با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

با من حرف بزن

در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند .... گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

سلام من یه انسان آزادم .آزاد از قید و بند احزاب گروهها ..نه ببخشید من یه اسیرم ..اسیرعشق مولام امام سید علی همه دنیا رو به شوخی میگیرم چیزی زیبا تر از عشق ندیدم. این وبلاگ وبلاگ دلدادگیست .جایی برای بیان بی قراریهای من .

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۵۲ ق.ظ

با من حرف بزن ( فصل چهارم)

تقریبا یک ساعتی بود که روبروی بنیاد جانبازان نشسته بود و ورود وخروج را کنترل میکرد

اعصابش بهم ریخته بود دلش نمیخواست وارد آنجا بشه اما چاره دیگه ای نداشت خیلی

آرام وارد ساختمان شد اطرافش را نگاه کرد کسی به او توجهی نداشت همه در حال

تکاپو بودند اینجا خیلی ها ویلچر نشین بودند که توجه او را جلب میکردند نیلوفر آرام گام

برمیداشت وسعی میکرد توی اتاقها سرک بکشد اما هر چه بیشتر میگشت نا امید تر

میشد وقتی به آخرین اتاق رسید واو را نیافت بغض سنگینی گلویش را فشرد با گامهای

سریع از آنجا خارج شد سعی میکرد خودش را کنترل کند وبی آنکه بداند کجا میرود از آنجا

دور شد به اطرافش هیچ توجهی نداشت وهمچنان پیش میرفت آنقدر داغ شده بود که

سرمای هوا را احساس نمیکرد خودش را سرزنش میکرد وزیر لب میگفت:



_ خجالت نمیکشی مگه کیه اون که اینقدر بخاطرش خودت رو عذاب میدی اصلا چرا بی

خیالش نمیشی فک کردی الان اون تو فکر توهه نه دختر جون تو براش هیچ ارزشی

نداری اگه داشتی شمارشو بهت میداد ندیدی چطور با لبخندات مسخرت میکرد 
        در

همین هنگام پاش رفت تو چاله ومحکم خورد زمین خیلی زود مردم دورش جمع شدن

سرش گیج میرفت درد زیادی تو ناحیه پاش حس میکرد یه پیرمرد گفت:


_ چی شد دخترم؟     نگاهش رو به جمعیت دوخت دلش نمیخواست جلو همه رو زمین

ولو باشه سعی کرد بلند شه اما نمیتونست پاش خیلی درد میکرد بی اختیار با صدای بلند گفت:


برو به ادامه مطلب

همه قسمتهای رمان



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۵۲
درد سر
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۳:۱۹ ب.ظ

مولا جان مرا ببخش



امسال سال نو رو  یه جای خوب بودم امسال موقع سال تحویل مهمون نگین افرینش بودم فقط خدا میدونه چقدر لذت بخش بود جای همتون خالی بود باورم نمیشد مولام منو دعوت کنه منو با این همه گناه با این همه ناسپاسی اما اونا کریمن اونا مهربونن این چند خط رو مینویسم وتقدیم میکنم به مولام علی که امسال منو حسابی شرمنده خودش کرد و خیلی مهربانانه ازم پذیرایی کرد :
                                                                 
مولای مهربونم دلم میخواد تو زمونه شما بودم دلم میخواست سر راهتون بشینم مولا جان دلم تنگه دست نوازشت رو بر سرم بکش  وقتی تو حرمت قدم گذاشتم با همه وجود حس کردم کنارمی حس کردم نگاهم میکنی چقد نگاهت سنگینه مولا وچقد لذت بخشه. تومسجد کوفه حس غرور همه وجودم رو گرفته بود. این مولای منه کسی که یک تاریخ حرف در موردش هست. از باب الثعبان ( در اژدها ) تا تمام مقامها در مسجد کوفه ردی ازتو هست مولای من ای دردانه هستی تو از اغاز تولدت در اغوش خدا بودی ودر خانه اش وخدا تو را به رخ همه کشید انگاه که دیوار کعبه شکافت وتو میهمانش گشتی خاک بر سر حسودانی که این عشق دلشان را به شور نینداخت و بجایش تخم کینه را در دلشان کاشت مولایماز قدرت بینظیرت در جنگ خیبر بگویم یا ... اما میدانی من فکر میکنم اگر خوب نگاه کنیم  قدرت واقعی تو وقتی نشون دادی که بخاطر اسلام اجازه دادی دستت رو ببندند و عشقت رو جلوی چشمت پر پر کنند تنها یلی چون تو میتواند در اوج قدرت برای رضای خدا سکوت کند مولایم تودر ان زمان نهایت قدرتت را نشان دادی لحظاتی برای ما مصیبت بار است اما حتما برای خدا زیباست چون تسلیم شدن تو را در برار خودش دید که این هدف خلقت اوست  من به وجودت افتخار میکنم اما شرمنده ام چون تو از داشتن محبی چون من سر افکنده ای مولا جان مرا ببخش
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۱۵:۱۹
درد سر
سه شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۵۲ ق.ظ

رمان با من حرف بزن (فصل سوم)

از کافی شاپ خارج شد دیگر دلش نمیخواست به بهرام یا هیچ کس دیگر فکر کند هوا

کمی سرد بود شنلش را دور خودش پیچید و دستانش را در سینه اش حلقه کرد نفس

عمیقی کشید وبه صدای گامهای خود گوش میدادآرامش عجیبی وجودش را فرا گرفته

بود واز این حال احساس لذت میکرد دلش نمی خواست به مغازه ها نگاه کند وبه مردمی

که از کنارش عبور میکردند احساس میکرد انها اورا از این حال خوب جدا میکنند هوا کاملا

تاریک شده بود اما نیلوفر اصلا متوجه زمان نبود یه لحظه به خود آمد و دید چند ساعت از

شب گذشته و او همانطور قدم میزند نگاهی به دور و برش کرد تا تشخیص دهد کجاست

در تمام مدت پیاده روی در این دنیا نبودنگاهی به ساعتش انداخت اخمهایش در هم رفت

ودلش شور افتاد یاد مادرش افتاد حتما الان نگران شده بود تصمیم گرفت یه ماشین

دربست بگیره به یه ماشین گفت :



  برو به ادامه مطلب
     

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۰۸:۵۲
درد سر
جمعه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۳۶ ب.ظ

سلام

سال نو برهمه مبارک                               


    سال نو بر شما عزیزان مبارک

                                     تا ده روز دیگه خدا نگهدارتون
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۰ ، ۱۴:۳۶
درد سر
چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۹:۵۸ ب.ظ

هوای دلم بارانیست



امشب هوای دلم ابریه بد جوری حالم گرفته  خدایا تو تنها کسی هستی که مرا درک میکنی خدایادو ستت دارم  این دلنوشته شهید چمران رو بخونید اقا مصطفی دعا کنید  منم حس شما رو پیدا کنم:
                                                             
                                                                            
هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر می کنم."(از دستنوشته های شهید چمران)
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۵۸
درد سر
دوشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۱۰ ب.ظ

رمان با من حرف بزن( فصل دوم)

روی تخت دراز کشیده بود ونگاهش را به سقف دوخته بود چیزی بود که او را وادار میکرد به او فکر کند  در دلش به او قل داد که دیگر با این جور ادمها دهان به دهان نشود صدای سرزنش گر مادر او را به خود اورذ :
_ نیلوووو  مامان زشته جلو خالت بیا بیرون دیگه از وقتی اومدن چپیدی تو اتاقت        نیلوفر نگاه عصبی به مادر کرد وگفت:
_ چشم مامان الان میام
وقتی مادر رفت نیلوفر نفس عمیقی کشید و روی دنده راستش غلطی خورد چشمانش را بست وزیر لب گفت:
_ فقط دلم میخواد بخوابم    اما صدای فریاد مادر دوباره او را به خود اورد اعصابش به هم ریختاز جاش بلند شد روسری آبیش را پوشید ومقابل آیینه ایستاد وبا خودش گفت:
_ یادت باشه بهش چی قول دادی همه دور میز شام نشسته بودند نیلوفر وارد شد وسلام کرد خاله مهناز با صدای گلایه آمیزی گفت:

برو به ادامه مطلب



همه قسمتهای رمان
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۱۰
درد سر
يكشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۲۲ ب.ظ

ایا تو بشر هستی؟

                                              
هر وقت دست نوشته های چمران رو میخونم حس میکنم خیلی کوچیکم واقعا این ادم کی بود شاید بشریت دیگه نظیرش رو نبینه صد افسوس نوشته های زیر رو بخونید  نظرتون رو بدین
” من اینقدر احساس بی نیازی می کنم که در زیر شدیدترین حملات هم از کسی تقاضای کمک نمی کنم ، حتی فریاد بر نمی آورم حتی آه نمی کشم در دنیای فقر آنقدر پیش می روم که به غنای مطلق برسم و اکنون اگر این کلمات دردآلود را از قلب مجروحم بیرون می ریزم برای آنست که دوران خطر سپری شده است و امتحان به سر آمده و کمر فقر شکسته و همت و اراده پیروز شده است.”

اخه ادم چطوری میتونه اینقدرروح بزرگی پیدا کنه ای خداااااااااااااااا جای این مرد چقدر خالیه  این یکی رو ببینید:

” فقر و بی چیزی بزرگترین ثروتی بود که خدای بزرگ به من ارزانی داشت. همت و اراده مرا آنقدر بلند کرد که زمین و آسمان ها نیز در نظرم ناچیز شدند.

*

هنگامی که شهیدی خون پاکش را در اختیارم می گذارد و فقر اجازه نمی دهد که یتیمانش را نگهبانی کنم.

*

هنگامی که مجروحی در آخرین لحظات حیات به من نگاه می کند و با نگاه خود از من تقاضای کمک دارد ، من می سوزم، آب می شوم و قدرت ندارم کمکش کنم.

*

هنگامی که در سنگر خونین ترین قتالها و جنگ آوری، از گرسنگی شکمش خشک شده و نمی تواند آب را از گلو فرو بدهد من که اینها را می بینم و صبر می کنم دیگر ترس و وحشتی از فقر ندارم.

*

این قفس آهنین را شکسته ام و آنقدر احساس بی نیازی می کنم که زیر سخت ترین ضربه ها و کوبنده ترین هجوم ها از هیچ کس تقاضای کمک نمی کنم. “



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۲۲
درد سر
جمعه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۴۳ ق.ظ

رمان با من حرف بزن (فصل اول)

اونروز بی حوصله تر از همیشه بود نگاهش رو بین جمعیت میچرخاند با خودش تصور

میکرد هر کدوم از این ادما چی تو سرشون میگذره یه زن با بچه یه مرد کچل یه دختر

جوون که دستش تو دست نامزدش بود یه پسر نو جوون که به تلفنش حرف میزد یه مرد

ویلچر نشین نگاهش روی مرد ویلچر نشین موند به سمت او می آمد بی اراده روسریش

را جلو کشید و موهایش را پوشاند مرد نگاهی به کتابهای جلوی غرفه انداخت ونگاهی به

او انداخت و رفت نیلوفر به فکر فرو رفت برای این ادمها احترام خاصی قائل بود صدای

نازک وملتمسانه نازنین او را به خود آورد 


_ نیلووووووووووووووو       نیلوفر اخمهایش را در هم کشید وگفت:


_من نمیتونم                    نازنین باخنده گفت:


_ چیو نمیتونی من که چیزی نگفتم


_ از طرز نیلو گفتنت معلومه یه چیزی ازم میخوای    نازنین بلند بلند خندید یک نفر قیمت

یک کتاب از از نیلوفر پرسد وبعد از شنیدن قیمت رفت نازنین ادامه داد:


_ نیلو از صبح تو این نمایشگاه رو پا پا وایسادم جون نازی برو یه چیزی از این بوفه بخر 

نیلوفر شانه هالیش را بالا انداخت و گفت:


_ به من چه خودت برو      نازنین با لبخند گفت :


_ اینجا رو بسپرم به توی گیج حواس پرت ؟   نیلوفر حوصله کل کل با نازنین رو نداشت

میدونست اگه نره نازنین دست بردار نیست برا همین بی انکه حرفی بزند از غرفه خارج

شد نازنین با خنده گفت:


_ قربوووووووووووووونت   هوا کمی سرد بود باد شدیدی میوزید نیلوفر دستانش را در

جیبهای مانتو اش کرد به سمت بوفه پیش رفت شدت باد به حدی بود که نیلوفر لحظاتی

ایستادروسریش را محکم گرفت تا باد روسریش را نبرد نگاهش به مرد ویلچر نشین افتاد

که به سختی سعی میکرد در باد پیش برود چند لحظه ایستاد واو را نگاه کرد  چند جوان

که ظاهر خوبی هم نداشتند او را میپاییدند ومسخره میکردند زمین شیبدار وبادی که از

مقابل می آمد حرکت را برای مرد سخت کرده بود نیلوفر با کنجکاوی به آو نزدیکتر شد

مرد سعی میکرد به پسر ها توجهی نکند وجواب متلکهای آنها را نمیداد وسعی میکرد با

قدرت پیش برورد که پاکت کتابها از روی پایش افتاد وهمه کتابها پخش زمین شد پسر ها

بلند بلند میخندیدند مردم از کنار مرد بی اعتنا رد میشدند حتی به خنده پسرها هم توجه

نمیکردند این صحنه نیلوفر را عصبانی کرد اخمهایش را در هم کشید اما مرد آرام بود

وجوابی به آنها نمیداد  نیلوفر بی اختیار و با عصبانیت جلو رفت و فریاد زد


_  بی شئورا این چه کاریه که  میکنید     یکی از پسر ها با خنده گفت


_  تو چی میگی زیبای خفته نگاش کنین بچه ها لا مصب چقد خوشگله    وبقیه زدن زیر

خنده مرد با لحن محکم وقوی گفت :


_ ساکت شو   صدای قوی ومحکم مردخنده انها را قطع کرد سپس ادامه داد:


_ اگه یه لحظه دیگه اینجا وایسین نشونتو میدم با کی طرفید    یه ترس عجیب تو دلشون

افتاد ترسیدن نکنه واقعا این یه مسئولی چیزی باشه براشون درد سر بشه یکیشون گفت:


_ چه ادمای بس ظرفیتی هستین شوخی هم حالیتون نمیشه بریم بابا   

 
بعد همه غر غر کنان از آنها دور شدند نیلوفرخم شد وکتابها رو از رو زمین جمع کرد مرد

سرش پایین بود نیلوفر پاکت پاره شده  رو دور کتابها پیچید وبه مرد داد مرد با لحنی

متواضعانه گفت :


_ ممنون اما یه خواهشی ازتون دارم خواهرم دیگه با این جور ادما دهن به دهن نشین

شخصیتتون رو خورد میکنن من راضی نبودم خودتونو بخاطر من تو زحمت بندازین خودم

اگه میخواستم جوابشون رو میدادم  نیلوفر زبونش بند اومده بود هیچ چیز به ذهنش

نمیومدبا دستپاچگی گفت:


_ چشم         مرد نگاه گذارایی به اون انداخت وبا یه لبخند ملایم ادامه داد:


_ بهر حال ممنون ازم دفاع کردی خدا نگهدارت    نیلوفر با من و من گفت:


_ خواهش میکنم خدا حافظ   مرد با ویلچرش دور زد وراه خروج رو در پیش گرفت نگاه

مرد اگر چه گذرا بود اما نیلوفر را میخ کوب کرد به سختی اب دهانش را قورت داد وبه

سرعت راه غرفه را در پیش گرفت نازنین با دیدن او خوشحال شد اما دستان خالی نیلوفر

خیلی زود خنده را بر لبان او خشکاند



_ چرا دست خالی اومدی پس؟            نیلوفر سرش راپایین انداخت وهیچ نگفت.



ادامه دارد...........


همه قسمتهای رمان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۰۸:۴۳
درد سر
پنجشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۳۱ ب.ظ

تا حالا فک کردی؟

میدونیم هممون این دنیا موقتیه اما تا حالا فک کردی چرا خدا برا یه دنیای موقتی اینهمه ظرافت به خرج داده؟ نظرتونو بگین









۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۳۱
درد سر
چهارشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۰، ۰۸:۵۱ ب.ظ

تنهایی

این تصویر نقاشی شهید چمران است که زیر ان نوشته است من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ولی با این روشنایی کوچک فرق ظلمت ونور و حق وباطل نشان میدهم وکسیکه بدنبال نور است این نور هر قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ می شود.

   
                 ...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۵۱
درد سر