با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۵۱ ق.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت چهارم)

یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم می‌روم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی می‌خواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی می‌کنم. من اما ادامه دادم؛ فردا می‌آیم بقیه وسایلم را می‌برم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش می‌لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می‌گذرد. من هم دنبال او ودست پاچه. مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
حرفهایی که می‌زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می‌خواست آرامش کند بد‌تر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می‌دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می‌دهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ مصطفی گفت قول می‌دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می‌کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می‌دهم. من نمی‌خواهم شما اینطور ناراحت باشید.


چه حال داری چه نداری ادامه مطلب رو از دست ندهمامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می‌خواهم. گفتم: باشه مامان! فردا می‌روم طلاق می‌گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می‌خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می‌خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید.

چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت را نگاه کرد. فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف‌ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می‌آورد. بابا که بیشتر وقت‌ها مسافرت است.

صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی‌آیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان.

آن شب حال مادر خیلی بد شد. ناراحتم، مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بد است، ناراحتم، نمی‌توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد می‌کشد، اشک‌هایش سرازیر شد. دست مامانم را می‌بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت‌ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می‌کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می‌برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب‌ها. مامان هر وقت بیدار می‌شد و می‌دید مصطفی آنجا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می‌مانم. و دست مادرم می‌بوسید و اشک می‌ریخت، مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.

مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و‌‌ همان طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روز‌ها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کار‌ها می‌کنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کار‌ها که با شما کردند این‌ها را دارید می‌گویید؟ گفت: آن‌ها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمی‌شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می‌خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.

حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می‌خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌دانند و فقیر و بی‌کس بودنش. امام موسی می‌گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.

من آن وقت نمی‌فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می‌افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می‌کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند: ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می‌گفت: من به کسی نمی‌گویم اینجا بماند. هر کسی می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده‌ام. تا بتوانم، می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند. آنقدر این حرف‌ها را با طمأنینه می‌زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
 
مصطفی کمی دیگر برای بچه‌ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می‌کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می‌کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد خیلی گریه می‌کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه‌اش را هم می‌شنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه‌ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می‌دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می‌کند.
 
گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می‌کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می‌گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عده‌ای در پناهگاه‌ها نشسته‌اند و شما همه این‌ها را زیبا می‌بینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی‌کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می‌کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند وخیلی خون ریخته، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپ‌ها می‌آمد و در آسمان منفجر می‌شد او می‌گفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با‌‌ همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می‌بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. این‌ها که می‌بینید شهید داده‌اند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می‌کنید.
 
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آن‌ها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از درد‌ها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی‌آورد، در مقابل این زیبایی که از خدا می‌دید اشکش سرازیر می‌شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته‌هایش هست که: من به ملکه مرگ حمله می‌کنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار می‌کند. بالا‌ترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می‌گفتم: خب حالا که محافظ نمی‌برید، من می‌آیم و محافظ شما می‌شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم. می‌گفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی‌توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم.

ادامه دارد.......
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۲۷
درد سر

نظرات  (۲۹)

سلام
نظر شما درباره نماز مسافر چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آیا حکم شکستن رکعات نماز در مسافرت صحیح است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به چه دلیل صحیح است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و اگر غلط است به چه دلیلی است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برای پاسخ سوالات فوق به سایت ما بیایید و مطلب مربوطه را مطالعه کنید . ولی خواهشا مطالعه شما بدور از هرگونه تعصب باشد . بحث ولایت فقیه هم توصیه می شود .
سلام...یه سر به وبم بزن نظرت مهمه
پاسخ:
سلام یا ابوالفضل چی شده بگو من طاقتش رو دارم ههههه
سلام زهرا جان
ممنونم از اینکه بهم سر زدی
خیلی خیلی ممنونم
جالبه
پاسخ:
خواهش شما هم ممنون
ایول حالا فهمیدم..تنازل از مقام معنویشون یعنی اونقدر خودشونو پایین میارن که درحده فهم ما بشن!این واقعا ایثاره...
خیلی مخلصیم..مرسی آبجیه گلم
پاسخ:
آ بارک الله گمپ گولوم هههههه دقیقا منظورم همین بود قربون ابجی گلم برم
۲۹ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۳۶ مسئول تبلیغات
سلام به همه برو چه های خوب ومهربون دنیای مجازی

من همون بهلول معروفم که اخیرا یکم نامه هام به بعضیا منجر به روانی شدن تعدادی از مخاطبانش شده بود وخیلی دوس داشتن آدرسی از من پیدا کنندو حسابی تلافی کنند! خب من هم یک بهلول مهربونم که این وبلاگ رو واسه همین درست کردم!

این ما واین شما
بهلول هل من مبارز طلبیده!

پاسخ:
سلام ههههههه پس تصمیم گرفتی برا خودت یه وب بزنی خوبه از این به بعد بیشتر مراقب باش چون اینجا یه عده هستن منتظر که اذیت کنن فقط نمیدونم چرا عقده این روانین چین واقعا اما با نظرات خاله زنک والکی فقط ادم رو عصبی میکنن گفتم همین اول کار حواست باشه وقتت رو وذهنت رو مشغول این جور ادما نکنی
کارای زیادی هست
مثلا عربی برقص
ههههه
پاسخ:
چمران یه کتاب داره به اسم رقص چنین میانه میدانم ارزوست دلم میخواد به سبک اون برقصم اونجوری که اون رقصید منتها من کجا واون کجا
داستان شهید چمرانو خوندم
هم قشنگ بود
هم خیلی تاثیر گذار
چه عجب یه چیز به درد بخور گذاشتی تو وبلاگت
پاسخ:
خدا رو شکر بالاخره نمردیم ودیدیدیم یه بار شما با شمشیر غلاف شده اومدین تو وب من .....
خیلی قشنگ بود
جدا خیلی ممنون که وقت گذاشتین و نشستین و نوشتین
پاسخ:
خواهش من ارادت زیادی به اقا مصطفی دارم خیلی دوسش دارم خیلیییییی
sallam شما هم لینک شدید یاحق
پاسخ:
سلام ممنون حق یارتون
سلام چشتون روشن! این آقای کبالت چی شد یهو دوباره پیداش شد؟ ازش بپرسیدین یهو غیب میشه یهو آشکار میشه. چرا؟ کبالت قبلی اینقده بی ادب نبود. واقعا ! مطالب سخیف و بیربطی نوشته.
بهرجهت فک نکنم کبالت همون کبالت قدیم باشه.
پاسخ:
سلام من صلاحیت قضاوت در مورد ادمها رو ندارم
سلام همسنگر بزرگوار با پستی تحت عنوان (زود قضاوت نکنیم) بروزم و منتظر نگاه های پرمهرتون لطفا نظر دادن فراموشتون نشه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم یاحق
پاسخ:
سلام چشم حتما میام
اتفاقا خیلی مرض داشته....روی اون دوشش نوشته لا اله ا این ینی چی؟؟ینی هیچ معبودی نیست رو اون دوشم که نوشته لا الله اینم که ینی الله نیست!!!!خب یاروان(یارو ها)فی قلوبهم مرض بوده دیگه....رو هر دوتا شونه خدا رو انکار کردن به بهانه اینکه میخوان لااله الا الله رو بنویسن!حتی اگه یکی پرسپولیسی هم که باشه باید اینو محکوم کنه
پاسخ:
قطعا باید محکوم بشه عزیزم منم خیلی ناراحت شدم اگه عمدی نباشه هم واقعا اسفباره اخه تا چه حد ادم باید غافل باشه برا چنین اشتباهی منو که میدونی استقلالیم هههههههههه
سلام دوست من وبلاگ روز به روز زیباتر می شه
هفته دفاع مقدس نزدیکه من مطالبی در این باره تو وبلاگم قرار دادم
به وبلاگ برادرتون تشریف بیاورید و نظر دهید خوشحال خواهم شد
موفق باشی
یا علی (ع)
پاسخ:
سلام چشم احیانا تو گلفروشی کار نمیکنین؟هههه
۳۰ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۱۰ یادگار جنوب
سلام
هنوز اون رمان قبلیه رو که برام ایمیل کردی تموم نکردما !!!!
پاسخ:
سلام خسته نباشی خدا قوت کمک نمیخوای؟
سلام
ممنونم عزیزم
ارمیتای عزیز زیباترین قسمتی بود که تحت تاثیر گذاشت منو
ایشالله یه روزی به حقش برسه
تو هم همچنین عزیز...ایشالله همیشه موفق باشی
پاسخ:
سلام ممنون شما هم موفق باشید
سلام!!!!!
پاسخ:
سلام خوبی؟
سلام ممنون خواهر من که به وبلاگ بنده تشریف آوردی
یا علی(ع)
پاسخ:
سلام خواهش
سلام. بابا چرا نمیاین یه موضوعی ،چیزی پیشنهاد بدین. اینطوری که نمیشه. زهرا خانم نترسین . اگه وب ما رو به قدوم مبارک خودتون مزین بفرمایید و بحثیو پیش بکشین. مطمئن باشین میگم سوژه آفرین شما بودین اصلا من به خاطر مطالب شما بود که شدم بهلول نامی و مشهور و معروف. جدی میگم. پس تنهام نذارین.یه کمی از اون طرفدارای پرو پاقرصتونم به ما بدین جای دوری نمیره. قول مدم بحث آبکی هم راه نندازم.
پاسخ:
سلام موضوع میخوای؟ در باره ادمایی بنویس که تور بهت میگن دوستتن بعد از پشت خنجر میزنن نظرت چیه؟
خدا رحمت کند مردان بزرگی چون شهید چمران را چه انسانهایی رو دراین دفاع مقدس دیدیم وازدست دادیم مزدانی کهبه معرفت رسیدند وبه اوج رفتند ولی ماهنوز درفکر نان وآب خودمانیم خوشا به حالشان خوشا به اعمالشان وخوشا به بهشت که باید افتخار کند به این چنین مردانی انهایی که علوم دنیایی برایشان هیچ بود وهرگز مغرور به این دانسته های پست نشدن بلکه رفتند تا ببینند معشوق کیست عشق دنیایی مقدمه عشق ازلیست وآنان درک کردند ورسیدند
پاسخ:
اری اینچنین است برادر

هر جمعه یک پیام به امید ظهور

گـــر چــه پیـمان را شکستم بر سـر پیمانه ام

بـا همـــه بد عــهدی ام آن عـاشق دیوانـه ام

گـــر بــه ظاهــر دورم از درگــاه تو ای نازنیـــن

بـاز هــــم مشــتاق روی دلـــکش جـانـانــه ام

از در مـــیخانه ات ای شـــاهد خـــوبان مـــران

با هـــمه عصیان همان دردی کـش میخانه ام

پـــــرده بردار از رخ زیـــــبا که مشتاق تـــــوام

آن رخ زیـــــبـا ندیــــــده، والــــه و دیــــوانه ام

پادشــــاه جــــودی و ما بـــنده ی درگـاه تــو

منتـــــظر بـر درگهت ،زان بخشش شاهانه ام

در مـــــیان بحــر هجران غوطه ور گشتم ولی

باز هـــم در جستجوی گــوهـــــر دردانـــــه ام

همچــو من هـرگـز نباشد بر درت پیمان شکن

لیــک با الــــطاف غــیر از تو، شـها !بیگانه ام

چون که لطف توست تنها ضامن رســوایی ام

ور نـــه آن گــردم که افشـــان در دل ویرانه ام

والــــــه و شــــیدا و مـستم لیک، محتاج توام

یک نــــظر بر من نــــــمـا، ای عارف فرزانه ام!

اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ:
اللهم عجل لولیک الفرج
_____________________$$$$_______$$$___$$$$$
____________________$$$$$$_____$$$___$$$$$$$
___________________$$$_$$$$___$$$__$$$$____$
___________________$____$$$$_$$$$_$$$
_______________________$$$$$$$$$$$$$$
آپم و منتظر حضورت _______$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
___________________$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$
..____________@ __$$____$$$$_$$$_$$$__$$$$$
_________€€€€€€€€$____$$$$___$$__$$$$___$$$
______€€€€€€€€€€€€€€__$$$_____$$___$$$____$$
____€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$$_____$$$___$$$____$
___€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$$_____$$____$$$
__€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$_____$$$____$$
_€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€____ __$$$____$
€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€______$$$
$$$___$$$___$$$___$$$___$$$_____$$$
_°_____°______°_____°_____°_____ _$$$
_____________€__________________$$$
_____________€__________________$$$
زود بیااااااااااا ____€_________________$$$$
_____________€._______________$$$$$
_____________€..____________ $$$$$$$$
____________€€€€€€€._..-?*°*?-.._ ~~~*°*~~~
~~~ _..-?*°*?-..~~~~ _..-?*°*?-.._
_..-?*°*?-..__..-?*°*?-.._
منتظرما !
پاسخ:
چشم
۳۱ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۳۴ احمدی دلاور
سلام:

بامطلب(شعر) * مهدی گمگشته باز آمد به ایران * به روزم.
خوشحال میشم قدم (کلیک) رنجه فرمایید"

*یاعلی*
پاسخ:
سلام چشم میام
سلام و عرض ادب

بسیار مطلب زیبا و قابل تأملی نوشتید ، خداوند خیرتان دهد .
موفق و سربلند باشید.
...............
من هم با مطلب ولایت فقیه و اختیارات مطلقه به روزم منتظر نظرات شما عزیز می باشم

پاسخ:
سلام ممنون چشم حتما میام
سلام نه این موضوع نه!یه موضوع درست و حسابی تر. موضوعی که بشه سوادمونو به رخ همه بکشیم. شوخی کردم بابا!یه موضوع تخصصی باشه که هر کی نتونه نظر بده و مغلطه راه بندازه. منتظرم. اگه میخوای هیشکیم نفهمه بیا وبم موضوعو بگو.
سلام
اون بهلولی که ما مطالبشو خوندیم عاقل تر از این حرفا بود اینقدر مسخره و لوده نبود این رفتار بیشتر شبیه آدم بزرگاییه که عقده ی بچه شدن دارن حالا یه چیزایی هم بعضا می فهمن
،انگار زده به سیم آخر ، راستی فکر کنم یه سی چهل سالی داشته باش نه ؟!!
۰۱ مهر ۹۱ ، ۰۹:۳۹ نسیم بهشت
سلامت باشید نوشتن این احکام از باب وظیفه است امیدوارم که بتوانم از عهده آن بربیام شما ما را دعا کنید
پاسخ:
اجرتون با خدا ...موفق باشید
سلام تشکر
من هر وقت که وقت کنم به تمام لینک های خودم سر میزنم التماس دعا
پاسخ:
سلام ممنون لطف دارید
سلام دوباره توی پیوند ها لینکم کن نه توی روزانه
برای نوشتن مطالب درباره ی امام و شهدا و زمان جنگ
پاسخ:
سلام اونجا جا نداره چه کنم یه عیب میهن بلاگ همینه دیگه لینک دوستان فقط تا 99 تا رو نمایش میده متاسفانه بگو کدومو حذف کنم شما بذارم تا بذارم
سلام وبلاگتون خیلی جالب و قشنگه ...

منم یه وبلاگ دارم که گاهی دلنوشته هایی رو تقدیم آقا میکنم...خوشحال میشم یه سر بزنید و نظرتون رو درباره ی تبادل لینک بگید....

التماس دعا
پاسخ:
سلام حتما میام ممنون از لطفتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی