با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۱، ۱۱:۴۰ ق.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت دوم)

بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می‌کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند باید آدم غسی‌ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زود‌تر از این‌ها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت‌ها قبل می‌شناخته حرف می‌زد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود.
 
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده‌ام. مصطفی گفت: همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار دروجود من هست، من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم.


تازه داره به جاهای شیرینش میرسه برو به ادامه مطلب


مصطفی گفت: من. بیشتر از لحظه‌ای که چشمم به لبخندش و چهره‌اش افتاده بود تعجب کردم شما! شما کشیده‌اید؟ مصطفی گفت: بله، من کشیده‌ام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت: هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دوررا دور با روحتان پرواز کرده‌ام. و اشک‌هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جا‌ها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچه‌ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه. برایم همه کار‌هایش گیرا و آموزنده بود. بی‌آنکه خود او عمدی داشته باشد.

غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش‌ها و تجمل‌ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می‌آید. بچه‌ها می‌توانند هر ساعتی که می‌خواهند بیایند تو، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش‌هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود، غافل کننده و جذاب.

یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستا‌ها می‌رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه‌ای به من داد، اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و‌‌ همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می‌دانستم بچه‌ها به مصطفی حمله می‌کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می‌کرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه‌ها نزدیک کند. می‌گفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر می‌کنید نیست. به خاطر شما می‌آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می‌دهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی‌اند. این‌ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.

تو دیوانه شده‌ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ‌تر است، ایرانی است، همه‌اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی شناسنامه ندارد!
سرش را گرفت بین دست‌هایش و چشم‌هایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرف‌ها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می‌کرد، کارگری می‌کرد، آنوقت همه چیز طور دیگری می‌شد. می‌دانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچه‌هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند، قبولش نمی‌کنند. آه خدایا! سخت‌ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت.

مادر بزرگ به حرفش گوش می‌داد، دردش را می‌فهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می‌کرد. جوانی سنی یکی از دختر‌ها را می‌پسندد و مخالفتی هم پیش نمی‌آید، اما پسرک روز عاشورا می‌آید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دلگیر می‌شود و خواستگار را رد می‌کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف‌ها نبوده می‌خواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمی‌کند، یک روز می‌نشیند ترک اسب و با دخترش می‌آید این طرف مرز، بصور.

مادر بزرگ پوشیه می‌زد، مجلس امام حسین در خانه‌اش به پا می‌کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می‌دید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می‌خواند در او عجین شده در ازدواج آن‌ها تردید نمی‌کرد.

و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه می‌نوشتم که هنوز دریای سرخ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می‌رساند. این صدا در وجودم بود. حس می‌کردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او می‌توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون.
 
قانع نمی‌شدم که مثل میلیون‌ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیز‌ها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی‌آمد. آن‌ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه، ظاهر مصطفی را می‌دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آن‌ها این را می‌دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم‌ها به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام می‌گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیز‌ها توجه کسی را جلب نمی‌کند. با همه این‌ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده‌ام خواستگاری کرد. گفتنند نه.
 
آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می‌کردم. این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آن‌ها همچنان حرف خودشان را می‌زدندو من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر کردم در ‌‌نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می‌کنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه فشار‌ها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود. می‌گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن‌ها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می‌آمد. وسواس داشت که آن‌ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آن‌ها بود.
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می‌کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه‌ها و من که به همه‌شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم، آقای صدر نامه‌ای به من داد و گفت: باید هرچه سریع‌تر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. آنجا گفتند دکتر نیست، نمی‌دانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در «الخرایب» پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچه‌ها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود.

مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمی‌روم، اینجا می‌مانم و به بیروت بر نمی‌گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زود‌تر برگردی بیروت. اما من نمی‌خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه‌ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر!

وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می‌رسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می‌کردم. به مصطفی گفتم: فکر می‌کردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمی‌کردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل می‌شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل‌‌ همان مصطفی که می‌شناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی‌خواهم شما بی‌اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آن‌ها باشید.
به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی‌دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می‌خواستم بروم برادرم مرا می‌برد و بر می‌گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید. می‌گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشار‌ها من راههایی پیدا می‌کردم ومصطفی را می‌دیدم. اما این آخری‌ها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما شده‌ایم نقل مردم، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطع‌اش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب می‌کردم. سخت بود، خیلی سخت. گفتم: مصطفی اگر مرا‌‌ رها کنی می‌روم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی‌تواند ادامه داشته باشد

ادامه دارد....

پی نوشت:  پیروزی های اخیر توی پاراالمپیک رو به همه تبریک میگم دقت کردین که قویترین مردان دنیا ایرانی هستن؟

نظرات  (۲۶)

با سلام و به روزم با:
از رشد و پیشرفت تا تهدید بزرگ برای انقلاب اسلامی
به همراه افشای نمونه ای از فعالیتهای این احزاب
http://saeedicyber.persianblog.ir/post/310
پاسخ:
سلام چشم میام
خداوند به بندگانش مهربان تر از آنست که حقیقت را درتاریکی پنهان کند ! حقیقت همواره درخشش خود را دارد وفیلی نیست که درتاریکی پنهانش کنند! آنها که نمی بینندش یا نمیخواهندش ویا باطل را سازگارتر با درون خود یافته اند! اما شکی نیست که جویای حقیقت آن را خواهد یافت!انشااله. این اراده خدا در مورد بندگانش است چرا که حق برای شناخته شدن است وحجت دیرزمانیست که بربشر تمام گشته!
پاسخ:
بسیار جملات درستی بود افرین پس بذار الان از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم تو ایَُة الکرسی دیدی اخرش چی گفته الله ولی الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الی نور این ظلمات چیه بنظرت؟ من بهش زیاد فک میکنم وهر بار یه چیزی فهمیدم اول اینکه درسته حق واضحه اما با همه وضوحش نمیبینیش حتی ممکنه بخوای اما نمیبینی ...تا حالا شده دنبال یه چیزی میگردی درست جلو چشمته اما نمیبینیش چون تمرکزت بهم ریخته حواست نیست گاهی غفلت باعث ندیدن میشه گاهی خودت این تاریکی رو ایجاد میکنی ونوری رو که خدا خلق کرده برا هدایتت خاموش میکنی گاهی هم یکی دیگه این کار رو میکنه طاغوت کارش همینه که نور رو به ظلمت بدل کنه تا تو نبینی اما به هر دلیلی که تو در تاریکی مونده باشی نمیشه بهت فحش داد گفت خاک برسرت که تو تاریکی هستی اگر میتونی شرایطی رو فراهم کن تا ایبن غفلت کنار بره تا حواس بقیه جمع بشه تا من که با گناهم نور رو از خودم دریغ کردم به خودم بیام تو این کار رو بکن اما مطمئن باش که فقط کسایی قدر کار تو رو میدونن که دنبال نور هستن وخدا اونا رو از طریق تو هدایت خواهد کرد واین توفیقیه که بر اثر اون سوختن خدا بهت خواهد داد من تو این مدت یه چیزی رو فهمیدم که هیچ وقت به خودم اجازه ندم در مورد دیگران قضاوت کنم اینکه کی هدایت میشه وکی نمیشه رو من تشخیص نمیدم خدا تشخیص میده شاید این طرز تفکر زندگی رو برای من خیلی سخت کنه اما خدا اجر همه سختی ها رو میده
سلام آبجی زهرا
خیلی دلم برات تنگ شده بود
خوبی عشق آجی؟
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای چقده باحاله تورو خدا زودتر ادامشو بذار
من عاشق این عشقای خاصم که دنباله چیزای با ارزش باشی اونوقت دیگه سن وسال.پول.ماشین.خونه هیچکدوم برات مهم نباشه!وای خیلی محشره
پاسخ:
سلااام مریم خانوم چطوری عزیزووووووم منم مث تو ام اما مواظب باش چون این جور نگاه اسایش رو میگیره از ادم بجاش یک عمر دلتنگی مهمون دلت میشه اما عجب شیرینه هااااااا
۱۹ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۵۹ معبر سایبری فندرسک
ممنون که اومدی
پاسخ:
خواهش وظیفست بزرگوار
سلام
خسته نباشید
خیلی زیبا بود

امرن تا حالا متنی به این بلندی رو نخونده بودم!!
اول اون جمله ی قرمز و بامزه ی "تازه داره به جای شیرینش..." باعث شد برم ادامه مطلب، بعدش بیخیال شدم که بخونم، اما گفتم بذار اولشو بخونم...، یهو دیدم آخرشم !!!!
پاسخ:
سلام ممنون راستش اون جمله قرمز فقط بهونه بود شما مهمون اقا مصطفی بودید اقا مصطفی جاذبه زیادی داره بی نظیره این ادم
سلام...آبجی زهرا
خیلی راحت نباش من اومدم
پاسخ:
سلام بلا بدوررررر خدایا خودم رو به تو سپدم ههههههههه
خدا خیرتون بده اجرتون باخدا!التماس دعا!به افتخارتون
پاسخ:
ممنون لطف دارید من مستحق تشویق نیستم باور کنید عمل به این حرفا خیلی سخته ...خیلی

.
.
.

.
.
.

.
.
.

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پاسخ:
الان کم کم ترکیدی یعنی دیگه؟ حالا به چی میخندی بگو منم بخندم
۱۹ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۰۳ مدیر وبلاگ نشر افکار سید صادق شیرازی
سلام.

تو رو خدا جواب ها رو دیدید.به سوالات من جواب داد؟

گفتم که از نظر علمی نمیتونه جواب بده اما یه چیزایی می نویسه که بی نظرم بی جواب نمونده باشه. خداییش شما قضاوت کنید جواب داد یا نه؟

دیدید که مجبور شد از موضعش هم عقب نشینی کنه قبلا میگفت حجاب کلا شخصی است اما الان میگه تا حدودی شخصی است.

به هرحال بازم من باهاش ادامه میدم ببینم بازم میتونم عقب ببرمش؟

نظرتون چیه؟
سلام استفاده کردیم خوشحال میشم یه سر به ما هم بزنید منتظر تونم موفق باشین
پاسخ:
سلام چشم
خدایا ...
هیچ می دانی که همیشه به موقع
به دادِ دلم.. تو می رسی ؟؟!
آنجا که خسته ام ..
آنجا که دل شکسته ام ..
آنجا که ازهمه ی عالم و ادم گسسته ام ..
همیشه تو همان دستی هست
که می گیری از دلم غبارِغمها را،
خدایِا..... سپاس
پاسخ:
زیبا بود ممنون
۲۰ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۵۶ شرمنده شهدا1394
سلام وقت بخیر
(تاشهادت راهی نیست )بیادشهید مسلم احمدی پناه/شهادت:13شهریور1390
عالم محضر شهداست کوچشم محرمی که این حضور را دریابد.

لطفا مارو از دعای خیر خوتون فراموش نکنیدو بیت الشهدا آمادگی همکاری با رهروان شهدا رو در فضای مجازی رادارددر صورت تمایل مارو مطلع کنید واسم بیت الشهداء را به دوستان شهدا معرفی کنید.یاحق
پاسخ:
سلام چشم
--------------------------------------------------------------------------------
آیا چت کردن با جنس مخالف گناه دارد؟ ( استفتا از دفتر امام خامنه ای )

چت کردن با نامحرم، در صورتی که نیاز و ضرورت در بین باشد و ارتباط چت بدون قصد لذت و بدون حرف های تحریک کننده و به مقدار ضرورت باشد، اشکال ندارد.
اگر ارتباط با قصد لذت جنسی باشد و یا حرف های تحریک کننده گفته شود و یا مفسده ای ایجاد کند، حرام است.
هم چنین ارتباط عادی با نامحرم درصورتی که ضرورت در بین نباشد، با توجه به این که هر نوع ارتباط دختر و پسر نامحرم، چه از طریق شبکه اینترنت و چت و چه از راهای دیگر غالبا منشأ فساد است، جایز نیست.
تجربه های مکرر نشان داده که رابطه های دختران و پسران دام های شیطان است و پیامد های منفی دارد. هم چنین صحبت کردن های غیر ضروری با نامحرم از مناسب ترین جایگاه های نفوذ شیطان است. ممکن است ناخود آگاه انسان را به روابط غیر اخلاقی سوق دهد.(۱)

+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم شهریور 1391ساعت 14:30 توسط سائل الزهرا | نظر بدهید
http://www.saelozahra.blogfa.com/
پاسخ:
ممنون
آفرین با اینکه قبلا یه بار کتابشو خونده بودم لذت بردم . موفق و موید باشی!
پاسخ:
سلاااااااااام خوبید؟؟؟؟ قرباااان شماااا دوستت دارم خیلیییییییییییی
اى ششمین ستاره تابناک امامت و ولایت، صادق آل محمد (صلى الله علیه و آله و سلّم)! نامت را با افتخار به دل‏هاى غریبمان مى‏سپاریم تا یادت آرام بخش سینه‏هاى بى‏تابمان باشد.



شهادت ششمین شمع روشنگر و وصی پیغمبر،

تسلیت و تعزیت.
پاسخ:
ممنون منم تسلیت میگم
۲۱ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۰۳ شرمنده شهدا
سلام همسنگر خداقوت
گواه باشید بعدازما مسئول هستید.شهید ضرغامپور
وب سایت بیت الشهدادر نظر داردباعملی کردن منویات مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای(مدظله العالی) در مباحث ارزشی بویژه شهدا بارهروان شهدا تبادل همکاری داشته باشد
لذا از شما کاربر عزیز خواهشمندیم درصورت تمایل به همکاری واطلاع از نحوه همکاری باشماره تماس09379498311 حاصل نمایید
چشم شهداء به اعمالمان دو خته شده آیا شهدا از ما راضی هستنٌَُِِد یا..........
شرمنده شهدا1394
التماس دع
سلام زهرا جون خوبی؟ به روزم منتظر حضورتم
پاسخ:
سلام چشم عزیزم
سلام زهراخانم مرسی ازحضورتون بله من بااجازتون مداحم
پاسخ:
سلام خواهش ...خدا توفیقتون بده
این هستی کیه که انقدردوستشش داری
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//حسودیم میشه ها
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پاسخ:
راستش اسمش هستی نیست اما ظاهرا من هستیشم ....ههههههههههه محرمه نگران نباش ابجی خیلی هم دوسش دارم البته تو سر جای خودتی هااااااااا قربونت برم
باشه...اشکال ندارههههه!!!!!!!!!!!!!!1هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
پاسخ:
معنی این خنده ها چیه .....زود بگو ببینم
۲۳ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۲۳ علیرضارضایی(شنگول آیاد )
درود
بوی عطر یار دارد جمعه ها

وعده دیـدار دارد جـمعه ها

جـمعـه ها دل یاد دلـبر می کند

نغمه یابن الحسن سر می کند

سلام میشه وبلاگامو لینک کنین؟ هردو رو لطفا. ممنون

http://www.komeil64.blogfa.com شهدا شرمنده ایم

http://diz2012.blogfa.com دیز نگین سبز طبیعت
پاسخ:
سلام چشم حتما
سلام لینکتون کردم. لطفا بهم اطلاع بدین
پاسخ:
سلام من لینکت کردم تو پیوندهام
سلام دوستم.چطوری؟
من مثل قبلنا هر جمعه آپم .حتما بیایا.منتظرتم،نظرتو هم بگو
الانم پاشو بیا که آپم

راستی،چک کن بین لینکم هنوز توو وبت هست یا نه!؟
وقتی هم آپ میکنی خبر بده که ما آپتو از دست ندیم
بای تا های
پاسخ:
سلام چشم
کماکان لذت بردیم .تشکر
خوش به حالشان که عشقشان آنقدر حقیقی بود . خدا یاری کند تا ما هم اینگونه باشیم
در پناه حق
پاسخ:
بله واقعا ادم حسرت می خوره بخدا
درود به شما
یاعلی
پاسخ:
درود بر خودتون ......

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی