رمان با من حرف بزن ( فصل اخر)
اما حمید خیره به موتوری نگاه کرد که چندمتر جلوتر خورد زمین حمید سرش را به
طرف محل شلیک گلوله چرخاند مردی با لباس دورگرد بیسیمش را ز جیبش در اورد
وبه طرف موتور سوار دوید مرد موتور سوار بی حرکت روی زمین افتاده بود مرد
بی سیم بدست کلاه موتور سوار رو از سرش در اورد یه پسر جوان بود با ظاهر
معمولی چشمانش نیمه باز بود تیر یه نزدیکی قلبش اصابت کرده بود حمید
مبهوت به اندو خیره شده بود مرد بی سیم زد تا امبولانس بیاد حمید جلو رفت
وگفت اجازه بده من پزشکم مرد بیسم به دست گفت:
برو به ادامه مطلب
پی نوشت: