با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۹ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل اخر)

همه همکارا با شنیدن گلوله پا به فرار گذاشتن یکیشونم خودش رو انداخت رو زمین

اما حمید خیره به موتوری نگاه کرد که چندمتر   جلوتر خورد زمین حمید سرش را به

 طرف محل شلیک گلوله چرخاند  مردی با لباس دورگرد بیسیمش را ز جیبش در اورد

وبه طرف موتور سوار دوید مرد موتور سوار بی حرکت روی زمین افتاده بود مرد

 بی سیم بدست کلاه موتور سوار رو از سرش در اورد یه پسر جوان بود با ظاهر

 معمولی چشمانش نیمه باز بود تیر یه نزدیکی قلبش اصابت کرده بود حمید

 مبهوت به اندو خیره شده بود مرد بی سیم زد تا امبولانس بیاد حمید جلو رفت

وگفت اجازه بده من پزشکم مرد بیسم به دست گفت:

برو به ادامه مطلب


پی نوشت: 
                                                               دانلود کل رمان  با من حرف بزن

لینک همه قسمتهای رمان
_ سلام اقای دکتر میدونم من مراقبتون بودم     حمید لبخند تلخی به او تحویل داد

_ ممنون کاش اونروزم بودی  ....این روزا همه مراقب منن     اشک تو چشماش حلقه

بست واو بغض درد ناک خود را فرو برد خم شد  و نبض پسر را گرفت هنوز زنده بود

گرمکن پسر را در اورد ومحل روی محل خونریزی نگه داشت به چشمای پسر

خیره شد

_ تو عشق منو ازم گرفتی نه؟ .....تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ ...تا حالا

احساس کردی که .........  نتونست ادامه بده باز بغضش را فرو داد مرد بی سیم

 بدست گفت:


_ اقای دکتر خطرناکه شما بفرما تو ساختمان من اینجا هستم تا امبولانس بیاد  

  حمید به صورت او نگاهی کرد وگفت:


_ من ومرگ دو تا رفیق دیرینه ایم سالهاست دنبالش هستم اما از دستم فرار میکنه

....دیگه اهمیتی نداره حالا که خدا میخواد من زنده باشم زنده میمونم تا هر وقت اون

بخواد .....   از شما ممنون برادر ....مراقب خودت باش


_ اقای دکتر بفرما شما من نگرانم بفرما داخل


_ چشم


_ خدا حافظت باشه            سپس سریع به داخل ساختمان رفت همه همکارنش

 دور اونو گرفتن اقای مدیر جلو امد واو را بوسید


_ چرا این ادما دنبالتن   حمید لبخند سردی زد وگفت:


_ دزد ناشین به کاه دون زدن            اما همه آنها به خوبی دلیلش را میدانستند

 حمید نفس عمیقی کشید وگفت:


_ حالا که اونا نمیخوان ما به نتیجه برسیم پس ما بیشتر کار میکنیم من امروز میخوام

سنت شکنی کنم  امروز میخوام مث شب عملیات توسل کنم میدونم شاید بعضیتون

 به این چیزا زیاد اعتقاد نداشته باشید اما میخوام از این برادر کوچیکتون بپذیرین   

 همه سکوت کردن اقای مدیر گفت:


_ بفرما اقای دکتر این حرفا چیه ؟.. حمید سرش رو پایین انداخت وگفت :


_ یادمه تو جنگ هر وقت کارمون حسابی گیر میفتاد به مادرمون حضرت زهرا متوسل

میشدیم دوستان من ما الان خط مقدم جنگیم با رمز یا زهرا عملیات رو شروع میکنیم  

همه همکاران تحت تاثیر حال وهوای حمید بودن حمید دیگه با روزای قبل کلی فرق

داشت همه اینو حس میکردن که کلا از این دنیا بریده  همه در درون خود او را میستودند


_ هممون میریم سر کارمون انشالله این دفعه نتیجه میده      همه بی هیچ کلامی به

سر کارشون رفتند وکار رو شروع کردند حمید نمونه ها رو معاینه کرد وتا مطمئن شود

نمونه ها بیمار هستند ودرست در مرحله ای باشند که مورد نیاز آنهاست حمید ذهنش

 را از افکار مزاحم تخلیه کرد وهمه تمرکزش را روی کارش گذاشته بود وهمه اعضای

تیم با دقت به وظایف خود عمل میکردند


                                                 ************************
سر خاک نیلوفر جایی بود که  این روزها پاتوق حمید شده بود بعد از کارش

 بجای خانه میرفت مزار نیلوفر سنگ قبرش را که تازه انداخته بودند می شست

کارهای روزانه اش را برای او تعریف میکرد قدری برای او قران میخواند


_ امروز قاتلت رو دیدم نیلوفرم هیچ حسی نداشتم حتی ازش متنفرم نبودم نیلوفر ؟

دیگه بهم اس نمیدی؟ نا شکری کردم  ...... دلم هوای خنده هاتو کرده .... هوای

اون چشای قشنگت ...الان کسی هست دستای سردتو گرم  کنه؟


راستی کوچولومون چطوره؟ .....   بادست سنگ قبر نیلوفر رو نوازش داد


_  بی معرفت رفتی پشت سرتم نیگاه نکردی حتی به خوابمم نمیای ... یادته برا

اولین قرارمون چقد بی تاب بودی؟ یادته ؟....الان بیا یه قرار دیگه بذاریم .....دلم تنگته ...

میای تو خوابم ببینمت؟ از دور بیا .. بذار فقط یه بار دیگه ببینمت


دانه های درشت اشک از چشمان او روی سنگ قبر افتاد شانه های پهن حمید دیگر

 توان استواری نداشت و لرزیدن را اغاز کرد وهق هق گریه امانش را برید ومانند

 همیشه سخت گریید


                                                *************************
به خانه که رفت به کتابخانه اش پناه برد به دلش افتاده بود وصیت نامه اش را بنویسد

 با خودش گفت معلوم نیست این گلوله ها تا کی میخوان بازی در بیارن شاید دفعه بعد

تو سینم فروبرن حال غریبی داشت به خانه که میرسید دلش میخواست نفس عمیق

بکشد هنوز عطر نیلوفر را در انجا حس میکرد انگار هنوز او در ان خانه بود خودکا رش

 را برداشت وارام زمزمه کرد بسم الله الرحمن الرحیم  وقتی مینوشت حس میکرد

 سینه اش تنگ شده وسوزشی در قلبش حس میکرد مژه های خیسش به چشمان

با نفوذش ابهت دیگری میداد نگارش وصیت که تمام شد انرا درون پاکت گذاشت تا

 فردا به حاج منصور تحویل دهد دلش هوای معبودش را کرده بود نفهمید چطور

تجدید وضو کرد وسر سجاده نشست این روزها حلقه اشک میهمان همیشگی

چشمان حمید بود وچشمان الهی حمید مبزبان مهربانی بود برای ان


_ این روزا کارم شده فقط فکر به اینکه نیلوفر چرا اومد تو زندگیم وچرا رفت؟  انگار

زندگی من قبل اومدن او شده بود یه تکرار  از کار وتلاش وعبادت فک میکردم عاشقتم

 اما نبودم فک میکردم بیقرارتم بی قرار بودم اما کافی نبودنفس عمیقی کشید ودانه

های درشت تسبیح را بین انگشتانش جابجا کرد نفس عمیقی کشید وادامه داد

 وقتی نیلوفر رفت حس کردم جونم از بدنم خارج شد فقط تو میدونی تا چه حد

 دوسش داشتم چقد لطیف بود چه روح مواجی داشت پویای روحش روحم رو به

 جریان مینداخت مث یه نسیم بود که از روی زندگیم گذشت یه نسیم جانبخش نیلوفر

خود زندگی بود لبخندی گرم روی لبهای حمید جا خوش کرد من اصلا روند رشدش رو

متوجه نشدم چقدر رازدار بود بهم گفت تمام لحظاتی که من اینجا با تو مناجات میکردم

اون پشت در اتاق بوده وبا مناجات من ذوب میشده میدونی فک کنم اون تو حرم تو

بوده ومن پشت در نشسته بودم شاید این تواضع وافتادگیش شد نردبونش روی
 
پایش جابجاشد حس کرد پاش درد میکنه پای مصنوعیش رو در اورد ودوبا ره سر

سجاده نشست خدا اخلاص موجود عجیبیه نیلوفر به من یاد داد مهم نیست کی

 هستی وکاری که انجام میدی چقدر بزرگه مهم اینه که اون کار رو با اخلاص انجام

 بدی خدا من همیشه به همه میگفتم حساب کتاب خدا با ما فرق داره اما تا حالا

 لمسش نکرده بودم تو که منبع ثروتی منبا قدرتی کارت اگه بخوای لنگ نمیمونه

 اما این وسط داری مارو امتحان میکنی ایا کوچکی کارها باعث میشه ما اونا رو

جدی نگیریم؟ یا بزرگی کارها ما رو به خطا میندازه؟ من الان فهمیدم کار بزرگ اون

 کاریه که با اخلاص باشه حتی اگه شستن ظرف باشه ای معبودم کمکم کن کارهام

رو با اخلاص انجام بدم در قید بند عنوان نباشم به بزرگی کا رفک نکنم خدا کمکم کن مخلص باشم


انگاه سر بر مهر نهاد وهق هق گریست

                                            
                        ****************************


همه کارها تو موسسه به خوبی پیش میرفت حمید سعی میکرد همه چیز بینقص

باشه  وبلا دقت تمام همه مواد قبل ازمایش تست شدند و تیم داروسازی کار خود را

انجام داده بود حمید دارو را به نمونه تزریق کرد وطبق شرایط نمونه را ور جای

 مخصوص خود گذاشت چند روز کار مداوم او وتیم پژوهشی را خسته کرده بود اما

آنها بی وقفه تلاش میکردند تا آزمایشات اینبار نتیجه دهد حمید احساس میکرد

قفسه سینه اش درد امده با خودش گفت باید از قلبم یه نوار بگیرم فک کنم داره

 بازی در میاره با قلبش حرف میزد


_ چیه دیگه داری خسته میشی از دست من؟ زیادی غم بهت خوروندم؟ به خدا بگو

از دستم خسته شدی اونی که باید هواتو داشته باشه من نیستم شاید خدا دلش

برات سوخت ارامش ابدی رو بهت داد      صدای مدیر موسسه اونو به خود اورد


_ خسته نباشی دکتر کوشا          حمید طبق معمول لبخند زد


_ سلامت باشید دکتر


_ کار چطور پیش میره


_ تقریبا تمومه همه چیز تا الان عالیه فقط باید تا فردا منتظر باشیم ببینیم بدن نمونه

 به دارو جواب میده یانه من تمام مراحل کار رو ثبت کردم همه کارای خودمم نوشتم

گزارشات کامله حمید یک فلش را به اقای مدیر داد


_همش اینجاست


_ مگه دارید جایی تشریف میبرید که این رو به من میدید هدایت این تیم رو من به

 شما سپردم


_ نه هستم فعلا اما این اطلاعات دست شما در امانن من که وضعمو میدونین فعلا

 یه عده ظاهرا زوم کردن رو ما ممکنه اتفاقی برا این اطلاعات بیفته من هیچ کوپی

 برا خودم برنداشتم تا خطری نداشته باشه اگه صلاح میدونید یه کوپی ازشون تهیه

 کنید

_ بله  حتما این رو باید جای امنی بذارم  اقای مدیر مدام بچه های تیم باید کنترل

شن نباید بذارین در دراز مدت یه نفوذی کارای ما رو خراب کنه


_ بله حق با شماست ....من تمام مدت این بچه ها رو زیر نظر دارم دوربینها رو چک

میکنم وهم چیز تحت کنترله  باید این روند ادامه پیدا کنه هر چیز مشکوکی نباید

شوخی گرفته بشه


_ بله.....نه...مث اینکه شما داری خودتو برا رفتن اماده میکنی هاااا   حمید خنده

کوتاهی کرد وگفت:


_ نه نگران نباشید من حالا حالاها در خدمتتون هستم فقط جهت احتیاط عرض کردم


_ ممنون ...اگه کاری نمونده تعطیل کنید برید نگهبانها هستن


_ نه من تا فردا اینجا میمونم نمیخوام بلایی سر نمونه ها بیاد     مدیر سرش را پایین

انداخت وحمید زیر لب زمزمه کرد


_ دیگه کسی منتظر من نیست دیگه کسی نگرانم نمیشه     دکتر با تاثر شدیدی 

دستش را به بازوی حمید زد

_ متاسفم اقای دکتر .....خیلی ...نمیدونم چی بگم ........باشه شما امشب بمونید

شاید اینجوری بهتر باشه


_ بله شما تشریف ببرید


همه موسسه را ترک کردند وحمید را با دنیای خودش تنها گذاشتند حمید شدیدا میل

به خوردن چای پیدا کرد به ابدار خانه رفت هنوز سماور داغ بود یک چای برای خودش

ریخت وپشت میز خودش نشست به بخار چای خیره شد چشمانش را بست سکوت

تنها فریادی بود که شنیده میشد چشمان نیلوفر را با چشمان بسته بهتر میتوانست

 ببیند نفس های نیلوفر را کنار گوشش حس میکرد به یاد روزهایی افتاد که نیلوفر سرش

را بر شانه او میگذاشت وکنار گوش او ارام نجوا میکرد واو استوار گوش میگرد وگو

ش میکرد ونیلوفر با موهای شقیقه او بازی میکرد و سعی می کرد موهای سفید

 اورا بشمره وبه او یاد اوری کنه که داره پیر میشه لبخند تلخ لبهایش را نه همه

وجودش را پوشاند صورتش را روی بخار چای گرفت همه چیز او را به یاد نیلوفر

 مینداخت اخه او عادت داشت با بخار چایی بازی کنه دلش میخواست برا نیلوفر

 شعر بخونه یه قولوپ چای نوشید وارام زمزمه کرد


_ یاد باد انکه زما وقت سفر یاد نکرد.........به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد


     ان جوانبخت که میزد رقم خیر قبول .....بنده پیر ندانم زچه آزاد نکرد

 
 کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک .....رهنمونیم به پای علم داد نکرد


 دل به امید صدایی که مگر در تو رسد .......ناله ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد


ناله ها کرد درین کوه که فرهاد نکرد


نفس عمیقی کشید وبقیه چایش را نوشید وارامشی سخت اورا فراگرفت یک لحظه

حس کرد وجودش از لذت لبریز میشود چشمانش را به اسمان دوخت


_ دیگه گله ای ندارم  منو ببخش برا بی تابیام دیگه به نیلوفر فکر نمیکنم ای خالق

 من ...ای خالق نیلوفر ....من هیچ وقت عشقتو درک نکردم ....هیچ وقت نفهمیدم

چقدر دوستم داری ....دلم میخواد از امروز فقط تو رو بپرستم دیگه از غم نمیترسم

 از فراق هم  دیگه هیچ چی اهمیتی نداره فقط تو مهمی تو ....تو اونی هستی باید

راضی باشه ممنون خدا بخاطر همه چیز ..   یک لحظه همه چیز برای حمید حل شد

انگار جواب معمای زندگیش را فهمیده بود از چارچوب قید وبندها ازاد شده بود و

احساس میکرد معلق است سبک به اندازه یک پر


                                            **************************

بعد اذان صبح نمونه ها رو چک کرد همه چیز خوب بود نگهبانها شیفتشان عوض شد

وهوا تقریبا روشن بود مدیر موسسه زودتر امد میدانست حمید خسته است از او

خواست به خانه برود اما حمید احساس خستگی نمیکرد حمید شب رویایی را سپری

کرده بود مانند طفلی روی پا بند نبود اما مدیر اورا مجبور کرد که برود تا ساعت یازده

 که نمونه ها چک شود تا ببیند به دارو جواب داده یا نه؟ وحمید از موسسه خارج شد

 به ذهنش امد تا برود و وصیت نامه را همین الان به حاج منصور تحویل دهد

 وصیت نامه را  روی صندلی جلو گذاشته بود درد شدیدی در سینه اش حس

میکرد رانندگی براش سخت شده بود حتی نمیتوانست تا نشریه خودش را برساند

 چیزی تا نشریه نمانده بود ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد سعی کرد نفسهایش

 را تنظیم کند اما فایده نداشت لبهایش به کبودی میگرایید نفسش بند امده بود هرچه

 هوا وارد ششها میکرد فایده نداشت درد امانش را برید گوشی موبالش را برداشت

 تا به حاج منصور زنگ بزند دستاهایش بی حس شده بود گوشی از دستش افتاد زیر

پایش به همه توان سعی کرد گوشی را بردارد دردش شدید تر شد


_ اخخخخخخخخخخ  حتی قدرت تکلم هم نداشت به ناتوانی خودش خندید حسی

زیبا او را فرا گرفت چشمانش سیاهی میرفت سرش را روی فرمان گذاشت نوری

 زیبا در مقابل خود میدید نوری شدید که چشمانش را هم نمیزد ارام با ته مانده

 توانش گفت :

_ السلام علیک....یا......یا ابا عبدالله......        وسکوت وسکوت وسکوت

حاج منصور برای انجام کاری از موسسه خارج شد لحظه ای ماشین حمید را گوشه

خیابان دید  به طرف ماشین رفت حمید را دید که سرش را روی فرمان ماشین گذاشته

با انگشت به شیشه ماشین زد اما فایده نداشت در راننده را باز کرد


_ حمید؟ .....دستش را روی شانه او زد


_ حمید ؟ ... فایده نداشت اورا به سمت خود کشید جسم بی جان حمید نزدیک بود

از ماشین بیرون بیفتد حاج منصور بدن اورا نگه داشت و وحشت زده به چهره او نگاه

کرد  وفریاد زد

_ حمیید؟؟؟؟   ...چته ؟؟؟؟حمیییییییید؟    ....صورت حمید به کبودی میزد لبهایش

 کاملا کبود شده بود ولبخند همیشگی روی لبهایش نقش بسته بود حاج منصور با

دنیایی از سوال فهمید که حمید پر کشیده او را در اغوش گرفت وبر جنازه اش به

سوگ نشست

                                                    
                                                      **********************
سبحان به پهنای صورتش اشک میریخت حاج منصور جلو رفت وگفت

_ بگو حمید چش بود؟      سبحان توان حرف زدن نداشت ....حاج منصور فریاد زد


_ حرف بزن مرد؟ مسموش کردن؟   سبحان به حالت منفی سرش را تکان داد


_ پس چی؟؟؟؟؟؟    سبحان نفسی کشید وبریده بریده گفت


_ حاجی خیلی وقته دعای حمید مستجاب بود ......دو تا مهمون نخودی سالهاست

 کنار رگ قلبش زندگی میکردن وکسی نفهمید .... ترکشای زمان جنگ ........ حمید ازشون بی خبر بود ....حاجی اون ...یه شهید متحرک بود.....سالهاست دعاش

مستجاب شده بود.....اونا رگ ....قلبش رو پاره کردن......


حاجی با ناباوری به صورت سبحان زل زده بود  وسعی میکرد افکارش را منظم کند

 دیگر پاهایش با او یاری نمیکرد کنار دیوار نشست وسرش را به دیوار تکیه داد  یاد

 پاکتی افتاد که از روی صندلی جلوی ماشین او برداشته بود که رویش نوشته بود

وصیت من به حاج منصور نگرانی شدیدش باعث شده بود ذهنش از پاکت دور شود

 با عجله پاکت را از جیبش در اورد وانرا باز کرد حمید در ان پاکت به حاج منصور

 توضیح داده بود که صد وبیست یتیم را سرپرستی میکند وماهانه پولی را به حساب

 انها میریزد حمید همه دارایی وحقوقش را به انها تقدیم کرده بود تا بعد از مرگش

هم انها بی نصیب نمانند حاج منصور صورتش را با دستانش پوشاند وسخت گریست

سبحان زمزمه کرد


_ حاجی حمید دوری نیلوفر روئ طاقت نیاورد      حاجی نهیبی به او زد


_ در مورد حمید اینطوری فک نکن.......اون بلد بود تسلیم شدن در برابر خواست خدا

رو.......
گمونم گردان من ...دیگه سرباز نداره .....نامردا همتون رفتید......سر لشکر بی

لشکرم کردی حمید ....دلم خوش بود به تو که به اندازه یه گردان بودی   

 گوشی حمید زنگ خورد حاج منصور گوشی او را از جیبش در اورد وبه ان زل زد

 نوشته بود موسسه حاجی کلید سبز را فشار داد وگفت بله مدیر موسسه بدون صبر

گفت

_ کجایی تو پسر چرا در دسترس نیستی ....ببین بچه ها تست کردن نمونه ها رو

جواب داد حمید جواب داد ....باید اینجا باشی تا خوشحال بچه ها رو ببینی شیر

مادرت حلالت حمید...قربون اون اسم رمزت برم حمید ....حمید؟...چرا ساکتی......


سبحان زمزمه کرد

_حق با شماست حاجی در واقع نیلوفر ...اخرین پر پرواز حمید بود



پایان


نظراتتون رو از اول تا الان بگین من تو یه پست به همه سئوالات شما جواب میدم و

هدفم رو از نوشتن این داستان میگم از همتون ممنون با من همراه بودید این اهنگ

 وبلاگم رو تقدیم میکنم به همه حمید ها ونیلوفر های جهان باشد که یه روز بهشون
ملحق بشم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۴/۱۷
درد سر

نظرات  (۲۴)

دل مــטּ گـــم شد ، اگر پیدا شد♥

بسپارید امانات☂「 رضـ ــا」(ع)♥

و اگر از تپش افتاد دلـــم ♥

ببریدش به ملاقات ☂「 رضـ ــا」 (ع) ♥

از☂「 رضـ ــا」 (ع) خواستــ ه َم تا شاید ♥

بگذارد که غلامش بشوم ♥

همــ ه گفتند محال است اما ♥

دلخوشم مــטּ به محالات☂「 رضـ ــا」(ع)♥

❤الــتــماســ دعــا...یــامــهــدے❤


پاسخ:
ممنون زیبا بود
۲۰ تیر ۹۱ ، ۱۸:۳۲ ساراازکرمانشاه
سلام زهراجون -من اسم دوستام که زهراست بهشون میگم زی زی -حالابه توبگم زی زی جون ؟آپم خوشگله .وای عاشق اهنگ وبلاگتم خیلی دوستش دارم ممنونم راستی چرامیخواستی حال کبالت ر وبگیری ؟
پاسخ:
سلام نه زی زی چیه اسم به این قشنگی دارم واااااا چه کاریه؟ چون این کبالت همش ضد حااااله بم نمیاد حالشو بگیرم ههههههههههههه
۲۰ تیر ۹۱ ، ۱۹:۰۲ پرواز آسمانی
هیچ ، و باد است جهان
گفتی و باور کردی
کاش یک روز به اندازه هیچ
غم بیهوده نمی خوردی
کاش یک لحظه به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی


پاسخ:
زیبابود
۲۰ تیر ۹۱ ، ۱۹:۰۸ فیلسوف قزوینی
درود بر شما که مشکل گشاهستید
پاسخ:
درود بر خودتون
سلام مهربون همیشگی_____$$_________$$$
_____________________$$$$_______$$$___$$$$$
____________________$$$$$$_____$$$___$$$$$$$
_دقیقا ساعت_________$$$_$$$$___$$$__$$$$____$
____12 شب___________$____$$$$_$$$$_$$$
_______________________$$$$$$$$$$$$$$
من آپمممممممم _______$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
___________________$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$
..____________@ __$$____$$$$_$$$_$$$__$$$$$
_________€€€€€€€€$____$$$$___$$__$$$$___$$$
______€€€€€€€€€€€€€€__$$$_____$$___$$$____$$
____€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$$_____$$$___$$$____$
___€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$$_____$$____$$$
__€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$_____$$$____$$
_€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€_______$$$____$
€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€______$$$
$$$___$$$___$$$___$$$___$$$_____$$$
_°_____°______°_____°_____°______$$$
_____________€__________________$$$
_____________€__________________$$$
زود بیااااااااااا ____€_________________$$$$
_دیرنکنی ها____€._______________ $$$$$
____بدوووووو___€..____________ $$$$$$$$
__________€€€€€€€._..-♥*°*♥-.._ ~~~*°*~~~
~~~ _..-♥*°*♥-..~~~~ _..-♥*°*♥-.._
_..-♥*°*♥-..__..-♥*°*♥-.._
پاسخ:
چشم بیدار باشم میام نبودم بعدا میام حتما
آجی چه خبر؟ سلام خوبی؟ آپ کردما نیومدی
راستی حالا که رمان تموم شد دیگه چه تصمیمی واسه وبت گرفتی ؟
پاسخ:
سلام خدا رو شکر عزیزم تو خوبی؟ حالا یه کاریش میکنم هههههههه
سلام
وبلاگ خوب و جالبی داری.اگه دوست داشته باشی با هم یه تبادل ریز داشته باشیم
موفق باشی
پاسخ:
سلام ممنون چرا که نه؟
خیلی خوبه به من هم سر بزنید
پاسخ:
ادرسون درست نبود اگه اومدید اصلاح کنید
۲۱ تیر ۹۱ ، ۰۱:۱۷ رضا(نابخشوده سابق)
سلام زهرا

هنوز هم هستی
چشم میام و میخونم
اگه امشب نتونستم فردا حتما" میام.
پاسخ:
سلام ممنون
۲۱ تیر ۹۱ ، ۰۱:۲۲ رضا(نابخشوده سابق)
سلام زهرا

خوب داستان هم بخوبی و خوشی تمام شد
بهت تبریک میگم بخاطر اینهمه ذوق .و سلیقه
منتظر داستانهای دیگه هستم.
پاسخ:
سلام ممنون لطف داری
پارسال واسه بازی استقلال و صبا رفته بودم استادیوم ،آخرای بازی بود که یکی از دوربینهای صدا سیما زوم کرده بود روی من بیچاره و داشت زنده ،تصویرم رو پخش میکرد!!
من از خدا بیخبر هم انگشتم رو تا ته کرده بودم تو دماغم و 360 درجه میچرخوندم ... بعد انگشتم رو در اوردم و مالیدم به لباس نفر کناریم!!
بعد از چند لحظه مهرناز(دوست دخترم)باهام تماس گرفت و با گریه بهم گفت :
خاک تو سرت ، بی فرهنگ.! فقط میخواستی ابروی من رو جلو دوستام ببری... دیگه یه لحظه هم نمیخوام ببینمت!! تا اومدم بگم چی شده زرتی قطع کرد!!
هنوز گوشیم رو تو جیبم نذاشته بودم که بابام تماس گرفت و گفت:
حالا به جا دانشگاه میپیچونی میری فوتبال ببینی اره !!! امشب اومدی خونه اون دماغت رو صاف میکنم ، پسره ی بی شخصیت!!
اونم زارت قطع کرد!!
دوباره گوشیم صداش در اومد. اینبار جاسم بود... دوستم.. گفت:
اقا چه صحنه ای بود... کلی خندیدیم با بچه ها... یادت باشه اومدی یه دکتر زیبایی بهت معرفی کنم ، اون دماغت رو عمل کنی!!
زارت قطع کرد!!
هنوز تو شوک حرفای این سه نفر بودم که دیدم ، نفر کناریم داره با عصبانیت نگام میکنه و یهو یه کشیده ی محکم خوابوند تو گوشم و گفت:
تا تو باشی دفعه ی بعد اشغالای دماغت رو با لباس این و اون پاک نکنی!!
پاسخ:
هههههههههههههههههههههههههههه خیلی باحال بود دمت گرم
۲۱ تیر ۹۱ ، ۱۷:۵۰ هفتصد و هفتاد و هفتمین منتظر
من اگه نمیخونم دلیلی نداره ک دعوتم نکنی؟!

اصلا شاید میخواستم قسمت آخرشو بخونم!
پاسخ:
ای بابا از دست تو دعوتت میکنم میای میگی حوصله ندارم دعوت نمیکنم ناراحت میشی پیشی بیا منو از دست این بخووور
سلام
خسته نباشید، زیبا بود
پاسخ:
سلام ممنون سلامت باشید
۲۲ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۰ سرباز گمنام امام زمان
سلام
وبلاگ خوبی دارید.
و من الله التوفیق

خوشحال می شم تبادل لینک داشته باشیم.
وبلاگ (گاهنامه منتظران ظهور)

اللهم عجل لولیک الفرج



منتظر نظرتونم...
پاسخ:
سلام چشم لینکتون میکنم
۲۲ تیر ۹۱ ، ۰۰:۵۸ باستاره ها
سلام.
از وب آقا رضای نابخشوده متوجه شدم که رمانی در دست دارید و اومدم ولی فکر کنم باید از اول بخونم تا بفهمم جریان چیه!
در فرصت مناسب میام خدمتتون
عرض ادبی بود خدمت شما.
موفق باشید.
پاسخ:
سلام خوشحال میشم تشریف بیارین در خدمتم
خیلی هم خوب..دستِ فکر و تخیلت درد نکنه.
پاسخ:
ممنون چشمای شما هم درد نکنه هههههه
۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۱:۴۶ شیدای رهبر
سلام آبجی.ببخشید بخاطر امتحانا نتونستم بهت سر بزنم.ولی الان خودمو رسوندمبازم رمان بنویس.
پاسخ:
سلام خواهش میکنم چشم شاید بعدا نوشتم
هیچ باور می کنی منی که این همه بهت غر زدم نمی تونم جلو اشکم وبگیرم
معرکه بودمعرکه خیلی قشنگ تموم کردی عالی بود توصیف هاش هم معرکه بود آدم حس می کرد خیلی نمایش زیبایی بود
فقط چنتا ایراد لفظی ساده داشت بقیش فوقالعاده بود
اصلا کاش می شد فیلم نامش کنی
برات آرزوی موفیقت دارم دوست نازنینم
پاسخ:
ممنون عزیزجون لطف داری فیلمنامه نویسی بلد نیستم ظاهرا تفاوت داره اما اگه بلدی یا کتاب خاصی رو میدونی معرفی کن برم فیلمنامش کنم
سلام خوبی چطوری؟
تحویل نمیگیری؟
یه خانم همسایه داریم که هر وقت میخواد پارک دوبل کنه من با نیم کیلو تخمه میشینم تو تراس نگاش میکنم...
باید بیایی فقط بخندی،بساطی داریم
پاسخ:
ههههههههههههههه کور نشی توووووووووو
۲۷ تیر ۹۱ ، ۲۱:۵۴ سجاد علی پور
از قسمتی که به کتابخانه پناه برد دلم نیامد بخوانم کار خودتون هست؟
پاسخ:
بله کار خودمه باید از اولش بخونی با بقیه رمانها فرق داره
سلام.
خوبید؟
نمیدونم از کجا وارد وبلاگم شدید
اما الان که من اومدم اینجا احساس میکنم از لحاظ روحی شباهتهای زیادی داریم.
راستشو بخوایید منم خیلی به نوشتن علاقه دارم. تا حالا 4تا رمان نوشتم.
موضوع یکیش تقریبا مثل این داستان شماست. همه شو نخوندم. ولی دستم اومد چطوریه .
حتی باید بگم بعضی دیالوگها و بعضی اتفاقای داستانتون دقیقا مثل مال منه.
برام خیلی جالب بود که دیدم یکی دیگه هم مثل من فکر میکنه.
البته آخر قصه من همون مرد جبهه شهید میشه.
حتما باز هم به وبلاگت میام.

التماس دعا

یا علی
پاسخ:
چه جالب بذار بیام شهر خودمون بیشتر با هم اشنا میشیم
سلام دوباره.
الان فصل آخرو خوندم.
جالب بود
آفرین
البته نوشتن کار سختیه.هنوز باید خیلی کار کنیم تا قابل قبول بشه. خودمم همینطورم.
ببین! اسپیکر سیستمم خاموش بود آهنگو نمیشنیدم.بعد که دیدم همه از آهنگت میگن روشن کردم.
باورت میشه مدتهاست دنبال کد این آهنگ میگردم واسه وبلاگم؟
بیشتر به این نتیجه رسیدم که روحیاتمون شبیه همه.
البته احساس میکنم یه تفاوتهایی هم با هم داریم.
اگه خدا خواست و آشنایی مون بیشتر شد شاید درباره ش باهات حرف زدم.
چون به نظرم مهمه


موفق و ثابت قدم باشی

یاعلی
پاسخ:
ممنون عزیزم
سلام.
پس کجایی شما؟
کامنتامو تایید نمیکنی؟
پاسخ:
سلام مشهدم عزیزم میام جبران میکنم ببخشید
سلام
تا حالا شده یه رمانی رو از آخر شروع کنی به خوندنش؟
راستش دو روز پیش اومدم تو وبتون چشمم افتاد به این رمان بعد فصل اخرش رو خوندم این بود که کنجکاو شدم و رفتم یکی دو فصل قبل تر رو خوندم بعد باز چند فصل رفتم عقب تر بعدش دیدم نه این جور فایده نداره رفتم از فصل اول شروع کردم به خوندن تا اینکه امروز تموم شد

اولش فکر کردم یه ماجرای واقعی هستش و واقعا اتفاق افتاده اما یه کم که خوندم متوجه شدم نه این رو خود شما نوشتین
واقعا عالی بود بی تعارف می گم نویسنده خوبی هستین
فقط غلط تایپی زیاد داشت که زیاد مهم نیست میشد بخونی

پاسخ:
سلام اره من گاهی رمانها رو از اخر شروع میکنم .....ممنون لطف دارید خوشحالم خوشتون اومده غلط تایپی رو خیلی اصلاح کردم فک کنم بازم باید بازنگری کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی