با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۳۳ ق.ظ

حی علی خیر العمل



   ان الله وملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین امنوا صلوا علیه وسلموا تسلیما

                     السلام علیک یا رسول الله

یا رحمه للعالمین با کوله باری از گناه با چشمهایی ملتمس ودلی بی قرار دستان

 الوده ام را در دستان تزکیه کننده تان میگذارم باشد که مرا در جوار خود بپذیرید

یا امیرالمومنین تبریک مولاجون امروز عیدی ما رو یادتون نره هاااااااااااا



                   عید همتون مبااااااااااااارک

.....................................................................................
(فصل پانزدهم رمان با من حرف بزن رو در ادامه مطلب بخونید)


................................................................................................................................
................................................................................................................................
دوست قرانی منو یادتونه؟ در مورد جانباز اعتدالی ( جانباز شیمیایی) یه متن انداخته

کلیک کنید ببینید:
                                    
                                 
    بر  جانباز اعتدالی چه گذشت
 
                                       

راستش انگیزه من برا زدن پست جشن نفس اتفاقی بود که برای جانباز اعتدالی

 افتاده این عکس متعلق به مردیه که سالها درد کشید تا انسانیت ودین ما زیر چکمه

بیگانه له نشه امروز ساعتها میشینه وبه گوشه ای زل میزنه هنوز باهمه بی مهری

 که دیده به ارمانهای مقدسش پایبنده ودل در گرو ولایت داره تنها دلجویی کافی

نیست  ومتاسفانه ایشون مشکل فراوانی در زمینه مالی دارن حالا که خداوند دوباره

عمر تازه به ایشون داده امیدوارم همه ما به شکرانه این نعمت در این کار خیر

 سهیم باشیم من شماره های اون متن رو براتون میذارم پی گیری از خودتون

یادتون باشه السابقون السابقون اولئک المقربون
ببینم کی اول چراغ رو روشن

میکنهقابل توجه اون عزیزی که میگفت تو متنات از ایه قران استفاده کن


  
لذا از دوستان چه ایران و چه خارج از کشور که ذره ای احساس دین به این بزرگواران می کنند

میتوانند با شماره های زیر تماس بگیرند یا برای اطلاع بیشتر میتوانید با این ایمیل در تماس

باشید.khatm.quran@gmail.com


لینک های زیر در مورد ایشان است:

                   
  مظلومین شیمیایی ایران

                   

                  
وبلاگ جانبازان شیمیایی

پی نوشت: قابل توجه مفلسان بی پول
هرکی خودشم پول نداره

ولی یه ادم خیر میشناسه اطلاع رسانی کنه ببین کجا دستش گرفته

میشه
این ایه رو یادتونه؟

وجهاد کنید با زبانهایتان واموالتان وجانهایتان ....  اینم یه نوع جهاده هاااا


پی نوشت دوم: یکی ار دوستان پیشنهاد دادن هر کی دوست داره

 این مطلب رو بذاره تو وبلاگش تا عده بیشتری در این امر خیر سهیم

باشن در ضمن باید بگم اقای اعتدالی اونقدر عزت نفس دارن وبزرگوار

هستند که هیچکس رو در جریان مشکلاتشون نذاشتند ودلیل این

تنگنا هم همین عزت نفس ایشونه خواستم بدونید دارید به چه بزرگواری کمک میکنید همین
 
  



چون نمیخواستم این پست بره پایین ادامه رمان رو در ادامه مطلب نوشتم

فصل پانزدهم رمان با من حرف بزن در ادامه مطلب
همه قسمتهای رمان
خواب بدی دید از خواب پرید دور وبرش رو نگاه کرد جای حمید خالی بود نگران شد به

 دنبال او وارد حال شد در اتاق حمید نیمه باز بود وصدای ضعیفی از انجا شنیده میشد

آهسته وپا ورچین پشت در اتاق حاضر شد وتوی اتاق سرک کشید حمید روی جانماز

نشسته بود وقرآن میخواند نیلوفر لبخند گرمی زد وهمانجا پشت در روی زمین نشست

وبه چارچوب در تکیه زد وزانوهایش را در شکمش کشید سعی کرد گوش کند صوت

محزون قرآن حمید با دل نیلوفر بازی میکرد چشمانش پر از اشک شد به آسمان چشم

دوخت وآرام زیر لب زمزمه کرد:

_ خدایا هرچی به حمید میدی به منم بده

 
حمید بعد از کمی قران خوندن سر
بر سجده گذاشت وآرام آرام گریست وزیر لب با

 خدای خود نجوا میکرد نیلوفرقادر به شنیدن حرفهای حمید نبود سرش را به دیوار

تکیه داده بود واشکهایش روی گونه اش جاری بود بعد از مدتی سکوت حکمفرما

شد نیلوفر دوباره سرک کشید قلبش پاره شد حمید ایستاده بود واو را نگاه میکرد

_ وااای .... صورت وحشت زده نیلوفر لبخند را به لبهای حمید آورد

_ نترررررس.... چیه؟ چرا بیدار شدی؟     نیلوفر از جاش بلند شد وبه عصای زیر بغل

حمید خیره شد

_ خواب بد دیدم....حمید با لحن محبت آمیزی گفت:

_ ایشالله خیره ....نگران نباش...برو بخواب منم الان میام

_ من ..من مزاحمت نمیشم ..اگه میخوای قرآن بخونی

_ نه!!! خودم میخواستم دیگه بیام ...برو عزیز...

نیلوفر دیگه اصرار نکرد وبه حرف او گوش داد

                        **************************

ناراحت بود نتیجه تحقیقشون درست در نمیومد نمیدونستن مشکل کجاست با بقیه

همکارانش مدتها مباحثه کردند اما به نتیجه نرسید مواد اولیه گران وکمیاب بود و

نمیشد زیاد آزمون وخطا کرد تمام مراحل کار خوب پیش میرفت فقط به آزمایش نهایی

 که میرسید جواب نمیداد ونمونه ازمایشی رو از پا در میاورد

مدیر موسسه که این وضع رو دید دو ساعت پایانی وقت اداری رااستراحت داد حمید

 مثل بقیه موسسه را ترک کرد ذهنش کاملا مشغول کارش بود ونفهمید چپطور به

خانه رسید با خودش فکر کرد الان نیلوفر ذوق مرگ میشه ببینه او زودتر اومده خونه

 کلید انداخت ودر رو باز کرد در حالی که لبخند داشت ومیخواست نیلوفر رو غافلگیر

کنه اما با تعجب دید همه جا تاریکه لبخند رو لباش خشک شد وارد خانه شد وچراغها

رو روشن کرد وتوی اتاقها سرکی کشید

_ نیلوووووووفر....نیلوووووووووووووووووووفر؟

فایده ای نداشت نیلوفر خانه نبود اخمهایش را در هم کشید وروی مبل نشست تلفن

 را برداشت واخرین شماره را چک کرد  ناشناس بود شما ره را گرفت

_ تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمیباشد    

شماره نیلوفر هم همین پیغام را میداد بیشتر نگران شد شماره خونه مادر نیلوفر را

گرفت بعد از چند بوق:

_ بفرمایید؟

_ سلام مادر جون

_ سلام ...حمید تویی؟

_ بله

_ خوبی؟... چه عجب!!!....نیلوفر خوبه؟    حمید فهمید نیلوفر اونجا نیست

من ومنی کرد وگفت:

_ خوبه خدا روشکر شما چطورید؟

_ ای ...بد نیستم ...از دیروز این دختر بهم زنگ نزده کجاست ؟

_ اااااا  ...   نمیخواست دروغ بگه واز طرفی نمیخواست او را نگران کنه

_ کاری براش پیش اومده رفته بیرو...من خواستم احوالی بپرسم خبری بگیرم...همین

_ ممنون ....لطف داری شما...هرکدومتون تنها میشین یاد من میفتین بعد زد زیر خنده


حمید بزور خندید تا مادر متوجه ناراحتی او نشود

_ خب کاری نداری؟...  به نیلوفر بگو اومد به من یه زنگ بزنه

_ چشم...حتما...خدانگهدارتون

_ خداحافظ

گوشی را گذاشت وصورتش را با دستانش پوشاند خم شد وارنجهایش را روی پایش

گذاشت به عقب برگشت وبه پشتی مبل تکیه داد ونفس عمیقی کشید اصلا نمیدانست

کجا باید دنبال او بگردد فکرش به جایی قد نمیداد بلند شد وتجدید وضوکرد و نگاهش به

اسمان بود
_
 خدا خودت مواظبش باش .....دختر تو کجا رفتی؟  
به اتاق خودش رفت تسبیح را برداشت وصلوات شروع کرد به فرستادن صلوات سعی 

میکرد ذهنش را از افکار مزاحم خالی کند ودلش را به صلوات بسپارد نیم ساعتی شد

 که صدای چرخیدن کلید در ددر او را به خود آورد از جایش بلند شد ودر اتاقش را نیمه

 باز کرد واز لابلای در نگاه کرد نیلوفر با کسی حرف میزد:

_ بیا بذارشون اینجا        نیلوفر کلی خرید کرده بود یه دختر جوان هم با او بود

_ نیلوفر فک کنم شوهرت اومده     نیلوفر چشمکی به او زد وبا خنده گفت

_ اره ...میدونم ..دستت درد نکنه سپیده خیلی زحمت کشیدی

_ نه بابا چیکار کردم مگه ...دوستی برا همین وقتا خوبه

_ به من سر بزن همیشه دختر  ...باور کن خیلی تنهام

_ باشه قربونت برم     بعد نیلوفر رو بوسید وگفت:

_ دیگه کاری به من نداری

_ حالا میومدی تو      سپیده خندید  

_ نه بابا تعارف مارفم که یاد گرفتی     بعد هر دو خندیدند

_ برم دیره ....خدا حافظ

_ به سلامت لطف کردی       بعد دوستش رفت حمید سر جایش نشست فکر میکرد

نیلوفر اول بیاد سراغ اون صدای جابجا کردن وسایل از توی اشپزخانه به گوش میرسید

حمید اخمهایش در هم بود دلش میخواست نیلوفر اول بیاد سراغ اون اما نیلوفر نیامد

دقایقی گذشت وهمه جا ساکت شد حمید نفس عمیقی کشید وخواست بره بیرون اما

تصمیم گرفت بیشتر منتظر بمونه چراغها خاموش شد حمید دیگر طاقت نیاورد واز اتاق

خارج شد

_ نیلوفر ؟.....نیلوفر؟...     هیچ پاسخی نیامد حمید چراغ را روشن کرد ونیلوفر با

 فریاااد گفت

_ تولدتتتتتتتتتتتتتتتتت مباااااااااااارک       نیلوفر دست میزد ومیخندید حمید مات ومبهوت

به او خیره شده بود نیلوفر باخنده گفت:

_ چیه برق گرفتت؟    حمید لبخندی زد وبا خودش فکر کرد راستی امروز چندم بود 

نیلوفر دست حمید را گرفت واو را به طرف مبل کشاند

_ بیا ببینم...     بعد هر دونشستند نیلوفر ادامه داد

_ فک کنم این اولین جشن تولد زندگیته      حمید لبخند پرنگی زد

_ اره ...اولینه        نیلوفر دوباره خندید

_ میدونستم ....پس یه دعایی بکن فک کنم مستجاب بشه      حمید دستش رو بالا برد وگفت :

_ خدایا یه عقلی به این نیلوفر من عطا بفرما     نیلوفر زد زیر خنده

_ الهی امین                       نیلوفر شمعهای روی کیک را روشن کرد

_ امروز تو 37 ساله میشی حمید ...پیر شد رفتا     بعد خندید

_ مگه با تو کسی پیر میشه دخمل            نیلوفر لبخن شیطنت آمیزی زد وگفت:
_

 پس تو همین سن متوقف میشی؟        حمید خندید   
_ اره فک کنم     نیلوفر دوربینش رو برداشت وگفت:

_ یه ژست خوشگل بگیر ببینم     حمید به مبل تکیه داد ودستاش رو تو سینش

 حلقه کرد
_ این جری خوبه؟        نیلوفر خندید

_ قربون اون ژست گرفتنت   

_ خب خودت بگو چه جوری بشینم شما راضی شی؟           

_ همینجوری خوبه قربونت برم تو همه جوره عزیزی برام        حمید لبخندی زد

_ این زبون رو نداشتی چکار میکردی تو       نیلوفر خندید وچند تا عکس از او گرفت

بعد حمید از او گرفت وچند تا عکس دو نفری گرفتند نیلوفر کنار حمید نشست وگفت

_ می بری کیک رو؟     حمید با محبت نگاهش کرد

_ نیلوفر نمیدونی چقد نگرانت شده بودم وقتی دیدم خونه نیستی

_ اخ ببخشید .....آخه اگه بهت میگفتم دیگه نمیتونستم غافلگیرت کنم باید به من

 میگفتی زودتر میای

_ خب منم میخواستم غافلگیرت کنم     هردو خندیدند

_ اما دیدی که من تو رو غافلگیر کردم

_ اره شما کارت درسته....میدونی ؟ وقتی تو اتاق بودم همش دلم میخواست صدام

کنی بعد نگاه محبت امیزی به او انداخت وادامه داد:

_ با خودم گفتم این دخترلوس  چرا نمیاد خودشو برام لوس کنه....  نیلوفر گرمای

مطبوعی تو وجودش حس کرد

_ جدی؟.... فک کردم از لوس بازیای من کلافه میشی

_ آخه مگه کسی هست از دست تو کلافه بشه           نیلوفر دست پوست خود

نمیگنجید جمید نگاهش را به زمین اناخت وادامه داد

_ میخوام یه قولی بهم بدی

_ چه قولی؟
_ دیگه بی خبر از من جایی نرو ...هر کاری میخوای بکنی قبلش به من بگو ...باشه؟

نیلوفر میتوانست نگرانی اورا درک کند برای او شیرینتر از این نبود که حس کندحمید

اورا دوست دارد برای همین گفت
 
_ باشه قول میدم

_ خب حالا بگو ببینم این دوستت کی بود ؟

_ اسمش سپیدست خیلی دختر خوبیه کلا بچه با مرامیه اهل هیچی نیست

حمید از لحن حرف زدن نیلوفر خندش گرفت اما به روی خودش نیاوردونیلوفر ادامه داد

_ بین دوستام فقط سپیده منو برا ازدواجم با تو سرزنش نکرد یه بار زنگ زد بهم تبریک

گفت و گفت که همین که احساس خوشبختی میکنی یعنی کارت درست بوده

_ متاهله؟

_ نه!!

_ خب چرا به مامانت زنگ نزدی بیاد دنبالت؟

_ خب اخه مامان یه خورده رو تو حساسه گاهی فک میکنم به تو حسودیش میشه

وقتی براش از کارای تو میگم حس میکنم میره تو خودش غمگین میشه

حمید نفس عمیقی کشید وگفت

_ اشتباه میکنی مامانت حسود نیست ...اون دلش برا بابات تنگ میشه ...نیلوفر خیلی

از مامانت غافل شدی اصلا حال مامانت رو نمیفهمی اون خیلی تنهاست نیلوفر

_ من ...   حمید حرف او را قطع کرد

_ حالا ول کن این حرفا رو اول برو یه زنگ به مامانت بزن حتما نگرانته اخه من زنگ

 زدم سراغ تو رو ازش بگیرم

_چشششم

                                          *******************
اونروز تصمیم گرفته بود به حرفای حمید گوش بده رفت تو اتاق حمید تا ناخونکی به

کتابای اون بزنه عناوین کتابها رو از نظر گذروند

تفسیر المیزان....صحیفه نور....تضاد دیالکتیک سروش....اسرارالصلوه...گفتارهای معنوی

طهارت روح...حکمت عبادات.....الهی نامه استاد حسن زاده و......

لبخند روی لبهای نیلوفر نشست والهی نامه را برداشت ومشغول خواندن شد 
 
الهى یا من یعفو عن الکثیر و یعطى الکثیر بالقلیل از زحمت کثرتم وارهان و رحمت

وحدتم ده.
  

الهى واى بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم.

الهى چون تو حاضرى چه جویم و چون تو ناظرى چه گویم.

الهى خودت آگاهى که دریاى دلم را جزر و مد است یا باسط بسطم ده و یا قابض قبضم کن.

نیلوفرفقط  جملات را نمیخواندبلکه روحش را با ان پیوند میزد


                      *******************************

حمید اماده شده بود تا بره سر کار نگاهی به اینه انداخت وبعد با صدای نسبتا بلندی گفت

_نیلوفر کاری نداری ؟ من دارم میرم   نیلوفر از تو اتاق گفت

_ چی چی رو دارم میرم من امروز باهاتم      حمید با تعجب پرسید:

_ باهامی؟منظورت چیه باهامی؟   نیلوفر درحالی که جوراباش دستش بوداومد بیرون

_ یعنی امروز دوشنبست باید برم دفتر  نشریه

_ اخخخ یادم نبود ...پس بجنب دیرم نشه...بشمار سه اماده ای هاااا

_ وااا مگه اینجا پادگانه؟          حمید اومد ومانتوش رو داد دستش

_ زود دختر جون 

_ دستپاچم نکن دیگهههه      حمید خنده کوتاهی کرد وگفت

_ مزش تو همینه دیگه    نیلوفر لبخندی زد

_ خیلی بدجنسی

_ اوووه کجاشو دیدی          نیلوفر احساس ضعف میکرد

_ حمیییید؟.... حالم داره بد میشه 

_ خودتو لوس نکن حالا دست بجنبون دختر   

_ جدی میگم ...        حمید جلوتر امد ودست اورا گرفت وبا دست دیگر روی            

پیشونیش گذاشت

_ برا من دکتر بازی در نیاراااااااااا   حمید خندید

_ نبضت عادیه تبم نداری پس داری ناز میکنی          نیلوفر چادرش را پوشید

_ بریم امادم   

_ خدا رو شکر....حالت خوبه الان؟

_ من خوبم اما تو مواظب خودت باش امریکاییها با فرغون ندزدنت 

_ چطور؟ 

_ چشمات که سی تی اسکن میگیره یه دستت دستگاه فشار خونه یه دستت تبگیر

ایکی ثانیه تشخیص دادی من هیچیم نیست دیگه

حمید زد زیر خنده

_ از دست تو ....بریم که دیره     نیلوفر حمید را به بیمارستان رساند وماشین را


برداشت چون حمید اصرار داشت که با ماشین خودشان برگردد قرار شد حمید


انروز با مترو برگردد

دفتر نشریه یه سویت بود در طبقه سوم یک ساختمان تجاری شامل سه اتاق ویک


حال که میز منشی در ان بود یکی از اتاقها مخصوص حاج منصور بود یکی ارشیو و


دیگری مخصوص اپراتور بود نیلوفر به اپراتور کمک میکرد نیلوفر به کارهای کامپیوتری

کاملا وارد بود ودر نوشتن هم استعداد زیادی داشت خانم مرادی اوپراتور نشریه بود

که زنی چاق اما باهوش بود نیلوفر خیلی زود با کارمندان نشریه دوست شده بود حاج

منصور به نیلوفر گفته بود که در مورد زندگینامه شهدا کار کند ونیلوفر پیشنهاد داده بود

که بخش هنری را هم به او واگذار کنند وقتی نیلوفر توی نشریه بود متوجه گذشت زمان

نمیشد یک پیام از حمید:

_ میبینم که سرگرمیو ما رو بیخیال شدی ههههههههه     یک پیام از نیلوفر:

_ نگفتم ناشکری نکن؟ از بس ناشکری کردی  ههههههههه   یک پیام از حمید:

_ هر چی هم پیام بدی جای خودتو که نمیگیره پس بی خیاااال    یک پیام از نیلوفر:

_ دست رو دلم نذار که میزنم زیر گریه    یک پیام از حمید:

_ اوه  اوه برم صاحبش اومد    ههههههههههه   یک پیام از نیلوفر :

_ همین دیگه آزار داری فقط میخواستی حواس منو پرت کنی    یک پیام از حمید:

_ مزش به همینه ههههههههههه  دیگه بسه باید برم خانومی پیام نده دیگه

خانم مرادی چندین جزوه جلوی نیلوفر گذاشت بیا اینا رو بخون ازش خلاصه نویسی کن


تا چاپ کنیم نیلوفر در حالی که با اشتیاق آنها را ورق میزد نکات مهم را یادداشت میکرد

                                          ******************

نگاهش به ساعت بود صدای زنگ در او را از جا پراند لباسهایش را پوشیده واماده بود

_ کیه؟

_ یعنی کی میتونه باشه جز من؟          نیلوفر لبخند زد

_ جز تو فقط اقا دزده در این خونه رو میزنه      حمید خندید نیلوفر ادامه داد

_ نیا بالا

_ چرا رام نمیدی خونه؟

_ من غلط بکنم سرور....من میام ...میخوام بریم خونه مامان دلم تنگ شده

_ باشه بپر پایین    

نیلوفر وحمید وقتی به خانه مادر میرفتند مادر سر از پا نمیشناخت انشب هم مثل

همیشه حمید سعی میکرد باشوخی های مطبوعش فضای خانه را شاد کند اما در


طول شب متوجه شد که نیلوفر گاهی واقعا حالش بد بود اروم در گوش نیلوفر گفت:


_ فردا با من بیا بیمارستان یه آزمایش بده باشه؟    نیلوفر لبخندی زد وبه همان آرامی گفت:

_ دوباره دکتر بازیت گل کرد؟....خوبم من....    حمید لبخندی زد وگفت

_ نکنه از آمپول میترسی             نیلوفر اخمهاش رو تو همکشید

_ نخیرم                  حمید دوباره اروم خندید

_ پس فرا میبرمت خانوم کوچولو باید خیالم راحت شه      نیلوفر شانه هایش را بالا انداخت

                                      **********************

نیلوفر با فضای بیمارستان تقریبا اشنا بود همه وقتی میفهمیدند که او خانوم دکتر

کوشاست بیشتر تحویلش میگرفتند حمید فشارش رو گرفت طبق معمول پایین بود


_حالا هی من بهت میگم غذاتو خوب بخور تو تو گوش نده 

_ حمید باز گیر دادیااااااااااا     حمید سری تکان داد

_ تو چرا اینجوری نیلوفر؟ الان مشکلت چیه؟ چرا همش ضعف داری؟

_ شما دکتری از من پی پرسید     حمید سری تکان داد  به ساعت نگاه کرد هنوز زمان

تحویل گرفتن نتیجه آزمایش نبود که صدای فریادی توجه آندو را جلب کرد

_ خب چیکار کنم....نمیتونم که دزدی کنم.....ندارم ملت ندارم...باید بچم بمیره ....باید

بمیره تا شما دلتون خنک شه    حمید ونیلوفر از اتاق خارج شدند عده ای دور مرد

جمع شده بودند واو ادامه داد

_ یکم از دزدی هاتون کم کنییید تا لبه ما بدبختام یه چیزی برسه....اخه چقدر شما بی

انصافید ...خدا لعنتتون کنه ...   حمید جلورفت

_ چیه پدرم چی شده؟   

_ ندارم....میفهمی ندارم...بچمو داره میمیره عملش نمیکنن      حمید نگاهی به پرستار

کرد پرستار با عصبانیت گفت:

_ به من چه آقا اینجا که حسابداری نیست برید داد هاتون رو سر اونا بزنید اینجا

بیمارستانه خجالت بکشید اگه نرید زنگ میزنم نگهبانی بیان ببرنتون

_ به هر خری میخوای زنگ بزن ..به هر بی شرفی میخوای زنگ بزن ....   نیلوفر لبش رو

گاز گرفت حمید دستش را پشت مرد گذاشت:

_ اروم باشید اقا همه چی درست میشه     مرد با عصبانیت مضاعف گفت:

_ چه جوری؟ ....خونم با نونم یکی شده ...کی میخواد درست کنه ...حرف زیادی نزن

...برو دنبال کارت اون روپوش سفید رو پوشیدی فک کردی بله قربان گوت میشم

حمید لبخند زد اما نیلوفر اخمهاش رو در هم کشید

_ خانوم پرستار؟ یه لیوان اب برا آقا بیارید      پرستار اخمهاش رو در هم کشید وغر زنان از او دور شدحمید ادامه داد

_ ببینید اگه داد نزنید بهتر امکان حل این مشکل فراهم میشه شما الان عصبانی هستید

بیاین اتاق من با هم حرف بزنیم     پرستار اب را به مرد داد مرد اب را لاجرعه سر کشید

مرد چشمانش پر از اشک شد

_ بخدا دیگه کارد به استخونم رسیده ...حمید دستش را پشت اوگذاشت

_ شما تشریف بیارید با هم حرف بزنیم واو را به سنت اتاق خود راهنمایی کرد نیلوفر به

پرستار نزدیک شد وپرسید:

_ پول عمل پسرش مگه چقدره

_ فقط پنج میلیون ...برا پنج میلیون این ادا رو درمیاره         نیلوفر اخمهاش رو در هم

کشید واشک چشمهاش رو گرفت وبا خود گفت

_ یعنی پنج میلیون هم نتونسته جور کنه ....دلش گرفته بود تو اتاقای مریضا سرک

کشید احساس خوبی نداشت بغض گلویش را میفشرد با خودش فکر کرد

_ من اگه جای حمید بودم همش شاهد این همه درد بودم دق میکردم

مرد شاد وخوشحال از اتاق دکتر خارج شد ووبه سمت باجه پرستاری رفت

نیلوفر با تعجب به اتاق حمید رفت وبا نگاه پرسشگرش به او خیره شد حمید لبخند زد وگفت:

_ بیا بشین خانوم خانوما نیلوفر نشست وخیره نگاه کرد    حمید گوشی رو برداشت

_ ببخشید جواب ازمایش من امادست؟ ...اگه میشه بدین بیارنش بالا

_ خب چکارش کردی اینقدر خوشحال بود

_ لوپش رو بوسیدم        بعد زد زیر خنده نیلوفر اخمهاش رو در هم کشید 

- لوووووووووس  بگو حمید       حمید نفس   عمیقی کشید

_ هیچی عزیز گفتم حالا عملش میکنن تا بعد

_ مگه تو رئیس بیمارستانی؟

_ نه اما ....  ول کن نیلوفر .....الان حالت خوبه شما؟

_ نه زیاد دلم گرفت اومدم اینجا چجوری با این همه درد کنار میای     حمید نفس عمیقی کشید وگفت:

_ قدر سلامتیت رو بدون            پرستار در  زد

_ بفرما    پرستار یه برگ کاغذ رو میز دکتر گذاشت

- بفرما نتیجه ازمایشتون     

_ ممنون          حمید سریع نگاهی به ان انداخت انگار اورا برق گرفته باشه لحظه ای

به نیلوفر خیره شد نیلوفر با بی صبری به صورت او خیره شد

_ چیه؟ ...سرطان دارم؟       بعد خندید حمید اخمهاش رو در هم کشید

_ خدا نکنه این چه حرفیه   


_ خوب چیه بگو من طاقتشو دارم اقای دکتر     حمید لبخندی زد وگفت:

_ از دست تو نیلوفر.....

_ بگو دیگه ...    حمید دوباره به آزمایش نگاه کرد از جاش بلند شد وکنار نیلوفر

نشست به چشمای نیلوفر زل زد:

_ نیلوفر؟

_ چیه بابا بگو دیگه کشتی بابا تو منو

_ تو ....تو ...مامان شدی              نیلوفر بهت زده به حمید خیره شدبه تنها چیزی که

فکر نمیکرد همین بود احساس کرد گونه هاش داغ شد دستاش رو روی گونه هاش

گذاشت حمید لبخند زد وگفت

_ الان خوبی؟

_باورم نمیشه....وای...         بعد کم کم لبخند گرمی رو لباش نشست

_ یعنی...الان ....من ..     حمید با سر تایید کردوبا محبت بهش گفت

_ چه حس خوبی داره       نیلوفر هم لبخند زد وحمید ادامه داد

_ بالاخره منم بابا میشم


ادامه دارد........



سلام به همه دوستان شهادت امام کاظم رو به همتون تسلیت ایشالله زیارت

کاظمین نصیب همتون بشه 

حضرات نظر یادتون نره داریم به پایان رمان نزدیک میشیم

نظرات  (۲۵)

۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۱ رفاقت برای همیشه تعطیل
عاشقانه دوستت دارم صادقانه دوستت دارم!
نمی دانم هنگام فراق و غربت بگریم یا بخندم
ولی با اطمینان از فرسنگها فاصله به تو می گویم
عزیزم یادت همیشه در ذهن و قلب من خواهد ماند
و تا همیشه دوستت دارم ...
با توام آری با تو ، تویی که تک ستاره شبهای تاریکم شده ای.

ای طلایی رنگ
ای تو را چشمان من دلتنگ کاش زودتر آمده بودی
نمی دانم این دیر آمدنت را بگذارم به پای تقدیر یا شانس
یا هر چیز دیگری که بتوانم خود را گول بزنم
فقط می دانم روزهایم را با یاد تو شب می کنم و شبهایم را به امید دیدنت روز
ولی می خواهم چیزی را اعتراف کنم که ...

" صادقانه دوستت دارم "
۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۵۴ رفاقت برای همیشه تعطیل
این چه عشقی است که در دل دارم



من از این عشق چه حاصل دارم



می گریزی ز من و در طلبت



باز هم کوشش باطل دارم



باز لب های عطش کرده من



عشق سوزان تو را می جوید



می تپد قلبم و با هر تپشی



قصه ی عشق تو را می گوید
۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۹ رفاقت برای همیشه تعطیل
آرش گفت:زمین کوچک است تیر و کمانی میخواهم تا جهان را


بزرگ کنم .به آفرید گفت:بیا عاشق شویم جهان بزرگ خواهد شد .

به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره

کمانش دلش بود و تیرش عشق .

به آفرید گفت :از این کمان تیری بیانداز این تیرملکوت را به زمین میدوزد .

آرش اما کمانش غیرتش بود و تیری جز خود نداشت .

آرش می گفت :جهان به عیاران محتاج تراست تا عاشقان .

وقتیکه عاشقی تنها تیر برای خودت می اندازی و جهان خودت را میگستری .

اما وقتی عیاری خودت تیر پرتاب میشوی تا جهان را برای دیگران وسعت یابد.

به آفرید گفت کاش عاشقان همان عیاران بودندوعیاران همان عاشقان .

آنگاه کمان دل و تیر عشقش رابه آرش داد.

وچنین شد که کمان آرش رنگین شد وقامتش به بلندای ستاره وتیری انداخت .

تیری که هزاران سال است می رود .

اما کسی نمی داند که اگر به آفرید نبود تیر آرش این همه دور نمی رفت!
پاسخ:
جالب بود ممنون
۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۹ رفاقت برای همیشه تعطیل
دلتنگی...

احساسی است که شاید بارها و بارها به سراغت بیاید...

وقتی که تنهایی و کسی دور و برت نیست..

وقتی که باران می بارد و روحت را زیر و رو می کند...

یا حتی وقتی که در بین جمعی بزرگ، ناگهان حس تنهایی تو را فرا می گیرد

و یاد چیزی می افتی که نیست...اما، نازنینم،

اگر دلت تنگ شد، بی تاب نشو... بی قراری نکن... نترس...دلتنگی بد نیست؛

دلتنگی یعنی روزهایی بوده که ارزش به خاطر آوردن و دلتنگ شدن را داشته باشد...

یعنی کسی بوده که شایسته ی دلتنگی باشد...یعنی هنوز دلی هست که برای چیزی تنگ شود!

اما کاش، اگر دلت تنگ شد، شب باشد!...

به خواب بروی و رویاهای خوش ببینی..

رویای همان چیزی را که دلتنگش بودی...

و صبح، وقتی که بیدار می شوی، لبخند بزرگی روی صورتت باشد...

و دیگر، دلتنگ نباشی... کاش، اگر دلت تنگ شد، کسی باشد..

کسی که گوشه ای از دلتنگی ات را با او قسمت کنی...

کسی که جنس دلتنگی ات را بشناسد، رنگ احساست را بفهمد...

کاش، اگر دلت تنگ شد......



پاسخ:
کاش
۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۲۰ رفاقت برای همیشه تعطیل
شوق این سفر فقط به خاطر توئه

پذیرفتن این خطر فقط به خاطر توئه

به خاطر نگاه تو که زل بزنم بهش

بوته ی خار دلت و گل بزنم بهش

شبت بخیر عزیزکم خیال من منتظره

می تونه رویا نباشه دیدنت پشت پنجره

میدونم تواین زمونه هرکی به فکرخودشه

اما صدای من میخواد که همصدای تو بشه

تو لحظه های این سفرمیخوام به ترانه برسم

به جای گلایه ها به لحظه های عاشقانه برسم
۲۹ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۲۰ رفاقت برای همیشه تعطیل
ما یک باغچه کوچک داریم که توی آن یک درخت انار است.

هر روز نگاهش میکنم وبه او فکر میکنم .به ریشه هایش که تا کجاها رفته

وچه کار می کند؟آیا درخت برای بزرگ شدنش دردمیکشد؟ هر وقت برگهایش

میریزد میگویم تمام شد مرد .اما تو دوباره جوانه توی دستهایش میگذاری .

شب می خوابم وصبح میبینم گلهای قرمز داده است ."" خدایا تو معرکه ای"

گلهای قرمز که انار میشود می مانم که چطور؟

خدایا تو چطور از هیچ چیز همه چیز درست می کنی؟ کنار باغچه مینشینم

یک مشت خاک بر می دارم و میگویم

قرمزی انار شیرینی وقیافه قشنگش از کجای این خاک در می آید ؟

یک خاک و این همه رنگ بو طعم .

خدایا به یادت می افتم حتی با دیدن دانه های سرخ انار .

پاسخ:
خیلی زیبا بود
از بــعثــتــ او جــهــاטּ جــواטּ شــد
گــیتــےچــو بــهــشــتــ جــاوداטּ شــد
ایــטּ عــیــد بــه اهــل دیــטּ مبــارڪـ
بــر جــمــلــه مــســلمــیــטּ مبــارڪـ

❤الــتــماســ دعــا...یــامــهــدے❤


پاسخ:
ممنون عزیزم
چقدر این قفس دنیا برایم تنگ است. من تاب تنگنا ندارم !
...دکتر شریعتی...

التماس دعا...یامهدی*

منتظرم
پاسخ:
اره منم طاقت ندارم
سلام
ممنون عید شما هم مبارک زهرا جان
پاسخ:
سلام ممنون
سلام عیدتون مبارک وای چه رنگ و لعابی دادی به وبلاگت،بدجور وبلاگت دیوونم کرده،داره بهت حسودیم میشه...
پاسخ:
سلام ...ممنون لطف داری یه تیمارستان همین بغل احداث شده میخوای معرفیت کنم هههههههههههههه
همینقد بدون که یک ترکش توی گلوش یک سال نمیتونست دارز کش بخوابه نشسته میخوابید چون حرکت میکرد دکتری گفتن عمل خطر مشکل حنجره باید صبر کنه تا حرکت کنه خطر رفع شه.یک دست فلج کامل رگای اعصابی قطع دست دیگش قسمت آرنج گوشت کنده شده تا بازو از پا گوشت کندن به دست پیوند تا استخون دست معلوم نباشه .نصف مغزش سیاه بخاطر موج پاشم ترکش یک پاشو فقط 18 عمل کردن که چند تا عملش سنگین بدون زدن سوزن بیهوشی ترکشای زیادی کنار قلب که از وسط قفسه سینه زیر قلب قسمت جلو تا ستون فقرات پشت چاک زده یکسر جای بخیه هست ببینی یه حالی میشی هنوز هم یک ترکش خیلی نزدیک قلب اونم دکتر گفته خطر داره برای عمل احتمال از کار افتادن قلب و....
دامادم از اول روز جنگ تا آخرین روز جنگ توی جبهه بود دروغ نگم اگه مثل آقای محسن رضایی دنبال پست بود الان همردیف شغل اونا بود توی سیاست...عزیز بنده تا اونجا حتی آشنایان دیگر که از چشم کور یا از زبان لال و دست پا فلج میبینم میرسنداول بار از شما میشنوم که به جانبازی نمیرسن!!!...والله همسایه 25درصدی هم داریم توی کوچه محله همه خودشون میگن از بنیاد راضیند میرسند بهشون.
اول بار میشنوم اینرو عزیز...بجای اینکار بنظرم جانبازانی که بهشون نمیرسند یه پلاکارد بگیرندیه انجمنی تشکیل بدن بگن برون جلوی در مجلس در سفارتخونه جلوی در بانک مرکزی و... جلوی دفتر ریاست جمهوری داد بزنند بگن اختلاس 3000میلیاردی سهم اصلی ماستماست.اینطوری عاقلانه تره من روش شما رو عزیز با عرض معذرت و پوزش از تمامی جانبازان عزیز وطن که برادر و همنوع منند میگم کاسه گدایی دراز کردن که اصلا در شان و شخصیت پاسدارن وطنم که از ناموسشان خالصانه دفاع کردند نیست.واقعا اول برای خودم دوم برای این عزیزان گرامی حقشان پیش خدا محفوظ و سوم برای مسئولین مملکتم متاسفم متاسفم متاسفم...
پاسخ:
فاطیمای قربونت برم که یا از این ور بوم میفتی یا از اونور ههههههههههههه حالا یکی بیاد تو رو آروم کنه قربونت برم هستن هنوزم اره به اکثرشون میرسن بعضیاشونم حسابی چاق وچله شدن بعضیاشون تغییر موضع دادن بعضیاشونم مث این اقای اعتدالین ..... همه جورش هست منمخالفتی ندارم برن اعتراض کنن برن اعتصاب کنن اگه این کار رو بکنن نونشون تو روغنه اخه یه جنجال خبری درست میشه بیا وببین اما نمیکنن میدونی چرا؟ چون جونشونو برا همین انقلاب گذاشتن حاضرن خودشونو بکشن اما ... ولش کن عزیزم اشم این کار گدایی نیست قربونت ای حرف رو مینی این عزیزان میان تو این وب میخونن ناراحت میشن اونا سرورای ما هستن اگه قراره کسی کوچیک بشه این منم وامثال من که نتونستیم به وظایفمون عمل منیم حالا میخوایم جبران کنیم شاید بتونیم خدا کمک کنه ایشالله
بدو بیا که آپمممممممممممممممممممممممم
▒▒▒▒▒▒█▓▓█▒██▓▓▓██▒█▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▒▒▓█▓▓▓▓▓▓▓█▓▒▒▓█
▒▒▒▒▒█▓▒▒▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▒▒▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓█▓▓▓▓▓▓█▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓██▓▓▓▓▓██▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒█▓█▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▒▒▓▒▒███▒▒▓▒▒▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▒▒▓▒▒▒█▒▒▒▓▒▒▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▒▒▒▒▒▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓███▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒█▓▓▓█▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓█▓▓▓█
▒▒██▓▓▓█▓▒▒▒██▒██▒▒▒▓█▓▓▓██
▒█▓▓▓▓█▓▓▒▒█▓▓█▓▓█▒▒▓▓█▓▓▓▓█
█▓██▓▓█▓▒▒▒█▓▓▓▓▓█▒▒▒▓█▓▓██▓█
█▓▓▓▓█▓▓▒▒▒▒█▓▓▓█▒▒▒▒▓▓█▓▓▓▓█
▒█▓▓▓█▓▓▒▒▒▒▒█▓█▒▒▒▒▒▓▓█▓▓▓█
▒▒████▓▓▒▒▒▒▒▒█▒▒▒▒▒▒▓▓████
▒▒▒▒▒█▓▓▓▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▒ آپـــــــــــــــــــــم▒▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▒▒▒ ▒▒▒▒▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓█▓█▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒▒▒▒█▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓█
▒▒▒▒▒████▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓████
▒▒▒▒█▓▓▓▓▓▓▓▓▓█▓▓▓▓▓▓▓▓▓█
پاسخ:
اوکی الییییییییییییییییییی
سلام
مبعث مبارک
پاسخ:
سلام خوش اومدین عید شما هم مبارک
۳۰ خرداد ۹۱ ، ۰۷:۰۸ بی رودروایسی-مهرداد
سلام و علیکم

عرض ارادت
پاسخ:
سلام ....خوبی؟ دماغت چطوره؟ ههههههههه ممنون لطف داری
سلام بر شما
انشاالله ایام به کامتون باشه ...
یه صلوات بفرست ... و عجل فرجهم

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.

.
.
.
.
.
.








خدایا ، رجب گذشت و ما از خودمان نگذشتیم ...







بچه مسلمونای زرنگ ! رجب داره تموم میشه ها ...
بجنبین ...







این ایام فرخنده رو بهتون تبریک میگم ... انشاالله که قدر تک تک لحظاتمون رو بدونیم ، محتاج دعای شما بزرگواران هستم ، یا حسین ، یا سجاد ، یا ابالفضل .... یا مهدی ....
پاسخ:
ما که قدر ندونستیم اونایی که میدونن برا ما هم دعا کنن
سلام بر شما
انشاالله ایام به کامتون باشه ...
یه صلوات بفرست ... و عجل فرجهم

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
.

.
.
.
.
.
.








خدایا ، رجب گذشت و ما از خودمان نگذشتیم ...







بچه مسلمونای زرنگ ! رجب داره تموم میشه ها ...
بجنبین ...







این ایام فرخنده رو بهتون تبریک میگم ... انشاالله که قدر تک تک لحظاتمون رو بدونیم ، محتاج دعای شما بزرگواران هستم ، یا حسین ، یا سجاد ، یا ابالفضل .... یا مهدی ....
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟جواب داد: نه! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نه!پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...
جواب داد: نه! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!
دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد.
پاسخ:
افریییییییییین یعنی باید اماده بشی برا فداکاری
سلام...با یک دست نوشته کوتاه از شهید احمدرضا احدی که شبیه طنز میباشد ...منتظر حضور سبزتان هستم

ما که امرز هم معصیت کردیم...عید ما نیست اما بر شما میمون
پاسخ:
سلام چشم میام
سلام لوتی
ممنون از حضورت
دلت دریایی دریایی
پاسخ:
سلام ممنون
۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۳۴ سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
دلتنگ آدمیان بودی و آرزومند سعادتشان. قلبت، به عشق هدایت آنان می تپید. خدایت، این گونه ات دید که تو را برگزیده و به سوی بندگانش روانه ات ساخت.
در کنار مردمان ایستادی تا پنجره ای رو به ملکوت باشی و دست بندگان را در دست فرشتگان بگذاری و انسان ها را تا خدا بار دهی.
کدام انسان، با برکت تر از تو که از یک سو، صورت پرستان و نااهلان، از «چراگاه حلم» تو روزی می خوردند و از سوی دیگر، دوستانِ اهل معنی، از منبع علم تو ارتزاق می کردند؟!
«مرتع حلمش چراخواران صورت را ربیع منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا»
بعثت تو، بشارت بهار است و نوید نور و سرور.
بعثت تو، کلید رهایی از قفس خودخواهی هاست و مژده پرواز در اوج انسانیت.
تو با بعثتت، بارانی شدی بر دل های کویری و نسیمی شدی بهاری و گره گشا، تا گره از کار فروبسته بشر بگشایی.
کاش ما نیز به سهم خویش، به تو اقتدا می کردیم و نسیمی بودیم بهاری و گره گشا!
پاسخ:
خیلی زیبا بود ممنون
۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۳:۲۷ سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
سلام
ممنون از حضورتون.در ضمن شماره حساب رو از اقای ملایکه گرفتم


مفرست این گدا را به دری مگر شهادت

مخراین متاع جان رابه زری مگرشهادت

چهار سمت وسوی حرمت هزارسوگند

که به هیچ سمت وسویم مبری مگرشهادت

بنوازطفل جان را،ببرش به مکتب عشق

که درآن نباشدعلم وهنری مگرشهادت

زده ام به عمق دریای غریب زندگانی

نگرفته چشم دل را گهری مگرشهادت

"خبرشهادتم رابرسان درآن زمانی

که پراست عالم ازهرخبری مگرشهادت
پاسخ:
سلام ممنون برادر
گؤزلرون گزمــه سینی هر گـــؤره ن حیران اولانیر !

باخیشــــون آییریچینیــن توتقوتی قــــوربان اولانیر !

(گردش چشمانت را هر بیننده ای ببیند حیران می شود ! و گرفتار محل تلاقی نگاهت خود را قربانی تو می کند !)

کونلووون پئچنکی چوخ سؤیمــه لیدی هرنه قوزو

آیــــاق آتســا بــــــو گـؤزل یایلیــــما جیران اولانیر !

(مرتع دلت خیلی زیباست بطوری که هر گوسفندی وقتی بدان مرتع زیبا پا نهد از شوق آهو می شود !)

...

منتظر دیدارتون هستم ...
پاسخ:
جالب بود چشم حتما میام
این بار دعوتید به جایی که یک روز می برندتان حتی اگر نخواهید!منتظر نگاه مهربان ومنتقدتان هستم
پاسخ:
سلام چشم میام
همه دعا ها نمیگیره یه وقتایی
به خواهرم می گم دعا کن برام، دعای بچه ها زود اجابت میشه...
میگه: د نه د اگه دعای بچه ها اثر داشت وقتی که من شیش سالم بود و تو او عروسکمو شیکوندی، باید می مردی!
پاسخ:
ههههههههههههههههههههه خیلی باحال بود چه خواهر عارفی داری هههههههههه
سلام همشهری... التماس دعا
پاسخ:
سلام محتاجیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی