاءالله
ختم دسته جمعی قران به نیت ظهور مولامون
قسمت سیزدهم رمان رو در ادامه مطلب بخونید
همه قسمتهای رمان