با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

۱۸ مطلب با موضوع «رمان با من حرف بزن» ثبت شده است

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۲:۲۲ ب.ظ

با من حرف بزن ( فصل هشتم)

سه روز گذشته بود ونیلوفر تمام مدت توی اتاقش بود وبه صدای حمید گوش میداد

دیگه تصمیم نداشت جلوی احساسش بایسته تصمیم خودش رو گرفته بود میخواست

تا اخر خط بره دلش برا حمید تنگ شده بود نگاهش رو به سقف دوخت مدام حرفای

حمید رو با خودش مرور میکرد«جگر شیر نداری سفر عشق نکن » «ویژگی عاشق

 اینه که غرور نداره تسلیمه » با خودش زمزمه کرد:

_ بهت ثابت میکنم دوست دارم
اگه بمیرم بهت زنگ نمیزنم هرچی بگی گوش

 میدم فقط
کاش منو اینقد از خودت دور نمیکردی        اشک تو چشماش جمع شد

از جاش بلند شد وچادر نمازش رو پوشید نشست رو به قبله سرش پایین بود

_ خدا میدونم تو این حس رو تو وجودم گذاشتی میدونم دلیلی دیگه ای نداره

تا مناونو دوس داشته باشم اما چرا دل اونو با من نرم نمیکنی؟ خدا هرچی بشه

 منپا پس نمیکشم اما خواهش میکنم زودتر تمومش کن من برا همه گناهام توبه

 میکنم  هر غلطی کردم مال قبلا بوده الان دیگه میخوام اونی بشم که تو میخوای

خداااااااااا    گریه امان نیلوفر رو بریده بود هق هق بلند او مادر را به در اتاق کشاند



رو ادامه مطلب کلیک کن


همه قسمتهای رمان
 
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۴:۲۲
درد سر
سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل هفتم)

اشک چشمای حمید رو گرفته بود بغض سنگینی گلوش رو فشار میداد نفس عمیقی کشید 

وسعی میکرد تا جلوی ریختن اشکاش رو بگیره در همین لحظه پیشخدمت قهوه

 وکیک روجلوی هر دوی اونا گذاشت وپرسید:

_ چیز دیگه ای میل ندارید؟      هر دو با سر جواب منفی دادند حمید فنجان قهوه

را در دست گرفت وسعی کرد بغضش را فرو دهد تحمل چشمان غمبار حمید

برای نیلوفر سخت بود از جایش بلند شد ویک لیوان آب برایش آورد وحمید آّب را

بدون کلام سرکشید

_ متشکرم


برا خوندن ادامش روی ادامه مطلب کلیک کنید


همه قسمتهای رمان
۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۲۵
درد سر
سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۱۲ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل ششم)

با قرص خواب خواب مادرش رو خوابونده بود نگاهی به خودش در آینه انداخت دیگر نمیخواست رنگ پریده اش را زیر کرم پودر های خارجی پنهان کند روسریش را پوشید ویک شال گرم دور خودش پیچید ساعت تقریبا سه ونیم بود عصاهایش را برداشت از ویلا تا ساحل راه زیادی نبود واو نفهمید چطور خودش را به آنجا برساند دور وبرش را نگاه کرد هیچکس نبود دنبال جایی گشت که بنشیند اما نیافت همانجا روی ماسه ها نشست دریا آرام ورویایی شده بود موجهای کوتاه دریا خبر از روزی آرام ودوس داشتنی می داد نیلوفر به زیبایی دریا لبخند زد
_ سلام علیکم        صدای مردانه وبم او قلب نیلوفر را لرزاند با دستپاچگی سرش را به طرف صدا چرخاند خودش بود با یک لبخند ملایم نیلوفر با دستپاچگی خواست از جایش بلند شود که او ادامه داد:



روادامه مطلب کلیک کن:


 
    

همه قسمتهای رمان
۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۱۲
درد سر
شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل پنجم)

چندین بار تا صبح بهش سرزده بود تا حال عمومیشو کنترل کنه تبش پایین تر اومده بود

اما هنوز بیدار نشده بود دکتر یه امپول دیگه رو اماده کرد وبهش تزریق کرد دستش را

روی پیشانی نیلوفر گذاشت لبخند گرمی لبهاش رو تسخیر کرد روی تخت کنار نیلوفر

نشست رو کرد به مادر نیلوفر وگفت:


_ حال دخترتون خیلی بهتره       شهناز خانم لبخند پر رنگی زد وگفت:


_ خدا خیرتون بده خیلی لطف کردین اقای دکتر 
   دکتر لبخندی زد وگفت:


_  وظیفمه
       بعد نگاه دیگری به صورت نیلوفر انداخت وادامه داد:


_ فک کنم تا چن لحظه دیگه بیدار بشه 
        هنوز حرف دکتر تمام نشده بود پلکهای

نیلوفر تکان خورد دکتر از لب تخت بلند شد واز او فاصله گرفت جلو او ایستاد نیلوفر

چشمانش را باز کرد نگاهش را به سقف انداخت وبعد دور وبرش را نگاه کرد همه چیز

برایش ناشناس بود نگران سرش را چرخاند ونگاهش روی دکتر متوف شد انگار خشک

شده بود خیره او را نگاه میکرد چشمانش را بست ودوباره باز کرد بیاورش نمیشد خودش

بود به پاهایش نگاه کرد روی پاهایش ایستاده بود دکتر از حرکات تعجب انگیز نیلوفر خنده

ش گرفته بود زیر لب ارام گفت:



 برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۴۷
درد سر
شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۵۲ ق.ظ

با من حرف بزن ( فصل چهارم)

تقریبا یک ساعتی بود که روبروی بنیاد جانبازان نشسته بود و ورود وخروج را کنترل میکرد

اعصابش بهم ریخته بود دلش نمیخواست وارد آنجا بشه اما چاره دیگه ای نداشت خیلی

آرام وارد ساختمان شد اطرافش را نگاه کرد کسی به او توجهی نداشت همه در حال

تکاپو بودند اینجا خیلی ها ویلچر نشین بودند که توجه او را جلب میکردند نیلوفر آرام گام

برمیداشت وسعی میکرد توی اتاقها سرک بکشد اما هر چه بیشتر میگشت نا امید تر

میشد وقتی به آخرین اتاق رسید واو را نیافت بغض سنگینی گلویش را فشرد با گامهای

سریع از آنجا خارج شد سعی میکرد خودش را کنترل کند وبی آنکه بداند کجا میرود از آنجا

دور شد به اطرافش هیچ توجهی نداشت وهمچنان پیش میرفت آنقدر داغ شده بود که

سرمای هوا را احساس نمیکرد خودش را سرزنش میکرد وزیر لب میگفت:



_ خجالت نمیکشی مگه کیه اون که اینقدر بخاطرش خودت رو عذاب میدی اصلا چرا بی

خیالش نمیشی فک کردی الان اون تو فکر توهه نه دختر جون تو براش هیچ ارزشی

نداری اگه داشتی شمارشو بهت میداد ندیدی چطور با لبخندات مسخرت میکرد 
        در

همین هنگام پاش رفت تو چاله ومحکم خورد زمین خیلی زود مردم دورش جمع شدن

سرش گیج میرفت درد زیادی تو ناحیه پاش حس میکرد یه پیرمرد گفت:


_ چی شد دخترم؟     نگاهش رو به جمعیت دوخت دلش نمیخواست جلو همه رو زمین

ولو باشه سعی کرد بلند شه اما نمیتونست پاش خیلی درد میکرد بی اختیار با صدای بلند گفت:


برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۵۲
درد سر
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

رمان با من حرف بزن (فصل سوم)

از کافی شاپ خارج شد دیگر دلش نمیخواست به بهرام یا هیچ کس دیگر فکر کند هوا

کمی سرد بود شنلش را دور خودش پیچید و دستانش را در سینه اش حلقه کرد نفس

عمیقی کشید وبه صدای گامهای خود گوش میدادآرامش عجیبی وجودش را فرا گرفته

بود واز این حال احساس لذت میکرد دلش نمی خواست به مغازه ها نگاه کند وبه مردمی

که از کنارش عبور میکردند احساس میکرد انها اورا از این حال خوب جدا میکنند هوا کاملا

تاریک شده بود اما نیلوفر اصلا متوجه زمان نبود یه لحظه به خود آمد و دید چند ساعت از

شب گذشته و او همانطور قدم میزند نگاهی به دور و برش کرد تا تشخیص دهد کجاست

در تمام مدت پیاده روی در این دنیا نبودنگاهی به ساعتش انداخت اخمهایش در هم رفت

ودلش شور افتاد یاد مادرش افتاد حتما الان نگران شده بود تصمیم گرفت یه ماشین

دربست بگیره به یه ماشین گفت :



  برو به ادامه مطلب
     

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۰۸:۵۲
درد سر
دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ

رمان با من حرف بزن( فصل دوم)

روی تخت دراز کشیده بود ونگاهش را به سقف دوخته بود چیزی بود که او را وادار میکرد به او فکر کند  در دلش به او قل داد که دیگر با این جور ادمها دهان به دهان نشود صدای سرزنش گر مادر او را به خود اورذ :
_ نیلوووو  مامان زشته جلو خالت بیا بیرون دیگه از وقتی اومدن چپیدی تو اتاقت        نیلوفر نگاه عصبی به مادر کرد وگفت:
_ چشم مامان الان میام
وقتی مادر رفت نیلوفر نفس عمیقی کشید و روی دنده راستش غلطی خورد چشمانش را بست وزیر لب گفت:
_ فقط دلم میخواد بخوابم    اما صدای فریاد مادر دوباره او را به خود اورد اعصابش به هم ریختاز جاش بلند شد روسری آبیش را پوشید ومقابل آیینه ایستاد وبا خودش گفت:
_ یادت باشه بهش چی قول دادی همه دور میز شام نشسته بودند نیلوفر وارد شد وسلام کرد خاله مهناز با صدای گلایه آمیزی گفت:

برو به ادامه مطلب



همه قسمتهای رمان
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۱۰
درد سر
جمعه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۴۳ ق.ظ

رمان با من حرف بزن (فصل اول)

اونروز بی حوصله تر از همیشه بود نگاهش رو بین جمعیت میچرخاند با خودش تصور

میکرد هر کدوم از این ادما چی تو سرشون میگذره یه زن با بچه یه مرد کچل یه دختر

جوون که دستش تو دست نامزدش بود یه پسر نو جوون که به تلفنش حرف میزد یه مرد

ویلچر نشین نگاهش روی مرد ویلچر نشین موند به سمت او می آمد بی اراده روسریش

را جلو کشید و موهایش را پوشاند مرد نگاهی به کتابهای جلوی غرفه انداخت ونگاهی به

او انداخت و رفت نیلوفر به فکر فرو رفت برای این ادمها احترام خاصی قائل بود صدای

نازک وملتمسانه نازنین او را به خود آورد 


_ نیلووووووووووووووو       نیلوفر اخمهایش را در هم کشید وگفت:


_من نمیتونم                    نازنین باخنده گفت:


_ چیو نمیتونی من که چیزی نگفتم


_ از طرز نیلو گفتنت معلومه یه چیزی ازم میخوای    نازنین بلند بلند خندید یک نفر قیمت

یک کتاب از از نیلوفر پرسد وبعد از شنیدن قیمت رفت نازنین ادامه داد:


_ نیلو از صبح تو این نمایشگاه رو پا پا وایسادم جون نازی برو یه چیزی از این بوفه بخر 

نیلوفر شانه هالیش را بالا انداخت و گفت:


_ به من چه خودت برو      نازنین با لبخند گفت :


_ اینجا رو بسپرم به توی گیج حواس پرت ؟   نیلوفر حوصله کل کل با نازنین رو نداشت

میدونست اگه نره نازنین دست بردار نیست برا همین بی انکه حرفی بزند از غرفه خارج

شد نازنین با خنده گفت:


_ قربوووووووووووووونت   هوا کمی سرد بود باد شدیدی میوزید نیلوفر دستانش را در

جیبهای مانتو اش کرد به سمت بوفه پیش رفت شدت باد به حدی بود که نیلوفر لحظاتی

ایستادروسریش را محکم گرفت تا باد روسریش را نبرد نگاهش به مرد ویلچر نشین افتاد

که به سختی سعی میکرد در باد پیش برود چند لحظه ایستاد واو را نگاه کرد  چند جوان

که ظاهر خوبی هم نداشتند او را میپاییدند ومسخره میکردند زمین شیبدار وبادی که از

مقابل می آمد حرکت را برای مرد سخت کرده بود نیلوفر با کنجکاوی به آو نزدیکتر شد

مرد سعی میکرد به پسر ها توجهی نکند وجواب متلکهای آنها را نمیداد وسعی میکرد با

قدرت پیش برورد که پاکت کتابها از روی پایش افتاد وهمه کتابها پخش زمین شد پسر ها

بلند بلند میخندیدند مردم از کنار مرد بی اعتنا رد میشدند حتی به خنده پسرها هم توجه

نمیکردند این صحنه نیلوفر را عصبانی کرد اخمهایش را در هم کشید اما مرد آرام بود

وجوابی به آنها نمیداد  نیلوفر بی اختیار و با عصبانیت جلو رفت و فریاد زد


_  بی شئورا این چه کاریه که  میکنید     یکی از پسر ها با خنده گفت


_  تو چی میگی زیبای خفته نگاش کنین بچه ها لا مصب چقد خوشگله    وبقیه زدن زیر

خنده مرد با لحن محکم وقوی گفت :


_ ساکت شو   صدای قوی ومحکم مردخنده انها را قطع کرد سپس ادامه داد:


_ اگه یه لحظه دیگه اینجا وایسین نشونتو میدم با کی طرفید    یه ترس عجیب تو دلشون

افتاد ترسیدن نکنه واقعا این یه مسئولی چیزی باشه براشون درد سر بشه یکیشون گفت:


_ چه ادمای بس ظرفیتی هستین شوخی هم حالیتون نمیشه بریم بابا   

 
بعد همه غر غر کنان از آنها دور شدند نیلوفرخم شد وکتابها رو از رو زمین جمع کرد مرد

سرش پایین بود نیلوفر پاکت پاره شده  رو دور کتابها پیچید وبه مرد داد مرد با لحنی

متواضعانه گفت :


_ ممنون اما یه خواهشی ازتون دارم خواهرم دیگه با این جور ادما دهن به دهن نشین

شخصیتتون رو خورد میکنن من راضی نبودم خودتونو بخاطر من تو زحمت بندازین خودم

اگه میخواستم جوابشون رو میدادم  نیلوفر زبونش بند اومده بود هیچ چیز به ذهنش

نمیومدبا دستپاچگی گفت:


_ چشم         مرد نگاه گذارایی به اون انداخت وبا یه لبخند ملایم ادامه داد:


_ بهر حال ممنون ازم دفاع کردی خدا نگهدارت    نیلوفر با من و من گفت:


_ خواهش میکنم خدا حافظ   مرد با ویلچرش دور زد وراه خروج رو در پیش گرفت نگاه

مرد اگر چه گذرا بود اما نیلوفر را میخ کوب کرد به سختی اب دهانش را قورت داد وبه

سرعت راه غرفه را در پیش گرفت نازنین با دیدن او خوشحال شد اما دستان خالی نیلوفر

خیلی زود خنده را بر لبان او خشکاند



_ چرا دست خالی اومدی پس؟            نیلوفر سرش راپایین انداخت وهیچ نگفت.



ادامه دارد...........


همه قسمتهای رمان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۰۸:۴۳
درد سر