با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۵۰ ب.ظ

دوباره سلام اقا مصطفی



سلام به نگاه زیبات سلام به دستای قویت سلام به پاهای چابکت سلام به عزم قویت

سلام به سادگیت سلام به مهربونیت سلام به استقامتت سلام به اون دل بیقرار و

عاشقت که دل آدم روآب میکنه امروز دوباره مقیم این خونه شدم امروز به توصیه یکی از

دوستان وصیت نامتو خوندم نمیدونم چی بگم دلم بی قرار میشه وقتی ابهت وعشق تو

رو میبینم وصیت نامه تو به معشوقت ای خدا این عاشق ومعشوق هر دوشون چه

خواستنین اقا مصطفی  میشه منم مث یکی از اون یتیمایی که دلت براشون آب میشد

 نوازش کنی دستمو بگیر منو  و با دنیای خودت آشنا کن بذار بفهمم عشق چیه ایثار چیه

وقتی نوشته هاتو میخونم میدونم راست میگی وقتی میگی از دنیا بریدی یعنی بریدی

اینو با خون خودت ثابت کردی راستی یعنی چی آدم دنیا رو سه طلاقه کنه یعنی میشه؟

میخوام بهت نزدیک تر شم کمکم میکنی؟

حتما این وصیت نامه رو بخونین وروش فکر کنین  رو ادامه مطلب کلیک کنین
۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۵۰
درد سر
سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۱۲ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل ششم)

با قرص خواب خواب مادرش رو خوابونده بود نگاهی به خودش در آینه انداخت دیگر نمیخواست رنگ پریده اش را زیر کرم پودر های خارجی پنهان کند روسریش را پوشید ویک شال گرم دور خودش پیچید ساعت تقریبا سه ونیم بود عصاهایش را برداشت از ویلا تا ساحل راه زیادی نبود واو نفهمید چطور خودش را به آنجا برساند دور وبرش را نگاه کرد هیچکس نبود دنبال جایی گشت که بنشیند اما نیافت همانجا روی ماسه ها نشست دریا آرام ورویایی شده بود موجهای کوتاه دریا خبر از روزی آرام ودوس داشتنی می داد نیلوفر به زیبایی دریا لبخند زد
_ سلام علیکم        صدای مردانه وبم او قلب نیلوفر را لرزاند با دستپاچگی سرش را به طرف صدا چرخاند خودش بود با یک لبخند ملایم نیلوفر با دستپاچگی خواست از جایش بلند شود که او ادامه داد:



روادامه مطلب کلیک کن:


 
    

همه قسمتهای رمان
۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۱۲
درد سر
دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۴۹ ب.ظ

رقص چنین میانه میدانم آرزوست

دلم گرفته بود داشتم تو دلنوشته های اقا مصطفی قدم میزدم (شهید چمران) رسیدم به این کتاب قشنگش: *رقص چنین میانه میدانم آرزوست*که شرح عملیاتی برای آزادسازی سوسنگرد است  دیدم فوق العادست حیفم اومد از این کتاب چیزی نگم خودتون برید بخونین من فقط یه قسمت از اون رو براتون میزنم اما بذارین یه کم با آقا مصطفی حرف بزنم اقا مصطفای عزیز هرچی بیشتر ازت میدونم بیشتر دلمو میبری لذت رقصیدن رو فقط تو چشیدی وهمه کسایی که مث تو در میدان به ساز خدا رقصیدند چقدر لذت بردی وقتی مستانه رقصیدی ویک لحظه به ناگاه خدا تو را در اغوش گرفت وتو غرق این مستی شدی و به دیدار او  رفتی وبه همه فریبها خندیدی جملات زیر قسمتی از این کتاب زیباست اقا مصطفی برام دعا کن
                  

                                             
تاسوعا بود و تصور عاشورا؛ و لشکریان یزید که مرا محاصره کرده بودند، و دیوار آهنین تانک‏ها که اطراف مرا سد کرده، و آتش بار شدید آنها که مرا می‏کوبید، و هجوم بعد هجوم که مرا قطعه‏قطعه کنند و به خاک بیندازند…

و من تصمیم گرفته بودم که پیروزی حتمی ایمان را بر آهن به ثبوت برسانم، و برتری قاطع خون را بر آتش نشان دهم، و برّندگی اسلحه شهادت را در میان سیل دشمنان بنمایانم، و ذلت و زبونی صدها کماندوی صدام یزیدی را عملاً ثابت کنم.

احساس می‏کردم که عاشوراست، و در رکاب حسین(ع) می‏جنگم، و هیچ قدرتی قادر نیست که مرا از مبارزه باز دارد، مرگ، دوست و آشنای همیشگی من، در کنارم بود و راستی که از مصاحبتش لذت می‏بردم.

احساس می‏کردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفّار فرستاده و از پشت سر مراقبت من است، حرکات مرا می‏بیند، سرعت عمل مرا تمجید می‏کند، فداکاری مرا می‏ستاید، و از زخم‏های خونین بدنم آگاهی دارد؛ و براستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذت‏بخش است.

با پای مجروح خود راز و نیاز می‏کردم: ای پای عزیزم، ای آنکه همه عمر وزن مرا متحمل کرده‏ای، و مرا از کوه‏ها و بیابان‏ها و راه‏های دور گذرانده‏ای، ای پای چابک و توانا، که در همه مسابقات مرا پیروز کرده‏ای، اکنون که ساعت آخر حیات من است از تو می‏خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی، و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی و براستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت، و هر چه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام داد، و در همه جست و خیزها و حرکاتم وقفه‏ای به وجود نیاورد.

به خون نیز نهیب زدم: آرام باش، این چنین به خارج جاری مشو، من اکنون با تو کار دارم و می‏خواهم که به وظیفه‏ای درست عمل کنی

یه لحظه دقت کردی چی گفت؟ به خون خودش نهیب زد آرام باش این چنین جاری مشو چون من اکنون با تو کار دارم  نمیدونم تا چه حد یک انسان میتونه بزرگ شه که بتونه به اعضا و جوارح خودش دستور بده واونا اطاعت کنن تا او به نبرد خودش برسه تا فرمان معبود خودش رو اجرا کنه اقا مصطفی ببخشید به حریم شما وارد شدم الان دارم فک میکنم بسه زهرا چقدر لاف میزنی تا کی میخوای خودت رو فریب بدی چشماتو باز کن ای کسی که داری برا رقصیدن اون کف میزنی واز مستی او لذت میبری وجملات او قلبتو به طپش میندازه تلاش مصطفی رو هم ببین درد ها وبیدار خوابی هاشم ببین بی قراری درد کشیدنش رو هم ببین خجالت بکش ولاف عشقبازی نزن اقا مصطفا چشم اما اجازه بده بازم بیام سراغت درسته من ضعیفم گناهکارم حقیرم اما بالاخره باید از یه جایی شروع کنم بذار دلتنگیهامو با تو پر کنم چون تو دوست خدایی ادامشو بخونین:

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

آسمان شاهد باشد که در زیر سقف بلند تو

یک‏تنه با انبوهی کثیر از تانک‏ها و زره‏پوش‏ها و سربازان کفر

روبرو شدم، لحظه‏ای تردید به دل راه ندادم

ذره‏ای از فعالیت شدید دست برنداشتم مثل ماهی

در حال سرخ‏شدن از نقطه‏ای به نقطه دیگر می‏غلطیدم

و رگبار گلوله در اطراف من می‏بارید و من نیز به چهار طرف

تیراندازی می‏کردم، و سربازان کفر را بر خاک می‏ریختم

ای‏زمین تو شاهدی که خون از بدنم جاری بود و با خاک‏های پاک تو

گلی گلگون بوجود آورده بود، و من ابا نداشتم که تا آخرین

قطره خون، خود را تسلیم کنم

احساس می‏کردم که عاشور است و در حضور حسین(ع) می‏جنگم

و او چابکی و زبردستی مرا تحسین می‏کند، و تپش بی‏پایان من

و از قربانی شدن در بارگاه عشق آگاهی دارد

او می‏داند که چقدر به او عاشقم و چگونه حاضرم که در راهش جان ببازم

شیشه را در بغل سنگ نگه می‏دارد

من بازیافته‏ام- من رفته بودم- من متعلق به خدایم

من دیگر وجود ندارم منی و منیتی دیگر نیست

دیگر به کسی عصبانی نخواهم شد، دیگر بنام خود و برای خود

قدمی برنخواهم داشت، دیگر هوا و هوس در دل خود

نخواهم پرورد، آرزو را فراموش خواهم کرد

دنیا را سه‏طلاقه خواهم نمود، همه دردها و شکنجه‏ها

و زخم‏زبان‏ها را خواهم پذیرفت.

یه ویدئو در رابطه با همین عملیات گذاشتم جالبه ببینید( سمت راست)
۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۴۹
درد سر
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل پنجم)

چندین بار تا صبح بهش سرزده بود تا حال عمومیشو کنترل کنه تبش پایین تر اومده بود

اما هنوز بیدار نشده بود دکتر یه امپول دیگه رو اماده کرد وبهش تزریق کرد دستش را

روی پیشانی نیلوفر گذاشت لبخند گرمی لبهاش رو تسخیر کرد روی تخت کنار نیلوفر

نشست رو کرد به مادر نیلوفر وگفت:


_ حال دخترتون خیلی بهتره       شهناز خانم لبخند پر رنگی زد وگفت:


_ خدا خیرتون بده خیلی لطف کردین اقای دکتر 
   دکتر لبخندی زد وگفت:


_  وظیفمه
       بعد نگاه دیگری به صورت نیلوفر انداخت وادامه داد:


_ فک کنم تا چن لحظه دیگه بیدار بشه 
        هنوز حرف دکتر تمام نشده بود پلکهای

نیلوفر تکان خورد دکتر از لب تخت بلند شد واز او فاصله گرفت جلو او ایستاد نیلوفر

چشمانش را باز کرد نگاهش را به سقف انداخت وبعد دور وبرش را نگاه کرد همه چیز

برایش ناشناس بود نگران سرش را چرخاند ونگاهش روی دکتر متوف شد انگار خشک

شده بود خیره او را نگاه میکرد چشمانش را بست ودوباره باز کرد بیاورش نمیشد خودش

بود به پاهایش نگاه کرد روی پاهایش ایستاده بود دکتر از حرکات تعجب انگیز نیلوفر خنده

ش گرفته بود زیر لب ارام گفت:



 برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۴۷
درد سر
دوشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۳۴ ب.ظ

مدینه با تو سخن میگویم

  ای مدینه دلم پر از درد است بعض دردناکی راه گلویم را بسته سایه رسوالله بر سرت است والا با تو میگفتم چقدر از تو گله دارم چه کدورتی از اهل تو در دل من است کوچه های سرد تو مادر زمین خورده مرا رها کرد تاریکی مردمانت مولای مرا خانه نشین کرد جهل مردمت دل مادرم را خون کرد مدینه خودت را آماده کن دیگر صدای مادر خوبیها را نمیشنوی راحت باش که تا چندی دیگر ، دیگر ملکه هستی در کوچه هایت گام نخاهد گذاشت دیگر نفسهای نفس رسولالله فضایت را معطر نخواهد کرد تو محکومی تا ابد دلگیر بمانی تو محکومی تا ابد دیگر صدای گریه های بلند هیچ عاشقی را نشنوی تو لیاقت مادر ما را نداشتی خودت را آماده کن که مرغ عشق حیدر از آسمان تو پر میکشد
یا رسوالله به ملائکه بگو عرش را ۀب وجارو کنند یکی یکدانه ات بسوی تو می آید پهلو شکسته،نیلگون،ودلخسته فقط نمیدانم مولایم علی از این پس چه میکند علی جان خودت را آماده کن که دیگر محرمی بر غمهایت نداری دیگر کسی قدر عشق تو را نخواهد دانست مولا چقدر تنها میشوی چقدر غریب می شوی ای چاه تو هم آماده باش که مولایم علی از این پس دردهایش را با تو میگوید اخر دیگر کسی نیست که با نگاه محبت آمیزش غم از دلش پاک کند وروح اورا به جریان در آورد ای مردم ...تاچندی دیگر علی تنها میشود ....تنهای تنها
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۳۴
درد سر
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۵۲ ق.ظ

با من حرف بزن ( فصل چهارم)

تقریبا یک ساعتی بود که روبروی بنیاد جانبازان نشسته بود و ورود وخروج را کنترل میکرد

اعصابش بهم ریخته بود دلش نمیخواست وارد آنجا بشه اما چاره دیگه ای نداشت خیلی

آرام وارد ساختمان شد اطرافش را نگاه کرد کسی به او توجهی نداشت همه در حال

تکاپو بودند اینجا خیلی ها ویلچر نشین بودند که توجه او را جلب میکردند نیلوفر آرام گام

برمیداشت وسعی میکرد توی اتاقها سرک بکشد اما هر چه بیشتر میگشت نا امید تر

میشد وقتی به آخرین اتاق رسید واو را نیافت بغض سنگینی گلویش را فشرد با گامهای

سریع از آنجا خارج شد سعی میکرد خودش را کنترل کند وبی آنکه بداند کجا میرود از آنجا

دور شد به اطرافش هیچ توجهی نداشت وهمچنان پیش میرفت آنقدر داغ شده بود که

سرمای هوا را احساس نمیکرد خودش را سرزنش میکرد وزیر لب میگفت:



_ خجالت نمیکشی مگه کیه اون که اینقدر بخاطرش خودت رو عذاب میدی اصلا چرا بی

خیالش نمیشی فک کردی الان اون تو فکر توهه نه دختر جون تو براش هیچ ارزشی

نداری اگه داشتی شمارشو بهت میداد ندیدی چطور با لبخندات مسخرت میکرد 
        در

همین هنگام پاش رفت تو چاله ومحکم خورد زمین خیلی زود مردم دورش جمع شدن

سرش گیج میرفت درد زیادی تو ناحیه پاش حس میکرد یه پیرمرد گفت:


_ چی شد دخترم؟     نگاهش رو به جمعیت دوخت دلش نمیخواست جلو همه رو زمین

ولو باشه سعی کرد بلند شه اما نمیتونست پاش خیلی درد میکرد بی اختیار با صدای بلند گفت:


برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۵۲
درد سر
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۱۹ ب.ظ

مولا جان مرا ببخش



امسال سال نو رو  یه جای خوب بودم امسال موقع سال تحویل مهمون نگین افرینش بودم فقط خدا میدونه چقدر لذت بخش بود جای همتون خالی بود باورم نمیشد مولام منو دعوت کنه منو با این همه گناه با این همه ناسپاسی اما اونا کریمن اونا مهربونن این چند خط رو مینویسم وتقدیم میکنم به مولام علی که امسال منو حسابی شرمنده خودش کرد و خیلی مهربانانه ازم پذیرایی کرد :
                                                                 
مولای مهربونم دلم میخواد تو زمونه شما بودم دلم میخواست سر راهتون بشینم مولا جان دلم تنگه دست نوازشت رو بر سرم بکش  وقتی تو حرمت قدم گذاشتم با همه وجود حس کردم کنارمی حس کردم نگاهم میکنی چقد نگاهت سنگینه مولا وچقد لذت بخشه. تومسجد کوفه حس غرور همه وجودم رو گرفته بود. این مولای منه کسی که یک تاریخ حرف در موردش هست. از باب الثعبان ( در اژدها ) تا تمام مقامها در مسجد کوفه ردی ازتو هست مولای من ای دردانه هستی تو از اغاز تولدت در اغوش خدا بودی ودر خانه اش وخدا تو را به رخ همه کشید انگاه که دیوار کعبه شکافت وتو میهمانش گشتی خاک بر سر حسودانی که این عشق دلشان را به شور نینداخت و بجایش تخم کینه را در دلشان کاشت مولایماز قدرت بینظیرت در جنگ خیبر بگویم یا ... اما میدانی من فکر میکنم اگر خوب نگاه کنیم  قدرت واقعی تو وقتی نشون دادی که بخاطر اسلام اجازه دادی دستت رو ببندند و عشقت رو جلوی چشمت پر پر کنند تنها یلی چون تو میتواند در اوج قدرت برای رضای خدا سکوت کند مولایم تودر ان زمان نهایت قدرتت را نشان دادی لحظاتی برای ما مصیبت بار است اما حتما برای خدا زیباست چون تسلیم شدن تو را در برار خودش دید که این هدف خلقت اوست  من به وجودت افتخار میکنم اما شرمنده ام چون تو از داشتن محبی چون من سر افکنده ای مولا جان مرا ببخش
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۱۹
درد سر
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

رمان با من حرف بزن (فصل سوم)

از کافی شاپ خارج شد دیگر دلش نمیخواست به بهرام یا هیچ کس دیگر فکر کند هوا

کمی سرد بود شنلش را دور خودش پیچید و دستانش را در سینه اش حلقه کرد نفس

عمیقی کشید وبه صدای گامهای خود گوش میدادآرامش عجیبی وجودش را فرا گرفته

بود واز این حال احساس لذت میکرد دلش نمی خواست به مغازه ها نگاه کند وبه مردمی

که از کنارش عبور میکردند احساس میکرد انها اورا از این حال خوب جدا میکنند هوا کاملا

تاریک شده بود اما نیلوفر اصلا متوجه زمان نبود یه لحظه به خود آمد و دید چند ساعت از

شب گذشته و او همانطور قدم میزند نگاهی به دور و برش کرد تا تشخیص دهد کجاست

در تمام مدت پیاده روی در این دنیا نبودنگاهی به ساعتش انداخت اخمهایش در هم رفت

ودلش شور افتاد یاد مادرش افتاد حتما الان نگران شده بود تصمیم گرفت یه ماشین

دربست بگیره به یه ماشین گفت :



  برو به ادامه مطلب
     

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۰۸:۵۲
درد سر