با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

رمان با من حرف بزن (فصل سوم)

از کافی شاپ خارج شد دیگر دلش نمیخواست به بهرام یا هیچ کس دیگر فکر کند هوا

کمی سرد بود شنلش را دور خودش پیچید و دستانش را در سینه اش حلقه کرد نفس

عمیقی کشید وبه صدای گامهای خود گوش میدادآرامش عجیبی وجودش را فرا گرفته

بود واز این حال احساس لذت میکرد دلش نمی خواست به مغازه ها نگاه کند وبه مردمی

که از کنارش عبور میکردند احساس میکرد انها اورا از این حال خوب جدا میکنند هوا کاملا

تاریک شده بود اما نیلوفر اصلا متوجه زمان نبود یه لحظه به خود آمد و دید چند ساعت از

شب گذشته و او همانطور قدم میزند نگاهی به دور و برش کرد تا تشخیص دهد کجاست

در تمام مدت پیاده روی در این دنیا نبودنگاهی به ساعتش انداخت اخمهایش در هم رفت

ودلش شور افتاد یاد مادرش افتاد حتما الان نگران شده بود تصمیم گرفت یه ماشین

دربست بگیره به یه ماشین گفت :



  برو به ادامه مطلب
     

_ دربست ولیعصر          ماشین اندکی جلوتر ایستاد ونیلوفر با سرعت به طرف ماشین

رفت سرش را از شیشه ماشین داخل کرد وگفت:


_  تا ولیعصر چند میگیری؟
      راننده لبخند ملایمی زد وگفت:

_ سوار شین به توافق میرسیم  
     نیلوفر با دیدن راننده خشکش زد فکر کرد داره

اشتباه میکنه اما نه خودش بود همون مرد ویلچر نشین بود قلب نیلوفر از جا داشت در

میومد اب دهنش رو قورت داد مرد نگاه گذارایی به او انداخت وگفت :



_ نمیخواین سوار شین؟    
        نیلوفر سریع در عقب را باز کرد وسوار شد احساس

میکرد نفسش بند اومده از تو اینه چشمای مرد دیده میشد نفس عمیقی کشید وسعی

کرد به خودش مسلط باشه مرد هیچ توجهی به اونداشت وفقط رانندگی میکرد ترافیک

خیلی سنگین بود وماشین دقیقه به دقیقه می ایستاد این اولین بار بود که نیلوفر دوست

داشت ترافیک ادامه پیدا کند اصلا احساس خود را نمیفهمید خیره به چشمان مرد نگاه

میکرد گذشت زمان باعث شد تا نیلوفر کمی به خودش مسلط شود مرد در حالی که به جلو نگاه میکرد از او پرسید:


_ عجله که ندارید؟
   نیلوفر هول کرد و با من و من گفت:

_ چی فرمودید؟ 
     مرد از اینه نگاه گذرایی به او انداخت وتکرار گفت:

_ گفتم عجله که ندارید؟


_ نه    مرد دوباره به جلو نگاه کرد نیلوفر دلش میخواست با حرف بزند اما چیزی پیدا

نمیکرد که بگوید در ذهنش کنکاش کرد که چه بگوید از دهانش پرید:


_ شما جانبازید؟    مرد لبخندی زد وگفت :


_ اگه خدا قبول کنه اره


_ اما به سنتون نمیاد


_ وقتی رفتم جبهه سنم کم بود اونقدر کم سال اخر جنگ رفتم جبهه       ماشین شروع

به تکان خوردن کرد مرد ماشین را کنار خیابان پارک کرد وگفت:

 
_ لعنت بر شیطون پنچر شد       نیلوفر لبخند زد مرد عصایش را از روی صندلی جلو

برداشت و از ماشین پیاده شد نگاهی به تایر عقب انداخت سرش را از پنجره داخل ماشین کرد وگفت:


_ شما اگه عجله دارید یه ماشین براتون میگیرم باید پنچری ماشین رو بگیرم


_ نه عجله ندارم منتظر میمونم       مرد به سمت صندوق عقب ر فت یکی از پاهایش از

ران به پایین قطع بود نیلوفر از ماشین پایین شد و گفت:


_ اجازه بدبد کمکتون کنم


_ نه برید کنار لباستون کثیف میشه     نیلوفر لبخند زد وگفت :


_ عیبی نداره شما سختتونه با این وضعیت 


_ نه من عادت دارم با وضع کنار اومدم      نیلوفر کنار او ایستاده بود و تقلای او را تماشا

میکرد عرق سردی روی پیشانی مرد نشسته بود  تایر پنچر را که از ماشین جدا کرد

نیلوفر زاپاس را از صندوق اورد وکنار او نشست مرد در حالی که سرش پایین بود گفت:


_ چرا شما زحمت میکشین خودم میاوردم

_ نه مسئله ای نیست     نیلوفر احساس کرد که مرد از حضور او معذب است برای

همین از جایش بلند شد وعقب تر ایستاد ودوباره حرکات او را زیر نظر گرفت دلش

نمیخواست زمان بگذرد اصلا نمیفهمید دلیل این حال او چیست مرد قیافه معمولی داشت

وچند تار موی سپید کنار شقیقه هایش نشان میداد سنش کمی بالاست نیلوفر دنبال

راهی بود که یک بار دیگر او را ببیند کار مرد تمام شد ونیلوفر دوباره توی ماشین نشست

مرد ارام زیر لب زمزمه کرد

_ بسم الله رحمن رحیم   وماشین را روشن کرد ودر حالی که جلویش را میدید به او گفت:

_ باید واقعا معذرت بخوام ازتون خیلی معطل شدید       نیلوفر بالبخند جواب داد:


_ نه اشکالی نداره گاهی پیش میاد           مرد دوباره پرسید:


_ امسال نمایشگاه کتاب چطور بود فروشتون خوب بود؟


نیلوفر از این سئوال جا خورد فکر نمیکرد که مرد اورا شناخته باشد و او را به خاطر بیاوردبا دستپاچگی گفت:


_  بد نبود      بعد تاملی کرد وادامه داد:


_ فکر نمیکردم منو یادتون بیاد       مرد لبخندی زد وگفت:


_ من کسایی رو که بهم کمک کنن فراموش نمیکنم


_ شما از کجا فهمیدین که من فروشندم


_ دیدم داشتی از تو غرفت مردم رو میپاییدی      نیلوفر با تعجب گفت:


_ فکر میکردم به اطرافتون توجه ندارید            مرد لبخند پر رنگی زد وچیزی نگفت دوباره

سکوت حاکم شد نیلوفر افکار متفاوتی از سرش میگذشت کنجکاوی اورا دیوانه کرده بود

دلش میخواست بیشتر از او بداند با خودش فکر کرد یعنی ممکنه او هم در این مدت به

من فکر کرده باشه    مرد پرسید:



_ کجای ولیعصر پیاده میشین؟


_ چهار راه بعدی بپیچید سمت راست      نیلوفر دوچار استرس شده بود در تمام طول راه

ارامش عجیبی داشت اما با نزدیک شدن به خانه دلش اشوب بود باید یه شماره از او

یگرفت اما چجوری این مرد که اهل شماره دادن نبود بی مقدمه از دهانش پرید:


_من دانشجوی رشته علوم اجتماعی هستم         مرد لبخندی زد وچیزی نگفت   نیلوفر

احساس حماقت کرد اما چاره ای نداشت برای همین ادامه داد


_ من یه تحقیق راجع به جانبازان دارم ممکنه به من کمک کنید ؟


_ من باید چکار کنم؟


_ میشه چند جلسه راجع به جنگ و جانبازان با هم حرف بزنیم؟


_ من؟


_ بله شما مگه کس دیگه ای هم اینجا هست       مرد نفس عمیقی کشید وگفت :


_ اره هست        نیلوفر باتعجب پرسید


_ کی؟


_ خدا        نیلوفر اخمهایش در هم رفت

_ ببینید من قصد مزاحمت ندارم اما فکر میکنم شما میتونید کمکم کنید                       

مرد شانه هایش را بالا انداخت وگفت:

_ شرمنده من من اهل مصاحبه و این حرفا نیستم اما ادرس چن تا جانباز رو اگه بخوای

بهت میدم اونا هرچی بخوای برات حرف میزنن       نیلوفر اخمهایش در هم رفت


_ من میخوام با شما حرف بزنم اون ادمایی هم که زیاد حرف میزنن زیاد دیدم دور وبرم   

مرد خندید    نیلوفر احساس کرد که تحقیر شده اعصابش به هم ریخته بود از دست

خودش عصبانی بود بغض گلویش را گرفت مرد متوجه حال او بود


_ از من ناراحت نشین خانوم من برا شما احترام زیادی قائلم اما..... من تا اهل حرف زدن

نیستم یعنی بلد نیستم میدونم بدردتون نمیخوره حرفام بهتره برید سراغ یه ادم کار

کشته تر من من تو جنگ بچه بودم برید سراغ فرمانده ها پیش کسوتا من یه بسیجی

ساده بودم      نیلوفر قادر به حرف زدمن نبود میدانست اگر حرف بزند بغضش میترکد

دلش نمیخواست بیشتر از این غرورش بشکند مرد نگاه گذرایی به او کرد وگفت:


_ حواستون هست ؟ یه وقت رد نکنیم        نیلوفر به خودش امد ونگاهی به خیابان

انداخت وبا ناراحتی گفت:


_ برگردین رد کردیم      مرد دوباره لبخند زد وخیابان را دور زد :


_ کدوم کوچه بپیچم


_ بعدی سمت چپ      نیلوفر حواسش پرت بود وعصبی جلوی خانه گفت:


_ ممنون همینجا پیاده میشم         مرد پایش را روی ترمز گذاشت نیلوفر سعی کرد

بغضش را قورت دهد گلویش درزد امده بود سعی کرد صدایش عادی باشد اما مرد متوجه لرزش صدای او شد


_ چند بدم خدمتتون      


_ مهمون ما باشین بفرمایید        


_ نه بفرمایید چند اقای محترم         لرزش صدایش بیشتر شد عصبی بود دلش

میخواست او قیمت را بگوید غرورش شکسته بود    مرد نفس عمیقی کشید ونگاهش را

به چهره معصوم او انداخت :


_ دختر خوب تنها کاری که باید بکنی اینه که در رو باز کنی وبری خونتون حتما مامانتون

الان خیلی نگرانه دیگه هم تا این وقت شب بیرون نمون         اشک چشمان نیلوفر را

تسخیر کرد دیگر قادر به کنترل اشکهایش نبود از ماشین پیاده شد و در را بست ومرد بی

درنگ پایش را روی گاز گذاشت و رفت نیلوفر با دل شکسته انقدر ماند تا او در کاملا ناپدید

شد اشکهایش را پاک کرد دلش میخواست بلند بلند گریه کند همه چیز برایش غیر قابل

فهم بود مطمئن بود دیدن این مرد اتفاقی نیست نگاهش را به اسمان انداخت وزمزمه کرد :

_ میخوای با منم چکار کنی ؟   دوباره قطره ای اشک از چشمش فرو چکید کلیدش را از

کیفش بیرون اورد و وارد خانه شد بی انکه بخواهد


                                                     *************
همه فکرش شده بود این مرد اصلا نمیتوانست اسمی برای احساسش بگذارد دلیلی

نداشت توجهش یه این مرد جلب شود با خودش زمزمه کرد:



_ اخه این مرد چی داره مگه  چرا نمیفهمی نیلوفر احمق تو نباید بهش فکر کنی دلیلی

نداره اخه چرا وقتی میبینمش دستپاچه میشم چرا اخه   من که پسرای شیطون

نمیتونن توجهم رو جلب کنن  اخه ایم مرد شاید بیست سال از من بزرگتر باشه چرا توجه

منو جلب کرده چرا فکرم ازاد نمیشه            زانوهایش را در اغوش گرفت چانه اش را

روی زانوهایش گذاشت وبا انگشتان پایش بازی میکرد مادر متوجه تغییر حالات نیلوفر

شده بود با نگرانی اورا صدا زد:



_ نیلوفر؟؟


نیلوفر سرش را بالا اورد ووبا نگاهش از مادرش خواست ادامه دهد

_ اتفاقی افتاده؟

_ مثلا چه اتفاقی؟


_ این روزتا عوض شدی همش تو خودتی همش دلت میخواد تنها باشی با دوستات بیرون نمیری چته تو؟


نیلوفر حوصله حرف زدن نداشت از طرفی دلش نمیخواست او را نگران کند


_ با بهرام حرفم شد اونم گفت دیگه نیا مغازه      مادر باتعجب پرسید :


_ چرا اخه؟؟؟؟       نیلوفر بالحن عصبانی گفت:


_ چون میخواد من خر دستش باشم یه عروسک تو دست وبالش منم بهش حالی کردم
اشتباه میکنه


مادر لبخندی زد وگفت:


_ مطمئنی نگاهش به تو اینجوریه شاید احساسش واقعی باشه


_ اره مطمئنم دیگه هم دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم       بعد از جایش بلند شد به

سمت اتاقش رفت مادر سری تکان داد ونفس عمیقی کشید وارام زمزمه کرد:


_ خدایا همه دخترا خوشبخت شن این نازدونه منم خوشبخت شه


نیلوفر وارد اتاقش شد ودر را بست وخودش را روی تختش انداخت وارام ارام گریه کرد

بار
_ خدایا چرا با من اینجوری میکنی این چه حالیه من دارم اخه من چمه خدا بذار یه بار


دیگه ببینمش بذار بفهمم اون با بقیه چه فرقی داره بذار بفهمم چرا توجهم رو جلب کرده

خدا همین یه بار به حرفم گوش کن من در عوض قول میدم دیگه با هیچ مرد دیگه ای

حرف نزم قول میدم خدا دیگه الان فهمیدم هیچ کدوم منمو برا خودم نمیخوان الان دیگه

کمکم کن ادم شم      سرش رو تو بالش فرو کرد تا صدای گریشو مادرش نفهمه

اجساس کرد تب کرده بدنش اغ شده بود به طرف پنجره رفت وانرا باز کرد نسیم خنک

بهاری گونه هایش را نوازش داد احساس کرد حالش بهتر شد نفس عمیقی کشید و لبه

تخت نشست در ذهنش کنکاش میکرد دلش میخواست بفهمد ایا میتواند به یک طریقی او را پیدا کند با خودش گفت:


_ کاش حداقل ادرس دوستاش رو گرفته بودم عجب خریم من اونجوری امیدی بود پیداش

کنم اما الان   یه لحظه فکری به ذهنش رسی باخودش گفت:


_ شاید تو بنیاد جانبازان بتونم پیداش کنم      لبخند از روی امیدواری زد وروی تخت دراز کشید وگفت:


_ بخواب که فردا کلی کار داری  بعد چشانش را بست وبه امید فردا خوابید




ادامه دارد....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۰۸
درد سر

نظرات  (۵)

داستانت با مزست
پاسخ:
ممنون سارا جون
بااین که درس داشتم ولی داستانت رو خوندم دوست دارم بمهمم اخرش چی میشه
پاسخ:
سلااااام دختر خاله فدات شم باشه ادامشو زود میزنم
سلام

عاااااااااااااااااااااااااالی بود

دوست خوبم
پاسخ:
ممنون خوشحالم خوشت اومده
خیلی قشنگه به ماهم سربزن راستی نظر یادت نره
پاسخ:
ادرس نذاشتی برم پیش کی؟
سلام.
این قسمت را خواندم..............
عجله داشتی اینطوری نوشتی...؟!
پاسخ:
غلط املایی داره؟ هههههههه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی