با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۱۲ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل ششم)

با قرص خواب خواب مادرش رو خوابونده بود نگاهی به خودش در آینه انداخت دیگر نمیخواست رنگ پریده اش را زیر کرم پودر های خارجی پنهان کند روسریش را پوشید ویک شال گرم دور خودش پیچید ساعت تقریبا سه ونیم بود عصاهایش را برداشت از ویلا تا ساحل راه زیادی نبود واو نفهمید چطور خودش را به آنجا برساند دور وبرش را نگاه کرد هیچکس نبود دنبال جایی گشت که بنشیند اما نیافت همانجا روی ماسه ها نشست دریا آرام ورویایی شده بود موجهای کوتاه دریا خبر از روزی آرام ودوس داشتنی می داد نیلوفر به زیبایی دریا لبخند زد
_ سلام علیکم        صدای مردانه وبم او قلب نیلوفر را لرزاند با دستپاچگی سرش را به طرف صدا چرخاند خودش بود با یک لبخند ملایم نیلوفر با دستپاچگی خواست از جایش بلند شود که او ادامه داد:



روادامه مطلب کلیک کن:


 
    

همه قسمتهای رمان
_ خواهش میکنم بلند نشین راحت باشین  نیلوفر دوباره سر جایش قرار گرفت وزیر لب گفت:
_ سلام
سرش را چرخاند ودر حالی که به دریا چشم دوخته بود گفت:

_ خوشحالم که سر وقت اومدین


_ خواهش میکنم من آماده ام که بشنوم


_ چی رو بشنوین؟


_ همون چیز مهمی که براش با من قرار گذاشتی
     نیلوفر به فکر فرو رفت صد بار با

خودش مرور کرده بود که چی بگه اما الان کلمات از دستش فرار میکردند


_ بنظر شما حوادث اخیر اتفاقیه؟      حمید لبخندی زد وگفت:


_ کدوم حادثه؟


اینکه ما هر چند وقت یه بار به طور غیر منتظره ای سر راه هم قرار میگیریم        حمید

متفکرانه چند قدم به جلو برداشت تقریبا پشت سر نیلوفر ایستاد ودرحالی که به دریا

نگاه میکرد گفت:


_ بنظر من هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست


_ پس حکمتش چیه؟  
       حمید دوباره لبخند زد


_ نمیدونم باید از اهلش بپرسی 
      نیلوفر اخمهایش را در هم کشید وبه سمت حمید

برگشت:


_ تحمل جواب سر بالا رو ندارم ....ببینید جناب اقای دکتر کوشا، جانباز جنگ تحمیلی،

شما چه بخواین چه نخواین باید جواب بدین


_ ولی من کاری رو که نخوام انجام نمیدم  
   نیلوفر در حالی که بغض کرده بود با

عصبانیت فریاد زد:


_ شما حق ندارین با احساس من بازی کنین حس میکنم دارین منو مسخره میکنین 

سرفه های کشدارش دوباره شروع شد حمید اخمهایش را در هم کشید وحرکات عصبی

او را تماشا میکرد سرفه اش که تمام شد زد زیر گریه دیگر تحمل نداشت حمید نفس

عمیقی کشید وبا ناراحتی گفت:


_ من غلط بکنم با احساس یه دختر محترم مث شما بازی کنم آخه من...من ..مگه چکار

کردم مگه این بقول خودت حوادث به اختیار من بوده یا من کاری کردم که....
نیلوفر حرف

اورا قطع کرد .با گریه گفت


_ دست منم نبوده ...اما همه فکر منو به خودش مشغول کرده


_ ببخشید نیلوفر خانم من یه مرد سی وشش سالم کجای ذهن یه دختر جوونی رو که

تازه دوره جوونی رو شروع کرده میتونم باشم  
  نیلوفر در حالی که گریه اش آرامتر شده

بود ادامه داد


_ منم از همین ناراحتم آخه چرا فکر شما از سر من بیرون نمیره  
  حمید لبخند پر رنگی

زد واز رک گویی او خوشش آمد


_ الان من تقصیر یا کوتاهی کردم؟


_ نه!!


