با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

۱۸ مطلب با موضوع «رمان با من حرف بزن» ثبت شده است

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۹ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل اخر)

همه همکارا با شنیدن گلوله پا به فرار گذاشتن یکیشونم خودش رو انداخت رو زمین

اما حمید خیره به موتوری نگاه کرد که چندمتر   جلوتر خورد زمین حمید سرش را به

 طرف محل شلیک گلوله چرخاند  مردی با لباس دورگرد بیسیمش را ز جیبش در اورد

وبه طرف موتور سوار دوید مرد موتور سوار بی حرکت روی زمین افتاده بود مرد

 بی سیم بدست کلاه موتور سوار رو از سرش در اورد یه پسر جوان بود با ظاهر

 معمولی چشمانش نیمه باز بود تیر یه نزدیکی قلبش اصابت کرده بود حمید

 مبهوت به اندو خیره شده بود مرد بی سیم زد تا امبولانس بیاد حمید جلو رفت

وگفت اجازه بده من پزشکم مرد بیسم به دست گفت:

برو به ادامه مطلب


پی نوشت: 
                                                               دانلود کل رمان  با من حرف بزن

لینک همه قسمتهای رمان
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۱ ، ۱۲:۰۹
درد سر
شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۱۵ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل هفدهم)


            
طرح تلاوت دسته جمعی قران به نیت تعجیل در فرج

            این یه کار رو که میتونی برا اقامون بکنی نمیتونی؟

         



خودش با سبحان وخانوم سبحان رفت سراغ مادر نیلوفر گفتن این موضوع براش زجر اور

بود مادر نیلوفر از ابتدا متوجه شد که انها حامل خبر بدی هستند اما باورش نمیشد که خبر

پر پر شدن دخترش را در دانه وهم نفسش را برایش آرده باشند بعد از شنیدن خبر نزدیک

بود قالب تهی کند با مشتهای گره کرده به حمید حمله ور شد دیگر هیچ نمیفهمید با مشت

به سینه حمید میکوبید
_ بالاخرا راضی شدی؟....همین رو میخواستی نه؟.....نیلوفرم کجااااااااست ؟ دسته گلم کجااااااست


 رو ادامه مطلب کلیک کن


لینک همه قسمتهای رمان


۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۱ ، ۰۸:۱۵
درد سر
شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۱، ۰۹:۴۱ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل شانزدهم)



سلام سلام ....عید همتون مبارک دقت کردین این سه روز سه تا چهره اصلی کربلا به ترتیب ایفای نقش به دنیا میان؟ این روزا اگه زرنگ باشیم کلی میتونیم کاسب شیمااا

فک کن امیرالمومنین وحضرت زهرا وپیامبر تو این روزا چقدر خوشحالن از این خاندان

کرم هرچی میخواین بگیرین برا منم دعا کنین

واما روز پاسدار وجانباز رو هم تبریک میگم  جانباز اعتدالی رو فراموش نکنین هااااا
هرکی خبر نداره بره دو تا پست پایینتر رو بخونه


حالا فصل شونزدهم رمان رو در ادامه مطلب بخونید


همه قسمتهای رمان


۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۱ ، ۰۹:۴۱
درد سر
پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۳۳ ق.ظ

حی علی خیر العمل



   ان الله وملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین امنوا صلوا علیه وسلموا تسلیما

                     السلام علیک یا رسول الله

یا رحمه للعالمین با کوله باری از گناه با چشمهایی ملتمس ودلی بی قرار دستان

 الوده ام را در دستان تزکیه کننده تان میگذارم باشد که مرا در جوار خود بپذیرید

یا امیرالمومنین تبریک مولاجون امروز عیدی ما رو یادتون نره هاااااااااااا



                   عید همتون مبااااااااااااارک

.....................................................................................
(فصل پانزدهم رمان با من حرف بزن رو در ادامه مطلب بخونید)


................................................................................................................................
................................................................................................................................
دوست قرانی منو یادتونه؟ در مورد جانباز اعتدالی ( جانباز شیمیایی) یه متن انداخته

کلیک کنید ببینید:
                                    
                                 
    بر  جانباز اعتدالی چه گذشت
 
                                       

راستش انگیزه من برا زدن پست جشن نفس اتفاقی بود که برای جانباز اعتدالی

 افتاده این عکس متعلق به مردیه که سالها درد کشید تا انسانیت ودین ما زیر چکمه

بیگانه له نشه امروز ساعتها میشینه وبه گوشه ای زل میزنه هنوز باهمه بی مهری

 که دیده به ارمانهای مقدسش پایبنده ودل در گرو ولایت داره تنها دلجویی کافی

نیست  ومتاسفانه ایشون مشکل فراوانی در زمینه مالی دارن حالا که خداوند دوباره

عمر تازه به ایشون داده امیدوارم همه ما به شکرانه این نعمت در این کار خیر

 سهیم باشیم من شماره های اون متن رو براتون میذارم پی گیری از خودتون

یادتون باشه السابقون السابقون اولئک المقربون
ببینم کی اول چراغ رو روشن

میکنهقابل توجه اون عزیزی که میگفت تو متنات از ایه قران استفاده کن


  
لذا از دوستان چه ایران و چه خارج از کشور که ذره ای احساس دین به این بزرگواران می کنند

میتوانند با شماره های زیر تماس بگیرند یا برای اطلاع بیشتر میتوانید با این ایمیل در تماس

باشید.khatm.quran@gmail.com


لینک های زیر در مورد ایشان است:

                   
  مظلومین شیمیایی ایران

                   

                  
وبلاگ جانبازان شیمیایی

پی نوشت: قابل توجه مفلسان بی پول
هرکی خودشم پول نداره

ولی یه ادم خیر میشناسه اطلاع رسانی کنه ببین کجا دستش گرفته

میشه
این ایه رو یادتونه؟

وجهاد کنید با زبانهایتان واموالتان وجانهایتان ....  اینم یه نوع جهاده هاااا


پی نوشت دوم: یکی ار دوستان پیشنهاد دادن هر کی دوست داره

 این مطلب رو بذاره تو وبلاگش تا عده بیشتری در این امر خیر سهیم

باشن در ضمن باید بگم اقای اعتدالی اونقدر عزت نفس دارن وبزرگوار

هستند که هیچکس رو در جریان مشکلاتشون نذاشتند ودلیل این

تنگنا هم همین عزت نفس ایشونه خواستم بدونید دارید به چه بزرگواری کمک میکنید همین
 
  



چون نمیخواستم این پست بره پایین ادامه رمان رو در ادامه مطلب نوشتم

فصل پانزدهم رمان با من حرف بزن در ادامه مطلب
همه قسمتهای رمان
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۳۳
درد سر
جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۶ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل چهاردهم)

حمید با حاج منصور صحبت کرده بود که نیلوفر یه روز در میون به دفتر نشریه بره تو

کارهاشون به اونا کمک کنه نیلوفر از پیشنهاد حمید خیلی خوشحال شده بود از نوشتن

 لذت میبرد واز کاراییی که مربوط به اون میشد کتابای دبیرستانش رو اورده بود میخوند

تا تو کنکور شرکت کنه اونروزم سخت مشغول مطالعه بود نگاهش به ساعت افتاد

 نزدیک آمدن حمید بود کتابش رابست وکتری رو گذاشت تا چای درست کند لباسش

رو عوض کرد نگاهی به خودش انداخت از تو آینه ولبخندی به خودش تحویل داد

نگاهش دوباره رفت روی ساعت

نفس عمیقی کشید وروی مبل نشست وبا خودش ثانیه ها را میشمرد


رو ادامه مطلب کلیک کن

همه قسمتهای رمان
۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۶
درد سر
پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۶ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل سیزدهم)



قبل از اینکه رمان رو شروع کنم میخوام چند جمله از امامون بگم اونشب تب شدیدی

داشتم بردنم دکتر کوچولو بودم مامان وبابام گریه میکردن بهشون گفتم مامان من خوبم

گریه نکنین مامان بهم گفت برا تو که گریه نمیکنم امام حالشون خوب نیست خدا

 کنه....گریه امونش نداد تو تب میسوختم گریه مامان منو گریه انداخت تو عالم

بچگی از خدا
خواستم امام خوب شه اما.... یادمه تا چهل روز برنامه کودک نذاشتن 

مامانم همه اون
چهل روز گریه میکرد ومنم کنارش گریه میکردم بابام حالش گرفته

بود الان حسشون رو
میفهمم یادمه وقتی قرار شد آقا سید علی رهبرمون بشه

مامانم خیلی خوشحال شد
بابام سجده شکر گذاشت

امام عزیزم رفتنت همه عالم رو در غم فروبرد برامون دعا کن دعا کن سر بیعتمون

با اقا
سید علی بمونیم ومقدمه ساز ظهور باشیم انشاءالله

          
          
   ختم دسته جمعی قران به نیت ظهور مولامون

قسمت سیزدهم رمان رو در ادامه مطلب بخونید

                          


همه قسمتهای رمان
۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۱۶
درد سر
شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۱، ۰۴:۴۵ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل دوازدهم)

همه چیز خیلی سریعتر از آن چیزی که فکر میکرد پیش رفت انها خریدشان را کردند

 وحمید خانه اش را فروخت ویک آپارتمان کوچک نزدیک خانه مادر نیلوفر رهن کرد مادر

یکسری وسیله به عنوان جهاز به انها هدیه کرد ودکور خانه را مطابق سلیقه خودش

ونیلوفر چیدند مادر کم کم احساس میکرد حمید واقعا عاشق نیلوفر است رفتار متین

ومهربان حمید تحسین مادر را بر می انگیخت دیدن این عشق دل مادر را تنگ همسرش

میکرد وغمی بر دل او مینشاند غمی که نیلوفر از ان غافل بود این روزها نیلوفر جز حمید

کسی را نمیدید

رو ادامه مطلب کلیک کن

                                   
                                           

همه قسمتهای رمان
۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۵
درد سر
يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۰۲ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل یازدهم)

_ نیلوفر....نیلوفر....؟ نمی خوای بیدار شی مامان ؟      نیلوفر به زور چشمانش رو باز کرد برای چند لحظه نمی دانست کجاست نگاهی به اطرافش انداخت توی اتاقش بود چشمانش را مالید وبا صدای گرفته ای گفت

_ سلام مامان

_ علیک سلام

_ شماره این پسره چنده؟             نیلوفر با تعجب پرسید :

_ کدوم پسره ؟!!!!!

_ حمید دیگه؟!!!        تعجب نیلوفر دو چندان شد

_ چکارش دارید ؟!!!

_ تو شماره رو بده کاریت نباشه

نیلوفر شماره را به مادر گفت ومادر بلافاصله شماره اورا گرفت  نیلوفر نگران کنار مادر ایستاد بعد از چند لحظه

_ اقای کوشا؟

_ من مامان نیلوفرم

_ علیک سلام

_ ببینید من چند تا شرط دارم باید شرطام رو بشنوی اگه قبول کردی منم با ازدواجتون موافقت میکنم امشب بیا خونه ما

_ خدا حافظ                    دل تو دل نیلوفر نبود با نگرانی کنار تلفن نشست وبا دلواپسی پرسید:

_ جه شرطی مامان ؟

_ شب میفهمی        بعد بلند شد وبه سمت اشپزخانه رفت

 

  روادامه مطلب کلیک کنید  


همه قسمتهای رمان                       

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۰۲
درد سر
سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۵:۲۹ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل دهم)

چند روز گذشته بود وحمید هیچ خبری از او نداشت خیلی دلش شور میزد هرچی

تلفن خونه نیلوفر رو می گرفت جواب نمیداد بالاخره تصمیم گرفت خودش به دیدن

 نیلوفر بره ماشین حمید جلوی خانه نیلوفر ایستاد از ماشین پیاده نشد سرش را

از شیشه بیرون آورد وپنجره اتاق نیلوفر را نگاه کرد بسته بود از ماشین پیاده شد

 وسنگ ریزی را برداشت وبه شیشه اتاق نیلوفر زد چند لحظه منتظر ماند ودوباره

 زد . نیلوفر نگاهش را به پنجره انداخت حوصله بلند شدن نداشت به صدا بی اعتنا

 شد اما حمید سنگ دیگری زد نیلوفر اخمهایش را در همکشید چادرش را روی

 سرش انداخت وپتجره را باز کرد تا ببیند چه کسی مزاحم میشود حمید پایین

ایستاده بود وبالا را نگاه میکرد باورش نمیشد با شوق بلند صدا زد

_ حمیییییییید    حمید لبخند محبت آمیزی زد وبا صدایی که سعی میکرد

 بلند نباشد گفت:

رو ادامه مطلب کلیک کن



همه قسمتهای رمان
۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۵:۲۹
درد سر
دوشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۵۹ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل نهم)

بی تاب نا آرام بود به ساعتش نگاه کرد دیر وقت بود دلش میخوست باهاش حرف

بزنه اما میدونست کار درستی نیست صدای نیلوفر در گوشش طنین انداز بود و

نگاه معصومش چشماش رو بست سعی کرد ذهنش رو مرتب کنه به دیوار تکیه

داد وزانو هاش رو در بغل گرفت دلتنگی یار همیشه او بود اما این نوع لرزش دل

 براش تازگی داشت کنترل ذهنش کمی دشوار تر شده بود سعی میکرد فکر کنه

به خودش وبه این محبت میدونست خدا یه برنامه ریخته دلش میخواست از پس

 این امتحان به خوبی بربیاد یاد زمزمه های عاشقانش افتاد با خدا اینکه همیشه

بهش میگفت نمیذارم کسی جای تو رو تو قلبم پر کنه قلب من مال توهه کس دیگه

 رو توش راه نمیدم یادش اومد چه سختگیرانه با خودش رفتار میکرد همیشه تا مهر

کسی به دلش ننشینه همش برا این بود که زودتر خدا شهادت رو نصیبش کنه الان

 حال عجیبی داشت محبت نیلوفر لذت بخش بود اما میترسید باید یه چیزایی رو برا

خودش حل میکرد باید به دلش میفهموند که کسی جای خدا رو برات نگیره چشاش

پر اشک شد دلش ریخت پایین رو به قبله به سجده رفت شونه هاش از هق هق

 گریه میلرزید با خودش زمزمه کرد:


روادامه مطلب کلیک کن خدا از بزرگی کمت نکنه


همه قسمتهای رمان
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۵۹
درد سر