با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۶ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل چهاردهم)

حمید با حاج منصور صحبت کرده بود که نیلوفر یه روز در میون به دفتر نشریه بره تو

کارهاشون به اونا کمک کنه نیلوفر از پیشنهاد حمید خیلی خوشحال شده بود از نوشتن

 لذت میبرد واز کاراییی که مربوط به اون میشد کتابای دبیرستانش رو اورده بود میخوند

تا تو کنکور شرکت کنه اونروزم سخت مشغول مطالعه بود نگاهش به ساعت افتاد

 نزدیک آمدن حمید بود کتابش رابست وکتری رو گذاشت تا چای درست کند لباسش

رو عوض کرد نگاهی به خودش انداخت از تو آینه ولبخندی به خودش تحویل داد

نگاهش دوباره رفت روی ساعت

نفس عمیقی کشید وروی مبل نشست وبا خودش ثانیه ها را میشمرد


رو ادامه مطلب کلیک کن

همه قسمتهای رمان
۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۶
درد سر
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل پنجم)

چندین بار تا صبح بهش سرزده بود تا حال عمومیشو کنترل کنه تبش پایین تر اومده بود

اما هنوز بیدار نشده بود دکتر یه امپول دیگه رو اماده کرد وبهش تزریق کرد دستش را

روی پیشانی نیلوفر گذاشت لبخند گرمی لبهاش رو تسخیر کرد روی تخت کنار نیلوفر

نشست رو کرد به مادر نیلوفر وگفت:


_ حال دخترتون خیلی بهتره       شهناز خانم لبخند پر رنگی زد وگفت:


_ خدا خیرتون بده خیلی لطف کردین اقای دکتر 
   دکتر لبخندی زد وگفت:


_  وظیفمه
       بعد نگاه دیگری به صورت نیلوفر انداخت وادامه داد:


_ فک کنم تا چن لحظه دیگه بیدار بشه 
        هنوز حرف دکتر تمام نشده بود پلکهای

نیلوفر تکان خورد دکتر از لب تخت بلند شد واز او فاصله گرفت جلو او ایستاد نیلوفر

چشمانش را باز کرد نگاهش را به سقف انداخت وبعد دور وبرش را نگاه کرد همه چیز

برایش ناشناس بود نگران سرش را چرخاند ونگاهش روی دکتر متوف شد انگار خشک

شده بود خیره او را نگاه میکرد چشمانش را بست ودوباره باز کرد بیاورش نمیشد خودش

بود به پاهایش نگاه کرد روی پاهایش ایستاده بود دکتر از حرکات تعجب انگیز نیلوفر خنده

ش گرفته بود زیر لب ارام گفت:



 برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۴۷
درد سر