با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۰۲ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل یازدهم)

_ نیلوفر....نیلوفر....؟ نمی خوای بیدار شی مامان ؟      نیلوفر به زور چشمانش رو باز کرد برای چند لحظه نمی دانست کجاست نگاهی به اطرافش انداخت توی اتاقش بود چشمانش را مالید وبا صدای گرفته ای گفت

_ سلام مامان

_ علیک سلام

_ شماره این پسره چنده؟             نیلوفر با تعجب پرسید :

_ کدوم پسره ؟!!!!!

_ حمید دیگه؟!!!        تعجب نیلوفر دو چندان شد

_ چکارش دارید ؟!!!

_ تو شماره رو بده کاریت نباشه

نیلوفر شماره را به مادر گفت ومادر بلافاصله شماره اورا گرفت  نیلوفر نگران کنار مادر ایستاد بعد از چند لحظه

_ اقای کوشا؟

_ من مامان نیلوفرم

_ علیک سلام

_ ببینید من چند تا شرط دارم باید شرطام رو بشنوی اگه قبول کردی منم با ازدواجتون موافقت میکنم امشب بیا خونه ما

_ خدا حافظ                    دل تو دل نیلوفر نبود با نگرانی کنار تلفن نشست وبا دلواپسی پرسید:

_ جه شرطی مامان ؟

_ شب میفهمی        بعد بلند شد وبه سمت اشپزخانه رفت

 

  روادامه مطلب کلیک کنید  


همه قسمتهای رمان                       

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۰۲
درد سر
چهارشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۰۲ ق.ظ

ماجرای من ورهبرم



همیشه با بابام کل کل میکردم بابام یه انقلابی دو آتیشه بود ومن یه دختر با ذهنی

 پر از سئوال همیشه دلم میخواست بر خلاف جهت آب شنا کنم
از اینکه

 کور کورانه یه چیزی رو بپذیرم متنفر بودم
به بابام میگفتم اگه شما انقلابی

 هستین دلیل نداره منم باشم اگه شما مسلمونین دلیل نداره منم باشم دلم

میخواد خودم دینم رو انتخاب کنم بابام حرص میخورد
خیلی دوسم داشت

تحمل اینکه من چیزایی بگم که با اعتقاداتش سازگار نیست نداشت یروز دوستم

بهم گفت هرکی چهل روز دعای عهد رو بخونه میشه یار امام زمان خجالت میکشم

 بگم تو نمازام کلا کاهل بودم نماز صبح کلا قضا بقیه هم یکی در میون
خلاصه

با پر رویی تمام رفتم تو فاز دعای عهد هر صبح میخوندم گاهی نمازم قضا میشد

اما دعای عهدم نه تا اینکه نزدیکای عید انجمن اسلامی شهرمون ثبت نام میکرد

 برا اردوی راهیان نور نمیدونم چی شد ثبت نام کردم همینجوری گفتم برم یه

گشتی بزنم اونجا که رفتم بازم کلم بوی قرمه سبزی میداد با این حاج اقا ها

بحث میکردم اوه بیا وببین
اصلا انگار بنده جزو ضد انقلابم دعای عهد رو با

خودم برده بودم روزای اخرز دعا بود رفتیم شلمچه خیلی شلوغ بود عصر

 پنجشنبه کلی باید راه میرفتیم تا به محل اصلی میرسیدیم بنده با کمال

وقاحت نشستم تو ماشین وگفتم مگه عقلم کمه این همه راه برم برا خاک

وخل شرمنده شهدام الان خیلی نادون بودم
نرفتم بچه ها رفتن دعای کمیل

 من موندم تو ماشین بعد فرداش که جمعه بود وروز چهلم دعای عهدم دوباره

 بهمون گفتن اماده شین بریم شلمچه من داد وبیداد که ای بابا دوباره شلمچه

این چه وضعیه به ما گفتن رهبری میخواد بیاد اونجا ما رو میگی برق از سه فازمون

 پرید
باورم نمیشد تا حالا از نزدیک ندیده بودمش بابام خیلی بهش ارادت داشت

ومامانم هم  اما من هنوز چیزی ازش ندیده بودم که ارادت پیدا کنم فقط یه چیزی

از درون تو وجودم ریخت پایین حالم عوض شده بود خرااااااب از خوابگاهمون تا

خود شلمچه گریه کردم بی دلیل همینجوری اشکام میریخت نمیفهمیدم چمه


اونجا که رسیدیم دیدم چند تا جایگاه ساختن منطقه نظامی بود هنوز کاملا پاکسازی

نشده بود مث الان نبود من رفتم شانسی جلو یکی از جایگاهها وایسادم یه پسره

 اومد بهم گفت خواهر اگه میخوای از نزدیک ببینیش برو تو اون یکی جایگاه گفت

ورفت منم رفتم اونجا وایسادم اقا سید علی اومدند همه شعار میدادند گریه

میکردند من وایساده بودم نگاه میکردم خیلی نزدیک بودم یه دفه اقا سرشون

رو برگردوندن وزل زدند تو چشمای من کلا تخلیه شدقلبم میخکووووووووب مث

مجسمه اب دهنم خشک شده بود لبخندش جونم رو بالا اورد اولین باری بود چنین حسی رو تجربه میکردم
اصلا نفهمیدم حرفاشون رو اما از اون لحظه به بعد یه

 چیزایی کلا برام عوض شد نگاهش چه کرد با دلم نمیدونم افتادم به تحقیق حالا

دیگه مناطق برام مزه دار شده بود خوشم میومد از شهدا بفهمم دیگه تو نمازم

 کاهلی نمیکردم یه کم از شر شوریم کم شده بود ........


بقیش باشه برا بعد کلی حرف دارم تو یه پست جاش نمیشه البته گفتن نداره خودمم آزار دارم از مطالب دنباله دار خوشم میاد

 
[http://www.aparat.com/v/2f06e2ffc54234439bbed00ce84d265a200178]

ویدئو رو تقدیم میکنم به همه ارادتمندان آقا سید علی

یا حق

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۰۲
درد سر
سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۲۹ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل دهم)

چند روز گذشته بود وحمید هیچ خبری از او نداشت خیلی دلش شور میزد هرچی

تلفن خونه نیلوفر رو می گرفت جواب نمیداد بالاخره تصمیم گرفت خودش به دیدن

 نیلوفر بره ماشین حمید جلوی خانه نیلوفر ایستاد از ماشین پیاده نشد سرش را

از شیشه بیرون آورد وپنجره اتاق نیلوفر را نگاه کرد بسته بود از ماشین پیاده شد

 وسنگ ریزی را برداشت وبه شیشه اتاق نیلوفر زد چند لحظه منتظر ماند ودوباره

 زد . نیلوفر نگاهش را به پنجره انداخت حوصله بلند شدن نداشت به صدا بی اعتنا

 شد اما حمید سنگ دیگری زد نیلوفر اخمهایش را در همکشید چادرش را روی

 سرش انداخت وپتجره را باز کرد تا ببیند چه کسی مزاحم میشود حمید پایین

ایستاده بود وبالا را نگاه میکرد باورش نمیشد با شوق بلند صدا زد

_ حمیییییییید    حمید لبخند محبت آمیزی زد وبا صدایی که سعی میکرد

 بلند نباشد گفت:

رو ادامه مطلب کلیک کن



همه قسمتهای رمان
۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۵:۲۹
درد سر
پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۱۵ ق.ظ

سلام مادر همه خوبیها



سلام مادر همه خوبیها تولدشما یعنی تولد امید برای رسول الله تولدتون یعنی تولد

پشتیبان برای مولا علی دلم میخواست بودم و چهره رسول الله رو میدیدم وقتی

شما رو برا اولین بار میدید تو ای بهانه خلقت ،نه تنها پیامبر بدون شما ابتر بود بلکه

 همه خلقت ، فقط شما معنی مادر را تمام کردی و زن بودن را تفسیر کردی در هر

کاری وارد شدی آنرا به تمام معنی انجام دادی تولد تو همه را به یاد مادر می اندازد

وفداکاریهایش اما من روز تولدت با خود میگویم امروز تولد اولین شهید ولایت است

                                      ای فدایی علی تولدت مبارک




راستی شرکت تو ختم قرآن فراموش نشه یه کم برو پایین میبینیش

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۱۵
درد سر
دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۵۹ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل نهم)

بی تاب نا آرام بود به ساعتش نگاه کرد دیر وقت بود دلش میخوست باهاش حرف

بزنه اما میدونست کار درستی نیست صدای نیلوفر در گوشش طنین انداز بود و

نگاه معصومش چشماش رو بست سعی کرد ذهنش رو مرتب کنه به دیوار تکیه

داد وزانو هاش رو در بغل گرفت دلتنگی یار همیشه او بود اما این نوع لرزش دل

 براش تازگی داشت کنترل ذهنش کمی دشوار تر شده بود سعی میکرد فکر کنه

به خودش وبه این محبت میدونست خدا یه برنامه ریخته دلش میخواست از پس

 این امتحان به خوبی بربیاد یاد زمزمه های عاشقانش افتاد با خدا اینکه همیشه

بهش میگفت نمیذارم کسی جای تو رو تو قلبم پر کنه قلب من مال توهه کس دیگه

 رو توش راه نمیدم یادش اومد چه سختگیرانه با خودش رفتار میکرد همیشه تا مهر

کسی به دلش ننشینه همش برا این بود که زودتر خدا شهادت رو نصیبش کنه الان

 حال عجیبی داشت محبت نیلوفر لذت بخش بود اما میترسید باید یه چیزایی رو برا

خودش حل میکرد باید به دلش میفهموند که کسی جای خدا رو برات نگیره چشاش

پر اشک شد دلش ریخت پایین رو به قبله به سجده رفت شونه هاش از هق هق

 گریه میلرزید با خودش زمزمه کرد:


روادامه مطلب کلیک کن خدا از بزرگی کمت نکنه


همه قسمتهای رمان
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۵۹
درد سر
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۴:۱۳ ب.ظ

هل من مبارز؟!!!



امروز میخوام هنجار وبلاگ خودمم رو بشکنماخه امروز با یکی از دوستان بحث

سیاسی کردیم نظر منو تایید نکرد منم جوااان الان دچار سرخورد
گی شدم رگ

گردنمم قلمبه زده بیرون فدای سر همتون میخوام امروز سیاسی شم
عرضم

به حضور انورتون برسه که هرچی عینک میندازم
تو تاریخ اسلام تاببینم چی باعث

 میشه که تو هر جامعه ای امامای ما مظلوم بشن فقط یه چیز قلمبه میزنه بیرون

اونم بی بصیرتیه خواص واطاعت مردم از این خواص بی بصیرته والسلام ختم کلام


توضیح بدم؟ چشم اگه خواص بصیرت داشتن دور اولی جمع نمیشدن ومردم

 دنبال اونا راه نمی افتادن بی بی مون شهید نمیشدطناب به گردن اماممون

 نمینداختن از جیگر امام حسن  تا سر بریده امام حسین وهمه مظلومتها

گرفته تا غیبت الان امام زمان همش مال همینه بحث اینه که اگه مردم نفهمن

 امامشون تو دردسر میفته اخه خدا برا شعور بنده هاش ارزش قائله اونقدر صبر

میکنه تا اکثریت بصیرت پیدا کنن حالا جامعه امروز رو ببینید
اگه خواص ما

اکثرن بصیرت داشتن الان اقا سید علی خامنه ای مجبور نبود خیلی ها رو

 سر جاشون ابقا کنه زمان بنی صدرم همینجور شد امام مجبور شد برای اینکه

 چهره جبهه ملی معلوم بشه وهمه دست بنی صدر رو بخونن به قیمت ادامه

 پیدا کردن جنگ صبر کنه تا همه از خواص گرفته تا عوام بفهمن بنی صدر چجور

 آدمیه
do you underestant الانم اگه دقت کنیم خیلی ها چهره شون تو

 سال 88 معلوم شد   همه میدونیم که تهمت زدن کار بدیه درسته؟ اما

 اگه یه آدم از خودش بی بصیرتی نشون بده چجوری میشه دوباره بهش اعتماد

 کرد من میخوام سئوال کنم کی به همه قبل انتخابات گفت میخواد  تو انتخابات

تقلب بشه؟
کی گفت احتمال فتنه هست؟ بعد که انتخابات تموم شدو

 موسوی
نتیجه رو نپذیرفت کی با سکوتش حمایت کرد؟بیت امام اونروز کجا

 بودن تا از کارای زشت آشوبگرا اعلام انزجار کنن مگه رهبری نگفت بشینین

خودتون هرصندوقی رو که شک دارین با نماینده هاتون ونماینده های شورای

نگهبان باز کنین تا شکتون بر طرف بشه چرا قبول نکردن؟ اونروز که امید

 پیروزی داشتن اونایی که باید سکوت میکردن کردن واونایی که باید شیشه

 میشکستن شکستن و
بعد رسید به عاشورا بازم آقایون بیت امام واون
 
خواص بی بصیرت اصل کاری باز ساکت موندن
چرا؟ مردم افتادن جلوتر از اون

 خواص آقایون باورشون نمیشد وقتی نا امید شدن گفتن ای بابا حالا چیکار کنیم

 بد شد که
اومدن گفتن ای بابا جامعه الان به اتحاد نیاز داره چرا ما باید با هم

 دعوا کنیم
رفتن تو مایه های ماست مالیزیشن یه عده هم از آب گل آلود

 ماهی گرقتن وتا سر همه گرم بود یه ریش گذاشتن دووجب که بگن ما

حزب اللهی هستیم بعد خلاصه خر رو با بارش خوردن
(ببخشید خرا رو

 خورده بودن گاو براتون نمایش دادم
) خدا رحمت کنه امام رو میگفتن

 اگه دیدی یه عمامه به سر دزدی کرده نگو یه اخوند دزدی کرد بگو یه دزد

 رفته تو لباس آخوند خلاصه دلبندانم بصیرت از نون شبم واجب تره اگه

 وحدته باید سر اصول باشه اگه آزادی بیانه باید در چارچوب قانون باشه
 والسلام


نتیجه: اگه بصیرت داشته باشیم چهره منافق رو میشه نمیتونه پشت

 روشنفکری یا حزب اللهی گری یا اخوندی یا هرچی قایم شه بعد رهبرمون

 دستش باز میشه تا هر کیو بشونه سر جاش .....اونوقت جامعه آماده ست

براظهوووووووووور



ادامه مطلب رو هم ببینید بد نیست



بعدا نوشت:ظاهرا پرونده این پست هنوز بازه یه دوستی نظر خصوصی گذاشته که حرفای تو رهبر رو ترسو جلوه میده نعوذبالله ببین برادر من یه سئوال دارم امام علی که ایستاد تا همسر عزیزش سیلی بخوره ترسو بودن؟ نعوذبالله یا امام حسن که صلح رو پذیرفتند؟
شک ندارم میگی نه اما چرا اونا این کار رو کردند این همون بحث منه چون اگه خواص بصیرت نداشته باشند وعوام دنبال اینجور خواص راه بیفتند نتیجش مظلوم شدن امام میشه من تو متن بالا نوشتم امام تو درد سر میفته متن بالا کمی طنز داره بابا گیر ندین به ظواهر از دست شما
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۶:۱۳
درد سر
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۲۲ ب.ظ

با من حرف بزن ( فصل هشتم)

سه روز گذشته بود ونیلوفر تمام مدت توی اتاقش بود وبه صدای حمید گوش میداد

دیگه تصمیم نداشت جلوی احساسش بایسته تصمیم خودش رو گرفته بود میخواست

تا اخر خط بره دلش برا حمید تنگ شده بود نگاهش رو به سقف دوخت مدام حرفای

حمید رو با خودش مرور میکرد«جگر شیر نداری سفر عشق نکن » «ویژگی عاشق

 اینه که غرور نداره تسلیمه » با خودش زمزمه کرد:

_ بهت ثابت میکنم دوست دارم
اگه بمیرم بهت زنگ نمیزنم هرچی بگی گوش

 میدم فقط
کاش منو اینقد از خودت دور نمیکردی        اشک تو چشماش جمع شد

از جاش بلند شد وچادر نمازش رو پوشید نشست رو به قبله سرش پایین بود

_ خدا میدونم تو این حس رو تو وجودم گذاشتی میدونم دلیلی دیگه ای نداره

تا مناونو دوس داشته باشم اما چرا دل اونو با من نرم نمیکنی؟ خدا هرچی بشه

 منپا پس نمیکشم اما خواهش میکنم زودتر تمومش کن من برا همه گناهام توبه

 میکنم  هر غلطی کردم مال قبلا بوده الان دیگه میخوام اونی بشم که تو میخوای

خداااااااااا    گریه امان نیلوفر رو بریده بود هق هق بلند او مادر را به در اتاق کشاند



رو ادامه مطلب کلیک کن


همه قسمتهای رمان
 
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۲۲
درد سر
جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ق.ظ

ختم دست جمعی قران

کی دوس داره تو ختم دست جمعی قران شرکت کنه؟

                            
      
به نیت تعجیل در فرج هر کی دوس داره رو لینک پایین کلیک کنه

در ضمن اگه میخواین  این لینک رو تو وبلاگتون بذارین تا عده

بیشتری تو این ختم شرکت کنن
یادتون نره برا من دعا کنین


                                                                
                     
                                                                                   

            ختم دست جمعی قرآن

    


۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۷:۵۵
درد سر
سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل هفتم)

اشک چشمای حمید رو گرفته بود بغض سنگینی گلوش رو فشار میداد نفس عمیقی کشید 

وسعی میکرد تا جلوی ریختن اشکاش رو بگیره در همین لحظه پیشخدمت قهوه

 وکیک روجلوی هر دوی اونا گذاشت وپرسید:

_ چیز دیگه ای میل ندارید؟      هر دو با سر جواب منفی دادند حمید فنجان قهوه

را در دست گرفت وسعی کرد بغضش را فرو دهد تحمل چشمان غمبار حمید

برای نیلوفر سخت بود از جایش بلند شد ویک لیوان آب برایش آورد وحمید آّب را

بدون کلام سرکشید

_ متشکرم


برا خوندن ادامش روی ادامه مطلب کلیک کنید


همه قسمتهای رمان
۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۲۵
درد سر
دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۲۲ ق.ظ

کوچه های مدینه اف بر شما






مدینه امشب هوای دلم بارونیه اسم مدینه که میاد بغضی سنگین راه گلوم رو میبنده یاد

 بقیع میفتم اونجا که شاید میزبان مادرمون  فاطمه (س) باشه بذار چراغهای دلم را

 خاموش کنم بذار با تاریکی بقیع همناله  بشم بقیع میدونی میزبان چه عزیزانی هستی
 
چرا زمینت رو از خاک غریبی پاک نکردی چرا دیواراتو اذین نبستی چرا عزیزان منو تو

 تاریکی خودت پنهان کردی   این تاریکی تو فقط باعث میشه نور اونا بیشتر دیده بشه

    هیییییس گوش کن یه صدایی میاد انگار صدای ناله یه زنه گوش کن

 تو این تاریکی بهتر شنیده میشه انگار صدا از توی اون کوچه میاد چقدر این کوچه ها
 
 تاریک وسرده  بذار برم جلوتر خدایا این خانوم کیه روزمین افتاده یه صدای همهمه

 میاد انگار دارن یکی رومیبرن اون کیه طناب به گردنش انداختن چه خلافی ازش

 سرزده کجا میبرنش صب کن یه پسر بچه اومد داره به اون خانوم کمک میکنه انگار

 دستای اون خانوم جون نداره شایدم شکسته بازوش افتان وخیزان بلند شد دیوارها

 کوچه عصای دستشه نمیدونم چرا پهلوشو گرفته چقد این صحنه ها برام اشناست انگار

 بارها قصشو شنیدم قصه زنی که قربانی جهل امت پدرش شد قصه تنهایی مردی که

 تنها گناهش اجرای عدالت بود قصه پسر نوجوونی که راز دار مادرش موند مدینه چه

 دلسنگینی تو اما راحت باش انمرد دیگر نیست تا پلیدیهایت اشکار شود گوشهایت را باز

 کن امروز ان زن در خاک تو ارام گرفته دیگر صدای ناله هایش را نخواهی شنید روزی

 شکایتت را به خدا میکنم تو مرا یتیم کردی ومولایم را عذادار نفرین بر جهل مردمانت که

 هنوز هم تورا تاریک نگه داشتند چه کار عبسی پوشاندن چهره خورشید با خاک  ،تو هنوز

 نمیگذاری عقده از دل بگشایم هنوز باید استین در دهان کنیم  واز پشت دیوارها به زیارت

عزیزانمان برویم اما روزی اربابم خواهد امد ومن انروز فریاد خواهم زد وبه جهانیان

خواهم گفت که در اینجا چه گذشته به امید انروز
۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۲۲
درد سر