با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۱، ۰۹:۳۹ ق.ظ

غاده از عشقش چمران میگوید( قسمت پنجم)

یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده‌اید. خدا بزرگ‌ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می‌کرد بزرگ‌ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ‌ترین سعادت‌ها بزرگ‌ترین رنج‌ها هم در خودشان داشته باشند.

مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشم‌هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می‌کردم، اشک می‌ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می‌توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می‌دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی‌کردم بشود. خیلی شخصیت‌ها می‌آمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه‌های ایرانی می‌آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می‌دیدند. می‌دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است.
یک بار مصطفی می‌خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می‌گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی‌دانستم نتیجه‌اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می‌رویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمی‌دانم! مصطفی رفت، آن‌ها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواسته‌اند که بمانم و من می‌مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود.


ادامه مطلب رو از دست ندیا از ما گفتن بود


راستی هفته دفاع مقدس به همتون مبارک ایشالله همه متوجه شیم دفاع همچنان ادامه دارد.........

ودیگه اینکه بخاطر ادامه پخش فیلم توهین امیز به رسول الله صلوات الله علیه همه گوگل رو تحریم میکنیم حداقل این چند روز استفاده نکنید
هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. می‌گفت: نمی‌خواهم بچه‌ها فکر کنند من و شما رفته‌ایم ایران و آن‌ها را ول کرده‌ایم. در طول این مدت، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه می‌شود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می‌کند؟

تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا می‌کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می‌آمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمی‌شدم، دیگران هم نمی‌گفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس می‌کردم مسئله‌ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست، مصطفی بر می‌گردد. هیچ کس به حرف من گوش نمی‌کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود.روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من می‌خواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه می‌گویم گوش نمی‌دهند. نمی‌گذارند من بروم.

فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول می‌دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که «محسن الهی» را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، می‌شناخت.

البته من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد‌‌ همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر می‌کردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم‌‌ همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: می‌خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه‌های کشورهای عرب. مصطفی می‌گفت و من می‌نوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به می‌اندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تن‌ها. زبان که بلد نبودم. قدم می‌زدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت می‌کردم، چون انگلیسی بلد بودند.

در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می‌افتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوه‌هایش بخصوص من را یاد لبنان می‌انداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می‌کرد، درباره کرد‌ها و اینکه خودمختاری می‌خواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آن‌ها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.

البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همه‌اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه‌های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاق‌ها روی خاک می‌خوابیدیم، خیلی وقت‌ها گرسنه می‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک می‌ریختم.

غاده تا آنجا که می‌توانست نمی‌گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می‌کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من می‌دانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمی‌کردی به این روز بیفتی. اگر خواستی می‌توانی برگردی تهران. ولی من نمی‌توانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می‌ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمی‌توانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، می‌توانی برگردی تهران. چشم‌هایش پرآب شد گفت: می‌دانی که بدون شما نمی‌توانم برگردم. اینجا هم کسی را نمی‌شناسم با کسی نمی‌توانم صحبت کنم. خیلی وقت‌ها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می‌آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی‌شود. مصطفی هنوز کف دست‌هایش روی زانو‌هایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.

به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی‌توانستم بیکار بمانم. در کردستان سختی‌ها زیاد بود.‌‌ همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می‌کردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می‌کرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می‌کرد، چقدر خسته می‌شد، گرسنگی می‌کشید، اما روزنامه‌ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی‌کرد مصطفی چه کارهایی انجام می‌دهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فکر نکن من آمده‌ام و پست گرفته‌ام، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی‌کنی، جنگ هم هست.

بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادم می‌گفت. سفارش یک یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می‌نوشت. می‌گفت: به‌شان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم. مدام می‌گفت: اصدقائنا، دوستانم، نمی‌خواهم دوستانم فکر کنند آمده‌ام ایران، وزیر شده‌ام، آن‌ها را فراموش کرده‌ام.

یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدولله تمام شد.
 
 فکر می‌کردم آن اشک‌های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آنجا واقعاً با همه وجودم دعا می‌کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شده‌ام. دلم برای مصطفی هم می‌سوخت. من نمی‌توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می‌کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله عراق برایم یک ضربه بود می‌دانستم اولین کسی که خودش را برساند آنجا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می‌زدم که هرچه سریع‌تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده‌ای با یک هواپیمای ۱۳۰c راهی اهواز شدیم.

در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می‌افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانیش را بیشتر می‌کرد. آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن:
 «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می‌کنم، فریاد می‌زنم، می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌کنم با تو بسوی مرگ می‌روم، بسوی شهادت، بسوی لقای خدا با کرامت. من احساس می‌کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت»

ادامه دارد.......
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۷/۰۱
درد سر

نظرات  (۲۳)

سلام قالبت قشنگه....

اما آهنگش

کلا باید بگم وبلاگت ته لوزالمعدم
پاسخ:
سلام قشنگه دیگه سخت نگیر .....این لوزالمعده که گفتی جای بدی نباشه اخه وبلاگ من خیلی حساسه هاااا
سلام قالب ومنزل نو مبارک
پاسخ:
منزلم که نو نیست فقط تغییر دکور دادم
بله واقعا تغییر دکوراسیون مبارک . چشم
پاسخ:
ممنون چشمتون بی بلا ایشالله با گندک خانوم و اکام برید کربلا
شما واقعن می دونین مسالمت آمیز نبود؟
نه واقعن می پرسمآ
می دونین؟
پاسخ:
نه برادر من از کجا بدونم
سلام صبح عالی بخیر
آها از اون لحاظ...نیست که خیلی بلدم از کامپیوتر استفاده کنم واسه همین پرسیدم
امروز حس وحال هیچ کاری نیست
پاسخ:
سلام صبح تو هم بخیر چرا عزیزم ؟؟؟؟
سلام خانم مهندس صبح بخیر یه مطلب کپی رایت همینجوری::

آرزوهای شعاریخسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
پاسخ:
جالب بود ممنون
سلام
فعلا که شما از دست ما ناراحتی نه عمودلشاد...دیدی که راحت جوابمان را دادند...
درضمن اون حرف هایی که من در خلوت با عمو گفته بودم طوری نبود که ایشان را ناراحت کنه ایشان عمومیش نکردند.
از این به بعد اگر خواستی پیشنهادی بدی قبلش خوب بسنج...من اگر شما هم نمی گفتی این سوال رو ازشون می پرسیدم...از همه کسانی که فکر می کنند جنگ امر مبارکیه (خیلی از کسانی که تصور می کنند یا آرزو می کنند دوباره جنگ بشه....و خیال می کنند با جنگ می شه به شهادت رسید)این سوال رو می پرسم.
اما عمو دلشاد با آن خیلی هایی که در پرانتز گفتم فرق دارندچون جنگ یا همان دفاع را با همه وجودشان درک کردند...نه به خاطر شهادت...چون ما جنگ نکردیم تا شهید بدهیم...تا شهید بشویم جنگ می کنیم تا از اسلام دفاع کنیم از مقدساتمان...تا پای جان هم اگر لازم باشه می ایستیم...اما این دلیل نمی شود که دوست داشته باشیم بجنگیم...یا عاشق آن دوران باشیم...می شود عاشق خدا بودو برای این عشق جنگید...اما نمی شود عاشق جنگ بود تا به خدا رسید...
نمی دونم زهرا شاید حرف های من رو درک نکنی
ولی من از کودکی هر وقت اسم جنگ می آمد یا کسی این آرزو نسنجیده را می کرد که ای کاش بازهم جنگ شود مثل آن شعری که حتما شنیده ای:"اسب و شمشیر و سپر باز مهیا بکنید/چون امید است که یکبار دگر جنگ شود"
دلم ...روحم...همه وجودم می لرزد...این همه نخبه،این همه مردخدا، این همه جوان...جوان های پاک می دانی اگر این سرمایه عظیمی که امام تربیت کرده بود :خرازی، علم الهدی،چمران،بروجردی،در این جنگ از دست نمی رفت الان چقدر جلو بودیم؟از نظر مادی نمی گویم ها!!! از نظر معنوی...هنوز مانده تا ما بفهمیم این جنگ هشت ساله چه گوهرهایی را از ما گرفته...شاید هیچوقت هم نفهمیم...
یه چیز دیگه میگم منو نکشی!!!!
من از دیروز تا به حال از گوگل و یاهو استفاده نکردم...
اما موتورهای جستجوی دیگر رو هم که زدم چندان فرقی با آن ها نمی کرد...خیلی قبل تر ها از موتورحلال استفاده می کردمwww.imhalal.com مال یک انگلیسی مسلمان بود اما آن هم مشکلاتی داشت مثلا اگر لغات شیعیان مثل کربلا را سرچ می کردی می گفت حرامدر عوض سایت های بهایی حلال حلال بودند دیشب رفتم اما بسته شده بود موتور جستجوی اسلامی سراغ نداری؟
ای بابا! زهرا...تو دلم کلی خندیدم از دست تو آخه دختر! من چی بگم بهت؟ الان این که داره باتو حرف می زنه که چند نفر نیست که یک نفره...وصالم دیگه...وصال رجعت صدر...شناختی؟؟؟ اونای دیگه که با تو کاری ندارن بنده خداهااونا فقط بعضی هاشون اون وبلاگ قرآنی رو می شناسند بیشتر وقت ها هم خودم کامنتاشئنو جواب میدم
از طرف خودم هم حرف می زنم...از طرف همه حرف نمی زنم که تو جمع می بندی ما رو باهم
بعدم
پست واسه چی؟ من که به عمو دلشاد و شما توضیح دادم که من توجیهم...اینایی رو که می گی منم می دونم زهرا جان...گفتم فقط برای این که بدونی نسل بعد از ما مثل ما فکر نمی کنه...مردم کشورهای دیگه هم مثل ما فکر نمی کنند...
همین صدام رو اگر به عربی سرچ کنی می بینی که تبدیل شده به یک قهرمان...خیلی از سایت ها بهش گفتن شهید صدام فکر کن!!! چون می گن که در برابر آمریکایی ها جنگیده و کشته شده همین تو سوریه یه گردانی الان داره مثلا ضد بشاراسد می جنگه که اسمش شهید صدامه

ما که با هم جنگ نداریم داریم؟داشتم فکر می کردم ای کاش یک آدرسی ازت داشتم اون فیلمه رو برات می فرستادم
۰۳ مهر ۹۱ ، ۱۷:۵۶ محمد صفابخش
سلام
ممنون از حضورتان و شرمنده ام از حضور با تاخیر بنده
التماس دعا
یا زهرا
پاسخ:
سلام خواهش
تا یه کم مانده به آخر قسمت 5 خوندم قضیه چمران و غاده را
چه قدر همزاد پنداری کردیم و چقدر هم اشکیدیم
در بعضی جاها فکر می کردم خاطرات من را نگاشته مولف
زیبا و بسیار بجا بود


حق
پاسخ:
واقعااااا یعنی شما چنین داستانی داره زندگیتون ؟/// چه جالب
سلام انصافا جالب بود
برام دوباره تداعی خاطره شد
اما چرا چمران؟
پاسخ:
سلام ممنون منظورت چیه چرا چمران؟؟؟
برای شرح بیشتر موضوع چند تا مثال می زنم ببینین

مثلن حاج خانممان تو شیروان بودند و من تبریز
دو تا طلبه
بدون دیدن قیافه هم دیگه از هم خوشمون اومد تا حدی که نوشته های هم رو می دیدیم و...

و ایشون یه سال از من بزرگتر هستن
پاسخ:
چه جالب .....خیلی جالبه ایشالله خدا برا همدیگه نگهتون داره
سلام
قالبتون خیلی خوبه.... مبارکه...
پاسخ:
سلام ممنون
زهرامن خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی.................لییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دلم گرفته.................
پاسخ:
چرا عزیزم ......دلتنگی مهمون همیشه قلب منه چی شده کاش میگفتی برام ایندفه ایدیتو برام بذار برات ایمیل بزنم
سلام- قالب نو یا به تعبیری خانه نو مبارک- مهمترین چیزی را که میتوان از این خاطرات آموخت،- زندگی برای خدا و دیگر هیچ- است. این مهمترین دغدغه چمران و چمرانهایی بود که در طول دفاع مقدسی که تا امروز هم ادامه دارد،بوده و هست و خواهد بود... گذشتن از خود و زیر پا گذاشتن هواهای نفسانی برای رسیدن به خدا...
جنگ ما اگر فقط به یک دلیل هم بوده باشد و آن اطاعت از ولایت، پس بسیار مبارک بوده... عمیق تر بنگرند آنان که وجوب انجام به وظیفه را در نتیجه آن جستجو می کنند...!
در پناه حق باشید.
پاسخ:
سلام شما از یادگاران جنگید کاش جوونا بیشتر با افکار شما اشنا میشدن
سلام آبجی
ممنونم از حضورت
دستت درد نکنه
انشاء الله که خداوند مارا از شفاعت شهیدان و امام شهیدان بهره مند گرداند
خدا یارتان
پاسخ:
سلام ممنون انشالله حق یارتون
سلام و رحمه الله
برپایی بزرگترین نمایشگاه دفاع مقدس استان فارس(برای دومین سال متوالی) در بلوار چمران
علیکم بالتماشا . . .

یا حق
پاسخ:
سلام من که شیرازی نیستم
سخنان مالکوم ایکس رهبر سیاهان آمریکا
http://www.nasrtv.com/modules/video/singlefile.php?lid=7002

سخنان مالکوم ایکس رهبر سیاهان آمریکا
http://www.nasrtv.com/modules/video/singlefile.php?lid=7002

پاسخ:
بسیار تاثر انگیز بود
۰۹ مهر ۹۱ ، ۰۰:۱۸ امید مجاهد
سلام
و دوباره از بزرگ مردان سخن گفتن بزرگی می بخشد به روح آدمی و حال ببینید که اینان که بودند که حتی صحبتی از ایشان اینگونه انسان را بسط می دهد....روحم تازه شد
اجرکم عندالله . انشاالله زندگی با خیر و برکتی داشته باشید
در پناه خدا
پاسخ:
سلام ممنون لطف دارید
سلام
مطالب جدید گذاشتیم منتظر نظرهای سازندتونم موفق باشین

حدیث

رُوِیَ اَنَّهُ سُئِلَ عَنِ عَلِیٍّ ابنِ مُو سَی الرِّضا عَلَیهماِ السَّلامُ عَن خِیارِ العِبادِ، َعَلَیهماِ السَّلامُ:

«اَلَّذینَ اِذا اَحسَنُوا أَستَبشَروُا وَ اِذا اَسائُوا اِستَغفَروُا وَ اِذا اُعطوُا شَکَروُا وَ اِذَا ابتَلَوا صَبَرُوا وَ اِذا غَضِبُوا عَفَوا»

شرح

در روایتی از امام هشتم(ع) در مورد بندگان خوب خدا سؤال کردند که دارای چه خصوصیاتی هستند؟ ایشان پنج خصوصیت را فرمودند که من یکی یکی می‏گویم.

«فَقالَ عَلَیهِ‏السَّلامُ»؛ حضرت در جواب فرمودند:

اوّل؛ «اَلَّذینَ اِذا اَحسَنُوا أَستَبشَروُا»؛ آن‏ها کسانی هستند که وقتی کار نیک و طاعاتی از طاعات الهیّه را انجام می‏دهند، از این که موفّق به انجام آن شده‏اند، مسرور می‏شوند.

دوم؛ «وَ اِذا اَسائُوا اِستَغفَروُا» اگر نعوذبالله، این‌ها غفلت کردند و دستشان آلوده شد به خطاکاری، این‌ها از خداوند پوزش می‌طلبند، استغفار می‌کنند و بی‌تفاوت نمی‌گذرند.

سوم؛ «وَ اِذا اُعطوُا شَکَروُا»؛ اگر خداوند به آن‏ها عطایی کرد و نعمتی به ‏آن‏ها عنایت کرد، سپاس‏گزاری می‏کنند و این‏طور نیست که بی‏تفاوت باشند، بلکه نسبت به معطی خودشان، تشکّر و سپاس‏گزاری می‏کنند.

چهارم؛ «وَ اِذَا ابتَلَوا صَبَرُوا»؛ اگر گرهی به کارشان بیافتد و ابتلایی پیدا کنند، از خدا گِله نمی‏کنند، بلکه صبر می‏کنند و اهل شکایت نیستند.

پنجم؛ «وَ اِذا غَضِبُوا عَفَوا»، اگر خشمگین شوند، عفو می‏کنند؛ انتقام نمی‏گیرند و حتّی اهل انتقام‏گیری هم نیستند.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی