با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل پنجم)

چندین بار تا صبح بهش سرزده بود تا حال عمومیشو کنترل کنه تبش پایین تر اومده بود

اما هنوز بیدار نشده بود دکتر یه امپول دیگه رو اماده کرد وبهش تزریق کرد دستش را

روی پیشانی نیلوفر گذاشت لبخند گرمی لبهاش رو تسخیر کرد روی تخت کنار نیلوفر

نشست رو کرد به مادر نیلوفر وگفت:


_ حال دخترتون خیلی بهتره       شهناز خانم لبخند پر رنگی زد وگفت:


_ خدا خیرتون بده خیلی لطف کردین اقای دکتر 
   دکتر لبخندی زد وگفت:


_  وظیفمه
       بعد نگاه دیگری به صورت نیلوفر انداخت وادامه داد:


_ فک کنم تا چن لحظه دیگه بیدار بشه 
        هنوز حرف دکتر تمام نشده بود پلکهای

نیلوفر تکان خورد دکتر از لب تخت بلند شد واز او فاصله گرفت جلو او ایستاد نیلوفر

چشمانش را باز کرد نگاهش را به سقف انداخت وبعد دور وبرش را نگاه کرد همه چیز

برایش ناشناس بود نگران سرش را چرخاند ونگاهش روی دکتر متوف شد انگار خشک

شده بود خیره او را نگاه میکرد چشمانش را بست ودوباره باز کرد بیاورش نمیشد خودش

بود به پاهایش نگاه کرد روی پاهایش ایستاده بود دکتر از حرکات تعجب انگیز نیلوفر خنده

ش گرفته بود زیر لب ارام گفت:



 برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۴۷
درد سر
جمعه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۴۳ ق.ظ

رمان با من حرف بزن (فصل اول)

اونروز بی حوصله تر از همیشه بود نگاهش رو بین جمعیت میچرخاند با خودش تصور

میکرد هر کدوم از این ادما چی تو سرشون میگذره یه زن با بچه یه مرد کچل یه دختر

جوون که دستش تو دست نامزدش بود یه پسر نو جوون که به تلفنش حرف میزد یه مرد

ویلچر نشین نگاهش روی مرد ویلچر نشین موند به سمت او می آمد بی اراده روسریش

را جلو کشید و موهایش را پوشاند مرد نگاهی به کتابهای جلوی غرفه انداخت ونگاهی به

او انداخت و رفت نیلوفر به فکر فرو رفت برای این ادمها احترام خاصی قائل بود صدای

نازک وملتمسانه نازنین او را به خود آورد 


_ نیلووووووووووووووو       نیلوفر اخمهایش را در هم کشید وگفت:


_من نمیتونم                    نازنین باخنده گفت:


_ چیو نمیتونی من که چیزی نگفتم


_ از طرز نیلو گفتنت معلومه یه چیزی ازم میخوای    نازنین بلند بلند خندید یک نفر قیمت

یک کتاب از از نیلوفر پرسد وبعد از شنیدن قیمت رفت نازنین ادامه داد:


_ نیلو از صبح تو این نمایشگاه رو پا پا وایسادم جون نازی برو یه چیزی از این بوفه بخر 

نیلوفر شانه هالیش را بالا انداخت و گفت:


_ به من چه خودت برو      نازنین با لبخند گفت :


_ اینجا رو بسپرم به توی گیج حواس پرت ؟   نیلوفر حوصله کل کل با نازنین رو نداشت

میدونست اگه نره نازنین دست بردار نیست برا همین بی انکه حرفی بزند از غرفه خارج

شد نازنین با خنده گفت:


_ قربوووووووووووووونت   هوا کمی سرد بود باد شدیدی میوزید نیلوفر دستانش را در

جیبهای مانتو اش کرد به سمت بوفه پیش رفت شدت باد به حدی بود که نیلوفر لحظاتی

ایستادروسریش را محکم گرفت تا باد روسریش را نبرد نگاهش به مرد ویلچر نشین افتاد

که به سختی سعی میکرد در باد پیش برود چند لحظه ایستاد واو را نگاه کرد  چند جوان

که ظاهر خوبی هم نداشتند او را میپاییدند ومسخره میکردند زمین شیبدار وبادی که از

مقابل می آمد حرکت را برای مرد سخت کرده بود نیلوفر با کنجکاوی به آو نزدیکتر شد

مرد سعی میکرد به پسر ها توجهی نکند وجواب متلکهای آنها را نمیداد وسعی میکرد با

قدرت پیش برورد که پاکت کتابها از روی پایش افتاد وهمه کتابها پخش زمین شد پسر ها

بلند بلند میخندیدند مردم از کنار مرد بی اعتنا رد میشدند حتی به خنده پسرها هم توجه

نمیکردند این صحنه نیلوفر را عصبانی کرد اخمهایش را در هم کشید اما مرد آرام بود

وجوابی به آنها نمیداد  نیلوفر بی اختیار و با عصبانیت جلو رفت و فریاد زد


_  بی شئورا این چه کاریه که  میکنید     یکی از پسر ها با خنده گفت


_  تو چی میگی زیبای خفته نگاش کنین بچه ها لا مصب چقد خوشگله    وبقیه زدن زیر

خنده مرد با لحن محکم وقوی گفت :


_ ساکت شو   صدای قوی ومحکم مردخنده انها را قطع کرد سپس ادامه داد:


_ اگه یه لحظه دیگه اینجا وایسین نشونتو میدم با کی طرفید    یه ترس عجیب تو دلشون

افتاد ترسیدن نکنه واقعا این یه مسئولی چیزی باشه براشون درد سر بشه یکیشون گفت:


_ چه ادمای بس ظرفیتی هستین شوخی هم حالیتون نمیشه بریم بابا   

 
بعد همه غر غر کنان از آنها دور شدند نیلوفرخم شد وکتابها رو از رو زمین جمع کرد مرد

سرش پایین بود نیلوفر پاکت پاره شده  رو دور کتابها پیچید وبه مرد داد مرد با لحنی

متواضعانه گفت :


_ ممنون اما یه خواهشی ازتون دارم خواهرم دیگه با این جور ادما دهن به دهن نشین

شخصیتتون رو خورد میکنن من راضی نبودم خودتونو بخاطر من تو زحمت بندازین خودم

اگه میخواستم جوابشون رو میدادم  نیلوفر زبونش بند اومده بود هیچ چیز به ذهنش

نمیومدبا دستپاچگی گفت:


_ چشم         مرد نگاه گذارایی به اون انداخت وبا یه لبخند ملایم ادامه داد:


_ بهر حال ممنون ازم دفاع کردی خدا نگهدارت    نیلوفر با من و من گفت:


_ خواهش میکنم خدا حافظ   مرد با ویلچرش دور زد وراه خروج رو در پیش گرفت نگاه

مرد اگر چه گذرا بود اما نیلوفر را میخ کوب کرد به سختی اب دهانش را قورت داد وبه

سرعت راه غرفه را در پیش گرفت نازنین با دیدن او خوشحال شد اما دستان خالی نیلوفر

خیلی زود خنده را بر لبان او خشکاند



_ چرا دست خالی اومدی پس؟            نیلوفر سرش راپایین انداخت وهیچ نگفت.



ادامه دارد...........


همه قسمتهای رمان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۰۸:۴۳
درد سر