با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۰۲ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل یازدهم)

_ نیلوفر....نیلوفر....؟ نمی خوای بیدار شی مامان ؟      نیلوفر به زور چشمانش رو باز کرد برای چند لحظه نمی دانست کجاست نگاهی به اطرافش انداخت توی اتاقش بود چشمانش را مالید وبا صدای گرفته ای گفت

_ سلام مامان

_ علیک سلام

_ شماره این پسره چنده؟             نیلوفر با تعجب پرسید :

_ کدوم پسره ؟!!!!!

_ حمید دیگه؟!!!        تعجب نیلوفر دو چندان شد

_ چکارش دارید ؟!!!

_ تو شماره رو بده کاریت نباشه

نیلوفر شماره را به مادر گفت ومادر بلافاصله شماره اورا گرفت  نیلوفر نگران کنار مادر ایستاد بعد از چند لحظه

_ اقای کوشا؟

_ من مامان نیلوفرم

_ علیک سلام

_ ببینید من چند تا شرط دارم باید شرطام رو بشنوی اگه قبول کردی منم با ازدواجتون موافقت میکنم امشب بیا خونه ما

_ خدا حافظ                    دل تو دل نیلوفر نبود با نگرانی کنار تلفن نشست وبا دلواپسی پرسید:

_ جه شرطی مامان ؟

_ شب میفهمی        بعد بلند شد وبه سمت اشپزخانه رفت

 

  روادامه مطلب کلیک کنید  


همه قسمتهای رمان                       

از بعدازظهر  نگاهش به ساعت بود یک تسبیح دستش گرفته بود ومرتب صلوات میفرستاد

زیر لب با خدا نجوا میکرد

_ تمام بدیهایی که در حق خودم وتو کردم رو میدونم کمکم کن جبران کنم کمک کن این ازدواج سربگیره  من هرکاری بگی میکنم خدا من بدون حمید نمیتونم زندگی کنم خواهش میکنم

لباس زیبایی پوشید سعی کرد کاملا پوشیده باشه میدونست حمید رو این چیزا حساسه

روسری صورتی رنگی پوشید وسعی کرد حجابش رو رعایت کنه نگاهی به خودش تو اینه انداخت  به نظر خودش خیلی خوب بود مامانش سری بهش زد وگفت:

_ این همون لباسی نیست که من اونروز کشتمت گفتم خالت اینا میان بپوش؟

نیلوفر سکوت کرد مادر ادامه داد:

_ حالا خودت و برا این پسره بی اصل ونسب اینجوری خوشگل میکنی اونوقت خاله خودت ...

_ مامان بحث خاله نبود که من از مسعود خوشم نمیاد خوب این و می پوشیدم که مسعود درسته منو قورت میداد بس نگام میکرد خوشم نمیاد نگام کنه

_ مسعود نامحرمه اونوقت این پسره محرمه

_ نخیرم ..اونم نامحرمه اما سرشم نمیاره بالا تا نگام کنه تمام این مدتی که باهاش حرف میزدم نمیدونم به تعداد ناخونای دستم منو نگاه کرده یا نه؟....دلم میخواد امشب منو نگاه کنه          لبخند گرمی روی لبهای نیلوفر نشست

_ مامان نمیدونی نگاهش چه نفوذی داره مامان دلم میخواد برات بگم اما تو ازش بدت میاد اگه میتونستم مث همیشه برات درد دل کنم راحت تر میتونستم درد این دوری رو تحمل کنم        مادر اهی کشیدوگفت:           

_ دختر احساساتی من عزیزکم یه روز از انتخابت پشیمون میشی من دلم میخواد تو کمترین آسیب رو ببینی کاش بابات زنده بود .....

نیلوفر سرش رو پایین انداخت اشک توی چشماش جمع شد دلش برا باباش تنگ شد صدای اذان توجه نیلوفر را جلب کرد بلند شد وبه اتاقش رفت تا نماز بخواند

                          *******************

ساعت نه شب بود نیلوفر از نگرانی حالت تهوع داشت هیچ چی از گلوش پایین نمیرفت

صدای زنگ در دل نیلوفر را بلرزه انداخت آیفون را برداشت

_ کیه؟   حمید صدای نیلوفر رو تشخیص داد

_ حمید هستم     نیلوفر لبخندی زد وگفت:

_ بفرمایید اقا حمید      نیلوفر در را باز کرد وبه طرف در رفت حمید در حالیکه گل وشیرینی ر دستش بود در آستانه در ایستاده بود با همان لبخند همیشگی خیلی به خودش رسیده بود کت وشلوار مشکی بایه پیراهن سفید

_ سلاااااااااام نیلوفر خانوم خوبید؟ نیلوفر لبخندی زد وگفت:

_ ممنون لطف دارید شما   حمید لبخندی زد  وگفت:

_ اجازه ورود دارم؟

_ وای ببخشید   بفرمایید      حمید گل وشیرینی رو روی میزگوشه حال گذاشت نیلوفر با لحن مهربانی گفت

_ چرا زحمت کشیدید            حمید مثل همیشه سرش پایین بود  

_ قابل شما رو نداره ...   مامان تشریف دارن؟

_ چرا هستن الان میان..... شما بفرمایید بشینید      نیلوفر به اشپز خانه رفت وبه مادرش گفت:

_ مامان چرا نمیای؟  مادر اخمهایش در هم بود

_ برا چی گل وشیرینی آورده مگه من گفتم بیاد خواستگاری ؟  

_ مامان خواهش میکنم ول کن این حرفا رو بیا بیرون دیگه سپس مشغول

ریختن چایی شد نیلوفر که چای را ریخت مادر با اکراه از جایش بلند شد

وهمراه نیلوفر وارد حال شد  حمید به احترام مادر از جایش بلند شد

_ سلام علیکم        مادر با صدای گرفته ای پاسخ داد:

_ علیک سلام        نیلوفر را چای را به حمید تعارف کرد

_بفرمایید            حمید درحالی که سرش پایین بود فنجان چای را برداشت نیلوفر در دلش خدا خدا میکرد که او سرش را بالا بیاورد اما حمید همچنان زمین را نگاه میکرد نیلوفر به مادرش هم چای تعارف کرد

_ نمیخورم بذارش رومیز    نیلوفر چای را روی میزگذاشت وکنار مادرش روبروی حمید نشست حمید همچنان سرش پایین بود نیلوفر دلخور بود حمید یه بارم نگاهش نکرده بود یه لحظه به ذهنش اومد شاید بخاطر زیبایی لباسش باشه بی هیچ کلامی به طرف اتاقش رفت وچادر نمازش رو روی سرش انداخت مادر با تعجب نیلوفر رانگاه کرد واخمهایش بیشتر در هم فرو رفت حمید سرش را بالا آورد ووقتی دید نیلوفر چادر پوشیده لبخند گرمی روی لبهاش نشست قند تو دل نیلوفر آب شد مادر متوجه نگاه های اندو شد اخمهاش رو در هم کشید واینطوری گفتگو رو آغاز کرد:

_ بهتون گفتم بیاین چون چند تا شرط دارم

_ بفرمایید؟

_ اول اینکه باید حق طلاق رو بدی به نیلوفر     حمید با شنیدن این جمله جا خورد انتظارش رو نداشت اما عکس العمل نشان نداد ومتفکرانه به گلهای قالی چشم د وخت نیلوفر لبش رو گاز گرفت دوباره غول نگرانی روی دل نازک نیلوفر جا خوش کرد وپرده کدرش رو روی صورتش پهن کرد مادر ادامه داد:

_ دوم اینکه باید خونت رو بفروشی وهمین نزدیکیها یه خونه به نام نیلوفر بخری تا من بتونم هر روز بچم رو ببینم .....سوم اینکه باید همه اموالت رو مهریش کنی        نیلوفر با ناراحتی گفت:

_ ماماااااان ؟ مادر بلافاصله گفت:

_ ساکت بااااااااااااااش همین که گفتم

_ اما مامان این عادلانه نیست

_ خیلی هم عادلانست ...من دارم همه زندگیم رو به اون میبیخشم نیلوفر تو همه زندگی منی اونم باید بتونه از همه زندگیش بگذره اگه اقای دکتر ادعا داره عاشقته باید بهاشم بده تو ارزشت خیلی بیشتر از ایناست خیلی ها له له میزنن تا بله رو از تو بگیرن چرا اینقد خودتو دست کم میگیری

نیلوفر لبش رو گاز گرفت با نگرانی به حمید نگاه کرد حمید با همان لبخند همیشگی در حالی که سرش پایین بود به حرفهای مادر گوش میداد

_ اما مامان............حمید سرش را بالا آورد ونگاه کوتاهی به نیلوفر انداخت وحرف اورا قطع کرد

_ نیلوفر جان حق با مادرته ....نفس عمیقی کشید وگفت:

_ من حرفی ندارم خانوم ...فقط باید بدونید خونه من کوچیکه اونم جنوب تهران  با پول اون خونه فقط میتونم اینجا یه خونه رهن کنم خونه رو بنام نیلوفر رهن میکنم تا مطمئن باشید قصد فریب شما رو ندارم

من تمام امکاناتی که نیلوفر برای راحتیش نیاز داشته باشه در اختیارش میذارم من اگه زندگی ساده ای دارم دلیل نیست که درآمدم کمه . حرفهای حمید به مادر آرامش میداد حمید ادامه داد من همه شرطهای شما رو میپذیرم

مادر نفس عمیقی کشید ومتفکرانه فنجان چای را از روی میز برداشت وزیر لب گفت:

_ بفرمایید چاییتونو بخورید     حمید چایش را برداشت کمی سرد بود اما

برای او اهمیتی نداشت چایش را بدون قند نوشید مادر همچنان متفکرانه به فنجان چای چشم دوخته بود نیلوفر دل تو دلش نبود با دلواپسی یک نگاه به حمید میکرد ویک نگاه به مادر حمید آرام نشسته بود هیچ نگرانی در او دیده نمیشد نیلوفر توی دلش گفت :

_ خوش بحالش کاش منم مث اون بودم     مادر نگاهش را به حمید انداخت

_ فکر نمیکردم به این راحتی قبول کنی گفتم حتما یه کمی باهام چونه میزنی       حمید لبخندی زد وگفت:

_ دلیلی نداشتم چونه بزنم من به کاری که میکنم ایمان دارم اگه مطمئن نبودم هیچ وقت از نیلوفر خواستگاری نمیکردم من ونیلوفر همسفرای خوبی برا هم هستیم

_ همسفر؟

_ بله اگه این زندگی یه سفر باشه به اندازه عمرمون وجود یه همسفر دوس داشتنی غنیمته     مادر از حرفای حمید سر در نمیاورد با لحن کلافه ای گفت

_ امیدوارم اشتباه نکرده باشم  ببین اقا حمید من این دختر رو با خون دل بزرگ کردم اگه کوچکترین مشکلی براش پیش بیاد خودتو زندگیتو آتیش میزنم

نیلوفر با لحن اعتراض آمیزی گفت:

_ ماماااااااااااان؟ این چه حرفیه آخه ؟!!!     حمید با لبخند گفت:

_ زندگی من نیلوفره مطمئن باشید تا زنده ام با همه وجودم براش مایه میذارم

مادر کلافه شده بود نمیتوانست حمید را عصبانی کنه حرفهای حمید او را خلع صلاح میکرد :

_ من دیگه حرفی ندارم        حمید لبخند پررنگی زد ووگفت

_ خب خدا رو شکر    نیلوفر با ناباوری مادر را نگاه کرد

_ قربونت برم مامان     بعد اورا در آغوش گرفت ومحکم بوسید حمید دلش میخواست همه چیز را همان شب تمام کند وفرصت را غنیمت شمرد وگفت:

_ خوب مراسم باید چطور باشه؟

مادر دوباره به فکر فرو رفت او مطمئن بود این ازدواج دوامی نخواهد یافت برای همین گفت:

_ میخوام همه چیز بی سر وصدا باشه یه عقد ساده تازه باید به داداش نیلوفرم خبر بدم بیاد تهران

_ مشکلی نیست هر کاری لازمه  انجام بدید میشه من فردا بیام دنبالتون برا خریدن حلقه واون چیزایی که نیلوفر لازم داره؟

مادر با تعجب پرسید:

_ فردا؟ ...چه عجله ایه حالا...

_ ادامه این وضع برام درد آره واقعا .....هرچه زودتر محرم بشیم بهتره لبخند رضایت روی لبهای نیلوفر نقش بست احساس میکرد فقط یک قدم تا رسیدن به آرزویش مانده است مادر نگاهی به نیلوفر انداخت نیلوفر تنها کسی بود که نظرش پرسیده نمیشد نیلوفر با نگاهش از مادر خواست که قبول کند ومادر با یک لبخند تصنعی پذیرفت بعد بلند شد وگفت

_ منو ببخشید من یه کم سرم درد میکنه می خوام بخوابم 

 حمید از جایش بلند شد  حمید از جایش بلند شد وگفت :

_ خواهش میکنم منم تا چند لحظه دیگه رفع زحمت میکنم خدا نگهدارتون ومادر بی هیچ حرف دیگری اندو را تنها گذاشت نیلوفر سرش را پایین انداخت حمید زیر چشمی نگاهی به او انداخت وگفت:

_ امشب خوب بخواب که فردا کلی کار داریم

_ امشب باید تا صبح سجده شکر بجا بیارم

لبخند گرمی لبهای حمید را تصاحب کرد نیلوفرشیرینی روی میز را به حمید اشاره کرد وگفت :

_ بفرمایید شیرینی

_ ممنون حالا وقت زیاده از دست شما پذیرایی شیم

_ نترسیدی حق طلاق رو دادی به من؟

_ من نمیخوام تو رو به زور نگه دارم اگه یه زندگی بخواد خراب شه زیاد فرقی نداره حق طلاق با کی باشه

_ اما تو میخوای همه چیزتو به نام من کنی حق طلاقم میدی به من خیلی ریسک بزرگی کردی حاصل همه عمرتو داری میدی به من

حمید لبخندی زد وگفت:

_ اگه حاصل همه عمر من اون خونه واین ماشین باشه که میشم جزو زیانکاران

_ منظورت چیه یعنی اموالت بیشتر از ایناست؟

_ نه... اما اینا فقط راحتی زندگیه حاصل عمر من چیز دیگه ایه اون پیش خدا محفوظه مگه اینکه خودم نابودش کنم

_ دارم گیج میشم

_ وقت برا این حرفا زیاده فقط همینقدر بدون من زود تصمیم نمیگیرم اما وقتی تصمیم به انجام کاری بگیرم دیگه کوتاه نمیام تا اون  کار انجام بشه ....خب من دیگه برم  کاری نداری؟

_ نمیشه بیشتر بمونی؟         حمید لبخندی زد وگفت:

_ میخوای همین یه ذره ایمان ما رو به باد بدی؟

_ من نگات نمیکنم           جملات کودکانه نیلوفر دل حمید رو پر از محبت میکرد

_ بحث نگاه نیست خانومی بهتره برم بعدا اینقدر حرف بزنم برات که کلافه شی

_ من هیچ وقت از حرف زدن با تو کلافه نمیشم

_ لطف داری شما اما من باید برم     بعد بی بدون توجه به اصرار نیلوفر به سمت در رفت نیلوفر با ناراحتی اورا بدرقه کرد

_ شبه دیگه بیرون نیا نمیخوام دم در وایسی تا من برم باشه؟

_ باشه

_ آفرین دختر خوب خدا حافظ

_ خدا نگهدارت

 

ادامه دارد......


دوستان عزیز سلام تا امیدوارم تا اینجای قصه لذت برده باشید میخواستم یه چیزی بگم دلم میخواد از اینجا به بعد داستان یه کم متفکرانه تر بخونید هدف من احساساتی کردن شما نیست من دنبال یه زندگیم که که توی اون انسانها دچار روزمرگی نشن میخوام یه نگاه بهتر به زندگی زناشویی وکلا زندگی بندازیممیخوام با دقت مطلب رو بخونید ودریافتهای خودتون رو در قالب نظر برام بنویسید ممنون از شما

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۳۱
درد سر

نظرات  (۲۸)

روایات مختلفی به بیان آثار، فوائد و ویژگی هایی که بر دعا کردن برای تعجیل فرج مترتب است، پرداخته است که به نود مورد از آن ها اشاره می کنیم:
1. فرمایش حضرت ولی عصر (ع): بسیار دعا کنید برای تعجیل فرج که فرج شما در آن است.
2. این دعا سبب زیاد شدن نعمت ها است.
3. اظهار محبت قلبی است.
4. نشانه انتظار است.
5. زنده کردن امر ائمه اطهار (ع) است.
6. مایه ناراحتی شیطان لعین است.
7. نجات یافتن از فتنه های آخرالزمان است.
8. اداء قسمتی ازحقوق آن حضرت است، که اداء حق هر صاحب حقی، واجب ترین امور است.
9. تعظیم خداوند و دین خداوند است.
10. حضرت صاحب الزمان (ع) در حق او دعا می کند.
11. شفاعت آن حضرت در قیامت شامل حال او می شود.
12. شفاعت پیغمبر (ص) ان شاء الله شامل حالش می شود.

التماس دعا...یامهدی*

دوباره پنجره های ملکوت به بهانه ای دیگر گشوده شد

و چه عاشقانه می سراید:

"این الرجبیون"

چه خدای عاشقی که گناه می خرد و بهشت می فروشد

و ناز بنده می کشد.........
زیبا، امّا به وسعتِ تمامِ اشک هایِ غرقِ در مبارزه ، افسرده و غمگین... انگار پرده ای از غم ـی وصف نشدنی ، کلِّ وجود هایِ این خاک را در بر گرفته است... نخل هایِ بیسر... دیوار هایی که پس از بار ها رنگ شدن ، هنوز ضربت هایِ خمپاره را در خود حفظ کرده اند....تصاویرِ فرمانده را در خود تنیده اند. رنگ...خاک... بمب... فرمانده از این شهر جدا نمی شود...مخروبه هایی آباد ، شایدم آبادی هایِ مخروبه... نمی دانم... هرچه که هست ، اینجا آباد و مخروب ، کنارِ هم قرار دارند. بدونِ هیچ مرزِ جدا کننده ای...

"خرمشهر"


آهنگ وبت خیلی قشنگه!
میدونستی؟
-------------
سلام.
پاسخ:
اره میدونستم .......علیک سلام
آره سایه خودمه ، همین که اومدین و اوونچه به نظرتوون رسید رو گفتین یه دنیا ممنونم
بابت آهنگ هم مر30
پاسخ:
خواهش
۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۱۹ سیدعلیرضاحسینی
به روزم و چشم به راه

تشریف بیاورید
یاعلی
پاسخ:
چشم
سلام ممنون که امدی وبه وب من سرزدی با افتخار شما را لینک می کنم وسرفرصت از فصل اول داستان را می خونم ونظر می گذارم فصل یازدهم را خواندم عالی بود
پاسخ:
ممنون اراس
سلام.
به نظرم اگر دمپایی ها پیدا نبود قشنگتر میشد و مرموزتر
پاسخ:
بلا نگیری توووووووووو
داستان خوشحالی بود.
آقای دکتری که بی کس و کاره و تنها رفته خواستگاری...
آقای دکتری که از یه آیت الله هم مذهبی تره و دوست دختر داره ...
مادری که دخترشو با خون دل بزرگ کرده و اینقدر ساده انگارانه در مورد زندگی دخترش تصمیم میگیره...

داستانش مخلوط جریانات یه دوست پسر و دوست دختر 15 16 ساله بود که در جریانات بزرگا قرار گرفتن.
پاسخ:
دوس دختر نه خیلی بی رحمی دختره بیست سال داره باید از اول داستان رو بخونی ببین میتونی نگاه بی طرف داشته باشی ؟ بخونش مث یه ادم بی طرف نظر بده باشه؟
اها راستی
به دلایلی که ذکر کردم داستانت اصلا با عقل جور در نمیاد
و در نتیجه اصلا تاثیر گذار نیست
پاسخ:
هههههههههههههههه از اول بخون جور در میاد
به هر حال حتی اگه داستان رو از اول هم بخونم بازم آقای دکتری که اینقدر مذهبیه و به زور چشماشو میاره بالا پشت در به دختر نامحرم نمیگه راهزنم اومدم دزدی.
و هیچ وقت دختر نامحرمو خانمی صدا نمیکنه.
من به مذهب چنین آدمی میگم که بره گل بگیره در مذهبشو که به درد لای جرز دیوارم نمیخوره.

اما من راه دیگری رو انتخاب کردم.
به جای این که اسم مذهب رو خراب کنم مثل مرد میگم مذهبی نیستم هر غلطی هم که بکنم به اسم خودم تموم میشه نه یه آدم مذهبی و مذهب
پاسخ:
ای بابا عیبای منو به پای مذهبیا نذار تو رو خدا این نظر منه گاهی میشه مزاج کرد اگه حواسمون باشه
۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۳ یه بچه مومن
سلام
التماس دعا در گریه هایتان
خدا به همه مون فهم حقیقی را بدهد
پاسخ:
ایشالله
سلام زهرا جون خسته نباشی. راستش نیلوفر و حمید که همو دوستدارن و اطرافیانشون رو متقاعد می کنن که تصمیمشون برای ازدواج درست و قطعی. اما مامان نیلوفر می دونه که این ازدواج به جای خوبی ختک نمیشه و راضی نیست
حالا من نمی دونم عشقشون واقعیه و با هم می تونن ادامه بدن
از یه طرف هم بهم ثابت شده که اگه به حرف بزرگترا مخصوصا پدرو مادر گوش ندیم پشیمون میشیم.
یه راهی نشون بده بهموننویسنده عزیز. دوست دارم. موفق باشی.
پاسخ:
ببین این داستان یه چیز استثنائیه معمولا ما مردی مث حمید رو پیدا نمیکنم در حالت عادی حق با مادر نیلوفره چون ادما تو زندگی اگه خواسته هاشون براورده نشه زندگیشون مشکل میشه اما حمید از خودش عبور کرده وبلده چجوری زندگی رو اداره کنه تو اگه با چنین اوضاعی روبرو شدی خرف خونواده رو گوش کن اما بدون گاهی بزرگترا هم دچار اشتباه میش من نمونه هاش رو دیدم...
سلام بزرگوار...
ممنون از حضورت در بحث...بسیار استفاده کردیم
یه نتیجه گیری از بحث داشتیم که امیدورام خوب باشه و کاریردی
منتظر نظرات ارزشمندت میمانیم...
موفق باشی
پاسخ:
سلام چشم
عزیزمی زهرا جون آزه یه دونه عشق دردونه

خیلی ماهه..........
چرا واست جالب بود؟
پاسخ:
ببخشید متوجه منظورت نشدم چی واسم جالب بود؟
جلب بود
پاسخ:
شما؟
سلام
آبجی دست گلت درد نکنه
خیلی قشنگه و آموزنده
براتون توفیق ارزو میکنم
موفق باشید.
پاسخ:
سلام ممنون
سلام
وبلاگتون خیلی زیباست،
من فصل یازدهم رمان رو خوندم به نظرم حمید و نیلوفر اصلاً به هم نمیان،مشخص که نیلوفر اصلاً حرفهای حمید و منوجه نمی شه،به نظرم این حمید هست که داره ریسک می کنه نه مادر نیلوفر،برای همسفر شدن نیاز به یک هم عقیده و هم فکر می خواد نه کسی که این چیزا رو متوجه نمی شه.
امیدوارم بیشتر بتونم از وببلاگ زیباتون استفاده کنم.
پاسخ:
سلام بهتره ادامه داستان رو بخونید حمید تشخیص داده که نیلوفر یه ویژگیهایی داره که میتونه رشد سریعی داشته باشه بهتره از اول داستان بخونید ...با ما همراه باشید...از نظر ارزشمندتون ممنون
توی جواب پست قبلیم گفته بودی واست جالبه بدونی
پاسخ:
اهاااااا ببخشید حواسم نبود پس تو هم عاشق شدی خوب اگه دوس داری جریانش رو برام بگو واینکه الان ازواج کردی یا هنوز نه ببخشید قصد فضولی ندارم ها اگه دوست نداری نگو
سلام
برای جوابی که نوشتید دختر قحطی نیست ؛ باید بگم عاشقش نشده بودم؛ فقط از جوابش که گفته بود دوست داره شوهر آینده اش مدیر شرکت باشه؛بهم بر خورد؛ اصلا انتظار چنین جوابی نداشتم ازش؛ چون توی دانشگاه باهاش آشنا شده بودم ؛حالا هم که جواب منفی داده ؛وقتی می بینمش بدتر ناراحت میشم ‏!‏
پاسخ:
سلام متاسفم البته به خودش مربوطه طرز فکرش اما تو منطقی باش دختری که از الان اینقدر به ظواهر اهمیت میده بعید میدونم خوشبختت کنه سعی کن نبینیش اگرم دیدی بی توجهی نشون بده اگه بخوای میتونی زمان حلال خیلی از مشکلاته ایشالله خوشبخت بشی برادر
سلام

نامشان زمزمه ی نیمه شب یاران بود

تا نگویند که از یاد فراموشانند !

برادرم !

مسافر سفر سرخ عشق ، بر بالهای سپید فرشتگان چو نشستی !

رها شدی و بار بر بستی !

ز دست بسته ی خود دستبند گشودی !

و از پای خسته ی خود ، پای بند گسستی !

درب های قفس را که بسته بود شکستی !

و تن خویش را به بازوان توانای شهادت بستی و پریدی تا شهادت دهی که هستی...

ابوالحسن عزیز !

هفتم خرداد ، سالروز تولد زمینی ات مبارک ...

دلنوشته ی خود را در مورد شهید ابوالحسن محمدزاده بیان فرمایید
پاسخ:
ابالحسن؟ چه اسم قشنگی تولد شهدا رو ما که جشن نمیگیریم خدا جشن میگیره مهموناشونم که ویژست خوشبحالشون شهدا کارشون درسته....ثروتمندند ...توپه توپ همه روز تولدشون کادو میگیرن اما من میخوام بگم اقا ابوالحسن هرچی کادو گرفتی ما رو هم شریک کن دم شما گرم برادر خدا از برادری کمت نکنه
۰۶ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۵۹ ارتفاعات انار
سلام و خداقوت .
من تا اینجاش رو هم متفکرانه خونده بودم . خیلی خوبه . منتظرم .
شما هم تشریف بیارید با 3 پست به روزم .
پاسخ:
سلام چشم
آره عزیز دلم حتما واست میگم تو یه فرصت مناسب....فعلا همینقدر بگم که ازدواج کردیم.
ایشالا همیشه عاشق بمونیم
خیلی دلم میخواد باهات دوس بشم زهرا جون نمیدونم چرا!!!ولی هیچی ازت نمیدونم مثلا اهل کجایی چند سالته و...ازت نمیپرسم چون شاید نخوای بگی به هرحال حس خیلی خوبی نسبت بهت دارم
پاسخ:
ممنون اجی زهرا خوشبحالت با عشقت ازدواج کردی اخه اینجا که نمیتونم اطلاعات بهت بدم از خودم یه وب کوچولو بزن بتونم برات نظر خصوصی بذارم دل به دل راه داره عزیزم الهی خوبشخت بمونی وچند تا نیم وجبی خوشکل وسالم صالح خدا بهت بده فدااااااااات بووووووووووووس
۰۷ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۲۰ پرسه زیر بارون
سلام
داره جالب و قشنگ میشه...دوس دارم ببینم آخرش چی میشه...نمیشه یکم بزنی جلو...
پاسخ:
هههههههه اون دگمه غیر فعاله
سلام خدمت دوست عزیز زهرا خانم

من بی صبرانه منتظر ادامه رمان شما

هستم
پاسخ:
سلام سما خانووووووووم ممنون عزیزم
من با اینکه یک پسرم ولی با شروط مادر موافق هستم (البته با اینکه این داستان واقعیت نداره)
پاسخ:
خوب حمیدم موافقت کرد دیگه
۱۹ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۱۸ حسین سلطان عشق
سلام عزیز
وحدت با چی داشته باشیم!!؟؟؟
وحدت یعنی یکی شدن!!
اما یکی شدن با کی؟؟‌ باچی؟؟
طبق فرمایش پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وحدت، ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام است و اینکه در قرآن آمده واعتصموا بحبل الله جمیعا ولا تفرقوا، تمام انسان ها در این آیه مورد خطابند و منظور از حبل الله، مولا امیرالمؤمنین علیه السلام است.
پس معنای وحدت یعنی قبول ولایت امیرالمؤمنین علیه السلام که غیر از این هیچ وحدتی وجود نخواهد داشت بلکه تفرقه است...
بر عایشه ام الفاسقین لعنت
از حضورتان ممنونم
یاعلی حیدر مدد
خیلی طولانیه خلاصه اش چی میشه؟
پاسخ:
واقعا توقع داری من صدو خورده ای صفحه رو تو چند جمله خلاصه کنم؟ بعد چی میشه میشه رمان؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی