با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۶ ق.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل سیزدهم)



قبل از اینکه رمان رو شروع کنم میخوام چند جمله از امامون بگم اونشب تب شدیدی

داشتم بردنم دکتر کوچولو بودم مامان وبابام گریه میکردن بهشون گفتم مامان من خوبم

گریه نکنین مامان بهم گفت برا تو که گریه نمیکنم امام حالشون خوب نیست خدا

 کنه....گریه امونش نداد تو تب میسوختم گریه مامان منو گریه انداخت تو عالم

بچگی از خدا
خواستم امام خوب شه اما.... یادمه تا چهل روز برنامه کودک نذاشتن 

مامانم همه اون
چهل روز گریه میکرد ومنم کنارش گریه میکردم بابام حالش گرفته

بود الان حسشون رو
میفهمم یادمه وقتی قرار شد آقا سید علی رهبرمون بشه

مامانم خیلی خوشحال شد
بابام سجده شکر گذاشت

امام عزیزم رفتنت همه عالم رو در غم فروبرد برامون دعا کن دعا کن سر بیعتمون

با اقا
سید علی بمونیم ومقدمه ساز ظهور باشیم انشاءالله

          
          
   ختم دسته جمعی قران به نیت ظهور مولامون

قسمت سیزدهم رمان رو در ادامه مطلب بخونید

                          


همه قسمتهای رمان
خانه انها یه آپارتمان کوچیک هفتاد متری بود که دو تا اتاق کوچیک داشت یک اتاق که

به خواب اختصاص داشت ودیگری که اتاق کار حمید بود مادر نیلوفر وسایلی را به

 عنوان جهاز به انها داد که حمید با آنها راحت نبود. تابلوها وظروف قیمتی ، مبلمان

گرانقیمت مجسمه های متنوع وقیمتی ، ظاهر خانه بسیار زیبا بود اما حمید دلش

 برای خانه ساده خودش در جنوب تهران تنگ شده بود اما نیلوفر به این فضاها عادت

داشت .

حمید بخاطر مادر نیلوفر سعی میکرد این وضع را تحمل کنه وخیلی راسخ تلاش میکرد

پایبند به قولهایی که به مادر نیلوفر داده بود باشد .

نیلوفر چشماش رو باز کرد ومتوجه شد حمید نیست نگران از جا پرید واز اتاق

خارج شد حمید پشت میز توی آشپزخانه نشسته بود در حالیکه صبحانه را روی

میز چیده بود لبخند گرمی روی لبهای نیلوفر نشست هنوز باورش نمیشد که به

آرزوش رسیده حمید غرق در افکار خودش بود ومتوجه نیلوفر نشد نیلوفر ارام

رفت تا دست وروشو بشوره کمی به خودش رسید ودوباره وارد حال شد اینبار

حمید متوجه او شد:

_ سلاااااااام خانوم خانوما ...صبحت بخیر        

_ سلام ....صبح شما هم بخیر      حمید بلند شد تا چای بریزد نیلوفر سعی کرد

جلوی او را بگیرد

_ بذار خودم میریزم          حمید با لحن آمرانه ای گفت :

_ لطفا تشریف ببرید بشینید .امروز اولین روز زندگیه مشترکمونه امروز مهمون

 منی اما بعد این دیگه نیستم کمکت کنم

نیلوفر اخمهایش را درهم کشید

_ منظورت چیه که نیستی؟

_ خوبا میرم دانشگاه عصرا مطب وشبا گاهی شیفتمه تو بیمارستان تازه کارای

تحقیقاتیمم هست اما سعی میکنم همه اوقات دیگمو فقط با تو باشم 

نیلوفر خنده کوتاهی کرد وگفت:

_ منظورت کدوم وقت دیگست همش شد کار که؟

_ چه کنم عزیز دلم من که از اول بهت گفتم قربونت برم    نیلوفر نفس عمیقی

کشید
وگفت:

_ همین اندازه هم که باهمیم غنیمته ... حالا ول کن این حرفا رو حوصلشو ندارم           

_ شدیدا موافقم          حمید نگاه عمیقی به او انداخت هر بار که اورا میدید با خودش

میگفت چقدر زیباست نیلوفر ناخنش را روی بخار چای گرفته بود وبا آن بازی میکرد

نگاهی به میز صبحانه انداخت وگفت:

_ اینا رو گذاشتی تا نگاشون کنیم؟    حمید لبخندی زد وگفت:

_ پس چی ؟ حتما میخوای بخوریشون؟ ..     هردو زدند زیر خنده بعد حمید ادامه داد:

_ اگه ا لان بخوریشون فردا نداریم نگاه کنیم هاااااا      نیلوفر خندید وحمید ادامه داد:

_ بفرما خانومی شروع کن

بعد از مدتها نیلوفر احساس گرسنگی میکرد گاهی به حمید نگاه میکرد سعی میکرد باور

کند که همه چیز تموم شده است

                                      ***************


با زحمت زیاد توانسته بود چند روزی مرخصی بگیرد تا به قولش عمل کند ونیلوفر

 را به مسافرت ببرد هر دو به تفاهم رسیدند که زندگیشان را با حرم امام رضا
 
 شروع کنند برای همین خیلی زود عازم سفر شدند
                                 
                                       ***************

یه اتاق نزدیک حرم گرفته بودند اتاق جمع وجور راحتی بود حمید بی قرار بود تا

 زودتر به حرم برود اما نیلوفر عجله ای نداشت خیلی آرام کارهایش را انجام میداد

 حمید لب تخت نشسته بود ورفتار اونو زیر نظر داشت او با آرامش زیر لب شعری را

زمزمه میکرد ومانتو ش رو اتو میزد. حمید به ساعتش نگاهی کرد لبخند گرمی زد

وجلوی نیلوفر روی زمین نشست :

_ بده من اتو میکنم تو برو به بقیه کارا ت برس


_ مگه بلدی؟

_ دست شما درد نکنه ...ما رو دست کم گرفتی هاااااا پس تموم این سالها کی برام

لباسمو اتو میکرد         نیلوفر شانه هایش را بالا انداخت وگفت:

_ نه ..نمیخوام تو لباسامو اتو کنی خوشم نمیاد مرد خونم از این کارا بکنه حمید لبخند

محبت آمیزی به او زد وگفت:

_ حرف گوش کن دختر خوب به نماز نمیرسیم هااااا       بعد اتو را از دست او گرفت

نیلوفر مقاومت نکرد ورفت تا وضو بگیرد  حمید خیلی زود مانتوی او را اتو زد اما

نیلوفر هنوز نیومده بود

_ ای خدااااااااااا ... فک کنم به نماز نرسیم ...نیلوفر خانوووووم؟   نیلوفر با لبخند

 بیرون آمد ودر حالی که با حوله دست وصورتش را خشک میکرد با ناز  گفت:

_ حمیییییید؟ ااااا.....چرا دستپاچم میکنییییی اخه؟      حمید زد زیر خنده نیلوفر پرسید:
_
 چیه چرا میخندی؟

_ هیچی عزیزم ..شما خودشو ناراحت نکن.....راحت باش عزیزم

نیلوفر چادرش رو از چمدان در آورد وپوشید ورو به حمید گفت:

_ بهم میااااااد؟     حمید با اشتیاق گفت:

_ او  اوه  چه بهت میااااد ....    از جاش بلند شد وبه طرف نیلوفر رفت

_ الکی نگی هاااااااا واقعا بهم میاد؟

_ واقعا میگم نیلوفر ..خیلی با وقار شدی....خانوم شدی بعد با محبت دستاشو

رو گرفت وگفت

_ خیلی خاطرتو میخوام خانوم کوچولو     گونه های نیلوفر سرخ شد حرفای

حمید تا عمق جونش نفوذ میکرد

_ دوس داری همیشه چادر بپوشم؟

_ من مجبورت نمیکنم اگه خودت سختت نیست بپوش     نیلوفر با شوق تو

 چشمای حمید خیره شد وگفت:

_ دلم میخواد خودت ازم بخوای       حمید لبخند زد وصورتش رو نزدیک او آورد

 وزمزمه کرد


_ میشه همیشه چادر بپوشی؟......دلم میخواد اینجوری ببینمت نیلوفر لبخندی زد وگفت:

_ چشم

_ فدای چشمت ..... خب بریم حالا؟....
_ بریم

                                          ****************

حس خوبی داشت همیشه امام رضا رو دوس داشت اما حرکات حمید برایش

تازگی داشت بی قراری او برای رفتن به حرم چشمانش که که مدام خیس بود

 اما از شوق برق میزد حمید با گامهای بلند وسریع به سمت حرم میرفت ونیلوفر

 مرتب از ا عقب میماند مجبور بود گاهی چند قدم بدود تا به او برسد با کلافگی

 ایستاد وگفت:

_ حمییییید؟

_ جانم؟

_ میشه آرومتر نفسم برید....   حمید بالبخند گفت:

_ اخ ببخشید ...چشم...    بعد گامهایش را ارامتر بر میداشت   حمید در عالم خودش

 غرق بود ونیلوفر در وجود او نسیم ملایمی میوزید وگونه های نیلوفر را نوازش میداد

نفس عمیقی کشید حس میکرد این هوانیست که میبلعد بلگه جرعه جرعه آرامش

است که وجودش را فرا میگرفت حمید غرق مناجات بود نیلوفر به او نزدیک تر شد

وگوشش را به او نزدیک تر کرد تا زمزمهای او را بشنود او باصوت زیبایی دعا میخواند

واشک میریخت ونیلوفر گوش میداد ولذت میبرد دلش مبخواست سرش را روی

زانو های او بگذارد اما نمیشد . حمید لحظه ای متوجه او شد لبخند زد

_ عزیزم برا منم دعا کن باشه؟    نیلوفر باتعجب گفت:

_ با منی؟

_ نه با نوه عموی مادرمم    نیلوفر لبخندی زد وگفت:

_ اخه من کی باشم برا تو تو دعا کنم    ...

_ همین حس تواضع خودش عامل استجابته نیلوفر این همیشه یادت باشه حساب

کتابای خدا با ما فرق داره ادما با تواناییهاشون درکشون وشرایطشون سنجیده

میشن گاهی یه کار برای من ثوابه اما برا یه بزرگ کار مناسبلی نیست

نیلوفر باتعجب گفت

_ وا مگه میشه؟

_ اره چرا نشه؟   مثلا یه دانش آموز ضعیف رو در نظر بگیر که همش میفته اما

اینبار میگیره چهارده خب این خیلی برای اون عالیه اما براشاگرد اول کلاس که

خوب نیست

_ اوهوم... درسته   ...

_ ما ادما شاید بگیم اون دانش آموز که ممتازه وهیجده گرفته  بگیم خیلی بهتر از اون

چاردست اما برا خدا معلوم نیست این حرف درست باشه

_ وا خب معلومه هیجده از چارده بهتره دیگه

_ اره اما اون دانش آموز ممتاز میتونست بیست بگیره کوتاهی کرد اما اون شاگرد

 تنبل تا آخرین حدش تلاش کرده در واقع ارزش اون چهارده برا خدا بیشتره این یعنی

حساب کتاب خدا با ما فرق داره

_ خیلی جالبه تاحالا اینجوری فک نکرده بودم   حمید خیلی میفهمی هااااا

حمید لبخندی زد وگفت

_ گفتم که حساب کتاب خدا فرق داره همین حالا یادت رفت؟      بعد هردو خندیدند

_ حمید حس میکنم دلم میخواد زمان متوقف شه  با تو اینجا بودن حمیبد نمیدونی چه

حسی دارم احساس مستی میکنم    حمید لبخندی زد ویه شعر از حافظ خوند

_ خوش آمد گل وزان خوشتر نباشد                که در دستت به جز ساغر نباشد
 
 زمان خوشدلی دریاب دریاب                         که دائم در صدف گوهر نباشد
  
  غنیمت دان ومی خور در گلستان               که گل تا هفته دیگر نباشد
  
 شرابی بیخمارم بخش یارب                        که با وی هیچ درد سر نباشد
 
قطرات اشک از چشمان حمید روی گونه هاش سر خورد نیلوفر دستای حمید رو تو

دستش گرفت اشک در چشمای نیلوفر جمع شد حمید دیگه دلش نمیخواست چیزی

 بگه اما دلش نیومد این نکته رو به نیلوفر نگه

_ نیلوفرم اومدیم در خونه کسی که همه خزائن عالم تو دستشه یه کریم که روی

 گنج نشسته کم نذار تو دعا کردن ... برا بابا ومامانتم دعا کن

                                    **************
ماه عسلشون با همه زیباییاش خیلی زود تموم شد وزندگی عادی آنها آغاز شد

نیلوفر سعی میکرد همسر خودش رو کم کم بشناسه  دلش گرفته بود

انگار عقربه های ساعت چسبیده بودن سر جاشون موبایلش رو برداشت ویک

پیام دیگه به حمید فرستاد شاید از صبح صد تا پیام بهش داده بود واون جواب میداد

_ اندکی صبر دختر خوب       زنگ موبایل دلش را گرم کرد حمید بود

_ سلام عزیز خوبی؟

_ سلام حمید کی میای پس ؟

_ تو که میدونی چرا هی پیام میدی  ...من سر کارم الان دیگه پیام نده باشه؟

خیلی سرم شلوغه

نیلوفر با ناراحتی گفت :

_ باشه

_ ممنون بذار بیام خونه جبران میکنم برات عزیزم باشه     نیلوفر لبخند غمگینی زد

_ باشه منتظرم حمیییید

_ منم منتظرم ...خدا خافظ

_ خدا حافظ

گوشی را که قطع کرد دوباره دلش برا حمید تنگ شد تلفن را برداشت وبه مامانش

 زنگ زد بعد از چند بوق صدای مادر از پشت خط شنیده شد

_ سلااااام عزیز دلم

_ سلام مامانی خوبی؟

_ قربون دختر گلم برم  من خوبم تو چطوری؟

_ خوبم...مامان حوصلم سر رفته...حمید دیر میااااااد

_ بله دیگه ....شوهر دکتر داشتن این بدی ها رم داره

نیلوفر از حرفش پشیمون شد با خودش گفت این مامان از هر فرصتی برا کوبوندن

حمید استفاده میکنه

_ مامااااان ...

_ مامان و.......  لااله الاالله....میومدی اینجا خوب اقلا

_ دیروز اونجا بودم آخه

_ خوب باشی من تا تو از در رفتی یرون دلم برات تنگ شد  ...........

یه نیم ساعتی با مادرش همینجوری حرف زد وقتی گوشی رو گذاشت نگاهش

 
رو به ساعت انداخت هنوز یک ساعت ونیم مانده بود تا او بیاید

                                     ****************

پیامهای پشت سر هم نیلوفر تمرکز حمید را بهم میزد برا همین گوشیش رو گذاشته

 بود رو سایلنت همکارانش هر از چند گاهی تیکه های آبداری بارش میکردند وبا هم

میخندیدند
او مثل همیشه سخت کوش بود مطب رو ترک کرده بود وبه موسسه

تحقیقاتی رفته بود مشغول تحقیق برای ساخت یه دارو برای درمان بیماریهای سخت

داروهایی که تولیدشون تحت انحصار شرکتهای غربی بود حمید قبل ازدواج قسمت

اعظم وقتش رو روی تحقیقاتش میگذاشت ساعتها بعد از همه اعضای موسسه به

 خانه میرفت اما با آمدن نیلوفر دیگه نمیتونست مثل قبل کار کنه مرتب از خدا

 میخواست که به وقتش برکت بده تا بتونه تو کاراش عقب نمونه نگاهی به

 ساعتش انداخت فقط یه ربع وقت داشت که به خانه برود روپوشش را درآورد

اقای مدیر نگاهی به او کرد وگفت:

_ از وقتی ازدواج کردی دیگه دل به کار نمیدی

_ ببخشید...اخه چون خانومم تو خونه تنهاست دیگه نمیتونم مث قبل بیشتر از

وقت معمول کاری بمونم

دکتر توکلی مدیر موسسه بود که زیادم از نظر سیاسی با حمید جور نبود برای

 همین گاه گاهی با او سخت میگرفت اما حمید کسی نبود که اختلافات سیاسی

 رو در کارش دخالت بده برای همین معمولا از بحث با او طفره میرفت وسعی میکرد

عاقلانه عمل کند حمید نفس عمیقی کشید ودر حالیکه لپتابش رو برمیداشت گفت:

_ کارای کامپیوتری رو تو خونه انجام میدم ...سعی میکنم به کارم لطمه نخوره

_ امیدوارم....

_ خدا نگهدار

_ به سلامت
                                       
                                                     ******************

لحظه شماری میکرد به خونه برسه احساس میکرد دلش برا نیلوفر تنگ شده در

 سوپر ایستاد تا کمی برای او آلبالو خشکه بخرد میدونست خیلی دوست داره

دل تو دل نیلوفر نبود جلوی آینه ایستاده بود کلی به خودش رسیده بود نگاهی به

 خانه انداخت همه چیز مرتب بود وچایی که در حال دم کشیدن بود صدای زنگ او

 را از جایش پراند


_ کیه؟

_ اقا دزده     

_ ما چیزی برا دزدیدن نداریم شما دزد چی هستین؟   حمید بالبخند گفت :

_ خانوم کوچولو باز کن تا بهت بگم            نیلوفر در رو باز کرد

رفت پشت در وگوشش رو نزدیک در ورودی آورد تا هر وقت حمید رسید زود درش

 را باز کند صدای پای حمید برایش نشاط آور بود حمید میدونست او الان پشت دره با

خنده گفت

_ منتظر نمون باز کن              نیلوفر لبخند زد ودر رو باز کرد

_ سلاااااام   ... او اوه ...چه خوشگل شدی      نیلوفر نیشش تا بناگوش باز شد

_ سلام آقا دزده بفرما تو       حمید خندید و وارد شد

_معذرت میخوام نیم ساعت تاخیر داشتم....عوضش برات آلبالو خشکه خریدم

_ وااااای دستت درد نکنه ....البالوهارو از دست او گرفت وبه سمت آشپز خانه رفت

حمید بعد از عوض کردن لباسش روی کاناپه نشست وسرش را به پشتی آن تکیه داد

وچشمانش رابست مثل همیشه خسته بود ومثل همیشه به روی خود نمیاورد نفس

عمیقی کشید و در دلش گفت

_ خدا شکرت نیلوفر خیلی برام شیرینه ممنون    نیلوفر دوتا چایی ریخت و روی میز

جلوی حمید گذاشت حمید چشمانش را باز کرد چشمکی به نیلوفر زد وبا سر از او

خواست تا کنارش بنشیند نیلوفر لبخند زد وگفت

_ واااای چه واردی توووووو نکنه برا دخترای مردم چشمک میزدی    حمید بلند خندید

_ شایدم تو که خبر نداری       نیلوفر خندید

_ چشم دل برادرای بسیجی روشن     بذار حاج منصورو ببینم   با این سرباز تربیت

کردنش حمید به صورت نیلوفر نگاه کرد وگفت:

_ باورت شاید نشه اما برا اومدن به خونه لحظه شماری میکنم      لبخند گرمی رو لبای

نیلوفر نشست

_ تو که اینو میگی من چی بگم باور کن تا میای دق میکنم حمید خیلی تنهام

_ قربونت برم چه کنم چاره ای ندارم دیگه ....باید یه فکری برا تنهاییای تو بکنیم   

یه فکری کرد وگفت با یه سیر مطالعاتی چطوری؟     نیلوفر اخمهاش رو تو هم کشید

_نه .. حوصله ندارم  

_ ای تنبل ..من فک کنم تو باید ادامه تحصیل بدی ....هر رشته ای که دوس داری

..دانشگاه آزاد قبولیش راحته ...

نیلوفر با ناز گفت:

_ تو که نیستی من اصلا تمرکز درس خوندن ندارم.... حمید پشت چشمی نازک کرد

وبا لحن خود نیلوفر گفت:

_ پس چکار میتونی انجام بدی ناز بااانو         نیلوفر خندید

_ ادای منو در میاری؟

_ من غلط بکنم .....من با این ریش سیبیلم مگه مکیتونم مث تو ناز بیام   

 بعد هر دو زدند زیر خنده حمید که می امد خانه پر از شور ونشاط میشد

 حمید به تنهاییهای گذشته اش فکر کرد وبه اینکه چه لحظاتی از عمرش را در

تنهایی گذرانده بود واینکه قبلا اصلا دوست نداشت به خانه بیابد اما الان....نیلوفر

کتاب حافظ را آورد وکنار او نشست

_ حمیییید برام حافظ میخونی؟       حمید لبخندی زد و

_ فکر قلب منم باش اینجوری صدام میکنی     بعد دوباره هر دو خندیدند

_ بده اون کتاب رو ببینم ....بذار یه شعر  قشنگ برات بیااااارمم  

  حمید نفس عمیقی کشید

 راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد         شعری بخوان که با آن رطل گران توان زد

 بر آستان جانان گر سر توان نهادن                گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
 
قد خمیده ما مهلت نماید اما                     بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

حمید این بیت رو دوبار خوند ونگاهی به نیلوفر انداخت وبقیه را با شوق بیشتری

ادامه داد:
 
  درویش را نشاید برگ سرای سلطان          ماییم وکهنه دلقی کاتش در آن توان زد
 
 اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند              عشق است وداد اول بر نقد جان توان زد

   گر دولت وصالت خواهد دری گشودن           سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

اشک در چشمان حمید جمع شد نیلوفر از لحن شعر خوندن حمید خوشش می اومد

انگار این اشعار از عمق جانش بلند میشد سرش رو شونه حمید گذاشت
وحمید ادامه داد:
 
 عشق وشباب ورندی مجموعه مراد است      چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست       گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
 
حافظ به حق قران کز شید وزرق باز آی      باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

_ وااااای حمید چه قشنگ میخونی

_ قشنگ هست

_ چایی تو بخور سرد نشه     ...بعد یکی دیگه بخون     حمید لبخندی زد وگفت:

_ تو که اینقد شعر دوس داری برو رشته ادبیات

_ اگه تو استادم باشی میرم

_ از دست تو نیلوفر ...الان شوهرتم که از شوهر نزدیکتر مگه داریم تو این دنیا

_ آخه نیستی حمید ...فک کردم بعد ازدواج دیگه دوری از تو اذیتم نمیکنه....  

حمید متفکرانه نگاهی به او انداخت وگفت :

_ باید سرگرم شی نیلوفر جان با مطالعه ...با هنر ...با ورزش ....هر کاری که مفیده وتو دوس داری

نیلوفر سرش رو پایین انداخت وچیزی نگفت.


ادامه دارد...
        
یه خواهش: ابجیا وداداشای عزیز من سعی میکنم هر شنبه رمانم رو بزنم این

 آخرین باریه میام بهتون میگم به روزم
الان به همتون میگم همتون دعوتین به

وبلاگ من
در ضمن اواسط هفته هم یه پست موضوعی به مناسبتهای مختلف پس

حداقل هفته ای دوبار رو به من سر بزنید
خوشحال میشم هر کی میاد نظر هم

 بذاره اگه نظر نذاشتی باید یه فاتحه برا بابام بخونی




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۳/۱۱
درد سر

رحلت امام

نظرات  (۲۹)

سلام علیکم

دریغا که دیگر خطبه های رسول انقلابمان به گوش نمی رسد ...

اینک آن صندلی که بر آن می نشستی و موعظه مان میکردی و راه نشانمان میدادی؛ در فراق تو چون "ستون حنانه" ناله سر میدهد ...

ما شیفتگان، پنجه ی نیاز خود را به ضریح کلامت می افکندیم و پای پنجره ولایت تو دخیل می بستیم و از کرامت تو، درد بی دردیمان را " شفا " میگرفتیم...

رحلت امام مهربانی ها تسلیت
یاعلی
پاسخ:
منم تسلیت میگم ممنون
رمان رو هم خوندم
نکته ی اول:
معمار خونه کی بوده که از 70 متر دوتا اتاق خواب هم درآورده ؟ باید بهش جایزه بدن انصافا.
پاسخ:
ههههههههههههههه بابا من خونه پنجاه متری هم دو خوابه دیدم خیلی جالبه نظراتت ممنون
نیلوفر چشماش رو باز کرد ومتوجه شد حمید نیست نگران از جا پرید واز اتاق

خارج شد

این قسمتش خدایی نکرده تحریک جنسی میکنه ملتو.
واسه مومنین و مومنات ضرر داره خدایی نکرده
(کاملا جدی گفتم جنبه ی تحریک داره و به خاطر همین یه تیکه ارشاد رمانتو رد میکنه)
پاسخ:
ارشاد هههههههههههههههههههههههه فاتحه ارشاد خیلی وقته خونده شده
همین اندازه هم که باهمیم غنیمته ...


ای بابا
ناسلامتی شدن زن و شوهرااااا
تازه در اسلام توصیه شده که داماد تا هفت شب و هفت روز از پیش عروسش تکون نخوره.
والا به امام
پاسخ:
تحریک جنسی بود این حرفت ههههههههههههههههههههههههههه
حمیییییید؟ ااااا.....چرا دستپاچم میکنییییی اخه؟

تحریک جنسی
پاسخ:
ههههههههههههههههه نه بابا این دیگه نه باور کن ههههههههههههههه
بعد با محبت دستاشو

رو گرفت وگفت


تحریک جنسی
پاسخ:
واااای دیگه این قده که تحریک نداره بابا ... نمیدونم ....شاید واقعا حق با تو باشه ...
دوس داری همیشه چادر بپوشم؟

_ من مجبورت نمیکنم اگه خودت سختت نیست بپوش


از کل رمان فقط با این یه تیکه حال کردم
پاسخ:
خدا رو شکر بالاخره از یه جاش خوشت اومد شما
حمید بالبخند گفت:


زیاد خندیدن باعث کم عقلی میشه.
این دکتر حمید که هر جا میخواد حرف بزنه یه لبخندی هم میکنه. دیگه بیش از اندازه اصلا قشنگ نیست
پاسخ:
اره مومن لباش همیشه لبخند داره امام علی وپیغمبرم اینجوری بودن میدونی یکی از ایرادات عمر به امام علی همین بود میگفت علی زیادی خوش اخلاقه بدرد حکومت نمیخوره ووووووووووی
شد وزنگی عادی آنها آغاز شد



زندگی
برای ساخت یه دارو برای درمان بیماریهای سخت

داروهایی که تولیدشون تحت انحصار شرکتهای غربی بود حمید قبل ازدواج قسمت

اعظم وقتش رو روی تحقیقاتش میگذاشت ساعتها بعد از همه اعضای موسسه به




بیش از اندازه مصنوعی بود
انگار که وسط رمان پیام بازرگانی رفته باشی
پاسخ:
ههههههههههههههههههه جدی نظراتت برام جالبه تبلیغ ولی نمیخواستم بکنم
دل تو دل نیلوفر نبود جلوی آینه ایستاده بود کلی به خودش رسیده بود

شدیدا تحریک جنسی
پاسخ:
نمیدونم من قصد ش رو نداشتم این وظیفه هر خانومیه نمیدونم شاید بهتر باشه سانسورش کنم هههههههههههه
دکتر توکلی مدیر موسسه بود که زیادم از نظر سیاسی با حمید جور نبود برای

همین گاه گاهی با او سخت میگرفت اما حمید کسی نبود که اختلافات سیاسی

رو در کارش دخالت بده برای


کسی در محیط تحقیقاتی که همه دنبال یک هدف خاص هستن از مسائل سیاسی حرف نمیزنه.
این مسئله بیشتر در سازمانهای نظامی تو چشم میخوره. نه یه جای تحقیقاتی.
پاسخ:
همه جا هست باور کن از مساجد بگیر تا ورزشگاهها حتی تو مدرسه هرجا که ادم حضور داره ونفس ادم دخالت کنه هست ....
نیلوفر نیشش تا بناگوش باز شد



گند زد به کل این بخش
پاسخ:
ههههههههههههه گاهی بد نیست ضدحال بزنم ههههههههههههههه
یه فکری کرد وگفت با یه سیر مطالعاتی چطوری؟ نیلوفر اخمهاش رو تو هم کشید


هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه


منم از این گوشت تلخ بازیا واسه خانمم در میارم. هههههههههههههههههههههههههههههههههه
یاد خودم افتادم
پاسخ:
ای خدا از دست شما مردای زور گووووووووو
حالا به نظرت مخاطبای این مدل رمان کیا هستن ؟؟؟
یه رمان نیمه عاشقانه
نیمه سیاسی
نیمه مذهبی
همه چی قره قاطی
اون کسی که عاشقه نمیاد اینو بخونه. میره بامداد خمار میخونه. شوهر آهو خانم میخونه. رومئو ژولیت میخونه. شعرای خیامو میخونه.
اونی که سیاسیه میره خاطرات جبهه ها مثل دا و پسر ایران رو میخونه
اونی هم که مذهبیه کلا با این عاشق بازیا مخالفه و باهاش حال نمیکنه.
به نظر خودت زیاد همه چیو با هم قاطی نکردی ؟
پاسخ:
زندگی مغلغمه ای از همه چیزه من نمیدونم فقط سعی کردم یه زندگی که همه چی توش هست به تحریر در بیارم بهر حال مخاطب خودش رو پیدا میکنه
۱۶ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۰۶ ارتفاعات انار
سلام و خداقوت .
عیدت مبارک !
ما هم نظر می ذاریم و هم فاتحه میخونیم ! خوبه ؟ خدا رحمتشون کنه...
جالب بود و البته شعر حافظ هم خیلی خیلی جذاب ترش کرده بود ...
می رسیم خدمتتون ان شاءا...
راستی به روزم .
پاسخ:
سلام ممنون...
.
مشکلات انسانهای بزرگ را متعالی می سازد و انسانهای کوچک را متلاشی.
زخمی بر پهلویم هست روزگار نمک می پاشد و من پیچ و تاب میخورم و همه گمان میکنند که من میرقصم.
اگر مثل گاو گنده باشی،میدوشنت، اگر مثل خر قوی باشی،بارت می کنند، اگر مثل اسب دونده باشی،سوارت می شوند.... فقط از فهمیدن تو می ترسند
سلام دوست عزیز ممنون که به وبلاگم سرزدی وپیام گذاشتی مدتی بود به دلیل مشغله کاری وفکری نمی تونستم بهتون سر بزنم
امیدوارم دیر کرد مرا در پاسخ به نظرات خودتون ببخشی
ببخشید که نتونستم میلاد امام جواد وامام علی را بهتون تبریک بگم ومطلب جدیدی بذارم
وفات حضرت زینب را به همه دوستداران اهل بیت تسلیت میگویم
از نقطه نظراتتون استفاده کردم موفق باشید
پاسخ:
سلام عیبی نداره پیش میاد دیگههه
سلام این آخرین نظری بود که برات گذاشتم اون هم بخاطر احترامی که برای ابوی آسمانیت قائلم وبرایش 2بار فاتحه خوندم امیدوارم در جوار رحمت خداوند قرار گیرد.
دلیلیش را در نظر قبلی عنوان کردم واین اولین باری است که با یک دوست به این زودی خداحافظی می کنم
سلام، با علاقه داستانتان را دنبال میکنم و با توجه به نزدیکی با قهرمان داستان، مطالبی را به عنوان نقدی بر آن در پایان رمان برایتان ارسال میکنم.
پاسخ:
لطف دارید من از نقد استقبال میکنم
از خونه ی 50 متری دوتا اتاق خواب در نمیارن. دوتا انباری در میارن.
اتاق خود من 25 متره. چطوری تو دو برابر اتاق من ازش دوتا اتاق در میارن ؟
پاسخ:
اره خوب اما تو عرف جامعه میگن دو خوابه شاید البته باید بگن قوطی کبریت هههههههههههه اما بهر حال تو هفتاد متر میشه دو تا اتاق در اورد یکی بزرگتر واون یکی کوچیکتر
نیلوفر نیشش تا بناگوش باز شد



گند زد به کل این بخش


باید بگم به نظرم این تیکه فراتر از گند زدن بود. میدونی که چی میگم ؟ اولش ر آخرش ن وسطشم ی و د.
پاسخ:
ببین من متوجه نمیشم چرا اخه کاش بیشتر توضیح میدادی چرا این جمله بنظرت گند زده به همش........ نمیدونم اگه میشه بیشتر توضیح بده
زندگی مغلغمه ای از همه چیزه من نمیدونم فقط سعی کردم یه زندگی که همه چی توش هست به تحریر در بیارم بهر حال مخاطب خودش رو پیدا میکنه



مخاطباش همون کسایی هستن که خودشون رو گول زدن و معلوم نیست آخرش دین دارن یا ندارن. در ظاهر دارن و در باطن عمرا. البته چنین کسانی زیاد هستن. اون کسایی مثل من که نه در ظاهر دین داره نه در باطن کم پیدا میشن
پاسخ:
اره شاید یه عده خودشون رو گول بزنن اما من که از دلشون خبر ندارم پیغمبر ما ازمون خواسته نسبت به افرا خوشبین باشیم مگه عکسش ثابت شه تو بدبینی مگه عکسش ثابت شه اخه چراااااااااااااا
سلام بر زهرای عزیز.اگه اجازه بدی یه انتقاد!
نیش نیلوفر تا بناگوش باز شد شاید یکم تو ذوق بزنه چون وجود نیلو خیلی لطیفتر تو ذهنم ترسیم شده واما مابقیش عالی....من خواستم بگم جنبه های احساسیش رو بیشتر توصیف کنید اما انگار خیلی ها زود تحریک میشن
اگه قرار با دست همو گرفتن تحریک بشن پس چطوری راست راست رو این زمینو بین مردمی که هیچ ملاحظاتیو درنظر نمیگیرن راه میرن!!!!اینکه رمانت سیاسی مذهبی عشقولانست به نظرم معرکست چون همه چیزای خوب باهم به تعالی میرسن.ممنونم که مینویسی دوست گلم.
پاسخ:
سلام زهرا جون خوبییییییی زهرا خانم ممنون از لطفت اما یه چیزی بگم خانوما با اقایون فرق دارن چیزایی که خانوما رو تحریک میکنه با اقایون فرق داره .. خواستم نقدت منصفانه باشه عزیزم تو وهمه کسایی که میان وبرای من نظر میذارن برام محترم وعزیزن چه مخالف باشن چه موافق همینکه منو قابل میدونید ممنون اخه من کیم که شما به من توجه نشون بدین چاکر همتونم خصوصا ابجیای عزیزم فدااااات بووووووووووووس
راستی یه چیز دیگه:به نظرم اگه یه نفر خیلی بخنده با صدای بلند سبک عقله اما اگه کسی همیشه لبخند به لبش باشه و در حد تبسم باشه اوج زیبایی روحو قلبشو میرسونه اصلا عاااااشق لبخندای بدون صدای شوهرم شدم حالا چه واسه من چه مادرم مادرش وحتی خواهرمو....البته همراه با سر به زیری....مومن یعنی همین که هر کس نگاهش کنه لذت ببره و یاد خدا بیفته نه عزرائیل!!!!!!!!!
پاسخ:
ههههههههههه عزرائیل رو خوب اومدی حواست باشه ها جناب عزرائیل بعدا ازت انتقام نگیره ههههههههههههههه
بله راس میگی عزیزم موارد تحریک در خانومو آقا متفاوته اما در این حد!!!!!!!!!!!!
در ضمن منم بگم قصد توهین به کسی نداشتما
ما بیشتر زهرا خانوم اصن سوراخ جورابتیم رفیق کوک بزن فناشیم
پاسخ:
هههههههههههههههههههههههه بلا نگیری توووووووو
۱۸ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۰۶ شیدای رهبر
سلام.خوب هستید؟من عاشق رمان خوندنم و چون اکثر رمانای موجود رو خوندم همیشه باید دنبال رمان بگردم.البت نه هر رمانی.رمان شما رو پسندیدم.بسییییارعالی.به منم سر بزنید.با تبادل لینک موافقید؟
پاسخ:
سلام خوشحالم خوشتون اومد نظرتون رو هم در موردش بگید
۱۸ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۲۰ شیدای رهبر
سلام.خوب هستید؟من عاشق رمان خوندنم و چون اکثر رمانای موجود رو خوندم همیشه باید دنبال رمان بگردم.البت نه هر رمانی.رمان شما رو پسندیدم.بسییییارعالی.به منم سر بزنید.با تبادل لینک موافقید؟
سلام گلم
به به
به مبارکی و میمنت همه مشکلات حل شد و بعد از عروسی یه بام و دو هوا اینا رفتن سر خونه و زندگی مرفهانه شون
رمانت داره خوب پیش میره
ولی با چندتا نکته اش مشکل دارم:
اولا اینکه اگه حمید پزشک هستش پس چرا در کارهای تحقیقات دارویی وارد میشه؟
آخه اونجا باید دکترهای داروساز به تحقیق و پژوهش بپردازن.
ثانیا اینجوری حمید رو الکی الکی یه آدم پرکار و پرمشغله نشون میدی.
ثالثا در عوض حمید، نیلوفر یه آدم بیکار و اصولا بی مصرف نشون میدی و تبدیلش میکنی به یه عنصر بی خاصیت که تنها خاصیتش اینه که از صبح تا شب غصه بخوره و حوصله اش سر بره و هی به حمید اس بده و زنگ بزنه و آبروش رو تو محل کار ببره.
البته میدونم الآن میخوای بگی که قراره حمید در آینده از این موجود بی خاصیت یه دانشجوی دغدغه مند، ولایی، بسیجی، عضو فعال تشکل های دانشجویی، مجاهد و ..... بسازه
پاسخ:
سلام نه ابجی جون اولا برای مراحل ساخت یک دارو فقط به داروساز نیاز نیست خیلی تخصص هی بیشتر نیاز هست اینکه حمید پر کاره کاملا طبیعیه اون ادمی ارمانگراست که دردهای جامعه اونو به حرکت در میاره اون همه زندگیش رو وقف کار کرده کار وکار وکار وتنهاییش بهش اجازه داده تا تمرکز بیشتری بگیره نمونه هاش کم نیست منتها ما نمیبینیم در ادامه قصه بیشتر متوجه میشی در مورد نیلوفر این شخصیت نیلوفره ،نیلوفر یه دختر احساساتیه که فقط کاری رو انجام میده که بهش علاقه داشته باشه دنبال پز اجتماعی نیست ومحبت شدیدی که به حمید داره اونو به رویا پردازی کشونده اون ادم تن پروری نیست فقط یه انگیزه قوی برا حرکت میخواد انگیزه ای حتی فراتر از خواست حمید اون خودش برا زندگیش تصمیم میگیره ابجی جون تو چرا همش دلت میخواد داستان رو پیش بینی کنی البته اشکال نداره ها اما اگه ادامه داستان رو بخونی میبینی همه چیز منطقی پیش میره راستش هدف از نوشتن این قصه رو بعد از قسمت اخر میگم تا اون موقع به همینقدر توضیح قانع باش عزیزم بووووووووووووس

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی