با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۵۲ ق.ظ

با من حرف بزن ( فصل چهارم)

تقریبا یک ساعتی بود که روبروی بنیاد جانبازان نشسته بود و ورود وخروج را کنترل میکرد

اعصابش بهم ریخته بود دلش نمیخواست وارد آنجا بشه اما چاره دیگه ای نداشت خیلی

آرام وارد ساختمان شد اطرافش را نگاه کرد کسی به او توجهی نداشت همه در حال

تکاپو بودند اینجا خیلی ها ویلچر نشین بودند که توجه او را جلب میکردند نیلوفر آرام گام

برمیداشت وسعی میکرد توی اتاقها سرک بکشد اما هر چه بیشتر میگشت نا امید تر

میشد وقتی به آخرین اتاق رسید واو را نیافت بغض سنگینی گلویش را فشرد با گامهای

سریع از آنجا خارج شد سعی میکرد خودش را کنترل کند وبی آنکه بداند کجا میرود از آنجا

دور شد به اطرافش هیچ توجهی نداشت وهمچنان پیش میرفت آنقدر داغ شده بود که

سرمای هوا را احساس نمیکرد خودش را سرزنش میکرد وزیر لب میگفت:



_ خجالت نمیکشی مگه کیه اون که اینقدر بخاطرش خودت رو عذاب میدی اصلا چرا بی

خیالش نمیشی فک کردی الان اون تو فکر توهه نه دختر جون تو براش هیچ ارزشی

نداری اگه داشتی شمارشو بهت میداد ندیدی چطور با لبخندات مسخرت میکرد 
        در

همین هنگام پاش رفت تو چاله ومحکم خورد زمین خیلی زود مردم دورش جمع شدن

سرش گیج میرفت درد زیادی تو ناحیه پاش حس میکرد یه پیرمرد گفت:


_ چی شد دخترم؟     نگاهش رو به جمعیت دوخت دلش نمیخواست جلو همه رو زمین

ولو باشه سعی کرد بلند شه اما نمیتونست پاش خیلی درد میکرد بی اختیار با صدای بلند گفت:


برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان



_ اااااااااااااخ پاااااام

یه خانم جلو آمد وگفت :


_ بذار کمکت کنم عزیزم دستت رو بذار رو شونه من
       نیلوفر همینکار رو کرد اما فشار

زیادی به پاش اومد


_ اااااااااااااای  ....  پام ...  خدا  ....  نمیتونم بلند شم ... اخ  ..
         اشکاش بی اختیار

میریخت یک مرد جوان گفت:


احتمالا پاش شکسته ..  اجازه بدید من ماشینم همین پایینه میارم می بریمش

بیمارستان      زن گفت:


_ خدا خیرتون بده جوون فقط عجله کن
     زن به نیلوفر گفت:


_ یه کم تحمل کن الان میاد میبردت 
      نیلوفر با همان حالت ناله گفت:


_ نه نمی تونم بهش اعتماد کنم
     


_ اونم مث برادرت نمیتونی راه بری چکار کنیم پس؟
                 زنگ بزن اورژانس موبایل

تو کیفمه زن موبایل را برداشت وتماس گرفت  در همین حین مرد جوان ماشین را آورد  وگفت:


_ بفرمایید بذاریدش تو ماشین    
        نیلوفر با حالتی شرمنده گفت:


_ ببخشید آقا زنگ زدن اورژانس مزاحم شما نمیشم ....شما به زندگیتون برسید 
مرد

سری تکان داد وگفت:


_ هرجور راحتی ابجی
     حدودا یه ربع طول کشید تا اورژانس اومد وخیلی زود او را به بیمارستان رساندند


                                                       ***********************
به سقف اتاق خیره شده بود اشک در چشمانش جمع شده بود احساس ضعف میکرد

مادر با حالت دلسوزانه ای گفت:


_ بمیرم مامان هنوز درد داری؟  
          نیلوفر به چشمان نگران مادرش نگاه کرد


_دکتر گفت فقط همین یکی دو روز درد دارم بعد دردم ساکت میشه
    سعی میکرد

بغضش ر ا فرو دهدمادر باهمان نگرانی ادامه داد:


_ غذاتم که درست نمیخوری تا بدنت قوی شه زود خوب شی


_ باشه مامان میخورم گیر نده دیگه 
                 بعد چشمانش رابست تا بخوابد مادر

سری تکان داد میدانست او هر کار بخواهد میکند نگاهی به پای گچ گرفته او انداخت از

جایش بلند شد واز اتاق خارج شد ودر را بست تا او استراحت کندنیلوفر دوباره به سقف

خیره شد وبه اتفاقات حس میکرد این اتفاقات تصادفی نبوده اما نیلوفر از درک آن عاجز

بود یکبار دیگر تصمیم گرفت اورا فراموش کند  چشمانش رابست وسعی کرد بخوابد.


                                                      ***********************
راه رفتن با عصا برایش قدری مشکل بود چوبها را با دستش محکم گرفته بود سعی

میکرد که بتواند سزیعتر حرکت کند یک لحظه به یاد او افتاد چقدر خوب با چوب دستیش

راه میرفت وچه خوب به کارهایش میرسید یک لحظه به خودش آمد



اخمهایش را درهم کشید و به خودش نهیب زد :


_ مگه قرار نبود دیگه بهش فک نکنی تو باید فراموشش کنی اینو بفهم باید فراموشش

کنی وهمینطور که دور حال را باعصا میپیمود این جمله را با خود تکرار میکرد .
مادر

بالبخند درحالی که سینی چای در دستش بود وارد شد سینی را روی میز گذاشت وگفت :


_ الحمدالله حالت خیلی بهتر شدی
      نیلوفر بالبخند گفت :


_ آره خیلی خوبم
    بعد به سمت مادرش رفت وروی مبل کنار او نشست عصاهایش را

به دیوار تکیه داد وبه چهره مهربان مادر نگاه کرد سرش را آرام روی زانوهای مادرش

گذاشت لبخند محبت آمیزی لبهای مادر را تسخیر کرد دستهای نوازشگر مادر موهای نرم

نیلوفر را نوازش میکرد و حس آرامش بخشی همه وجود نیلوفر را تسخیر کرد نیلوفر با

لحن آرامی مادرش را صدا زد:

_ مامان؟

_ جان دلم


_ میشه خواهش کنم چن روز بریم شمال؟ 
    مادر با تعجب گفت:


_ شماال؟؟؟.... شمال تو بهار همش بارندگیه   تازه با این حال تو؟ ...گاهی یه چیزی

میگی ها .. ادم به عقلت شک میکنه   
  نیلوفر خندید وتوی صورت مادرش نگاه کرد وگفت:


_ عقل چیه مامان؟ .. خوردنیه؟....بعد هردو با هم خندیدند نیلوفر ادامه داد:


_ دلم خیلی گرفته مامان روحیم خرابه بیا بریم شمال توی طبیعت قشنگش شاید یه کم

حالم بیاد سر جاش
        مادر اخمهایش را در هم کشید


_ برا چی روحیت خرابه ... هرکی ندونه این حرفو بشنوه چه فکرایی میکنه .
..نیلوفر لبخند زد وگفت:


_ با همه دوستام به هم زدم با همه درگیر شدم ...دیگه سر کار نمیرم ...حتی برا کنکور

هم نمیخونم .. اصلا نمیدونم چه مرگمه باید یه مدت برم یه جایی دور از اینجا تا شاید

کمی عقلم بیاد سر جاش
     مادر شانه هایش را بالا انداخت وگفت:

_ خودت بی خودی خودت رو اذیت میکنی خوب ... نمیدونم با تو چه کنم از بچگیت

همینجوری بودی یه دفه تصمیم میگیری همون موقع هم میخوای عمل کنی ....پای هیچ

چی هم واینمیسی .. حالا اگه من تا فردا بگم نه تو برا من دلیل و ماده قانون میاری 
    

نیلوفر دوباره خندید وگفت:


_ خوب تو که میدونی تا صبح دلیل نیار خودتم آزار نده گوشی رو برادار زنگ بزن به عمو

بگو کلید ویلا رو بیاره
   مادر در حالی که استکان چای را به لبهاش نزدیک میکرد به دیوار

مقابلش خیره شده بود وفکر میکرد نیلوفر با لحن التماس آمیزی گفت:



_ مامان خواهش میکنم فقط دو سه روز ...
.مادر چیزی نگفت ونیلوفر ادامه داد:


_ مامان همچین رفتی تو فکر که هرکی ندونه فک میکنه من بهت پیشنهاد ازدواج دادم   

بعد دوباره هر دو خندیدندمادر  از اینکه نیلوفر دوباره شوخی میکنه ومیخنده حوشحال

بودبا خود فکر کرد شاید حق با اون باشه:


_ قول دادی بیشتر از سه روز نشه     نیلوفر از خوشحالی دستاشو به هم کوبید وگفت:


_ قول میدم    بعد محکم صورت مادرش رو بوسید ودوباره هر دو خندیدند.


                                                            *************

ویلای عموی نیلوفر خیلی مجهز بود وهمه جور امکاناتی داشت ونزدیک به ساحل بود از

وقتی وارد ویلا شده بودند باران یک لحظه هم قطع نشد ه بود نیلوفر روی صندلی کنار

شومینه نشسته بود وبه اتش شومینه خیره شده بود مادر برایش یک لیوان شیر قهوه

داغ اورده بود او در حالی که جرعه جرعه آنرا مینوشید به زبانه های  آتش خیره شده

بود او آتش را خیلی دوست داشت سرخی اتش چهره معصومش را برافروخته نشان

میداد احساس ارامش میکرد لحظه ای چشمانش را بست ونفس عمیقی کشید بوی نم

باران صدای خوردن دانه های باران روی بام ویلا وصدای سوختن چوبها در شومینه پای

سالمش  را بالا اورد ودر آغوش کشید و سرش را روی زانو یش گذاشت دلش میخواست

در همین حالت روی صندلی بخوابد مادر کنارپنجره ایستاده بود وبیرون را نگاه میکرد در

ویلای عمو همه چیز سفید بود پرده ها ، دیوارها،در ها با مبلمان وفرشهای کرم هیچ چیز

ظاهر تجملاتی نداشت ودر عین سادگی زیبا بود ونیلوفر عاشق اینجور جاها بود او ویلای

عمویش را خیلی دوست داشت مادر با حالت کسالت آوری گفت:


_ این بارون تمومی نداره چی بهت گفتم الان وقت اینجا اومدن نبود به حرف یه بزرگتر که

گوش نمیدی
          نیلوفر سرش را بالا اورد وچانه اش را روی زانویش گذاشت :


_ هواشناسی گفت تاعصر بارون بند میاد


_ من که چشمم آب نمیخوره


_ مامان ناهار چی درست کردی


_ سالاد الویه


_ بیار بخوریم خیلی گشنمه   
      سپس سعی کرد عصا را حائل خود کند از جایش بلند

شد وبه سمت آشپزخانه رفت مادر پس از او وارد اشپز خانه شد میز را چید وهر دو

مشغول خوردن ناهار شدند


                                                               ****************
گزارش هواشناسی درست بود بعد از ظهر هوا آفتابی شد بعد از مدت طولانی بارندگی

هوا بسیار لطیف شده بود واشعه های خورشید از لابلای ابرها به زمین میتابید نیلوفر با

لذت فراوان در حیاط ویلا قدم میزد حالا به عصاهایش عادت کرده بود تقریبا باهاشون کنار

اومده بود خودش را به نیمکت وسط حیاط رساند و روی ان نشستوبه آسمان خیره شد

لکه های ابر شکلهای مختلفی را در آسمان میساختند وخورشید نرم نرم از پشت ابرها

خودنمایی میکرد چند کبوتر سفید از بالای سر نیلوفر گذشتند ولبخند را تقدیم لبهای

نیلوفر کردند صدای قطره های باران که از سر شاخه های درختان فرومیچکید انگار

صدای زندگی بود که جریان داشت نیلوفر چشمانش را بست تا بهتر نسیم بهاری را روی

گونه هایش احساس کند این همه زیبایی روح نیلوفر را به جریان مینداخت دلش

میخواست زمان متوقف میشد تا این لذت بزرگ را از دست ندهد صدای پای مادر نیلوفر را

به خودش آورد مادر در حالی که لبخند میزد با یک سینی چای به سمت او آورد نیلوفر

هم نگاه محبت آمیزی به مادر کرد وبا چشمانش از او تشکر کرد مادر فنجان چای نیلوفر را به او داد وگفت:


_ میدونم الان میچسبه
      نیلوفر لبخند زد وفنجان را در دستانش گرفت گرمای فنجان

یک موج لذت بخش را در زیر پوست نیلوفر به جریان انداخت  مادر ادامه داد:


_ یهو چقد هوا تغییر کرد


_ اوهوم هوای بهاره دیگه      مادر در حالی که چایش را فوت میکرد انرا جرعه جرعه

مینوشید ونیلوفر به رقص بخار روی فنجان چای خیره شده بود صورتش را به فنجان چای

نزدیک کرد بخار چای پوست لطیف او را نوازش داد احساس کرد خوابش گرفته با صدایی

که به سختی شنیده میشد گفت :


_ چقد دلم میخواد برم ساحل بعد آرامتر ادانه داد:


_ دلم براش تنگ شده 
    مادر نگاهی به او کرد وگفت


_ صب کن فردا میریم
نیلوفر به چشمان نگران مادر خیره شد وگفت:


_ مامان فک میکنی دریا منو دوس داره؟ 
    مادر خنده کوتاهی کرد وگفت :


_ نیلوفر دوباره دیوونه بازیات گل نکنه خواهشا
    نیلوفر نفس عمیقی کشید وگفت:


_ چرا کسی حس منو درک نمیکنه  
  نگاهش را به آسمان دوخت وگفت :


_ چرا من اینهمه تنهام؟
   تو چی ؟ تو میفهمی چی میخوام؟ دوستم داری؟    چشمانش

خیس شد یک لحظه در دلش احساس نا امیدی کرد به خودش گفت :


_ اخه تو غیر گناه چکار کردی که خدا دوست داشته باشه


_ نیلووووفر........نیلوووووووفر   صدای مادر رشته افکار نیلوفر را پاره کرد


_ بله مامان؟
      مادر را در استانه پنجره در دید


_ بیا تلفن


_ کیه؟


_ مسعود  
      اخمهای نیلوفر در هم رفت


_ میگفتی خوابم 
  مادر شانه هایش را بالا انداخت وگفت:


_  بیا دیگه
     نیلوفر به سختی با عصا به سمت ساختمان حرکت کرد


_ بفرمایید


_ سلاااااااام نیلوفر خانوم ......... حالت چطوره دختر حاله


_ سلام ممنونم

_ کجایی تو دختر از دیروز تا حالا تلفن خونتون سوخت بس زنگ زدم

_ چکار داشتی؟


_ ااااااه   نیلووو ... ضد حال نزن دیگه ......اینقدر سرد حرف میزنی آدم ذوقش کور میشه


_ باید چطوری حرف بزنم؟؟؟


_ یه کمی نرمتر .... لطیفتر ..به قشنگی خودت .... نیلوفر اخمهایش را در هم کشید

_ من جور دیگه ای بلد نیستم مسعود اهی کشید وادامه داد

_ پس چاره ندارم مجبورم بسازم


_ خیلی دلتم بخواد


_ خودت میدونی دلم چی میخواد 
         در یک لحظه نیلوفر به هم ریخت دلش میخواست

گوشی روقطع کنه اما نمیخواست کاری رو که با بهرام کرده بود با او هم بکند دلش برای

مسعود میسوخت برای همین سعی کرد خودش را آرام کرد          مسعود ادامه داد:


_ میدونی چقد دلم برات تنگ شده نیلوفر دیگر طاقت نیاورد با لحن تندی گفت :


_ توگوشی رو  قطع یا من قطع کنم؟ مسعود بادستپاچگی گفت:


_ ناراحت شدی؟........ باور کن منظور بدی نداشتم .......فقط......فقط خواستم بدونی چه حسی بهت دارم


نیلوفر تقریبا تعادل خود را از دست داده بود


_ میتونم بپرسم این حرفارو به چند نفر زدی؟

_
 این حرفا چیه؟؟؟....... من ....من جز تو......   
          نیلوفر حرفش را قطع کرد:


_ تا حالا اسم یاسمن به گوشت خورده ... مینا چی؟ فائضه ......هیکدوم رو نمیشناسی

نه؟ سرت رو کردی زیر برف فک کردی کسی نمیبیندت؟ پسر خاله عزیز یه فک نکنی من

نسبت به اونا حس حسادت دارم نه من دلم برا خودت میسوزه این همه هوسبازی

چیزی بجز بدنامی وفلاکت برات نداره فک کردی آخر کا چی میشه ؟ هیچ دختر درست و

حسابی دلش نمیخواد با یه ادم چشم چرون ازدواج کنه اخرشم یه کلاش پیدا میشه وتو

رو خام میکنه مث همه اونایی که تو خامشون کردی  مسعود من خامت نمیشم وقت

تلف نکن خداحافظ 
           بعد گوشی رو کوبید روی دستگاه تلفن مادر نگران وناراحت او

را نگاه میکرد  

_ اینا چی بود بهش گفتی؟

_ حقیقت مامان ....حقیقت


                                                               ***************
چشمانش از خواب میسوخت اما خواب نمیرفت سعی کرد به خودش ارامش بده مدام با

خودش تکرار میکرد چقد خوابم میاد وطولی نکشید که سرزمین خواب ورویا روح نیلوفر را

فراخواند واو ارام به خواب عمیقی فرورفت در خواب دنیای دیگری را میدید تاریکی ومه

ترسان پیش میرفت صداهای ترسناکی او را به سمت خود فرامیخواند نیلوفر گوشهایش

را گرفته بود وسرگردان دور خود میچرخید ترس همه وجودش را فرا گرفته بود سرش را

بالا اورد یک نقطه نورانی از دور نمایان شد که لحظه به لحظه به سمت او نزدیک میشد

نور زیاد چشم نیلوفر را اذیت میکرد کسی از کانون نور او را صدا میزد نیلوفر به سختی او

را دید خودش بود همان مرد ویلچر نشین مرد لبخند میزد به گفت:

_ باید دنبالم بیای .....


بعد رفت نیلوفربا همه وجود میخواست به سمت او برود اما نمیتوانست .....خودش را

روی زمین میکشید وفریاد میزد _ صب کن ......... صب کن .... از صدای فریاد خودش بیدار

شد تمام بدنش خیس عرق بود اطرافش را نگاه کرد فهمید خواب بوده نفس عمیقی

کشید ویک لیوان اب را که کنار تختش گذاشته بود لا جرعه سرکشید 

                                           
                                                        ****************
به زور توانسته بود مادرش را راضی کند که تنها به ساحل دریا رود دریا مانند همیشه در

چشم او با شکوه وغرور آمیز بود چشمان نیلوفر با دیدن این همه آب خیره مانده بود

وقلبش به تندی می تپید چشمان بلند پرواز او دورترین نقطه از دریا را هدف گرفته بود اما

دلش آرام نمیگرفت نفس عمیقی کشید وسعی کرد افکار منفی را از خودش دور کندبه

صدای امواج گوش میداد سعی کرد تمرکز بگیرد هنوز اثر خواب دیشب روش مونده بود یه

صدا اونو ترسوند وبه خودش اورد به اطرافش نکاه کرد دید عصاش افتاده با خودش

زمزمه کرد _ عالم وادم دست به دست دادن تا آرامش رو از من بگیرن از جایش بلند شد

عصایش را برداشت وشروع به قدم زدن کرد صدفهای ریز ودرشت مانند ستاره های

کوچک میدرخشیدند واو را به دورزان زیبای کودکیش میبردند آن روزهایی که مانند

انسانهای حریص  صدفها را جمع میکرد دستان کوچکش جا نداشت دامنش را مانند سبد

بالا میگرفت وصدفها را درون آن میریخت صدفهای بزرگتر رو در گوشش میذاشت تا صدای

دریا رو بشنود همیشه براش سئوال بود که صدف صدای دریا بده دوستش بهش گفته بود

صدفها عاشق دریان برا همین وقتی از دریا دور میشن اونو صدا میزنن از اون به بعد

نیلوفر دیگه صدفها رو جمع نمیکرد هر وقت صدفی رو میدید اونو برمیداشت وپرت میکرد

تو دریا تا بیشتر از این دلتنگ نشه برای افکار کودکی خودش لبخند میزد شنها آنقدر نرم

بودند که اجساس میکرد روی یک تکه ابر راه میرود برگشت وپشت سر خودش نگاه کرد

برا رد پای خودش خندش گرفت رد یک پا ودو عصا یک در میان برایش جالب بود . دریا با

موجهای ارامش ، پویا وفعال بنظر میرسید به ماسه های زیر پایش چشم دوخته بود

وحرکت آرام آنها را زیر پایش نگاه میکرد به صدفهایی که زیر گچ پایش در ماسه فرو

میرفتند وبه موج آرام آب که گاهی تا مچ پایش را میپوشاند او هیچگاه از خیس شدن

باکی نداشت سرش را بالا گرفت رنگین کمان زیبایی در سمت در یا شکل گرفته بود انقدر

این صحنه زیبا بود که نیلوفر را روی ماسه های خیس ساحل نشاند رنگهای زیبای رنگین

کمان برفراز آبی بی کران دریا نیلوفر را میخکوب کرده بود نفسش از این همه زیبایی بند آمده بود آرام با خودش زمزمه کرد

_
 اینهمه زیبایی برا چیه؟ خدایا .....چرا این زیبایی ها رو خلق کردی ؟
او فقط نور میدید

گرمی اشک را در چشمان خود حس میکرد ....


_این زیبایی ها رو برا من خلق کردی؟ .... منو برا چی آفریدی ....   نگاهش را در پهنه دریا

به جریان انداخت کاش میدیدمت ....کاش صداتو میشنیدم.... کاش گرمم میکردی ... کاش

مرهمی میذاشتی رو این دل تنگم.... خدایا دلم تنگه......گریه امانش را برید خیلی دلم

تنگه... خدااااااااااااااا .........کمکم کن..........کمکم کن
  خورشید خود را برای غروب آماده

میکرد ورنگین کمان هر لحظه کمرنگتر میشد نیلوفر دوباره رنگین کمان که در حال محو

شدن بود خیره شد

_ همه رنگ زندگی به نور خورشیده اگه خوشید نباشه رنگی هم وجود نداره همه چیز یا

سیاهه یا سفید مث دنیای اطراف من من یه خورشید میخوام برا زندگیم یه خورشید تا

بتونم همه چیز رو با رنگ واقعی خودش ببینم درست ببینم ....
یاد خواب شب گذشته 

افتاد احساس کرد این کم کم میفهمد جواب سئوالهایش را لبخند زیبایی لبهای ظریفش را

تصاحب کرد  آرامش عجیبی بهش دست داد سرش را روی زانوی سالمش گذاشت

وچشمانش را بستوبصدای آرامش بخش دریا گوش میداد مثل همیشه از دنیای اطرافش

بی خبر بود هوا کاملا تاریک شده بود وآب بالا آمده بود یک لحظه احساس سرما کرد

چشمانش را باز کرد ودید آب بالا آمده وتا کمر خیس شده زود از جایش بلند شد گچ پایش

کاملا خیس شده بود نگران شد میدونست مامانش دعواش میکنه اعصا هایش را

برداشت وبسرعت راه ویلا را پیش گرفت بدنش از سرما میلرزید در را با ترس و لرز باز کرد

وداخل خانه را پایید مادر نگران کنار پنجره ایستاده بود مثل موش آبکشیده شده بود چاره

ای نداشت وارد خانه شد مادر از همانجا فریاد زد


_ تو آخر منو ذله میکنی 
نیلوفر حیاط راپیمود و وارد خانه شد مادر دید که کاملا خیس

شده فریاد زد:


_ چرا خیس شدی....افتادی تو آب .....سرما میخوری بدو برو لباست رو عوض کن
نیلوفر باشرمندگی گفت:


_ سلام مامان
     مادر جواب سلامش را نداد وزود لباس خشک آورد وبه او کمک کرد تا

لباسش را عوض کند مادر اصلا از نیلوفر توضیح نخواست واین برای او خیلی عجیب بود

مادر اخمهایش را در همکشیده بود نیلوفر زیر چشمی او را میپایید وقتی تمام شد کارش ن
یلوفر روی صندلی کنار شومینه نشست مادر بالحن جدی گفت:


_ دیگه حق نداری تنها از این خونه بری بیرون...اما هر دو میدانستند که نیلوفر به این آسانی ماندگار نبود


                                                        ٌ********************
چشمانش همه چیز را تار میدید بدنش در میان شعله های بی رحم تب می سوخت گونه

هایش از فرط داغی قرمز شده مادر با یک گره در ابروهایش روی پیشانی دستمال خیس

گذاشت خیسی دستمال سرما رو تا عمق بندنش از سرما به لرزه افتاد پتو را تا زیر چانه

اش بالا کشید حس میکرد دوتا فندق تو گلوش گیر کرده بشدت گلوش درد اومده بود مادر غر غر کنان گفت:


_ هی بهش میگم الان وقت شمال رفتن نیست بدن نیلوفر بشدت میلرزید مادر دستپاچه به سمت تلفن رفت ...


_ مش رحیم؟....... سلام.... ببین نیلوفر خیلی مریضه....اینورا دکتر نیست؟....


_ سلام...شمایین شهناز خانوم؟


_ پس میخواستی کی باشه


_ نیلوفرچشه؟


_ این نزدیکی نه......اما چرا ...دو سه کیلومتر جلوتر یک خونه هست مال  یه دکتره گه

گاه میاد اینجا امروز دیدمش فک کنم خونه باشه شما نیلوفر را بیارین بیرون منم میام

راهو نشونتون میدم

_ باشه ...باشه...

                                                      *********************
فاصله خانه دکتر تا ویلای انها زیاد نبود مادر نگاهی به خانه انداخت خیلی قدیمی بنظر

می آمد مادر با تردید پرسی:


_ مش رحیم مطمئنی اینجاست؟


_ آره خانوم دکتر خیلی خوبیه وقتی میاد اینجا همه رو رایگان ویزیت میکنه
مش رحیم در

زد یک مرد نسبتا جوان در استانه در ظاهر شد کمی با مش رحیم صحبت کرد بعد مش

رحیم دوان دوان به سمت شهناز خانم آمد وگفت ببریمش تو مادر برق اسا به کمک مش

رحیم نیلوفر را داخل خانه برد دکتر گفت:

_ بخوابونینش رو تخت سپس خودش به سمت میز چوبی گوشه اتاق رفت گوشی وو

وسایل پزشکیش را برداشت کنار نیلوفر روی تخت نشست به چهره نیلوفر نگاه کرد

سپس یک لحظه مردد ماند نگاهی به مادر نیلوفر انداخت وپرسید؟

_ دخترتونه؟

_ بله  
         دکتر دوباره به چهره رنگ پریده نیلوفر نگاه کرد گرهی به ابروهای پهن دکتر

افتاد آرام زیر لب گفت:


_ کاش زودتر آورده بودینش مادر در حالی که چشمانش از نگرانی حلقه شده بود پرسید


_ چی شده آقای دکتر دکتر لبخند آرامش بخشی زد وگفت:


_ نگران نشید چون اگه تبش تا حد زیاد نمیشد بهتر بود گوشی را روی قلب نیلوفر

گذاشت لبخندی لبهای دکتر را تسخیر کرد


مادر  عکس العمل های اورا نمیفهمید بنظرش آمد این دکتر چقدر عجیبه دکتر به سمت

یخچال که گوشه اتاق بود رفت و دوتا آمپول برداشت وهرز دو را در عضله پای او تزریق

کرد یک سرم هم بهش وصل کرد در تمام مدت لبخندی ارامش بخش لبهای دکتر را

پوشانده بود رو به شهناز خانوم کرد وگفت :


_ امشب شب سختی رو باید هر دوتون پشت سر بگذارید هم شما هم دخترتون
بعد یک

کاسه آب ویک پارچه تمیز به او داد وافزود:


_ باید بدنش رو سرد نگه دارید من توی اتاق کناری هستم اگه تبش بالا رفت خبرم کنید


مادر با سر حرف دکتر را تایید کرد:

_ چشم

_ در ضمن اونجا چن تا پتو وبالش هست اگه بخواین میتونین از اونا استفاده کنید
سپس با

دست کمد دیواری را نشان داد سپس سریع از اتاق خارج شد مادر سعی میکرد با

دستمال خیس بدن او را سرد کند با خودش زمزمه کرد :


_ عزیزدل مادر زود خوب شو خواهش میکنم




ادامه دارد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۱۲
درد سر

نظرات  (۳)

خیییییییییییییییییییییییییلی داستانت ارامش بخش بود ولی کاش ماهم یک عمو داشتیم توی شمال ویلا داشت
پاسخ:
سلاااااااام دختر خاله میگفتی گاوی گوسفندی برات بکشم عزیز عمو چیه ایشالله خدا یه شوهر بهت بده با یه ویلا تو شمال
سال تمام شد و ...

یادمان رفت شقایق دل داغی دارد

شاپرک در بغل شمع صفایی دارد

آنقدر محو تماشای قفس ها شده ایم

یادمان رفت که بلبل چه نوایی دارد

سالی پر از سرسبزی و خیر و برکت داشته باشین...



سحـــــــــــــــــر268
پاسخ:
سلام متشکر سحر جان تو هم سال خوبی داشته باشی
سلام اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک
ممنون از حضور گرمتون.
افتخار تبادل لینک می دین؟
یامهدی
پاسخ:
سلام با کمال میل شما لینک شدید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی