با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ

رمان با من حرف بزن( فصل دوم)

روی تخت دراز کشیده بود ونگاهش را به سقف دوخته بود چیزی بود که او را وادار میکرد به او فکر کند  در دلش به او قل داد که دیگر با این جور ادمها دهان به دهان نشود صدای سرزنش گر مادر او را به خود اورذ :
_ نیلوووو  مامان زشته جلو خالت بیا بیرون دیگه از وقتی اومدن چپیدی تو اتاقت        نیلوفر نگاه عصبی به مادر کرد وگفت:
_ چشم مامان الان میام
وقتی مادر رفت نیلوفر نفس عمیقی کشید و روی دنده راستش غلطی خورد چشمانش را بست وزیر لب گفت:
_ فقط دلم میخواد بخوابم    اما صدای فریاد مادر دوباره او را به خود اورد اعصابش به هم ریختاز جاش بلند شد روسری آبیش را پوشید ومقابل آیینه ایستاد وبا خودش گفت:
_ یادت باشه بهش چی قول دادی همه دور میز شام نشسته بودند نیلوفر وارد شد وسلام کرد خاله مهناز با صدای گلایه آمیزی گفت:

برو به ادامه مطلب



همه قسمتهای رمان
_ سلام عزیزم چه عجب ما بالاخره شما رو دیدیم        نیلوفر با لبخند مصنوعی گفت:

_ ببخشید خیلی خسته بودم امروز نمایشگاه خیلی شلوغ بود
    صدای پسر خالش

مسعود فضای ساکت اتاق را شکافت ومستقیم به مغز او اصابت کرد


_ شاید مریض شدی
   نیلوفر با بی خیالی شانه هایش را بالا انداخت ودر حالیکه به

بشقابش نگاه میکرد پاسخ داد :


_ شاید
   بعد شروع به خوردن غذایش کرد در طول مدت خوردن غذا سنگینی نگاه

مسعود را احساس میکرد دلش میخواست یه تیکه ابدار بارش کنه اما او تصمیم خودش

را گرفته بود دیگر نمیخواست با پسر ها دهان به دهان شود بعد از غذا مسعود به او

کمک کرد تا میز غذا جمع کند وهمینکه نیلوفر خواست ظرفها را بشورد کنار  او حاضر شد

وبالحن صمیمانه ای گفت:


_ کوچولو کمک نمیخوای
نیلوفر ابروهایش را به علامت منفی بالا انداخت ومسعود گفت:

_ بذار کمکت کنم خسته میشی
نیلوفر با لحن تندی گفت:

_ مرحمت عالی زیاد   


_ از من ناراحتی؟


_ نه   مسعود با خود گفت وقتی عصبانی میشه غیر قابل تحمل میشه کاش همیشه

مطیع ورام بود سپس با لحن مهربانی گفت:


_ پس چرا عصبانی هستی؟  
  نیلوفر دستکش اشپز خانه را از دستش در آورد وبا لبخند پرسید :

_
مسعود واقعا میخوای کمکم کنی ؟ مسعود با خوشحالی گفت:

_ معلومه که ـاره
نیلوفر با همان لبخند دستکش ها رو توی دست او گذاشت وادامه داد:

_
پس بیا تنها بشور اخه من خیلی امشب حالم بده ممنون از لطفت پسر خاله سپس

اشپز خانه را ترک کرد ومسعود باناباوری فقط او را نگاه کرد.

                                                       ********
نازنین از صبح به او خیره نگاه میکرد وحالاتش را زیر نظر داشت متفکرانه کنار او نشست وارام گفت :

_ نیلو چرا ناراحتی
؟ او نگاهش را به جمعیت سپرده بود واصلا متوجه نازنین نشد . نازنین بلند گفت:

_ نیلوووفرر با تو هستما 
   نیلوفر از جا پرید اخمهایش را در هم کشید

_  چرا داد میزنی ترسیدم دیووونه


_
معلومه چته؟ مشتری میاد جواب نمیدی من باهات حرف میزنم متوجه نیشی حواست

کلا پرته چه مرگته تو؟

نیلوفر سرش را پایین انداخت وبا ناراحتی گفت:

_
خودمم نمیدونم از دیروز تا حالا دلم گرفته یه غم عجیبی تو دلم افتاده تا حالا اینجوری

نشده بودم همه زندگیم مختل شده بی حوصله وکسلم 
    نازنین دستای نیلوفر را گرفت وگفت :

_مریض نشدی؟ میخوای بری خونه استراحت کنی؟


_ نه تو خونه بیشتر اعصابم خورد میشه


_ میخوای بهرامو صدا کنم با هم برید بیرون؟
نیلوفر با کلافگی گفت:

_ نه بابا حوصله اونو ندارم
        نازنین با خنده گفت:

_
چراآخه بهرام که خیلی دوستت داره نیلوفر اهی کشید ودر حالی که تو چشماش

اشک جمع شده بود گفت:


_
کاش یکی پیدا میشد که منو برا خودم دوس داشت کاش یکی بود که وقتی عشقم رو

به پاش میریختم هیچ وقت به من خیانت نمیکرد نازی خسته شدم احساس تنهایی

میکنم .....نمیدونم...


نازنین در حالیکه به حرفهای نیلوفر گوش میداد متوجه شد چند نفر مشغول دیدن کتابها هستند به سمت انها رفت وگفت:


_
میتونم کمکتون کنم؟
                                       
 

                                                    ***********


روز ها میگذشت ونیلوفر کم کم موضوع را به فراموشی سپرد اما مثل قبل پر نشاط نبود

زمان نمایشگاه به پایان رسید و. او ونازنین به همراه بهرام برادر نازنین کتابها را به مغازه

منتقل کردند نیلوفر به با بهرام بسیار سرد برخورد میکرد که مورد اعتراض نازنین قرار

میگرفت اما نیلوفر اهمیتی نمیداد.

آنروز حسابی خسته شده بود روی صندلی نشست وسرش را به پشتی صندلی تکیه

داد وچشمانش را بست بهرام به آرامی روی صندل جلوی او نشست واو را زیر چشمی

می پایید نیلوفر سنگینی نگاه او را حس کرد با سرعت چشمانش را باز کرد بهرام به او

لبخند زد نازنین که شاهد این صحنه بود خودش را پشت قفسه ها پنهان کرد نیلوفر از

فرار کردن خسته شده بود از جایش بلند نشد اخم نکرد رویش را هم برنگرداند سرش را

پایین انداخت وبا لبه کیفش که روی زانو هایش بود بازی کز میکرد بهرام با لحن ملایمی

گفت:

_ خسته نباشید نیلوفر همچنان سرش پایین بد نیلوفر دلش میخواست باز هم برود اما

دیگر نتوانست همه میخواستند با او حرف بزنند واو در تمام این مدت فرار کرده بود

احساس میکرد خیلی تنها شده با خودش گفت شاید بهرام پسر خوبی باشد لبخند

کمرنگی به لب آورد وجواب داد:



_
ممنون شما هم خسته نباشید    پاسخ نیلوفر بهرام را ذوق زده کرد بهرام از جایش

بلند شد اما متوجه شد نباید بلند میشد ودوباره نشست نیلوفر خنده اش گرفته بود با

لبخند گفت:

_ چرا اینقدر مضطربید؟

_
مضطرب ؟نه من مضطرب نیستم بهرام دوباره از جایش بلند شد وبا لحن هیجان زده ای

 گفت حاضری یه کم با هم قدم بزنیم من مدتهاست میخوام یه چیزی رو بهتون بگم


_
خوب همینجا بگید

_
اخه اینجا که نمیشه خواهش میکنم قبول کنید قول میدم بهتون خوش بگذره       

نیلوفر لبخند پر رنگ تری زد و گفت:


_
باشه بریم           بهرام در پوست خودش نمیگنجید هر دو به سمت در رفتند وبهرام در

را برای نیلوفر باز کرد نیلوفر از در خارج شد نسیم خنک بهاری به یاد نیلوفر اورد که

شنلش را در مغازه جا گذاشته


_ ببخشید منم شنلم رو جا گذاشتم  
    

_
شما بمونید من میرم میارمش        وبیدرنگ وارد مغازه شد نیلوفر به اطراف خود

نگاهی انداخت خیابان خلوت بود چند عابر در حال تردد بودن وانطرفتر زنی مشغول گدایی

بود به سمت زن رفت وسکه ای را در دستش گذاشت سرش را برگرداند تا ببیند بهرام

آمده یا نه اما در پیچ خیابان مردی را دید سوار بر ویلچر قلبش فرو ریخت نگاهش روی

مرد ماند مرد در پیچ خیابان گم شد نیلوفر شروع به دویدن کرد نمیدانست چرا دنبالش

میرود اما پاهایش بی اختیار اورا جلو میبرد مرد آرام آرام ویلچر را میراند نیلوفر با گامهای

تند وبلند سعی کرد از او جلو بزند زیر چشمی به او نگاهی انداخت  اه سردی از دلش بالا

آمد اشتباه گرفته بود همانجا یکدفعه ایستاد اخمهایش در هم رفت اشک در چشمانش

جمع شده بود خودش نمیفهمید چه مرگش شده غر غرکنان زیر لب گفت:


_
تو چه مرگته این ادم چرا برات مهم شده چرا همچین میکنی چرا اینقد ضعیف شدی

لعنتی
احساس حماقت میکرد عصبانیت تمام وجودش را تسخیر کرده بود با همون

عصبانیت با خود گفت:


-
_ حالا که اینطور شد خودمو نابود میکنم  با گامهای سریع به سمت مغازه برگشت بهرام

سرگردان دور و بر خیابان را با نگاه میگشت تا او را پیدا کند با دیدن او لبخند روی لبهایش

شکل گرفت


_ کجا رفتی بابا


_
ببخشید یه لبخند پر رنگ لبهای نیلوفر را تسخیر کرده بود  بهرام شنل را روی شانه

های نیلوفر انداخت


_
  بپوش این و سرما نخوری       نیلوفر شنل را رور خود پیچیدوبا همان لبخند گفت:

_ ممنون  
     بعد هر دو به راه افتادند بهرام سعی میکرد فاصله اش را از نیلوفر حفظ

کند چون ممکن بود نیلوفر از او برنجد نیلوفر برای او غیر قابل پیش بینی بود


_ نیلوفر میدونی وقتی کنارمی چه حس خوبی دارم؟


_ بهرام من محکم تر از اونم که این حرفا روم اثر بذاره


_
من نمیخوام روت اثر بذارم      نیلوفر شانه هایش را بالا انداخت و به روبرویش خیره

شد بهرام ادامه داد


_ چرا از من فرار میکنی ؟
نیلوفر لحظه ای ساکت ماند کمی فکر کرد تصمیم گرفت صریح باشد

_ چون احساسی بهت ندارم
بهرام لحظه ای سر جایش ایستاد انتظار نداشت نیلوفر

ینقدر رک باشدنیلوفر ادامه دا


_ بهت برخورد؟
بهرام دوباره راه افتاد

_ نمیدونم
   لحظه ای هر دو ساکت شدند. بهرام پرسید:

_ بریم یه کافی شاپ خوب
؟     نیلوفر شانه هایش را بالا انداخت

_
بریم       هر دو به سمت کافی شاپ انطرف خیابان رفتند بهرام سعی میکرد حرف او را

فراموش کند  وارد کافی شاپ شدند وپشت یکی از میز ها قرار گرفتند بهرام خیره به نیلوفر  نگاه کرد


_ چی میخوری؟


_ یه چایی


_ فقط؟

_ اوهوم         بهرام دو تاچایی سفارش داد بعد دوباره به چهره زیبا و دلنشین نیلوفر نگاه

کردوپرسید


_ تو متولد چه ماهی هستی؟ 
       نیلوفر لبخندی زد وگفت:

_ میخوای بری طالعمو بخونی؟
        بهرام بالبخند پاسخ داد

_
اخه نمیتونم بشناسمت      نیلوفر سرش را پایین انداخت

_
من خودم هم نمیتونم خودم رو بشناسم    بهرام بلند زد زیر خنده اما نیلوفر خیلی

جدی نشسته بود وجدیت اوجلوی خنده او را گرفت بالحن محبت آمیزی گفت:


_ نیلوفر تو پر از صداقتی
        نگاه متفکرانه نیلوفر به چشمان بهرام دوخته شد نیلوفر

سرش را پایین انداخت احساس گناه میکرد با خودش گفت:


_ چرا با احساس جوون مردم بازی میکنی تو که بهش علاقه نداری چرا اینجا نشستی

خدایا کمکم کن اشتباهم رو جبران کنم 
     بهرام احساس میکرد عاشق نیلوفر شده

قلبش ارام وقرار نداشت با همه احساسش نیلوفر را صدا زد


_ نیلوفر؟
       نیلوفرمیدانست بهرام چه میخواهد بگوید برای همین نگذاشت تا ادامه دهد

_ ببینید اقا بهرام من برای احساس شما احترام قائلم  .... اما میخوام بدونید که من اصلا

اونی که شما میخواین نیستم ..من اوضاع روحیم مناسب نیست هنوز نمیدونم از این

زندگی چی میخوام ....ببخشید این رو میگم اما من واقعا هیچ احساسی به شما ندارم

بهتره برید دنبال زندگیتون من ازتون معذرت میخوام دعوتتون رو قبول کردم واقعا قصد

نداشتم با احساستون بازی کنم
   بعد نگاهش به چهره پریشان بهرام انداخت وادامه داد:

_ میشه منو می بخشی؟
     پیش خدمت چای را جلوی اندو گذاشت ورفت بهرام سکوت

کرده بود اما در درونش غوغایی بود اشک در چشمانش حلقه زده بود اما او مغرور تر از

آن بود که اجازه دهد فروریزد بادستانش به صورتش کشید ودستش را زیر چانه زد وبا

دست دیگرش بخر چای را لمس کرد .   نیلوفر آب دهانش را قورت داد



_ اقا بهرا
م؟   بهرام دیگر به او نگاه نمیکرد نگاههش به بخار چای بود با لحن حزن آمیزی گفت:

_
اگه میشه دیگه نیاین مغازه نمیخوام بیشتر از این آزارم بدی من..... من خیلی   ... اما

نتونست ادامه بده  از جایش بلند شد وارام زیر لب گفت :


_
از طرف شما از نازی خداحافظی میکنم این آخرین ملاقاتمون بود  خدا نگهدارتون   

وبیدرنگ از کافی شاپ خارج شد غم بزرگی در دل نیلوفر افتاد دلش برای او سوخت اما

نمیتوانست کاری کنتد دستانش سرد شده بود فنجان چای را بین دوستش گرفت وانرا

نزدیک صورتش اورد بخار چای صورتش را نوازش کرد و حس خوبی را در جانش دواند

احساس کرد گرسنه شده از خدمتکار خواست که یه تیکه کیک بیاورد چایش ارا ارام ارام

سرکشید بعد با لبخند چای بهرام را برداشت پیشخدمت کیک را جلویش گذاشت نیلوفر با

سر تشکر کرد چای بهرام را باکیک خورد احساس کرد حالش بهتر شده نفس عمیقی

کشید وزیر لب گفت:


_ اینم پایان عشق بهرام


   
ادامه دارد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۲/۲۲
درد سر

نظرات  (۳)

سلام مرسی از حضور گرمتون وبلاگ بسیار زیبای دارید موفق باشید
پاسخ:
ممنون اقا شهرام شما هم موفق باشید
دلم برا بهرام سوخت
پاسخ:
دلت نسوزه بقیشو دنبال کن جالب تر میشه
سلام
متوجه نمیشم این کل رمانه یا فقط طرحشه؟
اگه طرح باشه خیلی طولانیه و اگه کل باشه خیلی کلیه و به جزییات نپرداخته
رمان خصوصیت اول و مهمش و متمایز کنندش از داستان و داستان کوتاه و ... پرداختن به جزییاته!
موفق باشی
پاسخ:
اره کلشه اما همه مجبورم کردند به جزئیات نپردارم چون طولانی میشه حوصله ندارن بخونن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی