با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۶ ب.ظ

رمان با من حرف بزن ( فصل چهاردهم)

حمید با حاج منصور صحبت کرده بود که نیلوفر یه روز در میون به دفتر نشریه بره تو

کارهاشون به اونا کمک کنه نیلوفر از پیشنهاد حمید خیلی خوشحال شده بود از نوشتن

 لذت میبرد واز کاراییی که مربوط به اون میشد کتابای دبیرستانش رو اورده بود میخوند

تا تو کنکور شرکت کنه اونروزم سخت مشغول مطالعه بود نگاهش به ساعت افتاد

 نزدیک آمدن حمید بود کتابش رابست وکتری رو گذاشت تا چای درست کند لباسش

رو عوض کرد نگاهی به خودش انداخت از تو آینه ولبخندی به خودش تحویل داد

نگاهش دوباره رفت روی ساعت

نفس عمیقی کشید وروی مبل نشست وبا خودش ثانیه ها را میشمرد


رو ادامه مطلب کلیک کن

همه قسمتهای رمان
صدای زنگ در او را به خود آورد به سمت آیفون پرید:

_ کیه؟             صدای مردی لهجه دار از انسو طنین انداز شد

_ ببخشید شما کاغذ یا پلاستیک ندارید با قیمت خوبی میخرم  

لبخند روی لبهای نیلوفر خشک شد


_ نخیر            بعد گوشی رو گذاشت  دوباره صدای زنگ

_ ببخشید خونتون به نظافت احتیاج نداره؟ من هر کاری باشه میکنم     

_ نخیر آقا بفرمایید      دوباره زننننننننگ

_ بفرمااااااااایید؟

_ ببخشید نون خشکم ندارید ؟       نیلوفر با عصبانیت گفت

_ یعنی چی آقا مسخره کردید؟ بفرماااااااا خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه

دوباره زنننننننننننگ

_ فحش ندیا نیلوفر         صدای حمید از پشت ایفون که آمد لحظه ای تامل کرد

بعد زد زیر خنده

_ خیلی بدجنسی .....بیا بالا...

در را که باز کرد حمید پشت در بود

_ سلام      حمید با همان لبخند همیشگی

_ سلااااام خانوم خانوما                          
نیلوفر هنوز میخندید  
 
_ تقلید صداتم خوبه هاااااااااااا نشناختم    حمید با همان صدای تقلیدی گفت:

_ ما رو دست کم گرفتی ها    نیلوفر باز خندید

_ به به چه بوهایی میاد     چی پختی    نیلوفر خندید وچیزی نگفت حمید وارد شد

ومانند همیشه لباس راحتی پوشید  ودر همان حال پرسید

_ چه خبر از درسات اولین روز مطالعه چطور بود  نیلوفر رفت توی آشپز خونه

واز چند تا قابلمه رو گذاشت رو اوپن

_ اینا حاصل مطالعاتمه     حمید با کنجکاوی توی قابلمه هارو نگاه کرد وزد زیر خنده

_ دستت درد نکنه ....خسته نباشی...

نیلوفر هم خندید وبا لحن لوسی گفت

_ چیکار کنم آخه تا سرگرم درس میشدم بوی سوختگی بلند میشد    

_ بلـــــــــــــه واقعا بهت افتخار میکنم

_ حمییییییید؟ به من چه اصلا تقصیر خودته زن تحصیل کرده میخوای اینم 
نتیجش

حمید دوباره خندید

_ الان دیگه ترکوندی دیگه بیا ازت بپرسم ببینم درسات رو خونده باشی

نیلوفر اخماش رو کشید تو هم

_ حمییییییید ؟ اذیت نکن دیگه هی این کارای خونه تمرکز ادم رو میگیره

حمید باز خندید

_ مانفهمیدیم تو درس خوندی حواست پرت شد یا غذا پختی نتونستی درس بخونی؟

نیلوفر با حالت قهر گفت:

_ چرا اذیت میکنیییییی اصلا باهات قهرم بعد رفت روی مبل نشست ودستاش

رو توی سینش حلقه کرد حمید نگاه محبت آمیزی بهش انداخت دلش غنج میرفت

 یکم سربسرش بذاره اما چیزی نگفت قابلمه ها رو از رو اوپن برداشت و وایساد

جلو ظرفشویی شروع به شستن اونا کرد نیلوفر نگاهی به او انداخت اخمهاش

 رفت تو هم اما غرورش اجازه نمیداد بره از دستش بگیره حمید ظرفها را که

شست نگاهی به یخچال انداخت وروی گاز را هم نگاه کرد از غذا  خبری نبود

 نفس عمیقی کشید ویه پاکت گوشت چرخ کرده از تو فریزر بیرون گذاشت و

چند تا سیب زمینی وشروع به پوست کندن سیبها کرد نیلوفر لبش رو گاز گرفت

 دلش نمیخواست حمید از این کارا بکنه دیگه طاقت نیاورد

_ این کارا چیه میکنی آخه؟

_ فک کردم قهری؟    اشک تو چشای نیلوفر جمع شد

_ داری انتقام میگیری؟    حمید با لبخند گفت:

_ اینجوری فک میکنی؟

_ چه جوری فک کنم؟

_ هیچی هر جور جور راحتی   

_ از دستم ناراحت شدی غذا رو سوزوندم؟

_ نیلوفر؟ یعنی واقعا منو نمیشناشی؟

_ میدونم این چیزا برات مهم نیست برا همین چیزی درست نکردم

_ هیچ اشکالی نداره عزیزم من اعتراض کردم؟

_ این کارت از صد تا کتک بدتره      حمید خیلی جدی تو صورت نیلوفر نگاه کرد

_ به من نگاه کن   ....  من شاید بتونم بجای تو غذا بپزم ...اما نمیتونم بجات


 مطالعه کنم نمیتونم بجات بفهمم .....نیلوفر ....هر چیزی جای خودش .....شاید

بشه سوختگی غذا رو جبران کرد اما جهل خانمان سوزه....هرچی بشریت میکشه

 از جهله ....برای من از همه چی مهم تر اینه که تو علاوه بر کارای خونه دانش

 وفهمتو بالا ببری تا بتونی تو قدم بعدی بهش عمل کنی ...الانم برو بشین

 درستو بخون من غذا میپزم

_ من....من...    باشه       نیلوفر دلش میخواست بگه دلم برات تنگ شده بود

میخوام پیشم باشی اما نگفت رفت سراغ درسش اما نمیتونست بخونه بغض

گلوش رو گرفته بود حمید حال اونو میدونست اون فقط میخواست یه تلنگر به

 نیلوفر بزنه تا از توی رویاهاش خارج شه هر ازچند گاهی زیر چشمی اونو میپایید

میدونست درس نمیخونه اما با صبوری به آشپزی ادامه میداد تقریبا غذا آماده بود

حمید دوتا چایی ریخت وکنار نیلوفر نشست نیلوفر سرش رو کتابش بود 

_ بفرما چایی

_ نمیخورم             حمید لبخندی زد وگفت:

_ خودم ریختم چایی رو      نیلوفر سرش رو بالا آورد و نگاه غم انگیزی به چشم

حمید انداخت

_ دستت درد نکنه        

_ نبینم غم تو چشاته    نیلوفر بغض کردودوباره سرش رو پایین انداخت حس میکرد

 دلش شکسته حمیدبا انگشتش چانه
او را  بالاآورد

_ ببینمت؟           اشکهای نیلوفر بی اراده ریخت

_ نیلوفر؟....چیه؟

_ اگه اینقدر برات مهم بود تحصیلات چرا.....     گریه امونش نداد این جمله برای

 حمید گران تموم شد لحظاتی به فکر فرو رفت او فهمیده بود که نیلوفر منظور

 او را متوجه نشده بود دنبال جملاتی بود تا منظورش را برای او توضیح دهد نیلوفر

ادامه داد:
_ تو خجالت میکشی من زنتم نه؟        این جمله مثل پتک توی سر حمید فرود آمد

این جمله به حمید نشان داد که نیلوفر اصلا از او چیزی نمیداند واین کار حمید را

 سخت میکردنفس عمیقی کشید وگفت:

_ جالبه..

_ چی جالبه؟

_ نیلوفر تو اصلا منو نمیشناسی از فردا دیگه درس نمیخونی    نیلوفر با تعجب به

او نگاه کردبعد کتاب را از دست نیلوفر گرفت وگفت

_ فقط همین که کنارم هستی کافیه اینکه چقدر دلت بخواد بزرگ شی به خودت

مربوطه من دیگه دخالتی تو زندگی خصوصیت نمیکنم

_ حمیییییید؟ زندگی من تویی

_ نه من عشقتم، احساستم زندگیت نیستم ...البته همین قدرم برا من بسه


 خیلی..برام عزیزی....مجبورت نمیکنم به کاری تا ازین فکرا به سرت بزنه

حمید به صورت اشکالود نیلوفر نگاهی کرد وگفت:

_ تحمل گریه هاتو ندارم میشه دیگه گریه نکنی؟نیلوفر دستش رو رو صورتش

گذاشت وزد زیر گریه  هق هق بلند او جانسوز و درد آور بود

_ نیلوفر؟...بابا غلط کردن رو گذاشتن برا همین وقتا گذاشتن   نیلوفر با عصبانیت گفت:

_ حمید بس کن....تو رو خدا اینقدر باحرفات اتیشم نزن

_ من چی گفتم مگه ای بابا....

_ یه جوری حرف میزنی انگار من غریبم ...فقط تویی که دلت میتپه

_ عزیز چرا خودتو ناراحت میکنی اصلا خر ما از کرگی دم نداشت ای بابا فدای سرت

نیلوفر احساس حقارت میکرد رفتار آروم حمید بیشتر اونو عذاب میداد حمید

 نمیدونست تو دلش چی میگذره سعی کرد اونو آروم کنه

_ خانومم بگم معذرت میخوام دلت آروم میشه؟

_ نه ... دوباره هق هق....

_چکار کنم ...بگو چکار کنم آروم شی؟

_ منو بزن     حمید خندید

_ بزنم؟  ... مگه دیوونم ناز بانویی مث تو رو بزنم

_ من میخوام منو بزنی     دوباره هق هق    حمید لبخند زد

_ تو چته عزیزم؟

_ چرا اینقدر خوبی تو ...چرا داد نمیزنی سرم.... چرا هر چی میگم قبول میکنی

...اعصابمو خورد کردی دیگه.....     حمید خندید

_ وا عجبا از دست شما زنا....نیلوفرم بسه دیگه باشه خانومی؟

_ نه ....یعنی نمیتونم دست خودم نیست نمیتونم جلوی اشکام رو بگیرم

_ خب بذار اقلا من یه مصیبت بخونم این اشکا هدر نره حیفه اخه......  همینکه

 میخواست شروع کنه بوی سوختگی بلند شد     نیلوفر گفت

_ وای حمید سوووووووووخت  ودوید تو آشپز خونه وزیر غذا رو خاموش کرد حمید

هاج واج بهش نگاه کرد

_ فک کردم زیرش رو خاموش کردم       نیلوفر زد زیر خنده خنده ای بلند وکشدار

 حمید با لبخند او را نگاه میکرد از جایش بلند شد وبه سمت او رفت نیلوفر از خنده

ریسه میرفت حمید از خنده او خندش گرفته بود وبا لبخند گفت:

_ چته تو امشب ....نیلوفر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیردحمید با تعجب گفت:

_ مگه میشه شما زنها رو فهمیدچند لحظه پیش داشتی های های گریه میکردی

 الان داری ریسه میری     نیلوفر در حالی که دلش رو گرفته بود میخندید وقادر به

 تکلم نبود حمید هم گاهی از خنده های او میخندید  نیلوفر بریده بریده گفت:

_ اخه.....مرد......چکارش به ...آشپزی...   حمید نخواست به او بگوید که توی همه

 این سالها خودش آشپزی کرده در دلش خدا را شکر کرد ودر حالی که به او نگاه

میکرد در افکار خود غوطه ور بود با خودش گفت من نباید ازش توقع داشته باشم مث

من فکر کنه ما تو دو تا فضای متفاوت بزرگ شدیم من تو شرایط سخت زیاد قرار

 گرفتم اما اون....نباید باهاش مث یه فیلسوف بر خورد کنم بذار راحت باشه باید

خودش به این نتیجه برسه

نیلوفر تقریبا آرومتر شده بود وسعی کرد گوشتهایی که نسالم مونده از بقیه جدا


کنه گوشتها رو ریخت تو یه ظرف دیگه وبه حمید نگاه کرد

_ دیگه حق نداری پاتو بذاری تو آشپزخونه من    حمید لبخندی زد وگفت:

_ چشم            نیلوفر خندید وگفت:

_ حالت جا اومد؟ ....تا تو باشی برا من کلاس نذاری    حمید برا افکار کودکانه نیلوفر

خندش گرفته بود با خودش گفت یعنی واقعا راجع به من اینجوری فک میکنی

 اما دیگه این حرف رو به زبون نیاورد تصمیم گرفت دل نیلوفر رو خنک کنه نگاشو

 به آسمون انداخت وبا لبخند گفت:

_ دستت درد نکنه خدا ضایعمون کردی رفتا ...حالا وقت غذا سوختن بود؟....

نیلوفر دوباره خندید

_ چکار داری به خدا ...  بعد به اسمون نگاه کرد وگفت

_ دمت گرم خدا خوب حالشو جا اوردی خوشم اومد      حمید با لبخند سری تکان داد

وگفت:
_ الان حالت خوب شد؟

_ اااااره چه جورم؟
_ خب خدا رو شکر.......حالا میای کنارم بشینی ؟ باهات حرف دارم   

حمید روی کاناپه نشست ونیلوفر کنارش حمید به چشمان زیبای او که از گریه

 سرخ شده بد خیره شد نیلوفر سرش رو پایین انداخت هیچ وقت طاقت نگاه او

رو نداشت حمید آرام گفت به من نگاه کن ببینم نیلوفر سرش رو بالا آورد

_ میدونی عاشق این چشام؟          نیلوفر گونه هاش داغ شد سرش رو پایین

انداختوحمید ادامه داد
_ تو همه دنیامی     نیلوفر حس خوبی داشت وقتی حمید این حرفا رو بهش میزد

دلش میخواست زمان همونجوری متوقف شه حمید ادامه داد

_ هیچی به اندازه خودت برام مهم نیست من تو رو همینجوری که هستی میخوام

اگه بهت گفتم درس بخون فقط برا خودت بود اگه دوس نداری نخون اصلا فکر

نمیکردم این فکر بیاد تو ذهنت که من برا پز اجتماعیش اینو ازت خواستم من اگه دنبال

پز بودم تا حالا تنها نمیموندم      نیلوفر بازم ساکت بود

_ میدونی نیلوفر هیچ وقت طاقت غمتو ندارم؟ طاقت گریه هاتو ندارم دلم نمیخواد

مجبورت کنم به کاری فک کنم اشتباه کردم ازت خواستم درس بخونی

نیلوفر اخمهاش رو تو هم کرد

_ حمید از این حرفا نزن

_ از کدوم حرفا

_ دلم نمیخواد به خودت بگی من اشتباه کرم من غلط کردم واز این حرفا

_ چرا ؟ خوب هر کسی ممکنه اشتباه کنه

_ اما من دوس ندارم تو از من معذرت بخوای

_ چراا ؟

_ چون ...چون ...نمیشه گفت....خوشم نمیاد ولی

_ اما من میخوام بگی  نیلوفر خیلی جدی تو چشای حمید نگاه کرد

_ تو ....تو ...تو قهرمان زندگی منی....   بعد سرش رو انداخت پایین

_ نمیخوام خودتو کوچیک کنی ...من مرد ضعیف نمیخوام .....میخوام ...میخوام یه مرد

قوی دوسم داشته باشه      حمید لبخند گرمی زد وگفت

_ هر چی از حرف من به ذهنت اومد بگو هرچی راجع به من فکر کردی ..همش

_ خب....ول کن این حرفا رو حمید

_ ببین عزیزجون هر مشکلی باید سر وقتش حل شه اگه نه میشه مث یه عفونت
 
کهنه هر چی تو دلته بریز بیرون نترس من ناراحت نمیشم

_ خب...خب من دلیل اصرار تو رو برا ادامه تحصیل نفهمیدم ...خب من که نمیخوام
 
برم سر کار ....راستش ..فک کردم دوس داری جلو همکارات سرت رو بالا بگیری ...

وقتی رفتی تو آشپز خونه ناراحتم کردی دلم نمیخواد کارایی که مربوط به منه تو

انجام بدی من با زنای دیگه کار ندارم من اینجوریم حس کردم میخوای منو تنبیه کنی .

..من میدونم تو ظواهر برات مهم نیست اما چرا رفتی غذا بپزی اگه مهم نیست؟

_ من میخواستم برا تو بپزم گفتم که...راستش میخواستم باور کنی که پیشرفتت

 از این کارا مهمتره برام

_ اما من دوس ندارم اینجوری پیشرفت کنم ....

_ نیلوفر تعریف پیشرفت از نگاه من میدونی چیه؟

_ چیه؟

_ هر چیزی که به ارتقاع فکر تو وایمان تو کمک کنه ...هر چی تو رو به خدا نزدیک

 کنه تو یه زنی رسالت اول تو همسر وبچست اما نمیخوام تو همینا متوقف شی باید

فکرت رشد کنه رشد جسم ادم به چیه ؟

_ خب..غذا

_ فکربا علم رشد میکنه بهترین عبادت تفکره اما اگه تو چیزی ندونی چه جوری

میخوای فکر کنی ...ماده اولیه فکر علمه ...تو از قران چقدر میدونی احکام

 دینت رو بلدی؟ از زندگی بزرگان ...از تاریخ

نیلوفر لبهاش رو جمع کرد اما ساکت موند

_ اما من واقعا نمیخوام مجبورت کنم اصلا موضوع همینجا مختومه ...باشه؟

_ باشه      نیلوفر لبخند زد وگفت حالا بذار همینایی که مونده بخوریم

_ باشه     نیلوفر رفت تا میز شام رو بچینه حمید تو دلش از خدا مغذرت خواست

 برا اسرافی که کرده بود از خودش راضی نبود احساس سنگینی میکرد تو قلبش

 تو دلش گفت بهم فرصت بده خدا من از زنها چیز زیادی نمیدونم فک کنم باید یه

چند تا کتاب راجع بهش بخونم....نگاهش به نیلوفر بود درک بعضی از افکار او برای

حمید سخت بود اما حمید با همه توانش قصد داشت تا اختلافاتشون از هر لحاظ

مدریت کنه نیلوفر لبخندی زد وگفت :

_ اقای دکتر؟ تشریف بیارید   حمید لبخندی زد وپشت میز قرار گرفت به غذا نگاه

 
کرداصلا میل به خوردن نداشت نگاهی به نیلوفر کرد دلش شدیدا گرفته بود و

روحش پرواز میکرد تا نماز بخونه احساس عطش شدیدی تو وجودش بود به روی

خودش نیاورد
نیلوفر اروم گفت
 
_ بسم الله دیگه بفرما    حمید به آرامی لقمه ای گرفت ونیلوفر مشغول شد

  اما حمید با غذا بازی میکردنیلوفر متوجه شد که او ناراحت است

_ زیادم بد نیست بخور    حمید حس میکرد راحت نیست

_ میشه امشب تنها غذا بخوری؟      نیلوفر با محبت به او نگاه کرد وگفت

_ حمییییید؟

_ جانم

_ از اینکه تحملم میکنی ممنون

_ این حرفا چیه؟

_ حمید اگه زود رنجم دلیلش ...دلیلش علاقه شدیدیه که بهت دارم  اصلا تحمل

شنیدن نازکتر از گل رو از تو ندارم               حمید لبخند گرمی زدونیلوفر ادامه داد

_ میدونی حمید من گاهی در برابر تو احساس حقارت میکنم   حمید با تعجب به

او خیره شد ولی حرف او رو قطع نکرد

_ از بس خوبی ..از بس لطیفی....از بس دقیقی....بانظم...مهربون  

 حمید لبخند زد وگفت

_ بسه خانومی من تا این حد نیستم

_ چرا هستی گاهی حسودیم میشه....من میفهمم ...حتی اگه غرورم نذاره

بگم...امروزم فهمیدم تا چه حدی دلت خواست منو خوشحال کنی ....حمید گاهی

این محبت خودش برام عذاب اوره    حمید دقیق به او نگاه کرد

_ حمید اگه خوردنی بودی میخوردمت      حمید خنده کوتاهی کرد

_ واااای چه خطرناکی تووووو واقعا میتونی منو بخوری

_ اااره چی خیال کردی...بذار ببینم....وای فک کنم خیلیم خوشمزه باشیییییی

حمید دوباره خندید
_ بهت نمیاد ولی این صورت معصوم اون دندونای سفید و مرتب این دستای لطیف

نیلوفر اخمهاش رو تو هم کشید وصداش رو خشن کرد وگفت:

_ تو هنوز چهره خون آشام منو ندیدی    بعد هر دو خندیدند حمید نفس عمیقی

 کشید ودوباره به او نگاه کرد   نیلوفر یه لقمه براش گرفت وگفت:

_ اگه میخوای خورده نشی باید غذاتو بخوری     حمید لبخند زد ولقمه را خورد

وبعد چند تا لقمه دیگه وقتی شام تموم شد حس کرد که رفتار نیلوفر تا چه حد

روی روحیه او اثر داره نگاهی به او کرد وگفت

_ نیلوفر؟

_ جون دلم؟

_ فک کنم تا چند وقت دیگه یه کتاب بنویسم

_ اوووووه چه خوب درباره چی       حمید لبخندی زد وگفت

_ یه کتاب با این عنوان

زن موجودی ناشناخته

ادامه دارد.........
 


دوستان عزیز ببخشید باید توضیحاتی بدم خدمتتون بعضی سئوالاتی که شما مطرح

میکنید پاسخش در قسمتهای بعد اومده راستش من این داستان رو چند سال پیش

نوشتم وبا تحولات کم به نظر شما میرسونم این تغییرات کم هم با توجه به نظرات

شما وتغییر تفکرات خودم در این سالها انجام میشه بنابر این اصلا نگران انتقاد کردن از

من نباشید
میتونید همین امروز برجک منو با خاک یکسان کنیدما بیدی نیستیم به

این بادها بلرزیم
در ضمن رومم به این زودی کم نمیشهاز دوستانی هم که منو

مورد لطف قرار میدن صمیمانه تشکر میکنم


درپایان میخوام بگم دم همتون گرم


راستی یه چیزی من چندین ساعت میشینم تایپ میکنم این رمان رو اما بعضیاتون

 حال ندارین یه کلمه برام نظر بذارین میگین ما حال نداشتیم اخه این انصاااافه



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۳/۱۹

نظرات  (۲۶)

شلام ریفیق!
الان چ حسی داری من اینجام؟

ببخش دیر میام.امتحانامه.شرمنده
نوای وبتو دارم تو گوشیم.خیلی قشنگه
پاسخ:
سلااااااام الان سر از پا نمیشناسم ...واااااااااای ههههههههههههه ممنون اومدی عزیزم بووووووووووووس
۲۱ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۴۲ سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
بار پروردگارا !


باز در ناقوس تنهایی هایم به تو پناه بردم و اشکهایم را بدرقه راهم کردم ....


وقتی در زندان تاریک و غم آلود تنهایی می نشینم وقتی هیچ نور

امیدی وارد قلب تنهایم نمیشود با حسرت تمام دلم تورا می خواند

تو را که با تمام امید مرا بوجود آوردی و سرنوشتم را رقم زدی زندگی ام را ساختی


حال به تو پناه بردم به تو که می دانم تنها چیزی هستی که می توان

به تو التماس کرد به تو تنها به توای خالق هستی بخش زندگی ای

بوجود آورنده پاکی ها و زیبایی ها
۲۱ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۴۲ سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
بار پروردگارا !


باز در ناقوس تنهایی هایم به تو پناه بردم و اشکهایم را بدرقه راهم کردم ....


وقتی در زندان تاریک و غم آلود تنهایی می نشینم وقتی هیچ نور

امیدی وارد قلب تنهایم نمیشود با حسرت تمام دلم تورا می خواند

تو را که با تمام امید مرا بوجود آوردی و سرنوشتم را رقم زدی زندگی ام را ساختی


حال به تو پناه بردم به تو که می دانم تنها چیزی هستی که می توان

به تو التماس کرد به تو تنها به توای خالق هستی بخش زندگی ای

بوجود آورنده پاکی ها و زیبایی ها
پاسخ:
زیبا بود ممنون
این داستان نیست
رمان بلند صد قسمتی نیست
قصه عاشقانه های زمینی نیست داستان شیدایی آسمان است
حقیقت محض لحظه لحظه جان دادن است فریادهای مان بر نیامده خاموش شد
نفس هایمان برید
هر جا که فریاد کردیم به جایی نرسید به جای رمان نویسی:
شما و دوستانتان فریاد کنید این مظلومانه های بیست و چهار ساله را بلکه به جایی برسد:
http://www.chemicalmazlom.blogfa.com
پاسخ:
بله حق باشماست اما دوست عزیز گاهی این ادما رو باید از طریق قصه به بقیه شناسوند همه که مث شما درد دین ندارن خودشون برن دنبال زندگی این افراد ....
۲۱ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۱۸ سید حسن سعیدزاده بیدگلی
سلام.داستان بلندی بود.برای نظر باید سر فرصت بخوانم.ولی پایان این قسمت نتیجه نسبتا ناشناخته ای داشت.موفق باشید.
پاسخ:
سلام ....ممنون از حضورتون
۲۱ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۰۶ عبدالصمد ملکی
رابرت جودکا: تبریز بازاری‌نین اسرار انگیز و ایچ-ایچه معمارلیق قورولوشو, اونو بیر شهر کیمی عظمتلی ائدیب.
بو کیمی آیری مطلبلری بو وئلاگدااوخویا بیلرسیز: http://din-xadimi.blogfa.com/
پاسخ:
هاااااا ایکه گفتی یعنیییییییییییی چه؟
الآن دیگر وقتی برای شناساندن باقی نمانده...
وقت تنگ است...من از شما کمک خواستم خیلی جدی...شوخی نیست...
آدم ها در دنیای حقیقی منتظر نمی مانند...
باید کاری کرد
پاسخ:
اره از صبح دنبالش بودم ممنون از اینکه بهم انگیزه دادی
سلام
آقا کلهم حلالید
پاسخ:
بله ...چی فرمودید...
۲۲ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۵۱ ارتفاعات انار
عرض سلام و خداقوت .
انگشتاتون درد نکنه که برامون مطلب تایپ می کنید .
حمید چه دید قشنگی به زندگی داره .
کلا جالب نوشتید .
منتظر بقیه اش هستیم .
یا حق .
پاسخ:
سلام ...ممنون خجالتم دادید.....
این حمید لبخنداشو کمتر کنه خیلی بهتر میشه.

همیشه از آدمایی که همیشه لبخند ملیح میزنن بدم میاد. حال آدمو به هم میزنن.

مثل این آدمای مذهبی که ریششون مدل کرک میمونه و اینقدر نزدن هنوز کامل نشده و موهاشونو همچین شونه کردن که حسابی خوابیده بعضا اومده تو پشیونیشون و پیرهن آبی آستین بلند یقه بسته (شایدم آخوندی) و شلوار طوسی رنگ پارچه ایی پیرهن هم رو شلوار و صندل و جوراب سفید.انگشتر و تسبیح هم که دارن
مدل حرف زدنشون هم که خواهر و برادر آهسته و زیادی یواش یواش حرف زدنو ... شوخی هم که بلد نیستنو وقتی باهاشون شوخی میکنی لبخند ملیح تحویلت میدن و تعصب هم که دارن و ...

با این که از اول عمرم تو جلسه قرآن و بسیج بزرگ شدم از این تیپ آدما همیشه بدم می اومده.
اونا هم از من بدشون می اومده.
هههههههههههههههههههههههههه
تجلی کامل گوشت تلخ که میگن همینه دیگه.
پاسخ:
دوس داری بگم حمید چه شکلیه ؟ حمیدی که تو ذهن منه یه مرد قد بلند وچهار شونست انگار پوستش توی افتاب برنزه شده ابرهی پهن وچشمانی نافذ ریش کم پشتش مظلومیت خاصی به صورتش میده چند تا تار موی سفید کنار شقیقش سبز شده اون روزا تو جبهه میتونست به تنهایی یه گردان رو بخندونه اما بعد جنگ وقتی یادش میومد تیکه تیکه شدن دوستاش جلو چشمش دلش حوصله خندیدن نداشت اومدن نیلوفر روح تازه ای به زندگیش داد انگار خدا نیلوفر رو فرستاده بود تا کمی دردهاش تسکین پیدا کنه شایدم قرار بود نیلوفر بهش کمک کنه تا معمای زندگیشو حل کنه حمید سالهاست که گیر این معماست یه حمید میگم یه حمید میشنوی برادر من خندیدن چه ربطی به دینداری داره تو میدونی پیامبر با یارانشون مزاح میکردند؟ همیشه متبسم بودن نه از اون لبخندای ساختگی که حال بهم زنه لبخندی که روح ادم رو نوازش میده
این لبخندای حمید مدل حال به هم زن و ساختگیه.

بابای منم تیکه تیکه شدن تمام رفیقاش جلو چشماشو دیده و وقتی یه صحنه جنگی نشون میده اینقدر حالش خراب میشه که بلند میشه میره و خیلی از خاطراتشو فقط برای من گفته.
از خیانت هایی هم که حضراتی مثل محسن رضایی و بقیه ی جلادهاشون کردن زیاد برام گفته.
اما والا اینقدر گوشت تلخ نیست.
من تمام فک و فامیلم تو جنگ جانباز شدن چندتا هم شهید دادیم.
هیچ کدوم هم گوشت تلخ و مزخرف مثل حمید نیستن
انصافا من این حمیدو از نزدیک ببینم جفت پا میرم تو صورت با اون لبخندش.
پاسخ:
بی خوووووووووود با حمید شوخی نکن هاااااا مگه مرده باشم جفت پا بری تو صورتش هههههههههههههههههههههه
بوی تن کسی که عاشقشی خدا کنه کس دیگه ای عطر اونی که دوسش داری رو نزنه ....چقدر دل ادم تنگ میشه

این یه تیکه رو خیلی خوب اومدی

دست گذاشتی روی نقطه ی حساس
محشر بود.
واقعا حال کردم
آفرین آفرین
الان اینو به متن اضافه میکنم
سلام.
خیلی عشقولانه بید.
پاسخ:
سلااااام اره شطرنجیم کنید روم سیااااااااااااااااه ههههههههههههههه
پس که اینطور
ایران روزی ابر قدرت میشه
هههههههههههههههههههههههه
اگه کس دیگری بود بهش میگفتم چی مصرف کردی ؟؟؟
توهم هم حد و مرزی داره بابا
پاسخ:
شک نکن اگه طالبش بودی هرچی خودم مصرف میکردم به تو هم میدادم هههههههه
زهرا جان اسم وبتو چی بزارم بفرستش برام
مارو با نام(بنواری مهاجر)لینک کنید
منتظرتم
پاسخ:
بله چشم
من درد میکشم!
تو اما
چشم هایت را ببند!!
سخت است بدانم
می بینی
و
بی خیالی
پاسخ:
اره واقعا
سلام- به نظر من رابطه زیبای همسران از بزرگترین عبادات است. زیبا حق مطلب را ادا میکنید و البته در حد یک فضای مجازی.. موفق باشید.
پاسخ:
سلام ممنون از نظرتون
به سلامتی اون پدری که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانش گریه ی فرزندش رو دید و….ماشین رو داد به دست فرزندش در حالی که چشمانش پر از گریه بود گفت : حالا تو موهای منو بتراش !

به سلامتی پدری که نمی توانم را
در چشمانش زیاد دیدیم
ولی از زبانش هرگز نشنیدم …!!!
*****************
به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید ،اما واسه خیلی ها پدری کرد
******************
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ، اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !
*******************
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .
********************
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..
*******************
پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟
پسر میگه : من..!!
… … …
پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو؟؟!!
پسر میگه : بازم من شیرم…
پدر عصبی مشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو!!؟؟
پسر میگه : بابا تو شیری…!!
پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا…
****************
پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته هاهم میتوانند مرد باشند !
****************
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره . . .
به یاد تمام پدرها و مادرهای عزیزمان که چشمشون به دیدن دوباره ما هاست.به یاد تمام انها چه انهایی که هنوز بین ما هستند و ما قدرشان را نمی دانیم و چه اونهایی که ما از دستشان داده ایم و جایشان بین ما خالی ست . (صلوات و فاتحه)
پاسخ:
ممنون زیبا بود
سلام زهرا

بله
الان که نظرات را دیدم متوجه شدم
خوب کاری کردی که تاییدش نکردی.
پاسخ:
سلام ممنون
سلام زهرا جون بازم مثل همیشه عالی بود خسته نباشی خانمی
پاسخ:
سلام سلامت باشی عزیزم
۲۷ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۴ خادم الشهدا
سلام

سفارش شهیدان:

اگر پابر سرو سینه ی ما میگذارید بگذارید

اما مراقب باشید پا بر خونمان نگذارید

عملکرد مان چگونه است؟ایا...

التماس دعای مخصوص
پاسخ:
سلام ممنون سفارش بجاییه

سلام

بعثت، امید انسان به فردایی روشن است
بعثت، نشانه مهرورزی خدا با خاکیان و باران رحمت بی‌‌حد او بر زمینیان است

بعثت پیامبر اکرم(ص) مبارک باد
پاسخ:
سلام ممنون عزیزم
سلام وب خیلی خوب وپرمحتوای روداری خوشحال میشم یه منم سری بزنی ونظرت روبگی واگه خوشت اومد باهم تبادل لینک کنیم.
پاسخ:
سلام ممنون لطف داری چشم من شما رو لینک کردم
۱۸ تیر ۹۱ ، ۰۰:۲۰ مظلومین شیمیایی
سلام دخترم پدرومادرت را ستایش می کنم الحق نام زهرا برازنده شما می باشد ای افتخار میهن ما بر خود می بالیم که برای ذخوبانی چون شما وهم فکرانت قدم بر داشتیم ودر حقیقت راهمان راه حق بود ووقتی احساسات خوب وکلام دلنشین شما را می شنویم بر خود می بالیم موفق باشیدمن نظام ونایب بر حق امام زمان به شما افغتخار می کند .بازم ممنون
پاسخ:
سلام بخدا منو شرمنده میکنید شما من کی اینقد خوبم خوبی از شماست حاجی از کوزه همان تراود که دروست
http://www.FreePremiumDomain.com/?r=586396
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
پاسخ:
ممنووووووووووووووون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی