با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۴:۱۳ ب.ظ

هل من مبارز؟!!!



امروز میخوام هنجار وبلاگ خودمم رو بشکنماخه امروز با یکی از دوستان بحث

سیاسی کردیم نظر منو تایید نکرد منم جوااان الان دچار سرخورد
گی شدم رگ

گردنمم قلمبه زده بیرون فدای سر همتون میخوام امروز سیاسی شم
عرضم

به حضور انورتون برسه که هرچی عینک میندازم
تو تاریخ اسلام تاببینم چی باعث

 میشه که تو هر جامعه ای امامای ما مظلوم بشن فقط یه چیز قلمبه میزنه بیرون

اونم بی بصیرتیه خواص واطاعت مردم از این خواص بی بصیرته والسلام ختم کلام


توضیح بدم؟ چشم اگه خواص بصیرت داشتن دور اولی جمع نمیشدن ومردم

 دنبال اونا راه نمی افتادن بی بی مون شهید نمیشدطناب به گردن اماممون

 نمینداختن از جیگر امام حسن  تا سر بریده امام حسین وهمه مظلومتها

گرفته تا غیبت الان امام زمان همش مال همینه بحث اینه که اگه مردم نفهمن

 امامشون تو دردسر میفته اخه خدا برا شعور بنده هاش ارزش قائله اونقدر صبر

میکنه تا اکثریت بصیرت پیدا کنن حالا جامعه امروز رو ببینید
اگه خواص ما

اکثرن بصیرت داشتن الان اقا سید علی خامنه ای مجبور نبود خیلی ها رو

 سر جاشون ابقا کنه زمان بنی صدرم همینجور شد امام مجبور شد برای اینکه

 چهره جبهه ملی معلوم بشه وهمه دست بنی صدر رو بخونن به قیمت ادامه

 پیدا کردن جنگ صبر کنه تا همه از خواص گرفته تا عوام بفهمن بنی صدر چجور

 آدمیه
do you underestant الانم اگه دقت کنیم خیلی ها چهره شون تو

 سال 88 معلوم شد   همه میدونیم که تهمت زدن کار بدیه درسته؟ اما

 اگه یه آدم از خودش بی بصیرتی نشون بده چجوری میشه دوباره بهش اعتماد

 کرد من میخوام سئوال کنم کی به همه قبل انتخابات گفت میخواد  تو انتخابات

تقلب بشه؟
کی گفت احتمال فتنه هست؟ بعد که انتخابات تموم شدو

 موسوی
نتیجه رو نپذیرفت کی با سکوتش حمایت کرد؟بیت امام اونروز کجا

 بودن تا از کارای زشت آشوبگرا اعلام انزجار کنن مگه رهبری نگفت بشینین

خودتون هرصندوقی رو که شک دارین با نماینده هاتون ونماینده های شورای

نگهبان باز کنین تا شکتون بر طرف بشه چرا قبول نکردن؟ اونروز که امید

 پیروزی داشتن اونایی که باید سکوت میکردن کردن واونایی که باید شیشه

 میشکستن شکستن و
بعد رسید به عاشورا بازم آقایون بیت امام واون
 
خواص بی بصیرت اصل کاری باز ساکت موندن
چرا؟ مردم افتادن جلوتر از اون

 خواص آقایون باورشون نمیشد وقتی نا امید شدن گفتن ای بابا حالا چیکار کنیم

 بد شد که
اومدن گفتن ای بابا جامعه الان به اتحاد نیاز داره چرا ما باید با هم

 دعوا کنیم
رفتن تو مایه های ماست مالیزیشن یه عده هم از آب گل آلود

 ماهی گرقتن وتا سر همه گرم بود یه ریش گذاشتن دووجب که بگن ما

حزب اللهی هستیم بعد خلاصه خر رو با بارش خوردن
(ببخشید خرا رو

 خورده بودن گاو براتون نمایش دادم
) خدا رحمت کنه امام رو میگفتن

 اگه دیدی یه عمامه به سر دزدی کرده نگو یه اخوند دزدی کرد بگو یه دزد

 رفته تو لباس آخوند خلاصه دلبندانم بصیرت از نون شبم واجب تره اگه

 وحدته باید سر اصول باشه اگه آزادی بیانه باید در چارچوب قانون باشه
 والسلام


نتیجه: اگه بصیرت داشته باشیم چهره منافق رو میشه نمیتونه پشت

 روشنفکری یا حزب اللهی گری یا اخوندی یا هرچی قایم شه بعد رهبرمون

 دستش باز میشه تا هر کیو بشونه سر جاش .....اونوقت جامعه آماده ست

براظهوووووووووور



ادامه مطلب رو هم ببینید بد نیست



بعدا نوشت:ظاهرا پرونده این پست هنوز بازه یه دوستی نظر خصوصی گذاشته که حرفای تو رهبر رو ترسو جلوه میده نعوذبالله ببین برادر من یه سئوال دارم امام علی که ایستاد تا همسر عزیزش سیلی بخوره ترسو بودن؟ نعوذبالله یا امام حسن که صلح رو پذیرفتند؟
شک ندارم میگی نه اما چرا اونا این کار رو کردند این همون بحث منه چون اگه خواص بصیرت نداشته باشند وعوام دنبال اینجور خواص راه بیفتند نتیجش مظلوم شدن امام میشه من تو متن بالا نوشتم امام تو درد سر میفته متن بالا کمی طنز داره بابا گیر ندین به ظواهر از دست شما
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۱۳
درد سر
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۲۲ ب.ظ

با من حرف بزن ( فصل هشتم)

سه روز گذشته بود ونیلوفر تمام مدت توی اتاقش بود وبه صدای حمید گوش میداد

دیگه تصمیم نداشت جلوی احساسش بایسته تصمیم خودش رو گرفته بود میخواست

تا اخر خط بره دلش برا حمید تنگ شده بود نگاهش رو به سقف دوخت مدام حرفای

حمید رو با خودش مرور میکرد«جگر شیر نداری سفر عشق نکن » «ویژگی عاشق

 اینه که غرور نداره تسلیمه » با خودش زمزمه کرد:

_ بهت ثابت میکنم دوست دارم
اگه بمیرم بهت زنگ نمیزنم هرچی بگی گوش

 میدم فقط
کاش منو اینقد از خودت دور نمیکردی        اشک تو چشماش جمع شد

از جاش بلند شد وچادر نمازش رو پوشید نشست رو به قبله سرش پایین بود

_ خدا میدونم تو این حس رو تو وجودم گذاشتی میدونم دلیلی دیگه ای نداره

تا مناونو دوس داشته باشم اما چرا دل اونو با من نرم نمیکنی؟ خدا هرچی بشه

 منپا پس نمیکشم اما خواهش میکنم زودتر تمومش کن من برا همه گناهام توبه

 میکنم  هر غلطی کردم مال قبلا بوده الان دیگه میخوام اونی بشم که تو میخوای

خداااااااااا    گریه امان نیلوفر رو بریده بود هق هق بلند او مادر را به در اتاق کشاند



رو ادامه مطلب کلیک کن


همه قسمتهای رمان
 
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۲۲
درد سر
جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ق.ظ

ختم دست جمعی قران

کی دوس داره تو ختم دست جمعی قران شرکت کنه؟

                            
      
به نیت تعجیل در فرج هر کی دوس داره رو لینک پایین کلیک کنه

در ضمن اگه میخواین  این لینک رو تو وبلاگتون بذارین تا عده

بیشتری تو این ختم شرکت کنن
یادتون نره برا من دعا کنین


                                                                
                     
                                                                                   

            ختم دست جمعی قرآن

    


۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۷:۵۵
درد سر
سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل هفتم)

اشک چشمای حمید رو گرفته بود بغض سنگینی گلوش رو فشار میداد نفس عمیقی کشید 

وسعی میکرد تا جلوی ریختن اشکاش رو بگیره در همین لحظه پیشخدمت قهوه

 وکیک روجلوی هر دوی اونا گذاشت وپرسید:

_ چیز دیگه ای میل ندارید؟      هر دو با سر جواب منفی دادند حمید فنجان قهوه

را در دست گرفت وسعی کرد بغضش را فرو دهد تحمل چشمان غمبار حمید

برای نیلوفر سخت بود از جایش بلند شد ویک لیوان آب برایش آورد وحمید آّب را

بدون کلام سرکشید

_ متشکرم


برا خوندن ادامش روی ادامه مطلب کلیک کنید


همه قسمتهای رمان
۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۲۵
درد سر
دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۲۲ ق.ظ

کوچه های مدینه اف بر شما






مدینه امشب هوای دلم بارونیه اسم مدینه که میاد بغضی سنگین راه گلوم رو میبنده یاد

 بقیع میفتم اونجا که شاید میزبان مادرمون  فاطمه (س) باشه بذار چراغهای دلم را

 خاموش کنم بذار با تاریکی بقیع همناله  بشم بقیع میدونی میزبان چه عزیزانی هستی
 
چرا زمینت رو از خاک غریبی پاک نکردی چرا دیواراتو اذین نبستی چرا عزیزان منو تو

 تاریکی خودت پنهان کردی   این تاریکی تو فقط باعث میشه نور اونا بیشتر دیده بشه

    هیییییس گوش کن یه صدایی میاد انگار صدای ناله یه زنه گوش کن

 تو این تاریکی بهتر شنیده میشه انگار صدا از توی اون کوچه میاد چقدر این کوچه ها
 
 تاریک وسرده  بذار برم جلوتر خدایا این خانوم کیه روزمین افتاده یه صدای همهمه

 میاد انگار دارن یکی رومیبرن اون کیه طناب به گردنش انداختن چه خلافی ازش

 سرزده کجا میبرنش صب کن یه پسر بچه اومد داره به اون خانوم کمک میکنه انگار

 دستای اون خانوم جون نداره شایدم شکسته بازوش افتان وخیزان بلند شد دیوارها

 کوچه عصای دستشه نمیدونم چرا پهلوشو گرفته چقد این صحنه ها برام اشناست انگار

 بارها قصشو شنیدم قصه زنی که قربانی جهل امت پدرش شد قصه تنهایی مردی که

 تنها گناهش اجرای عدالت بود قصه پسر نوجوونی که راز دار مادرش موند مدینه چه

 دلسنگینی تو اما راحت باش انمرد دیگر نیست تا پلیدیهایت اشکار شود گوشهایت را باز

 کن امروز ان زن در خاک تو ارام گرفته دیگر صدای ناله هایش را نخواهی شنید روزی

 شکایتت را به خدا میکنم تو مرا یتیم کردی ومولایم را عذادار نفرین بر جهل مردمانت که

 هنوز هم تورا تاریک نگه داشتند چه کار عبسی پوشاندن چهره خورشید با خاک  ،تو هنوز

 نمیگذاری عقده از دل بگشایم هنوز باید استین در دهان کنیم  واز پشت دیوارها به زیارت

عزیزانمان برویم اما روزی اربابم خواهد امد ومن انروز فریاد خواهم زد وبه جهانیان

خواهم گفت که در اینجا چه گذشته به امید انروز
۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۲۲
درد سر
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۵۰ ب.ظ

دوباره سلام اقا مصطفی



سلام به نگاه زیبات سلام به دستای قویت سلام به پاهای چابکت سلام به عزم قویت

سلام به سادگیت سلام به مهربونیت سلام به استقامتت سلام به اون دل بیقرار و

عاشقت که دل آدم روآب میکنه امروز دوباره مقیم این خونه شدم امروز به توصیه یکی از

دوستان وصیت نامتو خوندم نمیدونم چی بگم دلم بی قرار میشه وقتی ابهت وعشق تو

رو میبینم وصیت نامه تو به معشوقت ای خدا این عاشق ومعشوق هر دوشون چه

خواستنین اقا مصطفی  میشه منم مث یکی از اون یتیمایی که دلت براشون آب میشد

 نوازش کنی دستمو بگیر منو  و با دنیای خودت آشنا کن بذار بفهمم عشق چیه ایثار چیه

وقتی نوشته هاتو میخونم میدونم راست میگی وقتی میگی از دنیا بریدی یعنی بریدی

اینو با خون خودت ثابت کردی راستی یعنی چی آدم دنیا رو سه طلاقه کنه یعنی میشه؟

میخوام بهت نزدیک تر شم کمکم میکنی؟

حتما این وصیت نامه رو بخونین وروش فکر کنین  رو ادامه مطلب کلیک کنین
۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۵۰
درد سر
سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۱۲ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل ششم)

با قرص خواب خواب مادرش رو خوابونده بود نگاهی به خودش در آینه انداخت دیگر نمیخواست رنگ پریده اش را زیر کرم پودر های خارجی پنهان کند روسریش را پوشید ویک شال گرم دور خودش پیچید ساعت تقریبا سه ونیم بود عصاهایش را برداشت از ویلا تا ساحل راه زیادی نبود واو نفهمید چطور خودش را به آنجا برساند دور وبرش را نگاه کرد هیچکس نبود دنبال جایی گشت که بنشیند اما نیافت همانجا روی ماسه ها نشست دریا آرام ورویایی شده بود موجهای کوتاه دریا خبر از روزی آرام ودوس داشتنی می داد نیلوفر به زیبایی دریا لبخند زد
_ سلام علیکم        صدای مردانه وبم او قلب نیلوفر را لرزاند با دستپاچگی سرش را به طرف صدا چرخاند خودش بود با یک لبخند ملایم نیلوفر با دستپاچگی خواست از جایش بلند شود که او ادامه داد:



روادامه مطلب کلیک کن:


 
    

همه قسمتهای رمان
۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۱۲
درد سر
دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۴۹ ب.ظ

رقص چنین میانه میدانم آرزوست

دلم گرفته بود داشتم تو دلنوشته های اقا مصطفی قدم میزدم (شهید چمران) رسیدم به این کتاب قشنگش: *رقص چنین میانه میدانم آرزوست*که شرح عملیاتی برای آزادسازی سوسنگرد است  دیدم فوق العادست حیفم اومد از این کتاب چیزی نگم خودتون برید بخونین من فقط یه قسمت از اون رو براتون میزنم اما بذارین یه کم با آقا مصطفی حرف بزنم اقا مصطفای عزیز هرچی بیشتر ازت میدونم بیشتر دلمو میبری لذت رقصیدن رو فقط تو چشیدی وهمه کسایی که مث تو در میدان به ساز خدا رقصیدند چقدر لذت بردی وقتی مستانه رقصیدی ویک لحظه به ناگاه خدا تو را در اغوش گرفت وتو غرق این مستی شدی و به دیدار او  رفتی وبه همه فریبها خندیدی جملات زیر قسمتی از این کتاب زیباست اقا مصطفی برام دعا کن
                  

                                             
تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند، و دیوار آهنین تانک‏ها که اطراف مرا سد کرده، و آتش بار شدید آنها که مرا می‏کوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعه‏قطعه کنند و به خاک بیندازند…

و من تصمیم گرفته بودم که پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها کماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت کنم.

احساس می‏کردم که عاشوراست، و در رکاب حسین(ع) می‏جنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در کنارم بود و راستی که از مصاحبتش لذت می‏بردم.

احساس می‏کردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حرکات مرا می‏بیند، سرعت عمل مرا تمجید می‏کند، فداکاری مرا می‏ستاید، و از زخم‏های خونین بدنم آگاهی دارد؛ و براستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذت‏بخش است.

با پای مجروح خود راز و نیاز می‏کردم: ای پای عزیزم، ای آنکه همه عمر وزن مرا متحمل کرده‏ای، و مرا از کوه‏ها و بیابان‏ها و راه‏های دور گذرانده‏ای، ای پای چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کرده‏ای، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو می‏خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی و براستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفه‏ای به وجود نیاورد.

به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و می‏خواهم که به وظیفه‏ای درست عمل کنی

یه لحظه دقت کردی چی گفت؟ به خون خودش نهیب زد آرام باش این چنین جاری مشو چون من اکنون با تو کار دارم  نمیدونم تا چه حد یک انسان میتونه بزرگ شه که بتونه به اعضا و جوارح خودش دستور بده واونا اطاعت کنن تا او به نبرد خودش برسه تا فرمان معبود خودش رو اجرا کنه اقا مصطفی ببخشید به حریم شما وارد شدم الان دارم فک میکنم بسه زهرا چقدر لاف میزنی تا کی میخوای خودت رو فریب بدی چشماتو باز کن ای کسی که داری برا رقصیدن اون کف میزنی واز مستی او لذت میبری وجملات او قلبتو به طپش میندازه تلاش مصطفی رو هم ببین درد ها وبیدار خوابی هاشم ببین بی قراری درد کشیدنش رو هم ببین خجالت بکش ولاف عشقبازی نزن اقا مصطفا چشم اما اجازه بده بازم بیام سراغت درسته من ضعیفم گناهکارم حقیرم اما بالاخره باید از یه جایی شروع کنم بذار دلتنگیهامو با تو پر کنم چون تو دوست خدایی ادامشو بخونین:

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

آسمان شاهد باشد که در زیر سقف بلند تو

یک‏تنه با انبوهی کثیر از تانک‏ها و زره‏پوش‏ها و سربازان کفر

روبرو شدم، لحظه‏ای تردید به دل راه ندادم

ذره‏ای از فعالیت شدید دست برنداشتم مثل ماهی

در حال سرخ‏شدن از نقطه‏ای به نقطه دیگر می‏غلطیدم

و رگبار گلوله در اطراف من می‏بارید و من نیز به چهار طرف

تیراندازی می‏کردم، و سربازان کفر را بر خاک می‏ریختم

ای‏زمین تو شاهدی که خون از بدنم جاری بود و با خاک‏های پاک تو

گلی گلگون بوجود آورده بود، و من ابا نداشتم که تا آخرین

قطره خون، خود را تسلیم کنم

احساس می‏کردم که عاشور است و در حضور حسین(ع) می‏جنگم

و او چابکی و زبردستی مرا تحسین می‏کند، و تپش بی‏پایان من

و از قربانی شدن در بارگاه عشق آگاهی دارد

او می‏داند که چقدر به او عاشقم و چگونه حاضرم که در راهش جان ببازم

شیشه را در بغل سنگ نگه می‏دارد

من بازیافته‏ام- من رفته بودم- من متعلق به خدایم

من دیگر وجود ندارم منی و منیتی دیگر نیست

دیگر به کسی عصبانی نخواهم شد، دیگر بنام خود و برای خود

قدمی برنخواهم داشت، دیگر هوا و هوس در دل خود

نخواهم پرورد، آرزو را فراموش خواهم کرد

دنیا را سه‏طلاقه خواهم نمود، همه دردها و شکنجه‏ها

و زخم‏زبان‏ها را خواهم پذیرفت.

یه ویدئو در رابطه با همین عملیات گذاشتم جالبه ببینید( سمت راست)
۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۴۹
درد سر
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل پنجم)

چندین بار تا صبح بهش سرزده بود تا حال عمومیشو کنترل کنه تبش پایین تر اومده بود

اما هنوز بیدار نشده بود دکتر یه امپول دیگه رو اماده کرد وبهش تزریق کرد دستش را

روی پیشانی نیلوفر گذاشت لبخند گرمی لبهاش رو تسخیر کرد روی تخت کنار نیلوفر

نشست رو کرد به مادر نیلوفر وگفت:


_ حال دخترتون خیلی بهتره       شهناز خانم لبخند پر رنگی زد وگفت:


_ خدا خیرتون بده خیلی لطف کردین اقای دکتر 
   دکتر لبخندی زد وگفت:


_  وظیفمه
       بعد نگاه دیگری به صورت نیلوفر انداخت وادامه داد:


_ فک کنم تا چن لحظه دیگه بیدار بشه 
        هنوز حرف دکتر تمام نشده بود پلکهای

نیلوفر تکان خورد دکتر از لب تخت بلند شد واز او فاصله گرفت جلو او ایستاد نیلوفر

چشمانش را باز کرد نگاهش را به سقف انداخت وبعد دور وبرش را نگاه کرد همه چیز

برایش ناشناس بود نگران سرش را چرخاند ونگاهش روی دکتر متوف شد انگار خشک

شده بود خیره او را نگاه میکرد چشمانش را بست ودوباره باز کرد بیاورش نمیشد خودش

بود به پاهایش نگاه کرد روی پاهایش ایستاده بود دکتر از حرکات تعجب انگیز نیلوفر خنده

ش گرفته بود زیر لب ارام گفت:



 برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۴۷
درد سر
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۳۴ ب.ظ

مدینه با تو سخن میگویم

  ای مدینه دلم پر از درد است بعض دردناکی راه گلویم را بسته سایه رسوالله بر سرت است والا با تو میگفتم چقدر از تو گله دارم چه کدورتی از اهل تو در دل من است کوچه های سرد تو مادر زمین خورده مرا رها کرد تاریکی مردمانت مولای مرا خانه نشین کرد جهل مردمت دل مادرم را خون کرد مدینه خودت را آماده کن دیگر صدای مادر خوبیها را نمیشنوی راحت باش که تا چندی دیگر ، دیگر ملکه هستی در کوچه هایت گام نخاهد گذاشت دیگر نفسهای نفس رسولالله فضایت را معطر نخواهد کرد تو محکومی تا ابد دلگیر بمانی تو محکومی تا ابد دیگر صدای گریه های بلند هیچ عاشقی را نشنوی تو لیاقت مادر ما را نداشتی خودت را آماده کن که مرغ عشق حیدر از آسمان تو پر میکشد
یا رسوالله به ملائکه بگو عرش را ۀب وجارو کنند یکی یکدانه ات بسوی تو می آید پهلو شکسته،نیلگون،ودلخسته فقط نمیدانم مولایم علی از این پس چه میکند علی جان خودت را آماده کن که دیگر محرمی بر غمهایت نداری دیگر کسی قدر عشق تو را نخواهد دانست مولا چقدر تنها میشوی چقدر غریب می شوی ای چاه تو هم آماده باش که مولایم علی از این پس دردهایش را با تو میگوید اخر دیگر کسی نیست که با نگاه محبت آمیزش غم از دلش پاک کند وروح اورا به جریان در آورد ای مردم ...تاچندی دیگر علی تنها میشود ....تنهای تنها
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۳۴
درد سر