_ خوب پس چی میگی؟


_ نمیدونم.....شاید تقصیر تو اینه که حاضر نیستی با من حرف بزنی


حمید نفس عمیقی کشید چند قدم به جلو برداشت وروبروی نیلوفر نشست ویک کاغذ را

به طرف او گرفت نیلوفر با کنجکاوی انرا گرفت


_ این چیه؟


_ این شماره من تو تهرانه ..من تا یکی دو روز دیگه میرم تهران هر وقت خواستی

تحقیقتو شروع کنی با من تماس بگیر  
      نیلوفر باور نمیکرد بهت زده حمید را نگاه کرد

حمید لبخندی زد وگفت:


_ به نفعته زودتر خوب بشی داروهات رو سر وقت بخور مواظب خودت هم باش
   بعد از

جایش بلند شد وادامه داد:


_ اگه حرف دیگه ای هم مونده میشنوم


نیلوفر قدرت صحبت کردن را نداشت تا بحال کسی اینچنین اورا مسحور خود نکرده بود با

کمک عصاهایش از جایش بلند شد وروبروی او ایستاد  در حالیکه سرش پایین بود گفت:


_ ببخشید سرتون داد زدم


_ اشکالی نداره اتفاقا بد هم نبود چون مدتها بود کسی سرم داد نزده بود که بیا با من

حرف بزن این روزا همه سر امثال من داد میزنن که خفه شین تا کی میخواین از جنگ

حرف بزنین؟ جنگ خیلی وقتی تموم شده اما حرفای شما نه 
لبخند تلخی روی لبهای

حمید نشسته بود اما کلامش تلختر واین تلخی تا عمق جان نیلوفر نشست او با صدای

گرفته اش جواب داد:


_ شما که تو سن نوجوونی با بعثیای نامرد جنگیدید وخسته نشدید چطور الان خودتونو

میکشید کنار
     لبخند حمید پررنگتر شد ودر حالی که سرش را به علامت تایید تکان میداد

گفت:


_ شاید حق با شما باشه  
     بعد نگاهی به ساعتش انداخت وگفت:


_ دیرتون نشه  
    نیلوفر به یاد مادرش افتاد


_ ای وای خوب شد گفتید ممنون قبول کردید خدا نگهدارتون  
                 سپس باعجله

راه ویلا رو در پیش گرفتحمید زیر لب زمزمه کرد


_ خدا نگهدارت


                                                          ****************
حرفهای نیلوفر برای صدمین بار از ذهنش می گذشت چهره معصومش برای دلنشین بود

قطره اشکی از گوشه چشمش به زمین افتاد نفس عمیقی کشید چشمانش رابست

وآرام زمزمه کرد


_ بالاخره تصمیم گرفتی مارو مشغول کسی غیر خودت کنی
     نگاهش را آسمان دوخت

وادامه داد:


_ تا حالا فک میکردم که امکان نداره که کسی باشه که بهش فک کنم اونم یه دختر

کوچولو چه تصمیمی برام داری؟....
سرش را پایین انداخت در حالی که با دانه های درشت تسبیح ور میرفت ادامه داد:


_ اولین روزی که تو نمایشگاه دیدمش حس کردم با بقیه فرق داره ...ازت خواستم

هدایتش کنی اومد سر راهم سبز شد واونجوری ازم دفاع کرد ..ازت خواستم هرخیری

که بهش نیاز داره براش برسونی ..سپس  لبخندی زد وادامه داداونطوری شب تاریک سر

راهم قرار گرفت تا مجبور شم برسونمش ...خلاصه یه لقمه حسابی برام گرفتی اون

دختر بیچاره اخه باید گرفتار یه گناهکاری مث من باشه که حداقل هفده سال اختلاف

سنی داریم؟   ...  میخوای منو امتحان کنی؟...میدونی که وقت این عشقای آبکی برا من

گذشته .
......دستاش رو رو صورتش گذاشت با بغض گفت:


_ چقد زحمت کشیدم تا از همه چیز ببرم ...تا زود تر به تو برسم .. من هیچ وقت لیاقت

نداشتم ..اخه چرا ..اشک از روی گونه هاش سر خورد...توی جبهه که منو لایق

ندونستی شهید شم حالا هم که این دختر کوچولو ... هر روز یه امتحان جدید ...حالا من

چکار کنم؟ ..دلشو بشکنم؟ بهش بگم برو دنبال زندگیت؟ .....یا تو این بازی همبازیش

شم؟ ....ای خدا....کمکم کن .. 
حمید حس بدی نسبت به خودش داشت نمیدانست

نیلوفر تا چه حد صداقت دارد  با خود فکر میکرد شاید او فقط دچار یک اجساس زود گذر

شده ..اما چطور اخه مگه اون چه جذابیتی برای یه دختر بیست ساله داره اونم با اون ا

ختلافای ظاهری که با هم داشتن زیر لب زمزمه کرد


_ من کاری رو که بنظرم درست میاد انجام میدم توکل به خودت فقط بدون اگه یه لحظه

منو به حال خودم بذاری نابود میشم ....
سرش را بر سجده گذاشت وهق هق گریه کرد 

صدای تلفن او را به خود آورد ....نگاهش را به تلفن انداخت با دست اشکهایش را پاک کرد

ویک لیوان اب خورد تا صدایش عادی باشد نفس عمیقی کشید وگوشی را برداشت


_ بفرمایید؟


_ سلام آقای کوشا  
  حمید با شنیدن صدای نیلوفر خیلی جا خورد انتظارش را نداشت که ا
و باشد مکث طولانی حمید نیلوفر را به شک انداخت


_ آقای کوشا خودتونید؟           حمید خودش را جمع وجور کرد


_ ا...بله...خودم هستم....شما نیلوفر خانومید؟


_ بله...خواستم در مورد همون تحقیقم حرف بزنم


_ بله ..کارتون رو شروع کردید؟


_ بله....میخوام اولین قرارمون رو بذاریم 
     حمید اب دهانش را قورت داد وسرش را به

سوی آسمان بالا برد


_ منظورتون دومیه؟    
    نیلوفر خندید وگفت:


_ اره درسته...حواستون خیلی جمعه  
     حمید خیلی معذب بود نمیخواست بیشتر از این با او حرف بزند برای همین زود پذیرفت


_ هفته دیگه خوبه؟     نیلوفر با صدای نسبتا بلندی گفت


_ هقته دیگه؟!!!!..
. خیلی دیره من عجله دارم زیاد وقت ندارم


_ پس خودتون بگید


_ فردا ساعت پنج وقتتون آزاده؟   
   حمید متکرانه نگاهی به زمین انداخت ونفس عمیقی کشید


_ مانعی نداره ..اما کجا؟


_ هرجا شما راحتید


_ راستش رو بخوای من هیچ جا راحت نیستم فقط به اصرار شما به این ملاقات تن میدم      نیلوفر با لحن غمگینی گفت:


_ اگه اینقد براتون سخته اصلا نیاید  
   بغض گلوی نیلوفر را گرفت احساس دلشکستگی

میکرد حمید متوجه حال او شد دلش نمیخواست او را ناراحت کند


_ ببینید من ..من منظور بدی نداشتم آخه آخه من ...من با خانوما زیاد راحت نیستم    


نیلوفر سکوت کرده بود وچیزی نمیگفت بعد از چند ثانیه سکوت حمید ادامه داد


_ من جای خاصی به ذهنم نمیرسه اصلا من فردا میام در خونتون دنبالتون  بعدا تصمیم

میگیریم کجا بریم خوبه؟
  نیلوفر دلش نمیخواست حرف بزند با ناچاری باصدایی که به سختی شنیده میشد گفت:


_ باشه ...خدا حافظ  ...
و گوشی را قطع کرد   حمید فهمید که او ناراحت شده لبخندی زد

وارام زیر لب گفت:


_ از من ناراحت نشو خواهش میکنم مواظب خودت باش



                                                          *****************

نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت گاهی فکر میکرد که حمید او را دوست دارد وگاهی

هم شک میکرد نمیتوانست خودش را کنترل کند مرتب به این فکر میکرد که باید سئوالات

حساب شده ای بپرسد در همین افکار بود که ماشین حمید جلوی پایش ترمز کرد وقلب

او دوباره دور تازه ای از تپش را آغاز کرد خواست در جلو را باز کند اما در قفل بود نگاهی

به حمید انداخت او خودش را مشغول به یک کاغذ نشان میداد نیلوفر اخمهایش را در هم

کشید وبا ناراحتی در عقب را باز کرد ونشست وزیر لب گفت:


_ سلام


_ سلام علیکم 
         حمید بی هیچ حرفی پایش را روی گاز گذاشت مدتی که گذشت پرسید؟


_ خوب حالا کجا بریم   
نیلوفر اخمهایش در هم بود شانه هایش را بالا انداخت وبا لحنی

قهر آلود گفت :



_ نمیدونم هر جا خودتون میخواید 
     حمید دلیل ناراحتی اورا میدانست زیر چشمی

نگاهی به او انداخت وپایش را روی گاز فشار داد احساس عجیبی داشت انگار میخواست

از او فرار کند به این فرار خود خندید تو دلش گفت اون با تو تو یک ماشین نشسته هرچی

گاز بدی نمیتونی از دستش فرار کنی فقط به مقصد نزدیک تر میشی جلوی یک کافی

شاپ ایستاد به سمت نیلوفر برگشت وبا لحن ملایمی گفت :


_ اینجا خوبه؟


_ بله
            حمید ترمز دستی را کشید وپیاده شد وهر دو وارد کافی شاپ شدند یک

کافی شاپ کاملا معمولی بود وبسیار خلوت حمید پشت آخرین میز قرار گرفت ونیلوفر

روبروی او نشست هنوز از دست حمید دلگیر بود احساس میکرد به یک عشق یکطرفه

مبتلا شده نگاهش را به جعبه دستمال کاغذی دوخته بود حمید پرسید:


_ شما چی میخورید؟


 نیلوفر با بی میلی شانه هایش را بالا انداخت وگفت:


_ فعلا چیزی میل ندارم         حمید حال او را میفهمید لبخندی زد وگفت :


_ هروقت میلتون کشید خبرم کنید نیلوفر
به صورت حمید نگاه کرد دلش میخواست گریه

کند   حمید ادامه داد:


_ خوب خانوم من آماده ام بفرمایید
       اما نیلوفر نمیتوانست حرف بزند اعصابش از این

بازی مسخره خورد شده بود دلش میخواست راستش را به او بگوید اما میدانست اگر او

بفهمد برای همیشه اورا از دست خواهد دادحمید نفس عمیقی کشید وگفت:


_ به چی فکر میکنید؟ چرا شروع نمیکنید؟
   نیلوفر چشمانش را بست و بی مقدمه گفت:


_ تا حالا عاشق شدین؟      حمید خنده کوتاهی کرد نگاهش را به صورت نیلوفر دوخت

دوباره سرش را پایین انداخت

_
 فک کنم بله    نیلوفر جا خورد به صورت حمید نگاهی کرد


_ اون کیه؟
   حمید لبخند زد وگفت:


_ خدا.. ولی تحویل نمیگیره به میگه برو هنوز دهنت بوی شیر میده
    نیلوفر نفس راحتی کشید


_ منظورم عشق زمینیه      
     حمید لبخندی زد وگفت:

_ فک کردم موضوع تحقیقتون جنگه

_ بله اما برام جالبه بدونم شما تا حالا عاشق هیچ زنی شدید یا نه؟ 
   حمید جدی پاسخ داد


_ نه!   
نیلوفر موبایلش را در حالت ضبط صدا قرار داد  و وجلوی او گذاشت


_ چند سالتون بود رفتید جبهه؟


_ تقریبا سیزده سال
    نیلوفر با تعجب پرسید


_ سیزده سال؟!!!!!!!!


_ بله من پدر مادرم رو تو کودکی تو یک تصادف اتومبیل  از دست دادم بعد از اون با عمه ا

م زندگی کردم شوهر عمه ام مرد خوبی بود اونا سه تا بچه داشتن  دو تا پسر ویک دختر

که همشون از من بزرگتر بودن رفتارشون با من خیلی خوب بود همیشه حس میکردم

واقعا برادر وخواهرم هستن وقتی جنگ شروع شد شوهر عمه ام بلافاصله به صورت

اوطلب به جبهه رفت واز اون به بعد من درگیر جنگ وحوادث اون شدم دلم برا شوهر

عمه ام خیلی تنگ میشد همیشه اخبار جنگ رو دنبال میکردم وآۀرزو داشتم زود بزرگ

شم همراش برم چند سال گذشت ومن تقریبا سیزده ساله شدم یه روز ازش خواستم

منم با خودش ببره که همه باهام مخالفت کردند منم قهر کردم واعتصاب غذا کردم هر

طوری بود راضیش کردم تا پشت جبهه منو ببره بهش قول دادم از همون جا برگردم از

خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم توی راه همش مداحی میکرند هم خوانی

میکردند


_ مگه اونموقع مدرسه نمیرفتید؟


_ بله اما تابستون بود ومدسه ها تعطیل بود  


_ یعنی از روی کنجکاوی وارد جبهه شدید ؟


_ نه همش این نبود اما اینم یه دلیلش بود


_ ودلیل دیگه؟               حمید لبخندی زد


_ نمیدونم احساس میکردم اون فضا رو دوس دارم دوس داشتم منم یه کاری برا مملکتم

انجام بدم اما خیلی کوچیک وخام بودم اولین بار که وارد جبهه شدم مث یه دوربین حالات

وحرکات همه رو توی ذهنم ضبط می کردم در بین شور وهیجان خیلی ها بی میلی یه

عده هم خود نمایی میکرد بعضی ها میترسیدند بعضی ها عاقل بودن وبرای دفاع از

وطن اومده بودن بعضی ها هم عاشقانه میجنگیدند بین همه اینا دسته سوم خیلی

نظرم رو جلب کرد تو مدت کوتاهی که پشت جبهه بودم حسابی هوایی شدم قولم یادم

رفته بود وبه شوهر عمه ام اصرار میکردم منم با خودش ببره خط اما اون قبول نمیکرد

بالاخره تصمیم گرفتم قاچاقی برم یه روز پشت ماشین مواد غذایی قایم شدم ورفتم خط ..



پیش خدمت کافی شاپ وقتی دید انها چیزی سفارش نمیدپهند خودش سراغ آنها آمد


_ ببخشید چی میل دارید براتون بیارم؟  
    نیلوفر ضبط صدا را متوقف کرد  حمید رو به

نیلوفر گفت


_ هر چی میخورید سفارش بدین   
         حال نیلوفر بهتر شده بود احساس خوبی

داشت کمی هم احساس گرسنگی میکرد


_ قهوه با کیک خامه ای           حمید لبخند پر رنگی زد


_ برای منم همینو بیارین
   نیلوفر از این کار او احساس رضایت کرد حمید با لحن شوخی گفت:


_ پس شما اهل رژیم نیستید     نیلوفر خنده کوتاهی کرد


_ پس شما هم گاهی شوخی میکنید   حمید با لبخند گفت


_ یه زمانی همه چیز رو به شوخی میگرفیم با بچه های گردان کارمون شوخی وخنده

بود تو شرایطی که آدم اصلا نمیتونه حرف بزنه ما با هم شوخی میکردیم بچه ها به مرگ

ریشخند میزدند برای مرگ عشوه میومدن اما الان .
... ناگهان لبخند از روی لبهایش محو شد


_ اما الان همه زندگیم تنهایی و غمه    


_ چرا غم؟


_ غم از دست دادن همه کسانی که دوسشون داشتم ...... غم...
  حمید ادامه نداد

احساس میکرد گفتن این حرفا زوده  کمی مکث کرد


_ همین الان میخوای آخرشو بگم؟    
   نیلوفر لبخندی زد ودوباره ضبط صدا را  روشن کرد

دستهایش را زیر چانه اش گذاشت وبا اشتیاق گفت:


_ شما هر چی دوس دارین بگین
حمید سرش رو پایین انداخت نمیخواست خودش رو ت

وی این مکالمه رهاکند همش حواسش به دلش بود وبه این که کاری نکنه که نیلوفر

بیشتر از این دلداده او شود


_ خلاصه با هر سختی بود خودم رو به جبهه رسوندم وقتی از ماشین پیاده شدم همه

تعجب کردند منو بردن پیش فرمانده اونم یه آدم میانسالی بود که بهش میگفتن حاج

محسن مث موش وایسادم جلوش رنگ به صورت نداشتم اخماشو تو هم کشید وبا لحن

عصبانی گفت:

_ بچه تو اینجا چکار میکنی؟ ..نکنه از ننه بابات قهر کردی اومدی جبهه؟؟. ..          بابغض

گفتم


_ من ننه بابا ندارم         یه دفه دلش لرزید سعی کرد به خودش مسلط باشه با لحن آرومتری گفت:


_ استغفرالله.....آخه بچه فک کردی اینجا حلوا تقسیم میکنن؟ اگه طوریت بشه کی

مسئوله؟؟


_ خودم        حاج محسن لبخندی زد وبا لحن شوخی گفت:


_ اخه پدر صلواتی تو هنوز پشت لبت سبز نشده مسئولیت جی رو قبول میکنی    ساکت

موندم نگاهی بهم کرد وپرسید:


_ حالا اسمت چیه؟


_ حمید کوشا            


_ باکی اومدی جبهه           ترسیدم اسم شوهر عمه ام رو بگم برم گردونن برا

همیندردوغ گفتم


_ باهیچ کس ....خودم تنهایی اومدم دوباره با لحن شوخی گفت:


_ تو چیکاره پی نوکیویی من با دستپاچگی گفتم :


_ هیچ کاره آقا       اطرافیا همه زدن زیر خنده   یکیشون که چفیه مشکی انداخته بود گفت:


_ شما هم حاجی کوتاه بیا این فقط یه بچست جلو آمد ودو دستش را روی شانه من گذاشت وادامه داد


_ حمید آقا دلش میخواست جبهه رو ببینه که دید حالا خودم برش میگردونم عقب     با

گفتن این جمله مثل اسفند رو آتیش پریدم افتادم به گریه زاری والتماس که منو

برنگردونین عقب مردی که چفیه مشکی داشت محکم منو تو بغلش گرفت وهمراه من

گریه میکرد ...گریه میکردو میگفت:


_ ای خدا کاش یه کم از اخلاص این بچه ها تو دل من بود  همه گریشون گرفته بود من

بادیدن گریه های اون درد خودم یادم رفت داشتم سعی میکردم ارومش کنم منو کنار زد

جلوی پام زانو زد دستاش رو دو طرف صورتم گرفت وگفت:


_ آقا حمید برا منم دعا کن        یه دفه آتیش دشمن شروع به باریدن کرد صدای بلند

انفجار قلب منو متلاشی کرد اون مرد که بعدها فهمیدم اسمش صادق بود منو محکم

گرفت واز اونجا دور کرد همه جا آتیش بود دستام رو روگوشام گرفته بودم ومیدویدم یه

لحظه حس کرم صادق دیگه کنارم نیست دور وبرم رو نگاه کردم روی زمین افتاده بود

خودم رو بالای سرش رسوندم اشک و خاک و خون معجونی بود که که اونو خواستنی

کرده بود به پهنای صورتم اشک میریختم اصلا حالم دست خودم نبود من یه بچه بودم که

از دنیای امن شهر یکدفه در محیطی پراز گلوله وخمپاره قرار گرفته بودم  صادق لبخند زد

وصداش به سختی شنیده میشد صورتم رو به صورتش نزدیک کردم تا صداشو بشنوم


_ بالاخره به آرزوم رسیدم ....تو واسطه خیر شدی پسر ...امیدوارم تو هم به آرزوت ب

رسی بعد نگاهش رو به اسمون دوخت وچند لحظه بعد شهید شد




ادامه دارد...

نظرات  (۲۹)

مادرم زهرا ، سلام... از انتها شروع می کنم. مدتی است به این می اندیشم و هر چه بیشتر فکر می کنم کمتر پاسخ می یابم. چگونه بگویم از صبح که فرشته های ملکوت، با بال های آسمانی خود اشک های فرزندان تو را از چهره می زدایند. دست های مهربان تو، توان در آغوش گرفتن گل های باغ رسول را ندارند و امان از چشم های تو بانو که نه تاب گریستن دارند و نه تاب نگریستن . بقیع، چکامه ای از اندوه بی پایان توست بانو! این نام توست که بر اندام بی پایان جهان شناور است. نام توست که از تمام دریچه های آسمان می تراود؛ نامی که با مظلوم ترین واژه ها گره خورده است. از باغستان ها عطر حضور تو جاری استحالا که کودکان گرد تو حقله زده اند، حالا که قلب های کوچکشان در مشت گره شده تو و پهلوی کبودت می تپد، مثل آن روزها با زبان راز و با نگاهی دل نواز، با علی صحبت کن...
....................................................
حضرت امام محمد باقر علیه السلام :
اطاعت از فاطمه علیها السلام بر تمامى آفریدگان خدا از جن و آدمیان و پرندگان و وحوش و پیامبران و فرشتگان واجب است...
....................................................
اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب العصر و الزمان...
دلهایتان شوریده نینوا ... یازهرا...

پاسخ:
خیلی زیبا بود ممنون
سلام زهرا

ممنون که خبرم کردی
بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم.
پاسخ:
سلام ممنون اقا رضا
سلام زهرا خانوم دستور داد و انجام وظیفه کردیم و امدیم خدمدتون ممنون از آپ جدیدت
پاسخ:
سلام اختیار دارین ما کی باشیم دستور بدیم
سلام دوست خوب:
ممنون از حضورتون و دعوتتون!
منتظر ادامه ی رمان هستم!
یاعلی
پاسخ:
سلام ممنون علی یارت
سلام
ممنون از حضورتون
زیبابود قلمتان..

بعضی ها هم عاشقانه میجنگیدند...
اشک و خاک و خون معجونی بود که که اونو خواستنی کرده بود....
پاسخ:
سلام ممنون لطف دارید
سلام بزرگوار...
من خیلی آدم حاضر جوابیم و همیشه دوستام بهم میگن مجتبی برا هر چیزی یه جواب تو آستینش داره...
ولی تنها چیزایی که من دربارش هیچ حرفی واسه گفتن ندارم خاطرات مربوط به بچه های جبهه و جنگ و جانبازا و شهداء است...
این آدمها که چه عرض کنم این فرشته های خدا خاطراتی دارن که همیشه منو میخکوب میکنن...
خدا میدونه چقدر علاقه دارم یه جانباز ببینم و ساعتها بشینم پای صحبتاش...
این نوشته ی شما هم خیلی زیباست...خیلی روش فکر کردم و فکر خواهم کرد...اونجایی که حمید میگه:
خدایا من فقط میخواستم تو مال من باشیو و من مال تو و اینکه چه لقمه ای برا من گرفتی...واقعا منو به تفکر واداشت...ولی ذهن و خیال منه روسیاه به هیچ جا قد نمیده...
مشتاقانه منتظر قسمت بعدی داستان هستم...
موفق باشید در پناه خدا...
پاسخ:
سلام خیلی خوشحالم که شما به فکر فرو رفتید از لطفتون ممنون
salam vasyyat namasham bezar
va daghighan benvis koja in vasiat name ro neveshte
oon dastnevehsteii ham ke gozashty
male hamle be soosangerd bood
vaghty ye matlabi ro mizari joziiatesho bezar
پاسخ:
سلام نوشتم عملیات ازادسازی سوسنگرد تو خط سوم رو بخونید.....چشم اتفاقا خودم تو فکرش بودم ممنون از عنایت شما
سلام
با اینهمه خاموشی ...خاموشی در قعر وجودم

گمنام بودن در اوج اسمان

باز هم سکوت... سکوتی بی پایان شاید بشود شاید بیایید ...شاید ...

سکوت خواهم کرد ...تا اخرین لحظات عمرم ...این ایده ی من است تا روز واپسین

خستگی ناپذیرم...خستگی معنا ندارد ..ناامیدی معنا ندارد
پاسخ:
شاید سکوت گاهی خوب باشه اما الان یه نسل مشتاق هم هست که دلش میخواد بشنوه همش فریاد میزنه با من حرف بزن
من امدم انجا کسی نبود
انجا کسی نبود که برایش درد دل کنم انجا کسی نبود من تنها ماندم تنها بودم
بانوی بزرگوارم : من تنها ماندم تو صدایم را شنیدی او نشنید تو مرا خواندی او نخواند
تنها کسی که مهمان نوازیم کرد تو بودی تنها تو به استقبالم امدی
بانوی مهربانم: از شبی که گذشت بگویم از تنهاییم از اوارگیم از سوز سرما از لگد مال شدن احساسم
تنها تو بودی تنها تو
حالا که مرا پذیرفتی دعایم کن ...دعایم کن ...نمی دانم چه می خواهم اما کسی را دوست دارم
تو میدانی

پاسخ:
یا زهرا
نه اتفاقا با اشتیاق فراوان تا آخر خوندم.
از اون دوتا جمله درون متنتون هم خوشم اومد،بخاطر همین اونا رو بین دوتا گذاشتم.
بیکران باشید، همچون من درونم
پاسخ:
ممنون اما من از نقد استقبال میکنم
انان که خاک را بنظر کیمیا کنند
ایابودکه گوشه چشمی به ما کنند
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآفرین دختر ....
خوشمان امد

پاسخ:
چاکریم
با سلام
اتحاد مهم ترین اصل ها و پایبندی به اصول از همیشه مهم تر
نقد یکی از جناح های انتخاباتی
دعوت می کنم حتما بخوانید و نظر بگذارید
http://paydari24.mihanblog.com/
پاسخ:
چشم
سلام اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
ببخشید نتونستم داستان رو از اول پیدا کنم و بخونم.
بهتره از فصل اول تا آخر که وارد می کنین رو به ترتیب قرار بدین تا راحت دیده بشه.
اگه درست کردید بهم خبر بدین.
یامهدی
پاسخ:
ایشالله
۲۸ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۰۶ جامعه شناس مسلمان
سلام و خدا قوت.
دو تا مطلب تو وبلاگم نوشتم. خوشحال میشم که بخونیدش....
رمز:
rangerirani124311369

سلام زهرا جان

بی صبر نیستم
اتفاقا" خیلی صبورم
اما گاهی واقعا" نمیتونم
حالا چی شد که این سوال به ذهنت رسید؟
پاسخ:
حواس پرتم هستی
۲۹ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۰۰ دختری در انتظار مهدی
سلام علیکم با سومین مطلب در خدمتتون هستم .یا حق
پاسخ:
سلام چشم
۲۹ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۲۳ دختری با چارقد مشکی
سلام زهرا جان
اول اینکه لینک شدی عزیز
دوم اینکه این دل نوشته مال کیه ؟؟؟؟
خیلی دوست دارم بفهمم
پاسخ:
سلام چارقد مشکی بغیر دلنوشته های شهید چمران بقیش کار خودمه
۲۹ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۲۶ دختری با چارقد مشکی
راستی نازنین هنوز داستان رو کامل نخوندم باید یه روز بیام کامل بخونم
چقدر این داستان اشناست ....
پاسخ:
مطمئنی اشناست؟ مال خودمه ها هنوزم چاپ نشده
یادت اون روزارو

یادت اون روزارو

اون روزای زیبا رو

یادتِ اون روزی که به قلب من سرک زدی

شکل عـاشـقـا شدی و به دلم کلک زدی

یــادتِ نـقـاب شـیـریـن و زدی تـو صـورتـت

آتـیـش عاشقی رو تو قلب شاپرک زدی

حالا که فرهاد قصه هات شدم

بـرا مـن سـاز جـدائـی مـی زنی

مـن تـو سـنگ سینه ات اسیرمُ

تـو بـرام دَم از رهـائی می زنی

دیـگـه مـن بـهـارو باور ندارم

کـه براش سفرۀ هفت سین بچینم

شــیــشـه قـلـبـم و پـرده می زنـم
هـمه فصلا رو زمستون می بینم



(سایه در هور- چاپ 1390- انتشارات نظری)
پاسخ:
زیبا بود ممنون
قشنگ بود...
پاسخ:
ممنون ....
be roozim...
پاسخ:
میام ابجی
ابجی من زیاد موسیقی گوش نمیدم اما این اهنگ خیلی خیلی قشنگ بود. برام میفرستیش. الان ساعت 12.10 دقیقه شبه که دارم گوش میدم. صلوات.
پاسخ:
چشم ابجی ممنون این وقت شب بهم سر زدی
۳۰ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۵۹ سربازکوچولو
منتظر ادامه رمان هستیم!
موفق باشید
پاسخ:
ممنون حتما
سلام ممنون
پاسخ:
سلام خواهش
سلام خوبید خسته نباشید
با کمال افتخار لینک شده بودید
پاسخ:
سلام ممنون
غـم مـی خوریــم و هیچ شکایت نمی کنیـم

مارا چه غم ز غم که غمت غمگسار ماست
پاسخ:
زیبا بود ممنون
سلام دوست عزیز

ممنونم که به بنده سر زدید و خوشحالم که شعرام رو پسندیدید
اگه اجازه بدید لینک تون میکنم تا در فرصت
مناسب از نوشته هاتون استفاده کنم
منتظر اجازه میمانم

نسیم سحر

پاسخ:
سلام زرناز جون اختیار دارین ممنون از لطفت من الان لینکت کردم
زهرا خانم فکر کردم به جای آخرش از جاهایی که نخوندم شروع کنم بهتره
تصویری که از صحنه ای که بچه وارد خط مقدم میشه ساخته بودید جالب بود البته یه کم توصیفاتش بیش تر بود بهتر بود
هنوز باکلیت طرح داستانتون نمی تونم کنار بیام اما بازم می آم وبقیه اش می خونم
موفق باشید
پاسخ:
کلیتش یعنی چی؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی