با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل هفتم)

اشک چشمای حمید رو گرفته بود بغض سنگینی گلوش رو فشار میداد نفس عمیقی کشید 

وسعی میکرد تا جلوی ریختن اشکاش رو بگیره در همین لحظه پیشخدمت قهوه

 وکیک روجلوی هر دوی اونا گذاشت وپرسید:

_ چیز دیگه ای میل ندارید؟      هر دو با سر جواب منفی دادند حمید فنجان قهوه

را در دست گرفت وسعی کرد بغضش را فرو دهد تحمل چشمان غمبار حمید

برای نیلوفر سخت بود از جایش بلند شد ویک لیوان آب برایش آورد وحمید آّب را

بدون کلام سرکشید

_ متشکرم


برا خوندن ادامش روی ادامه مطلب کلیک کنید


همه قسمتهای رمان
نیلوفر احساس عجیبی داشت نظرش کاملا راجع به حمید عوض شده بود

دلش میخواست حمید زودتر بقیشو بگه حمید ادامه داد :

_ نفهمیدم چی شد بیهوش شدم افتادم روی بدن صادق فک کنم در اثر موج

 انفجار بود وقتی چشم باز کردم دیدم بیمارستان اهوازم وشوهر عمه ام بالای

 سرم بودوقتی دید به هوش اومدم با خوشحالی گفت:

_ خدا روشکر بچه تو کجا رفتی نگفتی یه بلایی سرت بیاد آخه من جواب عمه ات

رو چی میدادم      من با حیرت دور وبرم رو نگاه کردم یاس همه وجودم رو

گرفت اصلا باورم نمیشد که اومدم عقب اصلا نفهمیدم چطور شد همه چیز

 مث یه خواب بود خوابی که منو منقلب کرده بود واونقدر تو قلب کوچیکم

اثر گذاشته بود که قادر به تکلم نبودم        صدای موبایل حمید هر دو رو از

فضای جنگ بیرون آورد حمید رو به نیلوفر گفت:

_ عذر میخوام .......  سلام علیکم ...بله .....بله من سعی میکنم خودم رو برسونم

...بله....خواهش میکنم.......خدانگهدار        نیلوفر ضبط صدا را خاموش کرد وبا

لحن مودبانه ای گفت :

_قهوه تون رو بخورید  سرد میشه     اما حواس حمید جای دیگه بود نیلوفر

 باصدای بلند تری گفت:

_ آقای کوشا؟         حمید نگاهش را به او سپرد ونیلوفر ادامه داد:

_ چیزی شده؟

_ نه .....نه ..       سپس بی هیچ کلامی یک جرعه از قهوه را نوشید

_ خبر بدی بهتون دادن؟         حمید با لبخند گفت:

_ نه...

_ پس چرا اینقدر نگران شدید         حمید نگاهش را به کیک توی بشقاب

دوخت وبا چنگال خامه رویش را کنار زد

_ چیز مهمی نیست....

_ نمیخواید ادامه بدید    حمید با سر پاسخ منفی داد وبا لحن متفکرانه ای گفت:

_ اگه اجازه بدید برا امروز کافیه        نیلوفر لبخندی زد

_ من که دوس دارم بقیشو بشنوم اما ظاهرا کاری براتون پیش اومده... باشه

موبایلش را در کیفش گذاشت ودر حالی که قهوه اش را مینوشید به صورت
 
حمید دقیق نگاه کرد حمید بسیار خسته بنظر میرسید ومتفکر .. نیلوفر

 حس میکرد انگار در این دنیا نیست حمید مقداری از کیکش را خورد وهمینطور

 در سکوت قوه اش را نوشید وصبورانه منتظر شد تا نیلوفر کیکش را بخورد 

نیلوفرمتوجه عجله او شد وخواست سریع قهوه اش را بنوشد اما داغی قهوه

اخم را بر ابروانش نشان

_ من عجله ندارم .... نیلوفر سرش را پایین انداخت وگفت:

_ ببخشید من مزاحم وقتتون شدم

_ نه من احساس خوبی دارم       نیلوفر با تعجب سرش را بالا آورد وپرسید:

_ راجع به چی؟

_ فک میکنم یاد آوری مطالب برام مفید بوده    نیلوفر اهی کشید وبقیه

 قهوه را سر کشید وگفت:

_ بریم

در بین راه به حرفهای حمید فکر میکرد از حالا دلش تنگ شده بود

 دلش میخواست زمان کش بیاد صدای مردونه حمید او را به خود آورد

_ ببخشید میتونم یه سئوال بپرسم؟   

_ بفرمایید

_ شما سال چندمین؟

_ سال چندم چی؟   

_ دانشگاه دیگه؟       
نیلوفر با دستپاچگی گفت:

_ ا..سال..دوم..

_ خواهر برادرم دارین؟

_ یه برادر که سمنان زندگی میکنه     حمید جلوی خونه نیلوفر ترمز زد نیلوفر

با دستپاچگی پرسید:

_ قرار بعدی رو بذاریم      حمید لبخندی زد وگفت:

_ شمارتون رو تلفنم هست خودم بهتون زنگ میزنم     ونیلوفر از روی ناچاری

 از ماشین پیاده شد.

                                                *********
شاید صد بار صدای او را گوش داده بود صدای حمید به او آرامش میداد

احساس میکرد دلش نمیخواد به چیزی جز صدای او گوش بده همش

منتظر تلفن بود چند روز گذشته بود اما حمید زنگ نزده بودنگاهی به

ساعت انداخت ساعت یازده شب بود بی اختبار تلفن را برداشت وشماره

شماره اورا گرفت بعد از چند بوق صدای او راشنید:

_ بفرمایید؟      صدای حمید قلب او را منقبض میکرد دیگه قادر به حرف زدن نبود

_ الوووووو؟....بفرمااایید... نیلوفر گوشی را گذاشت و زد زیر گریه سعی میکرد

 آروم گریه کنه تا مامانش متوجه صدای او نشه بعد از چند لجظه صدای زنگ

تلفن بلند شد قلب نیلوفر متلاشی شد وفوری گوشی رو برداشت با صدای

لرزانش گفت:

_ الو؟؟

_ سلام علیکم      صدای حمید مانند برق نیلوفر را خشک کرد نمیتوانست

جلوی گریه اش را بگیرد دلش میخواست پشت گوشی گریه کند وبه او ب

گوید چرا اینقد منو اذیت میکنی چرا ... اما سعی کرد خودش را کنترل کند

وفقط گفت:

_ سلام

_ نیلوفر خانم خودتونید ؟

_ بله...

_ دارید گریه میکنید؟

_ نه!!!!

_ شما الان زنگ زدید؟

_ بله

_ پس چرا قطع کردید؟

_ نمیخواستم بیشتر از این...  اما گریه اجازه نداد بقیه حرفشو بزنه قادر

 به کنترل خودش نبود صدای گریه نیلوفر اخم را برچهره حمید نشاند نیلوفر

از دل حمید خبر نداشت ومدام او را به سنگدلی متهم میکرد به بیرحمی و

سردی

_ ببخشید واقعا من ...من این چند روز خیلی سرم شلوغ بود میخواستم

الان بهتون زنگ بزنم ترسیدم خواب باشید نیلوفر خانم من نمیخوام شما رو

اذیت کنم      حمید احساس عذاب میکرد نمیدانست چطوری با او رفتار کنه

که هم دلش اروم بشه وهم اونو دچار توهم نکنه نیلوفر سعی کرد گریه

 تکند وبا بغض گفت:
_ من دیگه اصرار ندارم شما رو به زحمت بندازم اگه سرتون شلوغه ...

باز نتونست ادامه بدهد حمید با لحن متاثری گفت :

_ فردا ساعت پنج وقت دارید؟      نیلوفر اخم کرد وگفت:

_ نشنیدید چی گفتم؟    حمید اهی کشید وگفت:

_ نه نشنیدم من حرفایی رو که دوس ندارم نمیشنوم  

این جمله دل نیلوفر رو لرزوند وحمید ادامه داد:

_ برو دست وصورتت رو بشور وضو بگیر ودو رکعت نماز بخون  ... دلای بی قرار

اینجوری زودتر آروم میشن ....فردا ساعت پنج میام دنبالت....باشه؟

نیلوفر چشمانش رو بست دلش نمیخواست حمید قطع کنه اما بی اختیار گفت

_ باشه     حمید لبخندی زد وگفت

_ خدانگهدار

_ خدا نگهدارتون      گوشی را که گذاشت بلند شد وکاری رو کرد که حمید

 ازش خواسته بود 
                                        **************
ااونروز حمید جای دیگه ای رو برا حرف زدن انتخاب کرد یه فضای باز وزیبا

 پشت میز سیمانی پارک قرار گرفتند وحمید صحبتهاش رو اینجوری شروع کرد :

_ تا مدتها تاثیر اون صحنه ها تو دلم وتو ذهنم مونده بود چهره صادق همش

 جلوی چشمم بودشوهر عمه ام برم گردوند عقب خیلی ناراحت بودم بهم

قول داد که پونزده سالم که شد خودش منو میبره میگفت باید حداقل زورت

 برسه تفنگ دست بگیری باید قوه داشته باشی خلاصه دوبرابر همیشه غذا

میخوردم تا زودتر بزرگ بشم     وقتی این جمله رو گفت هر دو لبخند زدند

_ همه اخبارها رو گوش میدادم تا بفهمم تو جبهه چه خبره خلاصه زمان

گذشت ومن  پونزده سالم شد شوهر عمه ام به قولش عمل کرد واسم


 منو بعنوان بسیجی نوشت بعد از مدتی عازم جبهه شدم تو آموزشی با

همه دوست شده بودم با هم میگفتیم میخندیدیم با هم نماز میخوندیم

غذا میخوردیم دعا میخوندیم فقط روز شماری میکردیم ببرنمون خط ...    

 نیلوفر با لحن آرامی پرسید :

_ واقعا نمیترسیدید اونجا بلایی سرتون بیاد؟

_ بعضی وقتا بعضی چیزا اونقد برا آدم مهم میشه که دیگه آدم  به مرگ و

زندگی فک نمیکنه

_ مثلا چی؟

_ عشق به خدا وهمه اعتقادات یه مسلمون

_ تو اون سن کم از عشق به خدا چی میفهمیدی

_ دلای جوون برا عشقبازی مناسب ترن اون موقع من یه چیزی تو وجودم

 حس میکردم یه عده این عشق رو عملی به بقیه یاد میدادن مث الان نبود

 که همه حرفاشون شبیه همه محک مشخصی نیست که آدما امتحان

 اخلاص بدن فقط خدا از دل آدما خبر داره اما اون روز فرق داشت وقتی

آدم ببینه گلوله داره میاد رو سرش دیگه جایی برا بازی کردن و ظاهر
سازی

  نیست پای جون وسطه خوب ادمای ناخالص تو این جور جایی زیاد دووم

نمیارن معمولا این جور آدما یه چند روزی میومدن بعد زود جیم میزدن میرفتن

 عقب  حمید خنده کوتاهی کرد و ادامه داد

بعدم برا بقیه قوپی میومدن که اره ما هم کربلایی شدیم      نیلوفر خندید وگفت:

_ تا چند نسلشون الان دارن از صدقه سری اون دو روز که معلوم نیست

 چجوری اونجا جنگیدن میخورن     حمید لبخند پر رنگی زد وگفت :

_ پس خانوم سیاسی هم تشریف دارن     نیلوفر بلند خندید اما ناگهان متوجه

 شد وسعی کرد ارومتر بخنده

_ ببخشید ولی این یه واقعیته      حمید نفس عمیقی کشید وگفت:

_ بله اونم یه واقعیت تلخ اما چکار میشه کرد از نا آگاهی مردم سوءاستفاده

 میکنن و ادای آدم حسابی ها رو در میارن

_ خوب آدمایی مث شما باید اونا رو رسوا کنن

_ چکار کنیم مثلا بگیم شما نیتتون چی بوده بعد اونا میگن فقط خدا از نیت

آدم خبر داره بگیم شما خط نبودید میگن ما جای دیگه ای انجام وظیفه

 میکردیم  بلافاصله میگن شما دارین جو سازی میکنین و چمیدونم

 حسودی میکنین و ... تا بوده همین بوده درمون این درد بالا رفتن بینش

مردمه تا خودشون سره رو از ناسره تشخیص بدن وقتی مردم هوشیار بشن

اونوقت آدم منافق جایی برا پنهان شدن نداره

_ خوب مردم چجوری باید هوشیار بشن وقتی شما وامثال شما ساکتین

حمید لبخندی زد وگفت
_به اندازه کافی هم رزمای من حرف زدن اونچیزی
که باعث بینش میشه

 تقواست فک میکنین این تهاجم فرهنگی چیو هدف گرفته؟

نیلوفر فکری کرد وگفت :

_ خوب اعتقادات و ایمان مردم

_ احسنت ... پس خودت باید بفهمی که جوونی که سرگرم شهوت بشه دیگه

دنبال حرفای یکی مث من نیست دنبال کشف حقیقت نیست دنبال این نیست که

اخبار مملکتش رو دنبال کنه براش راحت تره همه تقصیر ها رو بندازه گردن دولت

غافل از اینکه دولت مردای ما از همین مردمن از مریخ که نمیان بعدم یه عده

 آدم فرصت طلب با شعار آزادی و یا حتی دینداری رو ومنافع خودشون رو

دنبال میکنن  این جوونا هم از همه جا بی خبر تا حالا سرشون یجای دیگه

گرم بوده میان وسط حالا خر بیار باقالی بار کن  بعد لبخندی زد وگفت :

فک میکنی منو امثال من نمیدونیم تو این مملکت چه خبره ؟ اما یه چیزی

 رو هم بگم خیلی از مسئولین ما هم هستن که واقعا پاکن مخلصن همه

 جورش هست نیلوفر خانم خدا آخر عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه 

بعد نگاهی به نیلوفر انداخت :

_ اجازه میدید بگذریم؟

_ من یه سئوال دارم

_ بفرمایید؟

_ شما گفتین دلای جوون بیشتر اماده این عشقن پس چرا جوونای الان

این عشق رو تجربه نمیکنن

_ چون اونا دنبال اینجور عشقا نیستن البته نباید منکر شرایط خاص جنگ

 شد میدونی توی اون فضا همه چی اماده بود که آدم دل بکنه از این دنیا

 فک کنم الان یه کم سخت تره اما باید بدونی الانم خیلی جوونا هستن

 که دارن این عشق رو تجربه میکنن هرکی دنبالش باشه بهش میرسه

خوب البته شاید دور وبر شما موردی نباشه برا همین برات سئواله

یه اشتباهی که اکثر مردم میکنن اینه که خدا ودین رو برا رفع نیازهاشون

میخوان مثلا قران میخونن تا روزیشون زیاد بشه یعنی قران فقط به همین

 درد میخوره؟ خوب البته قران برکت زندگیه ااما اصلش اینه قانونه برنامست

 برا زندگی این بحث مفصلیه نیلوفر خانوم عشق با درد ورنج همنشینه

_ چه جور دردی؟
حمید نگاهش را به چهره نیلوفر دوخت تا عکس العمل او را ببیند سپس پرسید:

_ تاحالا  احساس کردی که عاشق کسی باشی؟     نیلوفر جا خورد صورتش داغ شد

_ نمیدونم .....

_ نمیدونی؟؟!!

- یعنی ... خوب ...اره ...      صورت نیلوفر از خجالت سرخ شد حمید لبخندی

 زد وادامه داد:
_ خوب اون آدم میدونه؟

_ نمیدونم.... یعنی ...من چیزی نگفتم بهش ...اما ..ممکنه خودش ...از رقتارم

فهمیده باشه...    حمید دوباره لبخند زد

_ خوب اگه رفتار اون ادم باهات سرد باشه چی میشه؟

_ خیلی دردناکه

_ اگه بهش بگی دوسش داری بهش محبت کنی اما اون برات ناز کنه چی؟

_ وااای نه خیلی سخته شاید دق کنم بمیرم        

جواب نیلوفر حمید را به خنده انداخت

_ برا یه آدمی که شاید ارزش عشق تو رو ندونه این زیاد نیست؟

_ خوب دست خودم نیست اگه عاشقش باشم.....   حمید نفس عمیقی کشید وگفت:

_ میدونی دل آدما به اندازه معشوقشون باید ظرفیت داشته باشه هرچی

معشوق بزرگتر باشه باید ظرفیتت بیشتر باشه سختی ها از وقتی شروع

 میشه که این دل آدم تصمیم میگیره بره سراغ عشقای بزرگ اونوقت روحت

ودلت باید بشه دریایی میدونی چجوری روح آدم بزرگ میشه؟

_ نه

_ با تحمل سختیها ...با صبر  ...اونوقت این معشوق هی برات ناز میکنه تو ..

تو باید غرورت بشکنی ...هی نازشو بخری ....اون بی توجهی میکنه...وتو باید

تسلیمش بشی ...اونقدر این کار ادامه پیدا میکنه تا تو دیگه اثری از خودت

نمیمونه میشی سر تا پا خواست معشوق خواست اون خواست توهه مست

مست انگار دیگه نیازی نداری همه نیازهات اونه ....   یه روز به خودت میای

 میبینی تمام اون لحظه هایی فک میکردی معشوقت داشته برات ناز میکرده

تو رو در آغوش گرفته بوده اونوقت نمیفهمی تو عاشق بودی یا اون؟

درد خماری تا آخر عمر با عاشق همنشینه عشق واقعی تو این دنیا

درمان نداره فقط مرگ چاره این درده         چشمای حمید پر اشک شد

 نیلوفر با وحشت به صورت حمید خیره شده بود

_ پس ارحم الراحمین یعنی این؟       حمید لبخند شیرینی زد وگفت:

_ نگاه ما به مرگ غلطه برا کسی که عاشق خداست مرگ یعنی وصال

یا اینها انفس المطمئنه ارجعی الی ربک      حمید وقتی این ایه رو میخوند

حالش دگر گون شده بود نیلوفر حس میکرد لرزش نامحسوسی تو وجود
 
حمید افتاده بغض گلوی حمید رو گرفت ودوباره اشک تو چشاش جمع شد

نفس عمیقی کشید سعی میکرد به خودش مسلط باشه چند لحظه سکوت ...

حالتهای حمید برای نیلوفر عجیب بود وقتی حمید از عشق حرف میزد

چشماش برق میزد نیلوفر نمیخواست سکوت رو بشکنه میخواست حمید

 هروقت خواست خودش ادامه بده حمید ادامه داد:

_ میخوام این ایه رو یه جوری معنی کنم که از کسی نشنیدی 

 نیلوفر سراپا گوش شد

_ ای کسی که از همه آزمایشای من رد شدی تو بلاها گداخته شدی وبه یقین

 رسیدی وعشق تو رو فراگرفت ای معشوق من بیا در آغوش پروردگارت

حمید دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه وقطرات اشک از گونش سرازیر شد

_ شکوه این مرگ اونقد زیاده که ... این دنیا برا اینه که ظرفیت چنین عشقی

 رو پیدا کنیم اما ما چیکار میکنیم ؟ فقط الافی فقط درجا زدن تازه اگه با گناه

تباهش نکنیم     حمید دوباره نگاهش رو به نیلوفر دوخت:

_ ظرفیت چنین عشقی رو تو خودت میبینی؟    نیلوفر حرفی برا گفتن

 نداشت واقعا حس میکرد چنین ظرفیتی رو نداره نگاهش رو بالا آورد که

بگه نه اما نگاهش که به حمید افتاد دلش لرزید

_ چرا اینقدر سختش کردی؟ میخوای بگم نه؟      حمید به علامت نفی

 سرتکون داد:

_ میخوام بگم راه عشق است که همواره شود با خون رنگ... جگر شیر

 نداری سفر عشق نکن       این شعر آخری لبخند رو لبای نیلوفر نشوند

_ اگه داشته باشم چی؟

_ خیلی ها فک میکردن دارن ولی وسطش جا زدن دختر جون

_ اگه آدم واقعا عاشق باشه جا نمیزنه   حمید نفس عمیقی کشید وگفت:

_ بله اما اگه اون آدم مطمئن باشه که عشقش واقعیه نه یه احساس زود گذر

_ خوب از کجا باید فهمید

_ آدم عاشق چن تا ویژگی داره اولیش اینه که خودش رو در مقابل معشوق

نمیبینه یعنی غرور نداره اگه نازی از معشوق ببینه به جون میخره

نیلوفر فهمید منظور حمید چیه سرش رو انداخت پایین وبا دست خطوطی

 روی میز ترسیم کرد

_ فک میکنین من واقعا عاشق باشم؟       حمید خنده کوناهی کرد وگفت:

_ من از کجا بدونم من که تو دل شما نیستم

_ خوب...خوب از کجا بفهمم اونی که من دوسش دارم هم منو دوس داره

سئوالات کودکانه نیلوفر لبخند پر رنگی روی لبهای حمید نشاند

_ امروز بحثمون کلا منحرف شد  ... تحقیقت راجع به جنگه یا عشق..

نیلوفر فکری کرد وبا لبخند گفت:

_ خودتون گفتید عاشقانه میجنگیدین تقصیر من چیه؟      حمید دوباره خندید:

_ خدا آخر عاقبتمون رو ختم بخیر کنه

_ جواب منو ندادید طفره نرید لطفا      حمید نفس عمیقی کشید وگفت:

_ بنده تخصصی در این زمینه ندارم اونی که من دوسش دارم خداست

شکم ندارم میل اون بیشتره منتها من مشکل دارم که تا حالا نرسیدم

بهش اما شما خودتون باید بفهمید

_ اخه از کجا بفهمم تو رو خدا بهم بگین میدونم میدونید    حمید سری تکون

 داد وگفت:

_ من فقط یادمه یکی از دوستام همش با خودش یه شعر زمزمه میکرد

تا که از جانب معشوق نباشد کششی

کوشش عاشق بی چاره به جایی نرسد

این شعر دل نیلوفر را گرم کرد ولبخند را برلبهایش نشاند حمید به ساعتش

 نگاه کرد وگفت دیگه برا امروز کافیه نمیدونم چرا اینقد وقت سریع میگذره

هردو از جایشان بلند شدند وسوار ماشین شدند . شعر حمید دل نیلوفر را

آرام کرده بود حس میکرد که شاید این احساس دوطرفه باشداما در دل

حمید غوغایی بر پا بود حس جدیدی کم کم در درون او شکل میگرفت و

این حمید را نگران میکرد لطافت ومعصومیت نیلوفر تفکرات کودکانه و

احساس او حمید را تحت تاثیر قرار میداد اما حمید مردی نبود که به

 فرمان دل عمل کند وافسار خود را به دست دلش دهد برای همین

تصمیم گرفت مدتی با او حرف نزند تا با خودش در تنهایی خلوت کند

حمید در خونه نیلوفر ترمز زد نیلوفر منتظر شد تا او قرار بعدی را بگذارد

حمید از توی آینه نگاه گذرایی به نیلوفر انداخت وگفت:

_ ببخشید من تا یه هفته دیگه نمیتونم باهاتون قرار بذارم راستش یه

 کمی کار دارم    انگار اب جوش روی نیلوفر خالی کردند اخمهایش در هم رفت  حمید

محتاطانه پرسید:

_ ناراحت که نشدید؟   نیلوفر از ناچاری گفت:

_ نه ...!!!!!..خودتون تماس میگیرید؟

_ بله خواهشا هفته آینده با من تماس تلفنی هم نگیرید من خودم خبرتون میکنم

نیلوفر بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد وزیر لب گفت

_ خدا نگهدار

_ خدانگهدار


ادامه دارد.....     

زهرا:
ببخشید از همه کسایی که این رمان رو میخونن خواهش میکنم تو نظر سنجی هم شرکت کنید ممنون میشم
 




     


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۰۵
درد سر

نظرات  (۲۶)

پرسیدکدام راه نزدیکتراست؟گفتم به کجا؟گفت به خلوتگاه دوست، گفتم مگرفاصله ای میبینی!!!

پاسخ:
راس میگیا جالب بود
مثل باران خاطراتت ماندنی است.. لحن پرمهرصدایت خواندنی است.. گرچه مااندک زمانی درکنارت بوده ایم.. تاابدمهرووفایت درنهادم ماندنی است.

پاسخ:
زیبا بود ممنون

میشه پروانه بودوبه هرگلی نشست امابهتره مثل تومهربون بودوبه هردلی نشست
پاسخ:
اخیییییییی
بی هیچ دلیلی به یادت هستم تانقض کندقانونی راکه هنوز علت می طلبد

پاسخ:
پس باید اعمال قانونت کنم
دوست دارم
پاسخ:
فدات شم منم عزیزم
سلام بزرگوار...
خیلی ممنونم ازت که دعوت کردی...
راستش الان فرصت رمان خوندم ندارم و چون از ابتدای اون نخوندم بعدها باید بیام از اولش بخونم...
خودتون رمان مینویسید...؟
آهنگ وبلاگتون فوق العاده است...چندین بار گوش دادم...
موفق باشید در پناه خدا...
پاسخ:
سلام بله خودم مینویسم متشکرم از لطفتون
۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۵۱ دختری با چارقد مشکی
سلام بانو
همونجور که قول داده بودم خوندم
چقدر نکته توی این داستانت بود که خیلی چیزارو برای من روشن کرد
ممنونم
فقط یه سوال و اینکه اگه این داستان واقعیه چطور اینقدر مطمئن از دل حمید و احساساتش مینویسی خصوصا اونجایی که نوشته بودی برای اینکه تابع دل نباشه ترجیح داده یه مدتی از نیلوفر دور باشه ؟؟؟؟؟؟
یا علی
پاسخ:
سلام نه این داستان واقعی نیست اما بر اساس واقعیته یعنی میتونه باشه خوب دگه من حس قوی دارم هری حس میکنم مینویسم
خوندم
بد نبود یعنی خوب بود . الان هم سرم خیلی شلوغه بابت ختم قران معذرت .
ممنون از لطفتان
پاسخ:
ممنون از اینکه وقت گذاشتین
سلام دوست گرامی

بنده هم با افتخار شما را به حلقه ی دوستانم افزودم


نسیم سحر
پاسخ:
سلام لطف کردی زرناز جون
مثل سریال های تلویزیونی است!
من معمولا هرچند قسمت درمیون نگاه میکنم و داستان دستم میاد. جزئیات برایم جذاب نیستند. داستان کلی جالبه که کند جلو میرود.
ولی در کل صحنه پردازی هاتون قشنگه. میشه حسش کرد. آدم را غرق میکند.
پاسخ:
بله اما من جزئیات رو گفتم تو خودتون رو تو الون شرایط قرار بدید بتونید جلوی چشمتون مجسم کنین گاهی جزئیات به درک مطلب کمک میکنه مث لمس بخار چای که به ادم حس ارامش میده اینجوری عکس العمل شخصیت داستان قابل درکه ریتم قصه کند نیست من دیر به دیر میزنم چون بجز رمان مطالب دیگه ای هم هست که روش کار میکنم از توجه شما ونقدتون ممنون
و یک سؤال
شما چرا داستان می نویسید؟ یعنی منظورم اینه که این داستان چه هدفی رو دنبال می کنه؟ و قراره چه نتیجه ای برای خوانندگان داشته باشه ؟ ایا قراره خواننده رو به شهید چمران و فضای آن روزها نزدیکتر کنه؟ در این صورت راه های کوتاه تری هم به جز نوشتن داستان بلند هست!!!
پاسخ:
من داستان مینویسم چون از نوشتن لذت میبرم اخر این داستان میگم هدفم چی بوده البته بعد از یه نظر سنجی عمومی چمران مرد بزرگیه ومن نمیتونم اونو به رشته تحریر در بیارم من فقط احساسم رو بیان میکنم همین اما هدف دارم که در اخر میگم
سلام

وبتون خیلی خوبه

با اجازتون لینکتون کردم

سری به منم بزن
پاسخ:
سلام ممنون چشم الان میام لینکتم میکنم

خدای حنان

آفریدی رایگان

رزق دادی رایگان

می میــرانی رایگان

پس بیامرز ما را رایگان

که تو خدایی ، نه بازرگان

نسیم سحر
پاسخ:
الهی امین
سلام
داستان زیبایی بود
قسمت بعدیش کی میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی منتظرم بدونم چی میشه

موفق باشی
پاسخ:
سلام موشو هر وقت وقت بذارم تایپ کنم معمولا هفته ای یه بار میزنم خبرت میکنم ابجی موشو





ای دبستانی ترین احساس من


خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مکارو دزد دشت وباغ

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن میدرید

تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پرازتصمیم کبری میشدیم
پاک کن هایی زپاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جارو ی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه خوراک سرد
کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بودوتفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک میشدیم
لا اقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم یاد وهم نامت بخیر
یاد درس آب وبابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن
ای دبستانی ترین احساس من بازگرد این مشقها را خط بزن

پاسخ:
وااااااای خیلی قشنگ بود خیلی خوشم اومد یادش بخیر واقعا
سلام علیک
زهرا خانم یک خواهش دارم، من اگر چه نظر نگذارم به شما سر میزنم، آهنگ وبلکت برام آزار دهنده است، توصیه میکنم آهنگ نگذار، چون وبلاک جای خواندن است و تمکرز را برای خواندن بهم میزند، ثانیا ممکن خواننده از آهنگ خوشش نیاد، لذا طرف اذیت بشه.
اما در باره مطلب خاطره‌ای، خوب بود ولی برای وبلاک کمی طولانی است.
یا حق
یا علی
اللهم عجل لولیک الفرج
پاسخ:
سلام سردار خوبید از اینکه به من سر میزنید خوشحالم میتونید اهنگ رو خاموش کنید اون پخش کننده اهنگ رو قطع کنید راستش خودمم گوش نمیدم هر کی دلش بخواد گوش یده نخواد خاموش میکنه منظورتون کدوم مطلب خاطرست؟ منظورتون رمانه اره مطلب رمان طولانیه اما اونم فقط مال کساییه که میخونن یعنی باید اول یه حوصله ای داشته باشن این رمان به درد ادمای بی حوصله نمیخوره برام مهم نیست چن نفر میخونن مهم اینه که اونایی که میخونن منظور منو متوجه بشن بازم از شما ممنون خوشحالم کردین
این توجه به جزئیات را از باب تعریف گفتم. این به زیبایی کارتون اضافه می کند. سلیقه شخصی من علاقه به جزئیات نداره ولی اکثریت آدم ها علاقه دارند.
پاسخ:
ممنون از لطف شما واز اینکه وقت میذارین اگه نقد دیگه ای هم به ذهنت میرسه بگو من همیشه از نقد استقبال میکنم
کتاب عاشقی را آرام باز می کنم

و ورق می زنم صفحات دلدادگی را ،

داستان خسرو و شیرین . . .

افسانه ی لیلی و مجنون

روایت ویس و رامین ،

قصه ی فرهاد و منیژه ،

وامق و عذرا ، . . .

. . .

باز هم ورقی دیگر ،

و برگی دیگر ،

و کهن عشقی دیگر . . .

. . .

تو گویی لابلای هر برگ ،

با ظرافتی خاص . . .

دلی پیچیده شده ،

و چشمی نگران . . .

هنوز بر لب جاده عاشقی

به انتظار نشسته ،

یار را می جوید . . .

. . .
باز هم ورقی دیگر ،

و برگی دیگر ،

و کهن عشقی دیگر . . .

. . .

تو گویی لابلای هر برگ ،

با ظرافتی خاص . . .

دلی پیچیده شده ،

و چشمی نگران . . .

هنوز بر لب جاده عاشقی

به انتظار نشسته ،

یار را می جوید . . .
پاسخ:
خیلی زیبا بود ممنون واقعا زیبا بود
سلام

خییییییییییییی خوب مینویسی

میشه ازت یه خواهشی بکنم ؟؟

خواهشا وقتی بهم نظر میدی ننویس

زهرا!!

بنویس یه دوست!!

ببخشینا

اشکالی که نداره؟؟؟؟؟
پاسخ:
چراااااااااااا؟؟؟؟؟ باشه هر جور راحتی!!!!!
• آزادی انسان در آزادی از تعلقات انسانی است و آن آزادی که در غرب گویند ، قبول بندگی عادات و تعلقات است و عین اسارت و نه عجب که از خصوصیات اصلی دنیای امروز یکی هم این است که در الفاظ را " وارونه" به کار می برند؛ می گویند "آزادی " و مرادشان " اسارت " است، می گویند " عقل " و مرادشان " وهم " است . می گویند " انسان" و مرادشان " حیوان " است و می گویند " تکامل " و مرادشان " هبوط" است و می گویند " علم " و مرادشان " جهل" است و ... قس عل هذا
شهید اوینی
به روزم با شهید مطهری.
پاسخ:
دمت گرم بابا یعنی در واقع دم شهید آوینی گرم موافقم کاملا برادر
هَمیـــشه میگفتـــــی :
مـــــــن ، یه تار مُوی تو را به هیچ کَس نمیــــــدَهم!
اینقَدر تار های مویِ مَن را به این و آن دادی تا کَچَــــل شدم !
حـــــــالا برو دســـــت از سر کچلم بردار؟
پاسخ:
تازه شدی مث من هههههههه
سلام دوستم
مرسی برای نظرت
در پناه خدا باشی
پاسخ:
سلام خواهش
سلام عزیزدلم
ممنون که بهم سرزدی عزیزم
شماهم وب خوبی داری باافتخارلینکت کردم گلم
ممنون میشم بازم بهم سربزنی
التماس دعا یاعلی
رمان خیلی جالبیه.
پاسخ:
ممنون اما خجالتت مال چیه خانوم گل
یاعلی...
منتظرم
۰۴ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۵۹ ادریس دلشادتنیانی منتظر الظهور
سلام اون پاسخ من به اون درویش رو خوندی؟؟؟؟

احضار که نه دستوراتشو تا حدی بلدم میترسم

تو مورد جن تا مرزش رفتم خیلی ترسناکه
ترسیدم و ختومات رو کنسل کردم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی