پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۶ ق.ظ
رمان با من حرف بزن ( فصل سیزدهم)
قبل از اینکه رمان رو شروع کنم میخوام چند جمله از امامون بگم اونشب تب شدیدی
داشتم بردنم دکتر کوچولو بودم مامان وبابام گریه میکردن بهشون گفتم مامان من خوبم
گریه نکنین مامان بهم گفت برا تو که گریه نمیکنم امام حالشون خوب نیست خدا
کنه....گریه امونش نداد تو تب میسوختم گریه مامان منو گریه انداخت تو عالم
بچگی از خدا خواستم امام خوب شه اما.... یادمه تا چهل روز برنامه کودک نذاشتن
مامانم همه اونچهل روز گریه میکرد ومنم کنارش گریه میکردم بابام حالش گرفته
بود الان حسشون رو میفهمم یادمه وقتی قرار شد آقا سید علی رهبرمون بشه
مامانم خیلی خوشحال شد بابام سجده شکر گذاشت
امام عزیزم رفتنت همه عالم رو در غم فروبرد برامون دعا کن دعا کن سر بیعتمون
با اقاسید علی بمونیم ومقدمه ساز ظهور باشیم انشاءالله
ختم دسته جمعی قران به نیت ظهور مولامون
قسمت سیزدهم رمان رو در ادامه مطلب بخونید
همه قسمتهای رمان
خانه انها یه آپارتمان کوچیک هفتاد متری بود که دو تا اتاق کوچیک داشت یک اتاق که
به خواب اختصاص داشت ودیگری که اتاق کار حمید بود مادر نیلوفر وسایلی را به
عنوان جهاز به انها داد که حمید با آنها راحت نبود. تابلوها وظروف قیمتی ، مبلمان
گرانقیمت مجسمه های متنوع وقیمتی ، ظاهر خانه بسیار زیبا بود اما حمید دلش
برای خانه ساده خودش در جنوب تهران تنگ شده بود اما نیلوفر به این فضاها عادت
داشت .
حمید بخاطر مادر نیلوفر سعی میکرد این وضع را تحمل کنه وخیلی راسخ تلاش میکرد
پایبند به قولهایی که به مادر نیلوفر داده بود باشد .
نیلوفر چشماش رو باز کرد ومتوجه شد حمید نیست نگران از جا پرید واز اتاق
خارج شد حمید پشت میز توی آشپزخانه نشسته بود در حالیکه صبحانه را روی
میز چیده بود لبخند گرمی روی لبهای نیلوفر نشست هنوز باورش نمیشد که به
آرزوش رسیده حمید غرق در افکار خودش بود ومتوجه نیلوفر نشد نیلوفر ارام
رفت تا دست وروشو بشوره کمی به خودش رسید ودوباره وارد حال شد اینبار
حمید متوجه او شد:
_ سلاااااااام خانوم خانوما ...صبحت بخیر
_ سلام ....صبح شما هم بخیر حمید بلند شد تا چای بریزد نیلوفر سعی کرد
جلوی او را بگیرد
_ بذار خودم میریزم حمید با لحن آمرانه ای گفت :
_ لطفا تشریف ببرید بشینید .امروز اولین روز زندگیه مشترکمونه امروز مهمون
منی اما بعد این دیگه نیستم کمکت کنم
نیلوفر اخمهایش را درهم کشید
_ منظورت چیه که نیستی؟
_ خوبا میرم دانشگاه عصرا مطب وشبا گاهی شیفتمه تو بیمارستان تازه کارای
تحقیقاتیمم هست اما سعی میکنم همه اوقات دیگمو فقط با تو باشم
نیلوفر خنده کوتاهی کرد وگفت:
_ منظورت کدوم وقت دیگست همش شد کار که؟
_ چه کنم عزیز دلم من که از اول بهت گفتم قربونت برم نیلوفر نفس عمیقی
کشید وگفت:
_ همین اندازه هم که باهمیم غنیمته ... حالا ول کن این حرفا رو حوصلشو ندارم
_ شدیدا موافقم حمید نگاه عمیقی به او انداخت هر بار که اورا میدید با خودش
میگفت چقدر زیباست نیلوفر ناخنش را روی بخار چای گرفته بود وبا آن بازی میکرد
نگاهی به میز صبحانه انداخت وگفت:
_ اینا رو گذاشتی تا نگاشون کنیم؟ حمید لبخندی زد وگفت:
_ پس چی ؟ حتما میخوای بخوریشون؟ .. هردو زدند زیر خنده بعد حمید ادامه داد:
_ اگه ا لان بخوریشون فردا نداریم نگاه کنیم هاااااا نیلوفر خندید وحمید ادامه داد:
_ بفرما خانومی شروع کن
بعد از مدتها نیلوفر احساس گرسنگی میکرد گاهی به حمید نگاه میکرد سعی میکرد باور
کند که همه چیز تموم شده است
***************
با زحمت زیاد توانسته بود چند روزی مرخصی بگیرد تا به قولش عمل کند ونیلوفر
را به مسافرت ببرد هر دو به تفاهم رسیدند که زندگیشان را با حرم امام رضا
شروع کنند برای همین خیلی زود عازم سفر شدند
***************
یه اتاق نزدیک حرم گرفته بودند اتاق جمع وجور راحتی بود حمید بی قرار بود تا
زودتر به حرم برود اما نیلوفر عجله ای نداشت خیلی آرام کارهایش را انجام میداد
حمید لب تخت نشسته بود ورفتار اونو زیر نظر داشت او با آرامش زیر لب شعری را
زمزمه میکرد ومانتو ش رو اتو میزد. حمید به ساعتش نگاهی کرد لبخند گرمی زد
وجلوی نیلوفر روی زمین نشست :
_ بده من اتو میکنم تو برو به بقیه کارا ت برس
_ مگه بلدی؟
_ دست شما درد نکنه ...ما رو دست کم گرفتی هاااااا پس تموم این سالها کی برام
لباسمو اتو میکرد نیلوفر شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
_ نه ..نمیخوام تو لباسامو اتو کنی خوشم نمیاد مرد خونم از این کارا بکنه حمید لبخند
محبت آمیزی به او زد وگفت:
_ حرف گوش کن دختر خوب به نماز نمیرسیم هااااا بعد اتو را از دست او گرفت
نیلوفر مقاومت نکرد ورفت تا وضو بگیرد حمید خیلی زود مانتوی او را اتو زد اما
نیلوفر هنوز نیومده بود
_ ای خدااااااااااا ... فک کنم به نماز نرسیم ...نیلوفر خانوووووم؟ نیلوفر با لبخند
بیرون آمد ودر حالی که با حوله دست وصورتش را خشک میکرد با ناز گفت:
_ حمیییییید؟ ااااا.....چرا دستپاچم میکنییییی اخه؟ حمید زد زیر خنده نیلوفر پرسید:
_
چیه چرا میخندی؟
_ هیچی عزیزم ..شما خودشو ناراحت نکن.....راحت باش عزیزم
نیلوفر چادرش رو از چمدان در آورد وپوشید ورو به حمید گفت:
_ بهم میااااااد؟ حمید با اشتیاق گفت:
_ او اوه چه بهت میااااد .... از جاش بلند شد وبه طرف نیلوفر رفت
_ الکی نگی هاااااااا واقعا بهم میاد؟
_ واقعا میگم نیلوفر ..خیلی با وقار شدی....خانوم شدی بعد با محبت دستاشو
رو گرفت وگفت
_ خیلی خاطرتو میخوام خانوم کوچولو گونه های نیلوفر سرخ شد حرفای
حمید تا عمق جونش نفوذ میکرد
_ دوس داری همیشه چادر بپوشم؟
_ من مجبورت نمیکنم اگه خودت سختت نیست بپوش نیلوفر با شوق تو
چشمای حمید خیره شد وگفت:
_ دلم میخواد خودت ازم بخوای حمید لبخند زد وصورتش رو نزدیک او آورد
وزمزمه کرد
_ میشه همیشه چادر بپوشی؟......دلم میخواد اینجوری ببینمت نیلوفر لبخندی زد وگفت:
_ چشم
_ فدای چشمت ..... خب بریم حالا؟....
_ بریم
****************
حس خوبی داشت همیشه امام رضا رو دوس داشت اما حرکات حمید برایش
تازگی داشت بی قراری او برای رفتن به حرم چشمانش که که مدام خیس بود
اما از شوق برق میزد حمید با گامهای بلند وسریع به سمت حرم میرفت ونیلوفر
مرتب از ا عقب میماند مجبور بود گاهی چند قدم بدود تا به او برسد با کلافگی
ایستاد وگفت:
_ حمییییید؟
_ جانم؟
_ میشه آرومتر نفسم برید.... حمید بالبخند گفت:
_ اخ ببخشید ...چشم... بعد گامهایش را ارامتر بر میداشت حمید در عالم خودش
غرق بود ونیلوفر در وجود او نسیم ملایمی میوزید وگونه های نیلوفر را نوازش میداد
نفس عمیقی کشید حس میکرد این هوانیست که میبلعد بلگه جرعه جرعه آرامش
است که وجودش را فرا میگرفت حمید غرق مناجات بود نیلوفر به او نزدیک تر شد
وگوشش را به او نزدیک تر کرد تا زمزمهای او را بشنود او باصوت زیبایی دعا میخواند
واشک میریخت ونیلوفر گوش میداد ولذت میبرد دلش مبخواست سرش را روی
زانو های او بگذارد اما نمیشد . حمید لحظه ای متوجه او شد لبخند زد
_ عزیزم برا منم دعا کن باشه؟ نیلوفر باتعجب گفت:
_ با منی؟
_ نه با نوه عموی مادرمم نیلوفر لبخندی زد وگفت:
_ اخه من کی باشم برا تو تو دعا کنم ...
_ همین حس تواضع خودش عامل استجابته نیلوفر این همیشه یادت باشه حساب
کتابای خدا با ما فرق داره ادما با تواناییهاشون درکشون وشرایطشون سنجیده
میشن گاهی یه کار برای من ثوابه اما برا یه بزرگ کار مناسبلی نیست
نیلوفر باتعجب گفت
_ وا مگه میشه؟
_ اره چرا نشه؟ مثلا یه دانش آموز ضعیف رو در نظر بگیر که همش میفته اما
اینبار میگیره چهارده خب این خیلی برای اون عالیه اما براشاگرد اول کلاس که
خوب نیست
_ اوهوم... درسته ...
_ ما ادما شاید بگیم اون دانش آموز که ممتازه وهیجده گرفته بگیم خیلی بهتر از اون
چاردست اما برا خدا معلوم نیست این حرف درست باشه
_ وا خب معلومه هیجده از چارده بهتره دیگه
_ اره اما اون دانش آموز ممتاز میتونست بیست بگیره کوتاهی کرد اما اون شاگرد
تنبل تا آخرین حدش تلاش کرده در واقع ارزش اون چهارده برا خدا بیشتره این یعنی
حساب کتاب خدا با ما فرق داره
_ خیلی جالبه تاحالا اینجوری فک نکرده بودم حمید خیلی میفهمی هااااا
حمید لبخندی زد وگفت
_ گفتم که حساب کتاب خدا فرق داره همین حالا یادت رفت؟ بعد هردو خندیدند
_ حمید حس میکنم دلم میخواد زمان متوقف شه با تو اینجا بودن حمیبد نمیدونی چه
حسی دارم احساس مستی میکنم حمید لبخندی زد ویه شعر از حافظ خوند
_ خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد که در دستت به جز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب دریاب که دائم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان ومی خور در گلستان که گل تا هفته دیگر نباشد
شرابی بیخمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد
قطرات اشک از چشمان حمید روی گونه هاش سر خورد نیلوفر دستای حمید رو تو
دستش گرفت اشک در چشمای نیلوفر جمع شد حمید دیگه دلش نمیخواست چیزی
بگه اما دلش نیومد این نکته رو به نیلوفر نگه
_ نیلوفرم اومدیم در خونه کسی که همه خزائن عالم تو دستشه یه کریم که روی
گنج نشسته کم نذار تو دعا کردن ... برا بابا ومامانتم دعا کن
**************
ماه عسلشون با همه زیباییاش خیلی زود تموم شد وزندگی عادی آنها آغاز شد
نیلوفر سعی میکرد همسر خودش رو کم کم بشناسه دلش گرفته بود
انگار عقربه های ساعت چسبیده بودن سر جاشون موبایلش رو برداشت ویک
پیام دیگه به حمید فرستاد شاید از صبح صد تا پیام بهش داده بود واون جواب میداد
_ اندکی صبر دختر خوب زنگ موبایل دلش را گرم کرد حمید بود
_ سلام عزیز خوبی؟
_ سلام حمید کی میای پس ؟
_ تو که میدونی چرا هی پیام میدی ...من سر کارم الان دیگه پیام نده باشه؟
خیلی سرم شلوغه
نیلوفر با ناراحتی گفت :
_ باشه
_ ممنون بذار بیام خونه جبران میکنم برات عزیزم باشه نیلوفر لبخند غمگینی زد
_ باشه منتظرم حمیییید
_ منم منتظرم ...خدا خافظ
_ خدا حافظ
گوشی را که قطع کرد دوباره دلش برا حمید تنگ شد تلفن را برداشت وبه مامانش
زنگ زد بعد از چند بوق صدای مادر از پشت خط شنیده شد
_ سلااااام عزیز دلم
_ سلام مامانی خوبی؟
_ قربون دختر گلم برم من خوبم تو چطوری؟
_ خوبم...مامان حوصلم سر رفته...حمید دیر میااااااد
_ بله دیگه ....شوهر دکتر داشتن این بدی ها رم داره
نیلوفر از حرفش پشیمون شد با خودش گفت این مامان از هر فرصتی برا کوبوندن
حمید استفاده میکنه
_ مامااااان ...
_ مامان و....... لااله الاالله....میومدی اینجا خوب اقلا
_ دیروز اونجا بودم آخه
_ خوب باشی من تا تو از در رفتی یرون دلم برات تنگ شد ...........
یه نیم ساعتی با مادرش همینجوری حرف زد وقتی گوشی رو گذاشت نگاهش
رو به ساعت انداخت هنوز یک ساعت ونیم مانده بود تا او بیاید
****************
پیامهای پشت سر هم نیلوفر تمرکز حمید را بهم میزد برا همین گوشیش رو گذاشته
بود رو سایلنت همکارانش هر از چند گاهی تیکه های آبداری بارش میکردند وبا هم
میخندیدند او مثل همیشه سخت کوش بود مطب رو ترک کرده بود وبه موسسه
تحقیقاتی رفته بود مشغول تحقیق برای ساخت یه دارو برای درمان بیماریهای سخت
داروهایی که تولیدشون تحت انحصار شرکتهای غربی بود حمید قبل ازدواج قسمت
اعظم وقتش رو روی تحقیقاتش میگذاشت ساعتها بعد از همه اعضای موسسه به
خانه میرفت اما با آمدن نیلوفر دیگه نمیتونست مثل قبل کار کنه مرتب از خدا
میخواست که به وقتش برکت بده تا بتونه تو کاراش عقب نمونه نگاهی به
ساعتش انداخت فقط یه ربع وقت داشت که به خانه برود روپوشش را درآورد
اقای مدیر نگاهی به او کرد وگفت:
_ از وقتی ازدواج کردی دیگه دل به کار نمیدی
_ ببخشید...اخه چون خانومم تو خونه تنهاست دیگه نمیتونم مث قبل بیشتر از
وقت معمول کاری بمونم
دکتر توکلی مدیر موسسه بود که زیادم از نظر سیاسی با حمید جور نبود برای
همین گاه گاهی با او سخت میگرفت اما حمید کسی نبود که اختلافات سیاسی
رو در کارش دخالت بده برای همین معمولا از بحث با او طفره میرفت وسعی میکرد
عاقلانه عمل کند حمید نفس عمیقی کشید ودر حالیکه لپتابش رو برمیداشت گفت:
_ کارای کامپیوتری رو تو خونه انجام میدم ...سعی میکنم به کارم لطمه نخوره
_ امیدوارم....
_ خدا نگهدار
_ به سلامت
******************
لحظه شماری میکرد به خونه برسه احساس میکرد دلش برا نیلوفر تنگ شده در
سوپر ایستاد تا کمی برای او آلبالو خشکه بخرد میدونست خیلی دوست داره
دل تو دل نیلوفر نبود جلوی آینه ایستاده بود کلی به خودش رسیده بود نگاهی به
خانه انداخت همه چیز مرتب بود وچایی که در حال دم کشیدن بود صدای زنگ او
را از جایش پراند
_ کیه؟
_ اقا دزده
_ ما چیزی برا دزدیدن نداریم شما دزد چی هستین؟ حمید بالبخند گفت :
_ خانوم کوچولو باز کن تا بهت بگم نیلوفر در رو باز کرد
رفت پشت در وگوشش رو نزدیک در ورودی آورد تا هر وقت حمید رسید زود درش
را باز کند صدای پای حمید برایش نشاط آور بود حمید میدونست او الان پشت دره با
خنده گفت
_ منتظر نمون باز کن نیلوفر لبخند زد ودر رو باز کرد
_ سلاااااام ... او اوه ...چه خوشگل شدی نیلوفر نیشش تا بناگوش باز شد
_ سلام آقا دزده بفرما تو حمید خندید و وارد شد
_معذرت میخوام نیم ساعت تاخیر داشتم....عوضش برات آلبالو خشکه خریدم
_ وااااای دستت درد نکنه ....البالوهارو از دست او گرفت وبه سمت آشپز خانه رفت
حمید بعد از عوض کردن لباسش روی کاناپه نشست وسرش را به پشتی آن تکیه داد
وچشمانش رابست مثل همیشه خسته بود ومثل همیشه به روی خود نمیاورد نفس
عمیقی کشید و در دلش گفت
_ خدا شکرت نیلوفر خیلی برام شیرینه ممنون نیلوفر دوتا چایی ریخت و روی میز
جلوی حمید گذاشت حمید چشمانش را باز کرد چشمکی به نیلوفر زد وبا سر از او
خواست تا کنارش بنشیند نیلوفر لبخند زد وگفت
_ واااای چه واردی توووووو نکنه برا دخترای مردم چشمک میزدی حمید بلند خندید
_ شایدم تو که خبر نداری نیلوفر خندید
_ چشم دل برادرای بسیجی روشن بذار حاج منصورو ببینم با این سرباز تربیت
کردنش حمید به صورت نیلوفر نگاه کرد وگفت:
_ باورت شاید نشه اما برا اومدن به خونه لحظه شماری میکنم لبخند گرمی رو لبای
نیلوفر نشست
_ تو که اینو میگی من چی بگم باور کن تا میای دق میکنم حمید خیلی تنهام
_ قربونت برم چه کنم چاره ای ندارم دیگه ....باید یه فکری برا تنهاییای تو بکنیم
یه فکری کرد وگفت با یه سیر مطالعاتی چطوری؟ نیلوفر اخمهاش رو تو هم کشید
_نه .. حوصله ندارم
_ ای تنبل ..من فک کنم تو باید ادامه تحصیل بدی ....هر رشته ای که دوس داری
..دانشگاه آزاد قبولیش راحته ...
نیلوفر با ناز گفت:
_ تو که نیستی من اصلا تمرکز درس خوندن ندارم.... حمید پشت چشمی نازک کرد
وبا لحن خود نیلوفر گفت:
_ پس چکار میتونی انجام بدی ناز بااانو نیلوفر خندید
_ ادای منو در میاری؟
_ من غلط بکنم .....من با این ریش سیبیلم مگه مکیتونم مث تو ناز بیام
بعد هر دو زدند زیر خنده حمید که می امد خانه پر از شور ونشاط میشد
حمید به تنهاییهای گذشته اش فکر کرد وبه اینکه چه لحظاتی از عمرش را در
تنهایی گذرانده بود واینکه قبلا اصلا دوست نداشت به خانه بیابد اما الان....نیلوفر
کتاب حافظ را آورد وکنار او نشست
_ حمیییید برام حافظ میخونی؟ حمید لبخندی زد و
_ فکر قلب منم باش اینجوری صدام میکنی بعد دوباره هر دو خندیدند
_ بده اون کتاب رو ببینم ....بذار یه شعر قشنگ برات بیااااارمم
حمید نفس عمیقی کشید
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما مهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
حمید این بیت رو دوبار خوند ونگاهی به نیلوفر انداخت وبقیه را با شوق بیشتری
ادامه داد:
درویش را نشاید برگ سرای سلطان ماییم وکهنه دلقی کاتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است وداد اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
اشک در چشمان حمید جمع شد نیلوفر از لحن شعر خوندن حمید خوشش می اومد
انگار این اشعار از عمق جانش بلند میشد سرش رو شونه حمید گذاشت
وحمید ادامه داد:
عشق وشباب ورندی مجموعه مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
حافظ به حق قران کز شید وزرق باز آی باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
_ وااااای حمید چه قشنگ میخونی
_ قشنگ هست
_ چایی تو بخور سرد نشه ...بعد یکی دیگه بخون حمید لبخندی زد وگفت:
_ تو که اینقد شعر دوس داری برو رشته ادبیات
_ اگه تو استادم باشی میرم
_ از دست تو نیلوفر ...الان شوهرتم که از شوهر نزدیکتر مگه داریم تو این دنیا
_ آخه نیستی حمید ...فک کردم بعد ازدواج دیگه دوری از تو اذیتم نمیکنه....
حمید متفکرانه نگاهی به او انداخت وگفت :
_ باید سرگرم شی نیلوفر جان با مطالعه ...با هنر ...با ورزش ....هر کاری که مفیده وتو دوس داری
نیلوفر سرش رو پایین انداخت وچیزی نگفت.
ادامه دارد...
یه خواهش: ابجیا وداداشای عزیز من سعی میکنم هر شنبه رمانم رو بزنم این
آخرین باریه میام بهتون میگم به روزم الان به همتون میگم همتون دعوتین به
وبلاگ من در ضمن اواسط هفته هم یه پست موضوعی به مناسبتهای مختلف پس
حداقل هفته ای دوبار رو به من سر بزنید خوشحال میشم هر کی میاد نظر هم
بذاره اگه نظر نذاشتی باید یه فاتحه برا بابام بخونی
۹۱/۰۳/۱۱
دریغا که دیگر خطبه های رسول انقلابمان به گوش نمی رسد ...
اینک آن صندلی که بر آن می نشستی و موعظه مان میکردی و راه نشانمان میدادی؛ در فراق تو چون "ستون حنانه" ناله سر میدهد ...
ما شیفتگان، پنجه ی نیاز خود را به ضریح کلامت می افکندیم و پای پنجره ولایت تو دخیل می بستیم و از کرامت تو، درد بی دردیمان را " شفا " میگرفتیم...
رحلت امام مهربانی ها تسلیت
یاعلی