با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

۱۴ مطلب با موضوع «هر چی از شهید چمران نوشتم» ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۱، ۱۰:۲۷ ق.ظ

بصیرت که میگن اینههههههه





                                    
سلام با همه وجودم دلم میخواست الان خراسان شمالی باشم تا خاک پات رو سرمه چشمانم کنم ودر این حدیث دلدادگی مردم ایران به تو شریک باشم رهبر عزیزتر از جانم
درود بر مردم ایران که اسیر تبلیغات مسموم نمیشوند وسختیها باعث نمیشود خدمتگزاران خود را حمایت نکنند درود بر مردمی که با وجود همه مشکلات دلداده این نظامند وهمواره پشتیبانش هرکه دنبالاین مدت ایه یاس خوانده این روزها اخبار ایران را ببیند تا شور وعشق مردم را با همه وجود لمس کند مولایمتکلیف مارا مشخص کردی وقتی که گفتی  امروز اساسی ترین نیاز کشور ایجاد روحیه امید به آینده و دوری از القاء یأس
است
واین مردم چه هوشیارند در تشخیصشان وچه خوب بی توجه به همه زیاده گویان وزیاده خواهان هر کسی را سر جایش مینشانند جانم فدای شما مردم ایران


بنظرتون شبکه های  بیگانه چی دارن در برابر این استقبال بگن :
1- مردم اومده بودن کیک ساندیس بخورن       2- مردم اومده بودن پول یارانه شون رو بگیرن     3 - مردم اومده بودن ببینن چه خبره   4 _ کسایی که برا امام خامنه ای دست تکون میدادن داشتن خودشون رو باد میزدن
5- کسایی که داشتن برا ایشون دست تکون میدادند داشتن مگسا رو میپروندن


اخرین قسمت داستان شهید چمران در ادامه مطلبه 



راستی تو نظر سنجی شرکت کنید تا تکلیف خودمو بدونم


این روزا کمی بهم ریختم برام دعا کنید
۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۱ ، ۱۰:۲۷
درد سر
جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۳۰ ق.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت هفتم)

من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش می‌داد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تصلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیز‌ها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی‌گوید، چشم‌هایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم. خیال می‌کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟
  گفت: نه، من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمی‌دهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند اراده‌اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار می‌کرد که: من فردا از اینجا می‌روم. می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمی‌دانستم چرا راضی شدم. نامه‌ای داد که وصیت‌اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تعرب بعد از هجرت نمی‌شود.


ادامه رو حتما ببینی هاااااااا

چند تا پی نوشت: اولا تو نظر سنجی جدیدم شرکت کنید که میخوام وبلاگم مطابق میل شما باشه
دوما ...الان یادم رفت اگه یادم اومد میام میگم دوما چی



بی ربط نوشت:

هر چی ارزوی خوبه مال تو                    هر چی که خاطره داریم مال من
اون روزای عاشقونه مال تو                     این شبای بی قراری مال من
منم وحسرت با تو ما شدن                     تویی وبدون من رها شدن
اخر غربت دنیاست مگه نه                      اول دو راهی اشنا شدن
تو نگاه اخر تو اسمون خونه نشین بود             دلتو شکسته بودن همه قصه همین بود
میتونستم با تو باشم مثل سایه مثل رویا          اما بیدارم وبی تو مثل تو تنهای تنها

کاری از احسان خواجه امیری بود




۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۱ ، ۱۱:۳۰
درد سر
يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۵۹ ق.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت ششم)

وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی‌دانستم اصلاً زنده است یا نه. سخت‌ترین روز‌ها، روزهای اول جنگ بود. بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم. بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم. خیلی بچه‌های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم، مصطفی در «نورد» اهواز بود درحال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روز‌ها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشک‌هایی که می‌زدند خیلی وحشت داشت. هر جا می‌رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می‌گشت. نه او می‌توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم. در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم.

هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می‌کردم. آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی‌دانست با چه منظره ایی مواجه می‌شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوار‌هایش پر از کشو بود. گفتند شهدا اینجایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشو‌ها. جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بیهوش شد و افتاد.



ادامه مطلب خوندن داره میگید نه؟؟؟ امتحان کن


یکی از دوستان گفتن وبلاگ سنگینه دیر بالا میاد بقیه هم همین نظر رو دارن بگین تا اگه مشکلیه حل کنم

راستی کسی میدونه چرا وب احمدی دلاور فیلتر شده؟

۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۱ ، ۰۹:۵۹
درد سر
شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ق.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت پنجم)

یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده‌اید. خدا بزرگ‌ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می‌کرد بزرگ‌ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ‌ترین سعادت‌ها بزرگ‌ترین رنج‌ها هم در خودشان داشته باشند.

مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشم‌هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می‌کردم، اشک می‌ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می‌توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می‌دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی‌کردم بشود. خیلی شخصیت‌ها می‌آمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه‌های ایرانی می‌آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می‌دیدند. می‌دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است.
یک بار مصطفی می‌خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می‌گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی‌دانستم نتیجه‌اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می‌رویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمی‌دانم! مصطفی رفت، آن‌ها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواسته‌اند که بمانم و من می‌مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود.


ادامه مطلب رو از دست ندیا از ما گفتن بود


راستی هفته دفاع مقدس به همتون مبارک ایشالله همه متوجه شیم دفاع همچنان ادامه دارد.........

ودیگه اینکه بخاطر ادامه پخش فیلم توهین امیز به رسول الله صلوات الله علیه همه گوگل رو تحریم میکنیم حداقل این چند روز استفاده نکنید
۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۱ ، ۰۹:۳۹
درد سر
دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۵۱ ق.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت چهارم)

یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم می‌روم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی می‌خواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی می‌کنم. من اما ادامه دادم؛ فردا می‌آیم بقیه وسایلم را می‌برم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش می‌لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می‌گذرد. من هم دنبال او ودست پاچه. مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
حرفهایی که می‌زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می‌خواست آرامش کند بد‌تر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می‌دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می‌دهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ مصطفی گفت قول می‌دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می‌کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می‌دهم. من نمی‌خواهم شما اینطور ناراحت باشید.


چه حال داری چه نداری ادامه مطلب رو از دست نده
۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۵۱
درد سر
سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۴۴ ب.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت سوم)



امروز توی اخبار خبر دردناک تولید فیلمی توهین امیز به ساحت مقدس پیامبر اسلام حضرت محمد صلی الله علیه واله قلبم رو به درد اورد واشک را از دیدگانم جاری ساخت مسلمانان مصری در در محکومیت این فیلم از دیوارهای سفارت امریکا بالا رفتند وپرچم امریکا رو پایین کشیده وپرچم مشکی لااله الاالله رو بر فراز ان برافراشتند در لیبی هم مردم سفارت امریکا رو به اتش کشیدند و سفیر امریکا را به درک واصل کردند نمیدونم این توهینها تا کجا باید ادامه پیدا کنه تا مسلمونهای جهان بالاخره بفهمن تنها راه پیروزی بر کفار اتحاده ونمیدونم کی رجالی که تو ایران زندگی میکنن وادعا دارند که ایران در مواجهه با غرب تندروی میکنه ونباید تا این حد جلوی این کفار وایسه میفهمند که این بی شرفهای بی حیثیت تا همه دین ما رو ازمون نگیرند دست بردار نیستند
یا رسول الله با دلی مملو از اندوه سر بر استان مقدست فرو میاورم قلبم از درد اکندست ونفرت از بد خواهان شما در جانم میجوشد خداوندا با این حب بغض به استانت تقرب میجویم از تو ظهور مولایم را خواهانم تا انتقام همه مظلومان عالم را از طاغوتهای جهانی بگیریم  اللهم عجل لولیک الفرج

تا الان ایات عظام  مکارم شیرازی نوری همدانی ، صافی گلپایگانی، جعفری سبحانی  این اقدام رو محکوم کرده وخواستند تا مردم فردا جمعه بعد از نماز جمعه این اقدام موهن را محکوم کنند وپیام مهم امام خامنه ای در این باره به این شرح است:


سم الله الرحمن الرحیم
قال الله العزیز الحکیم: یُریدونَ لِیُطفِئوا نورَاللهِ بِاَفواهِهِم واللهُ مُتِمُّ نورِه وَلوکَرِهَ الکافِرون
 
ملت عزیز ایران؛ امت بزرگ اسلام
دست پلید دشمنان اسلام بار دیگر با اهانت به پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم کینه ی عمیق خود را آشکار ساخت و با اقدامی جنون آمیز و نفرت انگیز، خشم مجموعه های خبیث صهیونیستی را از تلألؤ روزافزون اسلام و قرآن در جهان کنونی نشان داد. در روسیاهی عاملان این جنایت و گناه بزرگ همین بس که مقدسترین و نورانی ترین چهره میان مقدسات عالم را آماج یاوه های مشمئز کننده ی خویش ساخته اند. پشت صحنه ی این حرکت شرارتبار، سیاستهای خصمانه ی صهیونیسم و امریکا و دیگر سران استکبار جهانی است که به خیال باطل خود میخواهند مقدسات اسلامی را در چشم نسلهای جوان در دنیای اسلام از جایگاه رفیع خود فروافکنده و احساسات دینی آنان را خاموش کنند.
 
اگر از حلقه های قبلی این زنجیره ی پلید یعنی سلمان رشدی و کاریکاتوریست دانمارکی و کشیش های امریکایی آتش زننده قرآن حمایت نمیکردند و دهها فیلم ضد اسلام را در بنگاههای وابسته به سرمایه داران صهیونیست سفارش نمیدادند، امروز کار به این گناه عظیم و غیرقابل بخشش نمی رسید.
 
متهم اول در این جنایت، صهیونیسم و دولت امریکا است. سیاستمداران امریکا اگر در ادعای دخالت نداشتن خود صادقند باید عاملان این جنایت شنیع و پشتیبانان مالی آن را که دل ملتهای مسلمان را به درد آورده اند، به مجازات متناسب با این جرم بزرگ برسانند.
 
برادران و خواهران مسلمان در سراسر جهان نیز بدانند که این حرکات مذبوحانه ی دشمنان در برابر بیداری اسلامی، نشانه ی عظمت و اهمیت این خیزش و مبشّر رشد روزافزون آن است، والله غالبٌ علی امره
سیدعلی خامنه ای
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده‌ام، اذیت نکرده‌ام، ولی برای اولین بار می‌خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم. پدرم فکر می‌کرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی‌زدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بی‌مقدمه، بی‌آنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد می‌کنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده‌ام! مصطفی اصلاً نمی‌دانست من دارم چنین کاری می‌کنم.

برو به ادامه مطلب خیلی شیرینه



۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۴۴
درد سر
پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۴۰ ق.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت دوم)

بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می‌کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند باید آدم غسی‌ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زود‌تر از این‌ها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت‌ها قبل می‌شناخته حرف می‌زد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود.
 
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده‌ام. مصطفی گفت: همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار دروجود من هست، من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم.


تازه داره به جاهای شیرینش میرسه برو به ادامه مطلب


۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۴۰
درد سر
يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۱۵ ب.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت اول)


دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم می‌آید» با همه غمی که در دلش بود خنده‌اش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه می‌دانست! حتماً نه.بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می‌کرد و آن‌ها خرج می‌کردند، هر طور که دلشان می‌خواست.
خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعد‌ها اسرائیل خرابش کرد. شب‌ها در این بالکن می‌نشستم، گریه می‌کردم و می‌نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می‌زدم، با ماهی‌ها، با آسمان. این‌ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می‌شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته‌ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در باره‌اش هیچ چیز نمی‌دانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می‌خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می‌کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان‌اند، خودشان اهل مطالعه‌اند و می‌خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته‌هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشته‌ام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاه‌ها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. گفت: این‌ها را‌‌ رها کنید، بیایید با ما کار کنید.
 
پرسیدم (چه کاری؟) گفت: شما قلم دارید، می‌توانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین (ع)، از لبنان و خیلی چیز‌ها بگویید، خوب بیایید و بنویسید. گفتم: دبیرستان را نمی‌توانم ول کنم، یعنی نمی‌خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما می‌دهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم: من برای پول کار نمی‌کنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی‌کردم، ولی اگر بدانم کسی می‌خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته می‌شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی‌مقدمه پرسید چمران را می‌شناسم یا نه. گفتم: اسمش را شنیده‌ام.
 
گفت: شما حتماً باید اورا ببینید. تعجب کردم، گفتم: من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی‌توانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست. ایشان دنبال شما می‌گشت. ما موسسه‌ای داریم برای نگهداری بچه‌های یتیم. فکر می‌کنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا من را می‌دید می‌گفت: چرا نرفته‌اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می‌گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می‌کردم نمی‌توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می‌نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه‌شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن‌ها نبود.
 
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمی‌دانستم چه کسی این را کشیده.


پی نوشت: میبینم که میاین اینجا وسر میخورین در میرین برا همین بر ان شدم یه حدیث جعل کنم
من دخل فی وبلاگی ولم یجعل فیها کامنت انی اقول له کن سوسک فیکون
اگه عربیت مث من خوب باشه میفهمی


یه پینوشت دیگه : هشتم شهریور تولد سید حسن نصرالله مبارک ایشالله هر چی خاک دشمناشه عمر این بزرگوار باشهبرا سلامتیش ونابودی اسرائیل صلوااااااات
۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۱۵
درد سر
سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۰۰ ب.ظ

حدید واشک

                              


"حدید و اشک ، این منم، چه معجون عجیبی! طبع لطیف، قلب حساس، چشم اشک آلود، وجودی که تار و پودش با عشق و محبت سرشته شده است. آنگاه حدید تر از حدید، سخت تر از خارا، محکم تر از کوه، عجبا اشک و آهن چگونه با هم جمع شده است؟

راستی که جز انسان مرموز قادر به جمع چنین اضدادی نیست! و راستی که خدا با خلق چنین موجودی خلاقیت و صنعت خود را به کمال رسانده است.

مرگ به سراغم می آید، آنقدر آرام و مطمئن به او نگاه می کنم که گویی خضر پیغمبرم، رگبار گلوله به سویم جاری می شود، آنقدر خونسرد و محکم می گذرم که گویی رویین تنم. مردان جنگنده در برابرم به خاک و خون می غلتند، آن قدر عادی تلقی می کنم که گویی قلبم از سنگ است. کودکان تیر خورده از درد ضجه می کنند، مادران داغ دیده فریاد می کشند، زنان بیوه شیون می کنند، اما من گویی احساس ندارم و رحم و شفقت در من وجود ندارد.

در عین حال نمی توانم مورچه ای را بیازارم، نمی خواهم دشمنی را که قصد حیات من کرده است از پای در آورم. در برابر  لرزش یک برگ دلم می لرزد، در مقابل اشک چشم آب می شوم، چشمک یک ستاره مرا به خود جذب می کند، نسیم سحری روحم را به آسمان ها می برد...

خدایا، این لطافت با آن صلابت چگونه جمع شده است؟ خودم در تعجبم!"


امروز عصر روایت فتح رو میدیدم باموضوع چمران توش غاده خانوم چمران یه چیزی

 گفتکه خیلی دلمو لرزوند گفتش اقا مصطفی به من گفته من مث شمعم ومیسوزم


وبا نورم فرق ظلمت وروشنی معلوم شه بعد من ( غاده) بهش گفتم : مصطفی دلم

میخواد مث پروانه گرد وجودت بچرخم با سوختن تو بسوزم و وقتی تو خاموش شدی

منم بمیرم بعد اون گفت : نه تو باید مث طائر قدس باشی وبعد خاموشی من به سوی

نور پربکشی شمع در طوفان محکومه به خاموشی اما طائر قدس پرواز میکنه وبه

 سوی نور حرکت میکنه
کاش میدیدمت غاده کاش میتونستم سئوالام رو ازت

بپرسم
واقعا بعد از چمران تو چه کردی ؟ کاش بودی سرم رو میذاشتم رو پات وتو

 برام از این عشق با شکوه میگفتی کااااااااااش

اخخخخخخخخخ که چقدر دلم برات تنگههههه


شنیدم همسر جانباز اعتدالی کلیه شو گذاشته برا فروش

باید بگم خوش به غیرت بعضیا دلم میخواد فریاااد بزنم


در ضمن دیروز شهادت شهید دکتر علی شریعتی بود

ادامه مطلب رو هم بخونید حتماامروز بهش یه مطلب اضافه کردم

۲۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۱ ، ۱۳:۰۰
درد سر
سه شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۵۰ ب.ظ

دوباره سلام اقا مصطفی



سلام به نگاه زیبات سلام به دستای قویت سلام به پاهای چابکت سلام به عزم قویت

سلام به سادگیت سلام به مهربونیت سلام به استقامتت سلام به اون دل بیقرار و

عاشقت که دل آدم روآب میکنه امروز دوباره مقیم این خونه شدم امروز به توصیه یکی از

دوستان وصیت نامتو خوندم نمیدونم چی بگم دلم بی قرار میشه وقتی ابهت وعشق تو

رو میبینم وصیت نامه تو به معشوقت ای خدا این عاشق ومعشوق هر دوشون چه

خواستنین اقا مصطفی  میشه منم مث یکی از اون یتیمایی که دلت براشون آب میشد

 نوازش کنی دستمو بگیر منو  و با دنیای خودت آشنا کن بذار بفهمم عشق چیه ایثار چیه

وقتی نوشته هاتو میخونم میدونم راست میگی وقتی میگی از دنیا بریدی یعنی بریدی

اینو با خون خودت ثابت کردی راستی یعنی چی آدم دنیا رو سه طلاقه کنه یعنی میشه؟

میخوام بهت نزدیک تر شم کمکم میکنی؟

حتما این وصیت نامه رو بخونین وروش فکر کنین  رو ادامه مطلب کلیک کنین
۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۵۰
درد سر