با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۳۷ ب.ظ

مولا جان تولدت مبارک



نمیدونم چه رابطه ای بین شما وخانه خدا هست اونوقتی که خانه کعبه سنت شکنی

میکنه ومانند صدفی شما رو در بر میگیره یا اون موقع که بعد برگشتن از حج واز

 زیارتش شما به مقام ولایت میرسید یا اون وقتی که فرقتون در در محراب مسجد

 کوفه که خانه خداست  میشکافه  امام حسین حجش رو نیمه کاره میذاره و

قربانگاه شتاب میکنه فقط یه جمله از مادرمون حضرت زهرا شنیدم که میگن مثل

امام مثل کعبه است اون نباید دنبال مردم باشه این مردمن که باید گرد وجودش

جمع بشن. این روزا روزای تولد شماست وانگار مردم به شکرانه این نعمت سه

روز معتکف میشن همان سه روزی که مادرتان برای میلاد شما در کعبه معتکف بود

 مولا جان میدانی چه داغی بر دل دارم مانند طفلی مسکین بر سر راهتان مینشینم

 تا گرمی عنایتت را لمس کنم یا علی جان تولدت مبارک راستی امسال از مادرم زهرا

چی هدیه گرفتی؟

پی نوشت: بابای عزیزم تا بودی قدرتو ندونستم کاش میدونستی چقدر دلم برات

 تنگه  ارزو میکنم با مولا علی همنشین باشی دوستت دارم بابایی

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۱ ، ۲۰:۳۷
درد سر
پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۶ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل سیزدهم)



قبل از اینکه رمان رو شروع کنم میخوام چند جمله از امامون بگم اونشب تب شدیدی

داشتم بردنم دکتر کوچولو بودم مامان وبابام گریه میکردن بهشون گفتم مامان من خوبم

گریه نکنین مامان بهم گفت برا تو که گریه نمیکنم امام حالشون خوب نیست خدا

 کنه....گریه امونش نداد تو تب میسوختم گریه مامان منو گریه انداخت تو عالم

بچگی از خدا
خواستم امام خوب شه اما.... یادمه تا چهل روز برنامه کودک نذاشتن 

مامانم همه اون
چهل روز گریه میکرد ومنم کنارش گریه میکردم بابام حالش گرفته

بود الان حسشون رو
میفهمم یادمه وقتی قرار شد آقا سید علی رهبرمون بشه

مامانم خیلی خوشحال شد
بابام سجده شکر گذاشت

امام عزیزم رفتنت همه عالم رو در غم فروبرد برامون دعا کن دعا کن سر بیعتمون

با اقا
سید علی بمونیم ومقدمه ساز ظهور باشیم انشاءالله

          
          
   ختم دسته جمعی قران به نیت ظهور مولامون

قسمت سیزدهم رمان رو در ادامه مطلب بخونید

                          


همه قسمتهای رمان
۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۱۶
درد سر
سه شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۲:۱۲ ب.ظ

نظم غربی




چند روز پیش داداشم یه جریانی برام گفت  که یه خورده ذهنم مشغولید

میگفت تو ژاپن یه مهندسه بوده که خودشو از طبقه اخر ساختمانی که ساخته

 بوده پرت کرده پایین
میپرسن چرا؟ میگن اخه این اقا مهندس نتونسته

 سر موقع کارش رو اماده کنه یه فرصت سه روزه خواسته بازم نتونسته مجبور

شده خودش رو بکشه
خیلی عجیب بود گفتم داداش من اخه چرا مگه دیوونست 

خوب نشده که نشده چرا خودشو کشت اخه داداشم گفت چرا نمیفهمی بچه اونجا بد

قولی خیلی زشته تازه اگرم زنده میموند کسی دیگه بهش کار نمیداد کی به یه

مهندس که سه روز کارش عقب افتاده کار میده


بلـــــــــــــــــه بعد یه اروغ روشن فکریم زد
گفت اونا مسلمون تر از ما هستن

به حرفاش فکر کردم خیلی نتیجش:


اولا نمیشه ساده به این قضیه نگاه کرد اونا فهمیدند که اگه کارا رو نظم نباشه

 پیشرفتی حاصل نمیشه هدف اونا ساختن دنیاست تو کارشون از این لحاظ

موفقن هاااااا شک ندارم
اما این وسط یه چیزایی قربانی میشه اصلا کاری

 به جامعه خودمون نداشته باشین چند لحظه میدونم پر از عیبیم
اما اون جو

 که اونا جامعشونو قانون مند کردند با معیارهای خدا نمیسازه توضیح بدم؟

 ای به چشم
میدونید خدا برا شعور بنده هاش احترام زیادی قائله برا همین

 هیچ وقت برا فهمیدن اونا از زور استفاده نمیکنه هرجا از زور استفاده شده

 برا مسائل اجتماعیه اونم اینقدر تبصره داره که تا بخواد اجرا بشه بابای قانون گذار

در میاد مثلا برا بریدن دست دزد چندین  تا شرط داره که باید همش تحقق داشته باشه

 یا برا حد زنا باید چهار تا شاهد وجود داشته باشه خلاصه یکی به نعل میزنه یکی به

سندون تا این بنده گناهکار پشیمون شه برگرده دوباره به درگاه خدا
تو دین ما

پاداش فوری یا مجازات فوری کم داریم فک کن بیشترش حواله میشه برا اون دنیا
چرااااا؟ چون خدا میخواد شعور ما رشد کنه نمیخواد از ترس یا شوق کار خوب کنیم

یا کار بد نکنیم برا همین بهمون زمان میده
البته آزاد آزادم نمیذاره تا کمکی ازش

 چشم ترس داشته باشیم
اما فقط اونایی چشم ترس دارن که دوسش دارن

مفهومه؟ وقتی دنیای پیشرفته تا اون حد مردم رو با اعمال قانون وسخت گیری کنترل

میکنه نتیجش نظم میشه اما انسانیت واختیار از انسان سلب میشه اونا قانونمند

 زندگی میکنن چون چاره ای ندارن اگه نکنن خود به خود حذف میشن مث اینجا که

نیست تا لنگ ظهر بخوابند بعد طلبکار دولتم باشن
خلاصه اونجا کار میکنن چون

 چاره ای ندارن این اون چیزی نیست که خدا میخواد خدا میخواد ما خوب باشیم اما

اگاهانه وبا اراده خودمون


حالا نمیدونم چه جوری میشه با زبون خوش آدم شیم


خدا کمکمون کن بفهمیم

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۱۲
درد سر
شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۴۵ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل دوازدهم)

همه چیز خیلی سریعتر از آن چیزی که فکر میکرد پیش رفت انها خریدشان را کردند

 وحمید خانه اش را فروخت ویک آپارتمان کوچک نزدیک خانه مادر نیلوفر رهن کرد مادر

یکسری وسیله به عنوان جهاز به انها هدیه کرد ودکور خانه را مطابق سلیقه خودش

ونیلوفر چیدند مادر کم کم احساس میکرد حمید واقعا عاشق نیلوفر است رفتار متین

ومهربان حمید تحسین مادر را بر می انگیخت دیدن این عشق دل مادر را تنگ همسرش

میکرد وغمی بر دل او مینشاند غمی که نیلوفر از ان غافل بود این روزها نیلوفر جز حمید

کسی را نمیدید

رو ادامه مطلب کلیک کن

                                   
                                           

همه قسمتهای رمان
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۵
درد سر
چهارشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۵۵ ق.ظ

اقا جون حلالم کن



دلم خیلی گرفته تو این روز به این خوبی این جمله امام بد جوری ذهنمو مشغول کرده

فتح خرمشهر فتح خاک نیست فتح ارزشهای اسلامیست

کی میدونه عمق این جمله تا چه حده اصلا نمیفهمم اما یه چیزی رو میفهمم که ایرانی

هر وقت اختلاف رو کنار گذاشته فاتح بوده فتح خرمشهر نتیجه اتحاد اراده هاست وقتی

که رهبرش بهش میگه خرمشهر باید آزاد شه واون دیگه به هیچی فکر نمیکنه دیگه

اختلاف معنی نداره کمبود امکانات در برابر اراده انسان جایی برا حرف زدن نداره وقتی

خون تو رگ یه ایرانی میجوشه وقتی باورش میشه میتونه وقتی عاشقانه دل به کلام

رهبرش بده وقتی دهانهای بغض آلود دشمن روش اثر نذاره وقتی خود ومنیت ها رو

فراموش کنه نتیجش میشه فتح همه ارزشها دلم میخواد یه شکم سیر گریه کنم

دلم میخواد از رهبرم معذرت بخوام آقا سید علی متاسفم بسیجیای امام خیلی از ما

جلوتر بودند میخوام بگم اگه عیبی هست تو وجود منه نه در فرماندهی تو که فرمانده

فقط تا حدی میتونه تنبلی سرباز رو جبران کنه

چه امثال من که کاهلیم وچه اونی که بعد از فتح ارزشها به فتح غنائم بلند شده همه

مسئولیم خدا تو این ماه طلائی از گناهامون بگذر وما رو در راه ارزشهای خودت قرار بده

چون اینجوری یک گام به ظهور نزدیک میشیم

راستی حتما تو طرح زیر شرکت کنید خصوصا که ماه رجبه


        

یه چیز دیگه تو نظر سنجی خلیج فارس یا عربی شرکت کنید تا رای ما بره بالارولینک زیر کلیک کنید ورای بدین به خلیج فارس




                                    خلیج همیشه فاااااااااارس




                              
۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۵۵
درد سر
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۰۲ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل یازدهم)

_ نیلوفر....نیلوفر....؟ نمی خوای بیدار شی مامان ؟      نیلوفر به زور چشمانش رو باز کرد برای چند لحظه نمی دانست کجاست نگاهی به اطرافش انداخت توی اتاقش بود چشمانش را مالید وبا صدای گرفته ای گفت

_ سلام مامان

_ علیک سلام

_ شماره این پسره چنده؟             نیلوفر با تعجب پرسید :

_ کدوم پسره ؟!!!!!

_ حمید دیگه؟!!!        تعجب نیلوفر دو چندان شد

_ چکارش دارید ؟!!!

_ تو شماره رو بده کاریت نباشه

نیلوفر شماره را به مادر گفت ومادر بلافاصله شماره اورا گرفت  نیلوفر نگران کنار مادر ایستاد بعد از چند لحظه

_ اقای کوشا؟

_ من مامان نیلوفرم

_ علیک سلام

_ ببینید من چند تا شرط دارم باید شرطام رو بشنوی اگه قبول کردی منم با ازدواجتون موافقت میکنم امشب بیا خونه ما

_ خدا حافظ                    دل تو دل نیلوفر نبود با نگرانی کنار تلفن نشست وبا دلواپسی پرسید:

_ جه شرطی مامان ؟

_ شب میفهمی        بعد بلند شد وبه سمت اشپزخانه رفت

 

  روادامه مطلب کلیک کنید  


همه قسمتهای رمان                       

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۰۲
درد سر
چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۰۲ ق.ظ

ماجرای من ورهبرم



همیشه با بابام کل کل میکردم بابام یه انقلابی دو آتیشه بود ومن یه دختر با ذهنی

 پر از سئوال همیشه دلم میخواست بر خلاف جهت آب شنا کنم
از اینکه

 کور کورانه یه چیزی رو بپذیرم متنفر بودم
به بابام میگفتم اگه شما انقلابی

 هستین دلیل نداره منم باشم اگه شما مسلمونین دلیل نداره منم باشم دلم

میخواد خودم دینم رو انتخاب کنم بابام حرص میخورد
خیلی دوسم داشت

تحمل اینکه من چیزایی بگم که با اعتقاداتش سازگار نیست نداشت یروز دوستم

بهم گفت هرکی چهل روز دعای عهد رو بخونه میشه یار امام زمان خجالت میکشم

 بگم تو نمازام کلا کاهل بودم نماز صبح کلا قضا بقیه هم یکی در میون
خلاصه

با پر رویی تمام رفتم تو فاز دعای عهد هر صبح میخوندم گاهی نمازم قضا میشد

اما دعای عهدم نه تا اینکه نزدیکای عید انجمن اسلامی شهرمون ثبت نام میکرد

 برا اردوی راهیان نور نمیدونم چی شد ثبت نام کردم همینجوری گفتم برم یه

گشتی بزنم اونجا که رفتم بازم کلم بوی قرمه سبزی میداد با این حاج اقا ها

بحث میکردم اوه بیا وببین
اصلا انگار بنده جزو ضد انقلابم دعای عهد رو با

خودم برده بودم روزای اخرز دعا بود رفتیم شلمچه خیلی شلوغ بود عصر

 پنجشنبه کلی باید راه میرفتیم تا به محل اصلی میرسیدیم بنده با کمال

وقاحت نشستم تو ماشین وگفتم مگه عقلم کمه این همه راه برم برا خاک

وخل شرمنده شهدام الان خیلی نادون بودم
نرفتم بچه ها رفتن دعای کمیل

 من موندم تو ماشین بعد فرداش که جمعه بود وروز چهلم دعای عهدم دوباره

 بهمون گفتن اماده شین بریم شلمچه من داد وبیداد که ای بابا دوباره شلمچه

این چه وضعیه به ما گفتن رهبری میخواد بیاد اونجا ما رو میگی برق از سه فازمون

 پرید
باورم نمیشد تا حالا از نزدیک ندیده بودمش بابام خیلی بهش ارادت داشت

ومامانم هم  اما من هنوز چیزی ازش ندیده بودم که ارادت پیدا کنم فقط یه چیزی

از درون تو وجودم ریخت پایین حالم عوض شده بود خرااااااب از خوابگاهمون تا

خود شلمچه گریه کردم بی دلیل همینجوری اشکام میریخت نمیفهمیدم چمه


اونجا که رسیدیم دیدم چند تا جایگاه ساختن منطقه نظامی بود هنوز کاملا پاکسازی

نشده بود مث الان نبود من رفتم شانسی جلو یکی از جایگاهها وایسادم یه پسره

 اومد بهم گفت خواهر اگه میخوای از نزدیک ببینیش برو تو اون یکی جایگاه گفت

ورفت منم رفتم اونجا وایسادم اقا سید علی اومدند همه شعار میدادند گریه

میکردند من وایساده بودم نگاه میکردم خیلی نزدیک بودم یه دفه اقا سرشون

رو برگردوندن وزل زدند تو چشمای من کلا تخلیه شدقلبم میخکووووووووب مث

مجسمه اب دهنم خشک شده بود لبخندش جونم رو بالا اورد اولین باری بود چنین حسی رو تجربه میکردم
اصلا نفهمیدم حرفاشون رو اما از اون لحظه به بعد یه

 چیزایی کلا برام عوض شد نگاهش چه کرد با دلم نمیدونم افتادم به تحقیق حالا

دیگه مناطق برام مزه دار شده بود خوشم میومد از شهدا بفهمم دیگه تو نمازم

 کاهلی نمیکردم یه کم از شر شوریم کم شده بود ........


بقیش باشه برا بعد کلی حرف دارم تو یه پست جاش نمیشه البته گفتن نداره خودمم آزار دارم از مطالب دنباله دار خوشم میاد

 
[http://www.aparat.com/v/2f06e2ffc54234439bbed00ce84d265a200178]

ویدئو رو تقدیم میکنم به همه ارادتمندان آقا سید علی

یا حق

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۰۲
درد سر
سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۲۹ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل دهم)

چند روز گذشته بود وحمید هیچ خبری از او نداشت خیلی دلش شور میزد هرچی

تلفن خونه نیلوفر رو می گرفت جواب نمیداد بالاخره تصمیم گرفت خودش به دیدن

 نیلوفر بره ماشین حمید جلوی خانه نیلوفر ایستاد از ماشین پیاده نشد سرش را

از شیشه بیرون آورد وپنجره اتاق نیلوفر را نگاه کرد بسته بود از ماشین پیاده شد

 وسنگ ریزی را برداشت وبه شیشه اتاق نیلوفر زد چند لحظه منتظر ماند ودوباره

 زد . نیلوفر نگاهش را به پنجره انداخت حوصله بلند شدن نداشت به صدا بی اعتنا

 شد اما حمید سنگ دیگری زد نیلوفر اخمهایش را در همکشید چادرش را روی

 سرش انداخت وپتجره را باز کرد تا ببیند چه کسی مزاحم میشود حمید پایین

ایستاده بود وبالا را نگاه میکرد باورش نمیشد با شوق بلند صدا زد

_ حمیییییییید    حمید لبخند محبت آمیزی زد وبا صدایی که سعی میکرد

 بلند نباشد گفت:

رو ادامه مطلب کلیک کن



همه قسمتهای رمان
۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۵:۲۹
درد سر
پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۱۵ ق.ظ

سلام مادر همه خوبیها



سلام مادر همه خوبیها تولدشما یعنی تولد امید برای رسول الله تولدتون یعنی تولد

پشتیبان برای مولا علی دلم میخواست بودم و چهره رسول الله رو میدیدم وقتی

شما رو برا اولین بار میدید تو ای بهانه خلقت ،نه تنها پیامبر بدون شما ابتر بود بلکه

 همه خلقت ، فقط شما معنی مادر را تمام کردی و زن بودن را تفسیر کردی در هر

کاری وارد شدی آنرا به تمام معنی انجام دادی تولد تو همه را به یاد مادر می اندازد

وفداکاریهایش اما من روز تولدت با خود میگویم امروز تولد اولین شهید ولایت است

                                      ای فدایی علی تولدت مبارک




راستی شرکت تو ختم قرآن فراموش نشه یه کم برو پایین میبینیش

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۱۵
درد سر
دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۵۹ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل نهم)

بی تاب نا آرام بود به ساعتش نگاه کرد دیر وقت بود دلش میخوست باهاش حرف

بزنه اما میدونست کار درستی نیست صدای نیلوفر در گوشش طنین انداز بود و

نگاه معصومش چشماش رو بست سعی کرد ذهنش رو مرتب کنه به دیوار تکیه

داد وزانو هاش رو در بغل گرفت دلتنگی یار همیشه او بود اما این نوع لرزش دل

 براش تازگی داشت کنترل ذهنش کمی دشوار تر شده بود سعی میکرد فکر کنه

به خودش وبه این محبت میدونست خدا یه برنامه ریخته دلش میخواست از پس

 این امتحان به خوبی بربیاد یاد زمزمه های عاشقانش افتاد با خدا اینکه همیشه

بهش میگفت نمیذارم کسی جای تو رو تو قلبم پر کنه قلب من مال توهه کس دیگه

 رو توش راه نمیدم یادش اومد چه سختگیرانه با خودش رفتار میکرد همیشه تا مهر

کسی به دلش ننشینه همش برا این بود که زودتر خدا شهادت رو نصیبش کنه الان

 حال عجیبی داشت محبت نیلوفر لذت بخش بود اما میترسید باید یه چیزایی رو برا

خودش حل میکرد باید به دلش میفهموند که کسی جای خدا رو برات نگیره چشاش

پر اشک شد دلش ریخت پایین رو به قبله به سجده رفت شونه هاش از هق هق

 گریه میلرزید با خودش زمزمه کرد:


روادامه مطلب کلیک کن خدا از بزرگی کمت نکنه


همه قسمتهای رمان
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۵۹
درد سر