شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۵۲ ق.ظ
با من حرف بزن ( فصل چهارم)
تقریبا یک ساعتی بود که روبروی بنیاد جانبازان نشسته بود و ورود وخروج را کنترل میکرد
اعصابش بهم ریخته بود دلش نمیخواست وارد آنجا بشه اما چاره دیگه ای نداشت خیلی
آرام وارد ساختمان شد اطرافش را نگاه کرد کسی به او توجهی نداشت همه در حال
تکاپو بودند اینجا خیلی ها ویلچر نشین بودند که توجه او را جلب میکردند نیلوفر آرام گام
برمیداشت وسعی میکرد توی اتاقها سرک بکشد اما هر چه بیشتر میگشت نا امید تر
میشد وقتی به آخرین اتاق رسید واو را نیافت بغض سنگینی گلویش را فشرد با گامهای
سریع از آنجا خارج شد سعی میکرد خودش را کنترل کند وبی آنکه بداند کجا میرود از آنجا
دور شد به اطرافش هیچ توجهی نداشت وهمچنان پیش میرفت آنقدر داغ شده بود که
سرمای هوا را احساس نمیکرد خودش را سرزنش میکرد وزیر لب میگفت:
اعصابش بهم ریخته بود دلش نمیخواست وارد آنجا بشه اما چاره دیگه ای نداشت خیلی
آرام وارد ساختمان شد اطرافش را نگاه کرد کسی به او توجهی نداشت همه در حال
تکاپو بودند اینجا خیلی ها ویلچر نشین بودند که توجه او را جلب میکردند نیلوفر آرام گام
برمیداشت وسعی میکرد توی اتاقها سرک بکشد اما هر چه بیشتر میگشت نا امید تر
میشد وقتی به آخرین اتاق رسید واو را نیافت بغض سنگینی گلویش را فشرد با گامهای
سریع از آنجا خارج شد سعی میکرد خودش را کنترل کند وبی آنکه بداند کجا میرود از آنجا
دور شد به اطرافش هیچ توجهی نداشت وهمچنان پیش میرفت آنقدر داغ شده بود که
سرمای هوا را احساس نمیکرد خودش را سرزنش میکرد وزیر لب میگفت:
_ خجالت نمیکشی مگه کیه اون که اینقدر بخاطرش خودت رو عذاب میدی اصلا چرا بی
خیالش نمیشی فک کردی الان اون تو فکر توهه نه دختر جون تو براش هیچ ارزشی
نداری اگه داشتی شمارشو بهت میداد ندیدی چطور با لبخندات مسخرت میکرد در
همین هنگام پاش رفت تو چاله ومحکم خورد زمین خیلی زود مردم دورش جمع شدن
سرش گیج میرفت درد زیادی تو ناحیه پاش حس میکرد یه پیرمرد گفت:
_ چی شد دخترم؟ نگاهش رو به جمعیت دوخت دلش نمیخواست جلو همه رو زمین
ولو باشه سعی کرد بلند شه اما نمیتونست پاش خیلی درد میکرد بی اختیار با صدای بلند گفت:
برو به ادامه مطلب
همه قسمتهای رمان